درباره اهميت «هستي و زمان»
انفجار بمب فلسفه
هايدگر سرنوشت عجيبی در ايران داشته است/سياوش جمادی
گاه به لعن بوده و گاه به مدح. اما در اين ميانه بودهاند افرادي كه سعي كردند به عمق و ژرفاي فلسفه اين فيلسوف پي ببرند و برخي ديگر با روي آوردن به ترجمه آثار هايدگر در معرفي بيشتر و بهتر او به جامعه ايراني بپردازند. سياوش جمادي از جمله اين دسته افراد است. وي طي سالهاي اخير با ترجمه آثاري از هايدگر و تاليف برخي كتابهاي فلسفي در اين راه گامهاي مثبتي برداشته كه به دور از حب و بغض از اهميت ويژهاي نيز برخوردار است.مطلب حاضر كه در پي ميآيد بخشي از مقدمه كتاب هستي و زمان است كه جمادي بر اين اثر نگاشته و از سر لطف و به پايمردي ناشر، انتشارات ققنوس، پيش از انتشار در اختيار روزنامه «تهران امروز» قرار گرفته است.هايدگر در ايران فيلسوفي نام آشناست، اما آيا فلسفه او نيز همسنگ نام و آوازهاش شناخته شده است؟ مشكل ميتوان گفت آري. كمينه دليل آن غياب ترجمهاي فارسي از شاهكار اين فيلسوف، هستي و زمان، بوده است.در ترجمه اين اثر ژاپنيها حتي بر انگليسيها، فرانسويها و اسپانياييها، كه به هر حال زبان آنها با آلماني همگنتر است، پيشي جستهاند. سال 1939، يعني 12 سال پس از نخستين چاپ هستي و زمان (بهار 1927) كه همزمان هم به صورت جداگانه و هم در شماره هشتم سالنامه پديدارشناسي و پژوهش پديدارشناختي در آلمان انتشار يافت، ترجمه ژاپني آن نيز روانه بازار شد و طي 3 دهه پس از آن 5 ترجمه ديگر از همين كتاب به زبان ژاپني در دسترس خوانندگان قرار گرفت و تا آنجا كه من ميدانم، اين اثر تاكنون 7بار به زبان ژاپني ترجمه شده است. 23 سال پس از نخستين ترجمه ژاپني، جان مك كواري و ادوارد رابينسون هستي و زمان را به انگليسي ترجمه كردند. در سال 1996 دومين ترجمه انگليسي اين اثر به قلم جون استمبو در آمريكا منتشر شد. نخستين ترجمه كامل هستي و زمان به زبان چيني كار هيات 3 نفرهاي به سرپرستي پروفسور هسيونگ وي بود كه در دهه 30 در فرايبورگ نزد هايدگر فلسفه آموخته بود. اين ترجمه در سال 1987 با تيراژ 50 هزار نسخه انتشار يافت و ظرف چند سال ناياب شد و در سال 1990 در تايوان مجددا به چاپ رسيد.انتشار هستي و زمان در سال 1927 در آلمان كه بلافاصله با اقبال گسترده و بيسابقه خوانندگان مواجه شد، به انفجار بمبي در فلسفه قرن بيستم تشبيه شده است اما اين تشبيه رسا نيست و اگر واگفت اين ضربالمثل فارسي پنداشته شود كه «فواره چون بلند شود سرنگون شود» دولت اين بمب مستعجل نبود. چه بپسنديم چه نپسنديم، دامنه نفوذ فلسفه هايدگر با گذر زمان گستردهتر و فراگيرتر شده است. مخالفان و موافقان انديشههاي هايدگر هر دم از نو گوشهاي ديگر از جهان «پيچيده و بارور» وي را بازيافتهاند. جاذبه و دافعه وي هيچيك از نفس نيفتادهاند.اگرچه بسياري از صاحبنظران هايدگر را بزرگترين فيلسوف قرن بيستم خواندهاند، اما تشخيص و تاييد صفات و القابي چون بزرگترين، كوچكترين، خبيثترين يا هر «ترين» ديگري از توان من بيرون است. آنچه مشهود است ردپاي اين فيلسوف در حوزههاي گوناگون معارف غربي در قرن بيستم است. در پديدارشناسي (موريس مرلو ـ پونتي)، اگزيستانسياليسم (ژان ـ پل سارتر و خوسه ارتگا اي گاست)، هرمنوتيك (هانس ـ گئورگ گادامر و پل ريكور)، فلسفه سياسي (هانا آرنت و هربرت ماركوزه)، رواندرماني (مدارد بوس، لودويك