-
رفتم گلت بچینم
مجید نفیسی
-
وصیت نامه
مینویسم تا در كنار تو باشم: عزت! امروز سالگرد مرگ توست. پانزده سال پیش قلب تو از تپش ایستاد. اثر آن را حس كردم و زمین برای من از جنبش افتاد. غروب بود. سكه ی سخت فلزی پایین افتاد و من صدای پدر را شنیدم: "او با ما حرف زد. اول كسی اسم مرا پرسید و بعد او با ما حرف زد." به یاد نمیآورد كه تو چه گفته بودی. من نفس عمیقی كشیدم. هوا پر بود از دود كامیون های دروازه قزوین. گفتم: "میدانم. او دیگر نیست. قلبش از حركت ایستاده." بعد به كجا رفتم؟ نمیدانم.
دو روز بعد پیرمرد را در پارك میدان راه آهن دیدم. پیاده رو پر بود از پناهندگان جنگ با بقچه های بزرگشان. "وصیت نامه" ات را به دستم داد و من میگریستم. امروز رفتم "كین كوز" تا روی آن روكش پلاستیكی بكشند. داشت پاره میشد. آن را با نوار چسب چسبانده بودم. البته نسخه ی اصلی نیست. پیرمرد، فتوكپی آن را به من داد. دست خط ات بی عیب است. نقطه ها همه واضحند و در آن لرزش مرگ دیده نمیشود. آیا قبل از نوشتن آن را در ذهن پرورانده بودی؟ در سطور آن، خط روشنی میان مرگ و زندگی كشیده ای. بی دلیل نیست كه چنین پررنگ و خوانا نوشته ای:
نام: عزت طبائیان
نام پدر: سید جواد
شماره شناسنامه: 31171
سلام
زندگی زیبا و دوست داشتنی است. من هم مثل بقیه، زندگی را دوست داشتم. ولی زمانی فرا میرسد كه دیگر بایستی با زندگی وداع كرد. برای من هم آن لحظه فرا رسیده است و از آن استقبال میكنم. وصیتی خاص ندارم، ولی میخواهم بگویم كه زیبایی های زندگی هیچ گاه فراموش شدنی نیست. كسانی كه زنده هستند سعی كنند از عمر خود حداكثر بهره را بگیرند.
پدر و مادر عزیزم سلام
در زندگی برای بزرگ كردن من خیلی رنج كشیدید. تا آخرین لحظه دستهای پینه بسته ی پدرم و صورت رنج كشیده ی مادرم را فراموش نمیكنم. میدانم كه تمامی سعی خود را برای بزرگ كردن من كردید ولی به هر حال روز جدایی لحظه ای فرا میرسد و این اجتناب ناپذیر است. با تمام وجودم شما را دوست دارم و از راهی كه شما را نخواهم دید شما را میبوسم. به خواهران و برادرانم سلام گرم مرا برسانید و آنها را ببوسید. دوستشان دارم. در نبودن من اصلا ناراحتی نكنید و به خود سخت نگیرید. سعی كنید با همان مهر و محبت همیشگی تان به زندگی ادامه دهید. به تمام كسانی كه سراغ مرا میگیرند سلام برسانید.
شوهر عزیزم سلام
هر چند كه زندگی كوتاهی داشتم و مدت بسیار كمی زندگی مشترك داشتیم ولی به هر حال دوست داشتم كه بیشتر میتوانستیم با هم زندگی كنیم ولی دیگر امكان ندارد. از راه دور دست تو را میفشارم و برایت آرزوی ادامه ی زندگی بیشتری را میكنم هر چند كه فكر میكنم هرگز وصیت نامه مرا نبینی. با درود به تمامی كسانی كه دوستشان داشتم و دارم و خواهم داشت.
خداحافظ
عزت طبائیان
17/10/60
-
-
چقدر وقت داشتی كه آن را تمام كنی؟ آنها تو را به "اتاق وصیتنامه" میبرند ـ جایی شبیه برزخ دانته و از تو میخواهند كه "وصیتنامه" ات را بنویسی. تصور میكنم كه فقه اسلامی به محكومین به مرگ اجازه وصیت كردن داده است. آیا این قاعده از حق مالكیت و ارث سرچشمه گرفته؟ انگیزه ی آن هر چه میخواهد باشد، اما من نتیجه ی آن را تحسین میكنم: سندی از آخرین لحظات زندگی تو.