بينسوانگر و رولو مي)، الهيات (رودلف بولتمان و پل تيلش) و نقد ادبي و واسازي (ژاك دريدا) تاثير هايدگر مستقيم و آشكار بوده است. انديشمنداني چون ميشل فوكو، هيوبرت دريفوس، امانوئل لويناس، كارل لوويت، الكساندر كوژو، والتر بيمل، ژان بوفره و حتي منتقدان هايدگر در مكتب فرانكفورت وامدار انقلاب فلسفي او هستند. واسازي دريدا و ضد اومانيسم فوكو به ويژه از آن بخشهاي هستي و زمان كه به ويرانسازي فرادهش (سنت) و نفي ثنويت و افتراق سوژه و جهان مربوط است آشكارا تاثير پذيرفتهاند. بسياري از نامداراني كه آبشخور آرا و افكارشان هستي و زمان بوده است كتمان را بر اقرار ترجيح دادهاند و برخي ديگر اين تاثيرپذيري را اعلام كردهاند. تا مدتها چنين تصور ميشد كه نيچه پدر معنوي فوكو بوده است تا اينكه وي در واپسين مصاحبه خود اين تصور را باطل كرد: «هايدگر هماره براي من فيلسوفي بنيادي بوده است ... تكوين و گسترش تمامي كار فلسفي من مديون مطالعه آثار هايدگر است.»اين نيز ناگفته نماد كه در تاريخ تفكر غرب هيچ فلسفه و نظريهاي از عدم زاده نشده است. فلسفهها از هم تاثير ميپذيرند، از هم انتقاد ميكنند و يكديگر را دگرگون بهتر و بدتر ميسازند. با اين همه شايد تاثير هايدگر در فلسفه و علوم انساني قرن بيستم از حيث گستردگي، گوناگوني و ژرفبنيادي تنها با تاثير لودويگ ويتگنشتاين قابل قياس باشد. درموت موران در كتاب پديدارشناسي مينويسد: «تاثير هايدگر بر فلسفه قرن بيستم چندان عظيم است كه تعيين حدود آن تقريبا ناممكن است. حتي لودويگ ويتگنشتاين اقرار كرده است كه مقصود هايدگر از هستي و ترسآگاهي نزد وي به آساني قابل درك است. ويتگنشتاين آنچه را مقصود هايدگر از اين واژهها ميداند با تاييد نظر به انگيزه انسان در كوبيدن خويش به مرزهاي زبان تعبير ميكند.»به يقين نميتوان گفت كه اگر «هستي و زمان» نبود انديشهها و انديشهورزان يادشده نيز هيچ مجال ديگري براي بروز نداشتند. اساسا چه فايده كه بدانيم چه كسي از چه كسي تاثير پذيرفته است. آنچه در اين جا اهميت دارد آن است كه فهم آثار كساني چون فوكو، گادامر، ريكور، مرلو-پونتي، ژان بودريار و حتي برخي از مباحث مكتب فرانكفورت كه امروزه در جامعه ما مورد توجه است بدون خوانش دقيق «هستي و زمان» كه خود وامدار پديدارشناسي هوسرل است دشوار يا دست كم ناقص و ابتر خواهد بود. «هستي و زمان» در فلسفه قارهاي همان نقشي را دارد كه «رساله منطقي فلسفي» ويتگنشتاين در فلسفه تحليلي داشته است، يعني نقش گلوگاه نقطه عطف و مبدا دورانساز.مينمايد كه يكي از علل اين تاثير پردامنه و شاخه به شاخه نيروي خطدهندگي و افزون بر آن قابليت انعطافي باشد كه ناشي از گشودگي راهي است كه «هستي و زمان» ناتمامش نهاده است. نوشتهاند كه نقد «پارادايم دكارتي سوبژكتيويته نقد مرسومي نزد متفكران گوناگون چون هايدگر، گيلبرت رايل و يورگن هابرماس است.» اما ژرفكاوي هايدگر در اين باره كه بخش عمدهاي از «هستي و زمان» را در بر ميگيرد صرفنظر از فضل تقدم آن همه نقدهاي ديگر را تحتالشعاع قرار ميدهد. سوژه گوهرين انديشنده دكارت اين فرض پيشين را لازم ميآورد كه سوژه – اگر نگوييم دائما و ذاتا- زماني به استقلال از ماسواي خود وجود داشته است. اين ماسوا كه بعدها تحت عناويني چون «ديگري»، «غيريت»، «خارجيت» و بالاخره «متن» به آن اشاره ميرود ميتواند گستره گوناگوني از جمله ديگرمنها يا