این سخن من غیرمكتبی مینماید، اما مطمئن هستم كه در آن اتاق، اصول آرمانی برای تو ارزش مطلق داشت و تو به خاطر آن زندگیت را فدا كردی. شاهد من این سه مورد در وصیتنامه ی توست: نخست ـ تو باور داری كه زندگی "زیبا و دوست داشتنی" ست، اما نمیخواهی از یاد ببری كه مرگ نیز به طور "اجتناب ناپذیر" خواهد آمد. بنابر این طول زندگی آنقدر مهم نیست كه عرض آن و تو زندگی را فقط به شرطی انتخاب میكنی كه بتوانی در آن از عمر خود "حداكثر بهره" را بگیری. دوم ـ از "دستهای پینه بسته ی پدر" و "صورت رنج كشیده ی مادر" حرف میزنی و آنها را به خاطر خصوصیات كارگری شان میستایی. سوم ـ "نامه ات را با این جمله تمام میكنی: با درود به تمام كسانی كه دوستشان داشته، دارم و خواهم داشت." تو در آستانه ی مرگ هستی و با این وجود باور داری كه حتی پس از مرگ هم به دوست داشتن قهرمانان آرمانی خود ادامه خواهی داد. تو میمیری اما آرمان تو زنده خواهد ماند.
در وصیتنامه ی تو یك عبارت هست كه نمیتوانستم از لحاظ آرمانی توجیه كنم. حتی از ترس رفقا، نزدیك بود آن را پاك كنم. قبل از امضاء نوشته ای: "خداحافظ" و من آرزو میكردم كه تو عبارت دیگری انتخاب كرده بودی كه آب و رنگ مذهبی نداشت. در جامعه ای كه دین در آن فرمانروایی میكند، شگفت آور نیست كه "الحاد" به صورت شعار شورش درمیآید.
اصول آرمانی تغییر میكند ولی وجدان فردی باقی میماند. تو در برابر كسانی كه میخواستند شخصیت فردی ات را خرد كنند ایستادی و برای من كه تنها میتوانم یكی از مجریان وصیت تو باشم، میراثی گرانبها به جا گذاشتی.
-
یادداشتی از بیمارستان
همراه وصیتنامه ات یادگاری دیگری نیز از تو دارم كه بر آن رویه ای پلاستیكی پوشانده ام. قطعه ی كاغذی ست به اندازه كف دستت، كه آن را چند بار تا كرده ای به طوری كه میان دو انگشت جا بگیرد. من فقط میتوانم آن را با ذره بین بخوانم. با این وجود دستخط ات پررنگ و خواناست. تو احتمالا آن را روز دوشنبه، یك روز پس از اسارت نوشته ای. از ما خواسته ای كه برخی كارها را تا قبل از چهارشنبه انجام دهیم. افسوس كه یك هفته بعد به دستم رسید. پیرمرد آن را كف دستم گذاشت. در پارك ایستگاه راه آهن روی نیمكتی نشستیم. من تای آن را باز كردم ولی نتوانستم بخوانم. او عینكش را گذاشت و برای من خواند. هنوز صدای آرام و مطمئن او را به یاد میآورم. من دستش را بوسیدم و هر دو اشك ریختیم. اینك متن آن یادداشت:
من فرار كردم در خانه ای. ولی آنها مرا تحویل دادند. گویا فرد بسیار مهمی بوده است. گفتم: از خانه فرار كرده ام، و شوهرم اذیتم میكند. خود را دزد معرفی كردم. الان دیگر قبول ندارند و میگویند یا فرد مهمی از گروهها هستی یا كار بدی كرده ای و از خانه فرار كرده ای. اگر آدرس ندهی در تلویزیون معرفی میشوی. به هر حال دو فكر كردم: یكی اینكه آدرس ندهم كه معلوم است همه چیز لو میرود، یكی دیگر اینكه بگویم شوهرم اذیتم میكرد و از اوایل اردیبهشت به خانه ی پدرم رفته ام. این مدت همیشه اذیتم میكرد و تا همان یكشنبه یا شنبه (شما بگویید یادمان نیست) صبح زود از خانه بیرون رفت و حرفی نزد. این مدت نیز هیچ حرف نمیزد. همیشه گوشه ای نشسته بود و تا حرف میزدیم گریه میكرد و جایی هم نمیرفت. بگویید از بچگی ناراحتی اعصاب داشت و این مدت هم كه ازدواج كرده بود اصلا دردش را به هیچ كس نمیگفت. روز به روز لاغرتر میشد و . . . در این مدت شوهرش به او سر نزد هر چه سراغ میگرفتیم جواب نمیداد. "خط خوردگی" در تابستان كه باز هم به ما نگفت كه چرا سراغش نمیآید. ما هم چندبار به خانه اش تلفن كردیم ولی نبود. آنجا رفتیم و پیدایش نكردیم. چون ناراحت میشد زیاد پیگیری نمیكردیم. خلاصه از دستش بیچاره شدیم. در مورد خانه ی خودمان: هیچ كس دیگر آنجا نرود. اگر میتوانید تا چهارشنبه عصر كفش های كوه و . . . را از خانه (اگر هست) خارج كنید. من همه چیز را به صورت غیرسیاسی و عادی توضیح میدهم. شما نیز همانها را بگویید. در مورد شغلش هم بگویید دبیر هست و بقیه را خودم جور میكنم. آدرس میدهم و میگویم بعد از رفتن من خانه را اجاره داده و رفته. در مورد دو نفر افراد دیگر خانه هم میگویم نمیدانم، مثل اینكه میخواستند خارج بروند. خبر ندارم. این یك ریسك است. به هر حال مشخصات من دستشان میآید. شاید به این وسیله بتوانم اعدام نشوم.
در ضمن در مورد خانه و اینكه همیشه آنجا بوده ایم و دو نفر دیگر به خارج رفته اند، به پدرشان اطلاع دهید. بگویید عكس شوهر مرا هر چه دارند از خانه خارج كنند. با خانواده ی شوهرم حرف هایتان را یكی كنید. مثلا از بعد از شهریور من به خانه شان نرفته ام و . . .
در مورد این دو تصمیم در هر صورت ممكن فورا با شوهرم یا یكی از دوستان خودمان تماس بگیرید و نظر بخواهید. تا روز چهارشنبه باید جواب به من برسد. اگر نه نمیدانم شما چه كرده اید، و در نتیجه هیچ كاری نمیشود كرد. فوری اقدام كنید. اگر تا به حال نیز كاری كرده اید به من اطلاع دهید. آخرین مهلت چهارشنبه است. بعد از آن اقدام میكنند.
در ضمن اگر تصمیم دوم بود شناسنامه ی من همراه با مدارك پزشكی قبلی در مورد گواتر را در خانه ی خودمان در اصفهان بگذارید. همگی شما را دوست دارم. مرا ببخشید. شوهرم را سلام برسانید. به او بگویید وضع من خیلی خوب است. تو هم تحمل كن.
در مورد خواهرم نیز بگویید معلم هست و حرفی از نبودن شوهرش نزنید. برادر كوچكم نیز به سربازی رفته است.
میدانستم كه لگن خاصره ات شكسته است ولی نمیدانستم كه در بیمارستان بستری شده ای. وقتی كه داشتی آن یادداشت را مینوشتی آیا احساس درد میكردی؟ حتی به آن اشاره هم نكرده ای. ذهنت آنقدر درگیر موقعیت ات بوده كه نمیتوانسته ای درد را احساس كنی. این موقعیت چه بود؟ تضاد ابدی میان ذهن و تن، ماده و روح. آه، اگر میتوانستی شولایی جادویی بپوشی و از چنگ آنها بگریزی! افسوس ذهن همیشه مقید به سنگینی تن است. با این همه تو نقشه میریزی كه تن را به حركت در آوری و آن را بر سطح ذهنت شناور سازی: این بدن به من تعلق ندارد بلكه از آن كس دیگری ست ـ یك زن فراری، یك دزد خانه به دوش. كفش های كوهنوردی باید از خانه بیرون برده شوند چرا كه به دانشجویی تعلق دارند كه صبح های زود جمعه به كوه میرود و دوستان چپ گرایش را ملاقات میكند. در مقابل، پلیس مخفی، تن تو را به اسارت گرفته و با تحت فشار قرار دادن آن میكوشد تا ذهن تو را در چنگ خود بگیرد. این نبرد در 29 شهریور شروع میشود و در 17 دی خاتمه مییابد.
نبرد من متفاوت بود. قبل از اینكه آنها تو را به زندان اوین میبردند باید نجاتت میدادم، زیرا "توابین" تو را میشناختند. در این مورد با فرامرز صحبت كردم. او هنوز هم همان گونه های سرخ و لبخند زیبا را داشت، درست مانند اول باری كه تو او را دیدی. ما روی خط راه آهن نزدیك جاده ساوه پیاده به راه افتادیم. او خودكار بیكی را به من نشان داد كه حمید با سوزن روی آن عبارتی را حك كرده بود كه الان مضمون آن را به یاد نمیآورم. او را زیاد نگاه نداشتند. یك هفته قبل از آن در اردبیل تیربارانش كرده بودند. ما روی تل خاك خط آهن نشستیم و من گریستم. او از گوشه ی چشم مرا نگاه میكرد و لبخندش به اندوه میگرایید. فكر میكنم حمید خطی به تركی نوشته بود، چون فرامرز با صدای بلند زد زیر آواز. من به یاد روزی افتادم كه شما سه نفر و من در خانه ی فرامرز نشسته بودیم و مانیفست كمونیست را میخواندیم. چند ماه پیش از قیام بود. من و تو هنوز ازدواج نكرده بودیم و من حس میكردم كه فرامرز به تو مهربانانه نگاه میكند.