سوژههاي ديگر، جهان،اشياي درونجهاني، تاريخ، فرادهش، جهانبيني و حتي متون را در بر گيرد. بخش عظيمي از نقد يادشده در پي گشودن مشكلي است كه دكارت آن را حل ناشده نهاد: چگونگي گذار سوژه خودبنياد از شكاف ميان من و نامن. در همين كتاب (بند 43، قسمت الف) هايدگر در پاسخي دورادور به آنچه كانت آن را «ننگ فلسفه» ميخواند چنين مينويسد: «ننگ فلسفه نه در آن است كه از ديرباز تاكنون از دستيافت به چنين براهيني كوتهدست بوده است. بل در آن است كه چنين براهيني را هر دم از نو چشم دارد و به آنها اهتمام ميرود. اين سان چشمداشتها، آهنگها و خواستها برآمده و خاسته از شيوهاي نابسنده از حيث هستيشناختي در آغازيدن از چيزي هستند كه بايد مستقل و «بيرون» از آن، گونهاي «جهان» كه به منزله پيشدستي است اثبات گردد. مشكل نه در نارسا بودن براهين، بل در آن است كه نوع هستي هستنده برهانآور و برهانطلب به قدر كفايت معين نگشته است.»هايدگر در «هستي و زمان» نه صرفا به نقد فروبستگي سوژه گوهرين بسنده ميكند و نه مشكل سوژه را همچون كانت و حتي استادش هوسرل با پسروي به درون خود سوبژكتيويته حل ميكند. همانطور كه از قطعه بالا ميتوان دريافت، به نزد هايدگر اين سوژهاي كه براي اثبات جهان برهان ميآورد خود پيشاپيش و به نحوي ماتقدمتر از همه مقولات و بنيادهاي ماتقدم تاكنوني متافيزيك، در جهان است. جهان هماره پيشاپيش آنجاست. نه اينكه sub-jekt يا زيرآخته اصلا دروغ 2500 ساله تاريخ متافيزيك باشد. اينگونه سخن گفتن فراخور حال نيچه و نظريه منظرانگاري اوست. انقلاب فلسفي هايدگر، برخلاف گفته چارلز تيلور، صرفا «كمك به رهايي از چنگ خردانگاري نيست. اين انقلاب اعلام ميكند كه همه بنيادها و ماتقدمهاي تاكنوني متافيزيك از ارسطو تا نيچه ماتاخر بودهاند. چرا؟ چون هستنده را با هستي خلط كردهاند. از سوي ديگر تحليل مقومات بنيادين سوژه از حيث هستي آن نه تنها لازم ميآورد كه نام سوژه به دازاين تغيير كند بل ايجاب ميكند كه خود اين تحليل نيز زبان و روشي خاص داشته باشد كه در انبان اصطلاحات تاكنوني فلسفه و بلكه دستور زبان تاكنوني نيست.اگر عجالتا متن هستي و زمان را از متن فراگيرتر كل تفكر هايدگر و غايات آن جدا كنيم، با احتياط ميتوانيم گفت كه اين كتاب همه سر تحليل، كاوش، واشكافي، روشنسازي، تشريح و توضيح همين مضموني است كه در بالا به نحوي فتواگونه و توجيه ناشده به آن اشاره كرديم. اين نهتنها انقلابي دورانساز، بل در عين حال ادعايي بزرگ است كه اگرچه ظاهرا همرديف نقدهاي مرسوم پارادايم دكارتي تلقي ميشود، همه اين نقدها را نيز به چالش ميخواند. اين است كه بخش عمدهاي از تاثير فلسفه هايدگر پيامد تحديها و واكنشهاي انتقادي از جمله انتقاد مكتب فرانكفورت، ماركسيسم غربي اعم از ماركسيسم اومانيستي لوكاچ يا ماركسيسم تاريخانگار و حتي روانشناسي و انسانشناسي ساختارگراست. در همه اين نظريهها كه ميتوانيم نظريههاي هرمنوتيك، ضداومانيسم فوكو و كلانگاري دانلد ديويدسن را نيز به آنها اضافه كنيم، گرايشي به گريز از مركزيت و خودبنيادي سوژه و رهيافت به امر فراگيرتري كه آيين سوژه را شكل ميبخشد از يك سو و مدخليت سوژهاي كه ديگر خود آيين نيست از سوي ديگر دريافته ميآيد. اما آنچه هايدگر با عنوان جهان مطرح ميكند در عين حال كه با روشي محكم و تحليلي ريشهاي فروبستگي سوژه را همچون بمبي منفجر ميكند، نه ساختار است نه گفتمان، نه جهانبيني، نه وضعيت طبقاتي يا اجتماعي يا فرهنگي و نظاير آن. دازاين پيش از آنكه در اين كليتهاي مفروض قرار گيرد، در جهان است. دازاين خود در ـ جهان ـ بودن است.