همان بعدازظهر فرامرز به بیمارستان تو میرود. زن برادر و بابك یك ساله همراهش هستند. تو در كنار دو دختر دیگر توی اتاقی در زیرزمین بستری هستید. سه پاسدار مسلسل به دست دور اتاق و روبروی پنجره ی مشرف به حیاط گشت میدهند. مادر بابك در صف آزمایش خون میایستد. فرامرز به آهستگی در اتاق تو را باز میكند. تو روی تخت دراز كشیده ای و ملافه ی سفیدی تا روی دماغت را پوشانده است. چشمهایت را بسته بوده و نمیشنوی كه فرامرز نجوا میكند: "سیمین، سیمین."
چند ماه بعد فرامرز در تهران دستگیر شد، نزدیك به خانه ای كه تو آن روز یكشنبه كله ی سحر از آن جا خارج شدی و دیگر بازنگشتی. او یك سال بعد در تبریز تیرباران شد.
-
وزیر
آیا میتوانستم روپوشی سفید بپوشم و تو را بیرون آورم؟ آیا باید اسلحه به كار میبردیم؟ تصمیم گرفتم كه از آشنایان صاحب نفوذ استفاده كنم ـ چه از مقامات بالا و چه از رده های پایین. صبح سوار اتوبوس دو طبقه ای شدیم كه به وزارتخانه میرفت. من پهلوی دست مادر نشسته بودم و به پاییز نگاه میكردم. هزاران گنجشك پرگو بر روی چنارهای بلند و نیمه لخت نشسته بودند. آیا درست بود كه به دیدن او میرفتم؟ آیا مرا دستگیر نخواهد كرد؟ هر چند وقت یك بار صدای مسلسل میآمد. مجاهدین خلق در سراسر شهر در حال فرو ریختن بودند. جوخه های اعدام مخالفین را در همان خیابان تیرباران میكردند. ناگهان خود را در برابر عمارت مجلل وزارتخانه دیدم. پاسداری دوستانه از ما بازرسی بدنی كرد و ما به طبقه بالا رفتیم. در راهرو تاریك دو مرد ریشو پشت میز خطابه ای نشسته بودند و از آن به عنوان سنگر استفاده میكردند. یكی از آنها ما را به دفتر وزیر برد و گفت: "همین جا صبر كنید." آنگاه پدر از نو شروع كرد به گفتن داستانش. وزیر ده سال پیش در زمان شاه دستگیر میشود. پدر چهره ی او را پشت میله های زندان به یاد میآورد. وزیر گفته بود كه او هرگز اشكهای پدر را فراموش نخواهدكرد. دو سال پیش او خودش به جشن عروسی ما آمد. تو برای مهمان ها چای میریختی و من استكانها را توی سینی برنجی براقی میگذاشتم و به مهمان ها تعارف میكردم. به او كه رسیدم زیر ریشش لبخندی زد، اما بین ما هیچ كلمه ای رد و بدل نشد، و او شام نخورده رفت.
چند روز پس از نوروز بود: اولین و آخرین "بهار آزادی" ما با یكدیگر عهد كرده بودیم كه تا شاه سر كار است ازدواج نكنیم. پس از مدتی طولانی آنها آمدند و ما را به اتاق دیگری بردند. پنجره، شیشه ای قدی داشت. من در كنار آن ایستادم و به دانه های باران نگاه كردم. قبل از انقلاب تو راجع به او زیاد حرف میزدی. او را راهنمای سیاسی خود میدانستی. پس از آزادی از زندان او مخفی میشود. شما از او خبری نداشتید تا وقتی كه شنیدید دارد با همان هواپیمایی كه خمینی را از پاریس به تهران میآورد به وطن بازمیگردد. تو هنوز نمیدانستی كه موضع او چیست. آن شب به دیدارش رفتی و من میدانستم كه سرخورده باز خواهی گشت. وقتی كه تقی شهرام و یارانش درون مجاهدین خلق، موضع آرمانی سازمان را از "اسلام انقلابی" به ماركسیسم تغییر دادند، او به نجف میرود تا خمینی را ببیند. وزیر با تو از اندوه و خشم خود حرف زده بود وقتی كه یك روز به خانه ی تیمی اش در تهران میآید و میبیند كه چون او تغییر آرمان را نپذیرفته، دوستانش جاسازی ها را خالی كرده و اسلحه و مدارك سازمانی را با خود برده اند. تو البته به راه دیگر رفتی و هنگامی كه من تو را در اواخر سال 1356 در دانشگاه تهران دیدم مدتی بود كه از مواضع عقیدتی سازمان دست كشیده و به ماركسیسم گرویده بودی. به یاد میآورم وقتی كه در سال 1355 نسخه ای از كتاب تغییر مواضع ایدئولوژیكی را در دانشگاه صنعتی دیدم، از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. همان روز متنی تهیه كردم و آن را به دیوار روبروی كتابخانه ی دانشجویی دانشكده ی فنی چسباندم، جایی كه مخالفان رژیم معمولا نوشته های خود را میگذاشتند. عنوان آن چنین بود: "آیا ماركسیست ها، انقلابیون مذهبی را خر كردند؟" در آن، نظریه ی "توطئه" را ردكرده و با قیافه ی حق به جانب این تغییر موضع را به قطب بندی خرده بورژوازی و انعكاس آن در جنبش سیاسی نسبت داده بودم. قبل از اینكه از در دیگر دانشكده خارج شوم دو گارد كه پشت ستونی كمین كرده بودند به سوی ام دویدند. من موفق به فرار شدم ولی در اثر ضربه ی باتوم یكی از آنها پشتم تا مدتی سیاه بود.
تقه ای به در خورد. من برگشتم و همان پاسدار مودب را دیدم كه گفت وزیر نمیتواند ما را ببیند، پایین آمدیم. عرض خیابان را طی كردیم و منتظر اتوبوس ایستادیم. من با دقت به ساختمان وزارتخانه نگاه كردم. آیا او داشت پشت یكی از پنجره ها به من نگاه میكرد؟ اگر آمده بود میخواستم به او چه بگویم؟ آیا میخواستم آرمان خود را زیر پا گذاشته و از او خواهش كنم كه تو را آزاد كند؟ ذهنم خالی بود. همه ی آنچه میخواستم تو بودی.
-
كمیته چی سابق
همان غروب به شهركی نزدیك جاده ی ساوه رفتم. باید دو بار خط عوض میكردم. قبل از اینكه توی كوچه بپیچم، او را دیدم كه توی قهوه خانه نشسته بود. با دیدن من شروع كرد به جویدن سبیلش. قبل از اینكه قهوه چی استكان دوم چای را بیاورد پا شدیم. در راه ماجرای تو را برایش تعریف كردم. در خانه نیمه باز بود. به اتاق نشیمن رفتیم و روی قالی زیبایی نشستیم. بعد زنش آمد و چای آورد. شال خوشرنگ تركی و دامنی پرچین به تن داشت. نمیدانستم كه در چند هفته ی آینده دهها بار به دیدار این خانواده ی گرم خواهم آمد. مكالمه ی ما به سرعت قطع شد. خانه ی او به روی بسیاری از مردم باز بود: كارگران كارخانه ها، دكانداران، دستفروشان، روستاییان، پاسداران و دانشجویان وابسته به گروهها و احزاب مختلف.