در اين كشمكش نفسگير انديشهها كمتر پيش ميآيد كه نقدي به اثبات ابدي نظريهاي و محو نظريهاي ديگر از صفحه روزگار منجر شود. برعكس، هماره تاثير و تاثر و دادوستد غالب است. از باب مثال، شايد تاثير هايدگر بر گرايشهايي كه به گرايشهاي چپ معروفند يا از ديد نظريه انتقادي مناسبات قدرت را تحليل كردهاند باوركردني نباشد. هربرت ماركوزه، پدر معنوي جنبشهاي دانشجويي دهه شصت، سواي اينكه درس آموخته مكتب هايدگر است، جوياي پيوند تحليلهاي اوليه ماركس درباره انسان و تحليل دازاين است، چه او ميانديشد كه تحليل هايدگر گزارشي است از متلاشي شدن زندگي اجتماعي بورژوازي از درون. او هايدگر را «آغازي نو» ميبيند و همچون «نخستين كوشش بنسو[يا ريشهاي] براي نهادن فلسفه بر بنيانهاي واقعا انضمامي ـ فلسفهاي كه دلمشغولي آن وجود انسان و وضعيت انساني است، نه صرفا اصول و شرايط انتزاعي.» به باور ماركوزه، هايدگر مباني تاريخمندي انسان، يعني آن بخش ضروري از كوشش ماركسيستي براي توضيح وضعيت انساني به لحاظ حركت تاريخ، را تشريح كرده است. همچنين، روند تمايزگذاري ميان تجربه زيسته و تجربه اصيل فلسفي و تبيين تفاوت ميان تاريخ و امور تاريخي و نيز تمايز نهادن ميان ارزش آييني اثر هنري هالهمند و ارزش نمايشي اثر هنري تكثيرپذير در نوشتههاي والتر بنيامين را با دوگانگي اصالت و نااصالت در هستي و زمان مقايسه كردهاند، اما در اين مقايسه نبايد راه افراط پيمود يكي از شديدترين انتقاداتي كه بر طرح، مضامين و مفاهيم هستي و زمان وارد آمده است به دوست نزديك والتر بنيامين، تئودور آدرنو، تعلق دارد. هابرماس؛ واپسين نماينده مكتب فرانكفورت، گرچه همچون آدرنو چندان تند نميرود كه فلسفه هايدگر را تا حد مغز استخوان فاشيستي بداند، اما تحليل اگزيستانسيال هايدگر را نوعي نيستانگاري قهرمانانه فراروي تناهي ميانگارد و در نهايت نتيجه ميگيرد كه هايدگر سرانجام در «دايره افسون شده فلسفه سوژه» گرفتار ميآيد.بهطور كلي در دهههاي 50 و 60 ميلادي انتقادات كمابيش گسترده از قضيه سياسي هايدگر و همچنين سياست در فلسفه او اين فلسفه را منزويتر كرد، هر چند در همين برهه هايدگر در جنوبشرقي آسيا تاثيري دگرگونه نهاد. اما در دهههاي اخير، شايد به يمن نوشتههاي كساني چون ريچارد رورتي، چارلز تيلور و هيوبرت دريفوس، توجه به هايدگر حتي در كشورهاي انگليسي زبان از جمله كشورهاي آمريكاي شمالي شگفتانگيز بوده است و گسترش اين نفوذ همچنان ادامه دارد. البته در اغلب موارد، تاثير فلسفه هايدگر در انسانشناسي، فلسفه سياسي، نقد ادبي، مباحث ناظر به محيطزيست و هوش مصنوعي كه بهويژه در آمريكا باب شده است، به لحاظ جانمايه هستي و زمان و تفكر هايدگر، يعني هستيشناسي بنيادين نبوده است.پر واضح است كه اشاره به تاثيرات فلسفه هايدگر و برد آن به هيچوجه به آهنگ تبليغ و افسونزايي نيست. چشمداشت من از خواننده اين است كه مضامين اين كتاب را حجت اول و آخر و هايدگر را به رسم برخي از هايدگر دوستان، خاتم الفلاسفه تلقي نكند بل در اين مضامين بدواً با توجه به متن و سپس با توجه به جايگاه آنها در عرصه پرتنش و پركشمكش فلسفه معاصر غرب امعان نظر كند
.
--
-
-
-
-
-
-