تو را از زمان "خانه ی كارگر" میشناخت. گروههای مختلف چپ كوشش داشتند كه "خانه" را وابسته به خط خود كنند ولی در راه پیمایی ها او معمولا علم خودش را حمل میكرد كه بر روی آن اسم او نوشته شده بود، و بیشترین جمعیت پشت سر آن میایستاد. فكر میكنم كه آن زمان تو در كارخانه ی "قرقره زیبا" كار میكردی. سحرها از خانه بیرون میرفتی تا اتوبوس سرویس را بگیری و تا هنگام غروب به خانه برنمیگشتی. یك بار دختر كارگری تو را دست انداخته بود زیرا عرق گیرت را پشت رو پوشیده بودی و او حدس زده بود كه در تاریكی عشق بازی كرده ای. من غالبا در بستر بیدار میماندم و به صدای آرام تنفس تو گوش میدادم. تو میخواستی آرمان طبقه كارگر را به میان آنها ببری. به هنگام قیام بهمن دوست من كمیته ای تشكیل داد كه در آن سیصد فرد مسلح زیر فرمان داشت. كمیته ها خلائی را كه پس از فروپاشی رژیم شاه ایجاد شده بود پر كردند. اما وقتی كه مساجد محلی شروع به تصفیه ی عناصر "ناباب" كمیته ها كردند او استعفا داد. با این وجود محبوبیتش كم نشد و قدرتش به طور غیررسمی در محله رو به افزایش گذاشت. او پاسداری را میشناخت كه سابقا شاگرد زرگر بوده و اكنون در زندان اوین كار میكرد. شاید این فرد میتوانست كاری بكند. شب و روزی نبود كه به خانه اش سر نزنم تا شاید راه علاجی یافته باشد. اگر آنها هنوز در بستر بودند من روی قالی مینشستم تا او دست و رویش را بشوید و زنش سفره را بچیند. دختر بچه ها هنوز خور و پف میكردند و سماور جوشان آرام آرام آنها را همراهی میكرد. در آن فضای روحانی تو را میدیدم. وقتی كه با یكدیگر در خیابان دامپزشكی زندگی میكردیم صبح ها من معمولا پایین میرفتم تا از نانوایی سنگك تازه بخرم اما نرسیده به خانه نصف نان را تمام كرده بودم. تو استكانهای چای را میچیدی و پنیر را می خیساندی تا من برسم. آیا میشد یك بار دیگر با تو ناشتایی بخورم؟
پس از چند هفته، دیگر به آنجا نرفتم. آشنای او نتوانست كاری انجام دهد و هر یك از ما ممكن بود ناخواسته یكدیگر را به دردسر بیندازد.
-
قدرت جادویی
من از كوچه ها رفت و آمد میكردم و از خیابانها پرهیز داشتم. جوخه های اعدام وماشین های گشت شبانه روز در خیابانها میگشتند و ممكن بود توابینی كه سوار ماشین های گشت بودند مرا شناسایی كنند. باید در خانه میماندم اما نمیتوانستم بر بی قراریم غلبه كنم. راه رفتن مرا آرام میكرد. در خلال یكی از این خودگریزی ها، در مقابل یك دكان كبابی ایستادم و به خبرهای رادیو گوش دادم. یك هواپیمای ارتشی سقوط كرده بود و برخی از مقامات بالای ارتش و سپاه پاسداران كشته شده بودند. آیا یك میگ عراقی باعث سقوط آن شده بود یا یك انفجار داخلی؟ روشن نبود. اما در ذهن من جرقه ای روشن شد. احتمال یك شورش جدید نمیرفت اما امكان كودتا وجود داشت. در واقع رادیو اخیرا خبر از یك كودتای نافرجام داده بود. تغییری در حكومت میتوانست سرنوشت تو را عوض كند، و تو را به آغوش من بازگرداند. چنین تغییر شكلی را قبلا دیده بودم. در حقیقت تو و من هر دو در آن شركت كردیم. همه ی این مردان مسلح اونیفورم پوش ریشو با پادگانها، تانكها، زندانها و شبكه ی تبلیغاتی شان میتوانستند یك شبه دود شوند.
بیست و یكم بهمن 1357 بود. من داشتم با عده ای از دانشجویان از یك كارخانه برمیگشتم. ما به آنجا رفته بودیم تا كارخانه دار را مجبور به پرداخت حقوق شش ماه عقب افتاده ی كارگران كنیم. دو كارگر او را به صحن جلوی كارخانه آوردند. چاق و بلند بود با گونه های سرخ. از بس ترسیده بود نمیتوانست حرف بزند. كارخانه برای هشت ماه گذشته فروش نكرده بود و او هیچ پولی در بساط نداشت. ما نمیدانستیم چه كنیم. برخی از كارگران با جسارت تمام حرف میزدند و كارخانه دار مودبانه به آنها گوش میداد. حكومت داشت از هم فرو میپاشید و دیگر نمیتوانست از او حمایت كند ولی كارگران پشتیبانی ما را داشتند. دست آخر تصمیم گرفته شد كه كارگران شورایی برای اداره تولید و فروش كارخانه انتخاب كنند. بعد همه ما شروع كردیم به دویدن تا قبل از شروع حكومت نظامی آخرین اتوبوس را از دست ندهیم. اتوبوس در میدان شهیاد از حركت ایستاد. ما به درون كوچه ای فرار كردیم. پشت سر ما دسته كوچكی از سربازان تیر هوایی میزدند. گفته میشد كه دیشب گارد شاهنشاهی حركت كرده تا انقلاب را سركوب كند ولی همافران شورشی در پادگان نیروی هوایی فرح آباد جلوی آنها را گرفته اند.
وقتی كه به خانه رسیدم به اصفهان تلفن كردم. دو روز پیش، تو به آنجا رفته بودی تا سری به خانواده ات بزنی. بعد من و حسین تمام بطری های خالی را به سنگری در كنار خانه بردیم. چند موتور سوار نقابدار از مردم میخواستند كه به همافران بپیوندند. آنها چریك های فدایی خلق بودند. مردی داشت به مردم نشان میداد كه چگونه كوكتل مولوتف بسازند.
فردا صبح زود در را برایت باز كردم. بخاری كار نمیكرده و تو در اتوبوس برای ساعت ها لرزیده بودی. تو را در بغل گرفتم تا گرم شوی. لحظه ای هیجان آور بود: روز قیام فرا رسیده بود.
حسین و من موتورسیكلت هایمان را روشن كردیم و تو و نوشین ترك آنها نشستید. نخست به پادگان فرح آباد رفتیم و من برای اولین بار در زندگیم توی تانك رفتم. برخی از سربازان شورشی صورت هاشان را با زغال سیاه كرده بودند.
گاه گاه صدای تیر می آمد. یك آخوند چاق و بلند تك و تنها روی پیاده روی وسط بولوار قدم میزد. مردم وقتی كه از كنار یكدیگر رد میشدند میگفتند: «بگو مرگ بر شاه!» بگو را مقطع و با تاكید میگفتند مثل در كردن تیری و بقیه شعار را كشیده و آرام ادا میكردند. در ضرابخانه كنار حصار سیمی یكی از مراكز ساواك ایستادیم. چند دقیقه قبل مردی یكی از پاهایش را از دست داده بود، چون میخواسته وارد حیاط شود. حالا دنبال یك گربه میگشتند تا مین یاب آنها شود! از آنجا به زندان اوین رفتیم. دروازه اش باز بود و جمعیت همه جا دیده میشد. یك نفر از هتل بلند نزدیك به سوی مردم تیراندازی میكرد. حسین قبلا دو سال در اوین زندانی بود و آنجا را خوب میشناخت. روبروی آشپزخانه عده ای جمع شده بودند و میخواستند زمین را بكنند. تصور میكردند كه شكنجه فقط میتواند درون چاه های تاریك و زیرزمین های مرطوب اتفاق افتد. آبكش های بزرگ هنوز تا نیمه پر از برنج بود. زندانبان ها با عجله زیاد گریخته بودند. بعد ما از چند دروازه دیگر گذشتیم و خود را درون بندها یافتیم. داخل یك بند درِ برقی ناگهان بسته شد و ما فكر كردیم كه گیر افتاده ایم. در آنجا سلول های كوچك انفرادی دیده میشد كه دیوارهاشان رنگ سبز براق داشتند.
پنجره ای در میان نبود. مستراح داخل سلول بود و چراغ داخل محفظه ای فلزی. سوراخی روی درِ سنگین آهنی به چشم میخورد. عاقبت درِ برقی دوباره به كار افتاد و ما خلاص شدیم. آن وقت تو لبخند زدی و به حسین گفتی: «زندان كهنه را گشودیم ولی خودمان زندانی جدید آن شدیم.»
در واقع یك گروه مسلح دستاربند سعی میكردند تا مردم را بیرون كنند و زندان را تحت نظارت خود درآورند. آنها داشتند اولین واحد زندانبانی جدید را به وجود می آوردند.
حسین روی زمین یك خشاب خالی مسلسل پیدا كرد. دوباره سوار بر موتورسیكلت شدیم و به سوی زندان قصر راندیم. من آشكارا دیدم كه قدرت یك موهبت الهی نیست. جادو بی اثر شده بود. زندانها، پادگانها و كاخ های سلطنتی همه به صورت ساختمان هایی عادی درآمده بودند عاری از هرگونه قدرت جادویی. كوشش یك تیرانداز در زندان اوین یا یك واحد كوچك مسلح در زندان قصر نمیتوانست اثر جادو را برگرداند. وزرای شاه، عوامل ساواك و ارتشبدها، همه از نژاد انسان بودند بدون فره ایزدی گرد سرهاشان. اكنون رژیم جدید، عطر جادویی تازه ای در هوا پراكنده، عمامه و عبایی الهی به تن كرده تا منشاء زمینی خود را بپوشاند. آیا میتوانستم به بیمارستان بیایم، دستم را روی شانه پاسدار مسلح تو بگذارم و بگویم: «جانم! بازی تمام شده. مسلسلت را كنار بگذار و به خانه برو. بگذار من دلدارم را در آغوش بگیرم.»
چه پرمعنا است اندیشه«میرِ نوروزی» كه حافظ در غزلی از آن حرف میزند:«سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی/ كه بیش از پنج روزی نیست حكم میرِ نوروزی».
در مصر باستان چنین رسم بوده كه هنگام نوروز مردم میتوانستند از میان خود شاهی انتخاب كنند و او میتوانست برای پنج روز حكم براند. به این طریق، هم حكمروایان و هم اتباع حكومت در می یافتند كه قدرت یك نیروی جادویی نیست و ممكن است یك شبه بی اثر شود. شاید این یكی از كاركردهای روز انتخاب در كشورهای دموكراتیك باشد. اما در ایران هر گروهی كه قدرت را در دست میگیرد نمیخواهد به منشاء زمینی خود اعتراف كند و همین است كه جامعه را به ورطه آدمخواری سوق میدهد.
-
تناسخ
در كوچه ها سرگردان بودم كه به زنی مانند تو برخوردم. چشمانی درشت داشت با ابروهای نازك به هم پیوسته. چادر سیاه بدنش را نشان نمیداد اما مثل تو لاغر بود. داخل اتاقك تلفن شد و من در كنار در ایستادم و به او نگاه میكردم. بعد از چند لحظه ای در را باز كرد و پول خرد خواست. صدایش هویت او را تغییر داد. با این وجود من از خیال خود دست نكشیدم: آیا امكان داشت كه در اثر تناسخ تو در هیأت كس دیگری ظهور كنی؟ در واقع این پرسش، شب اول غیبت تو به ذهن من رسید.
-
-
آن یكشنبه قرار بود تو را ساعت پنج عصر در ایستگاه خط شادآباد ببینم. حسین نیز آمد. اتوبوس رفت و تو ظاهر نشدی. ایستادن برای مدت طولانی درست نبود، زیرا گشتی ها ممكن بود به ما مشكوك شوند. از حسین خواستم كه برود اما خودم منتظر ماندم. بالاخره آخرین اتوبوس مرا به شادآباد رساند. در راه به یاد آوردم كه چند روز پیش راجع به قرار صبح آن روزت با یكدیگر حرف زده بودیم. صادق محل را میشناخت. او را دیده بودم. گروهبانی بود كه به عنوان هوادار با دال دال(سازمان دانشجویان و دانش آموزان پیكار) همكاری میكرد. چند ماه پیش به دلیل عدم شایستگی او را از تشكیلات تصفیه كرده بودی. وقتی كه من پرسیدم:«آیا میدانی كه او الان چه میكند؟» تو مانند بچه ای كه میداند كار نادرستی انجام داده است شرمگنانه خندیدی و گفتی:«25 روز است كه دیده نشده. اما این آخرین باری ست كه در آن خانه قرار ملاقات میگذاریم.»
از ایستگاه آخر تا خانه، باید ده دقیقه ای پیاده میرفتم. حسین در زمان شورش«خارج از محدوده» سال 1356 این خانه را با دستهای خودش ساخت. آنها فقط شبها كار میكردند تا بولدوزرهای شهرداری خانه را خراب نكنند. از كشتزار مجاور، بوی تازه خیار، گوجه فرنگی و پیاز می آمد. اولین بار كه از این راه با من آمدی برای آن بود كه به نوشین بگوییم كه ما یكدیگر را دوست داریم. آن شب آنها جای خود را در ایوان كنار باغچه انداختند، و ما داخل اتاق خوابیدیم. نیمه های شب از بوی سوختگی بیدار شدم. لحاف چل تكه شان به «پشه سوز» خورده بود و داشت میسوخت و آنها هنوز در خواب بودند.
خواهرم در بزرگ آهنی را گشود. من به دیوار تكیه دادم و او مرا به داخل برد و گفت:«خودش می آید.» ما صبر كردیم و صبر كردیم و صبر كردیم و عاقبت نوشین مرا به داخل آشپزخانه برد. كپسول گاز خالی شده و او مجبور شده بود كه تكه های ماهی آزاد را روی چراغ خوراك پزی نفتی كوچكی سرخ كند. من سفره و نان را برداشتم و او دیس ماهی را و هر دو به اتاق نشیمن زمهریر برگشتیم. حسین رفته بود كه دوستی را ببیند و ما در خاموشی دور سفره نشستیم. من تكه ای از ماهی را به دهان گذاشتم. خام بود و من با حال تهوع به حیاط دویدم. نوشین به دنبال من دوید و مرتب میگفت:«خوب نپخته.» من روی صفه سنگی نشستم و گفتم:«انگار گوشت «عزت» بود كه به دهان گذاشتم»، و زدم زیر گریه.
وقتی كه حسین برگشت ما نشستیم تا درباره برنامه كار خود حرف بزنیم. از اردیبهشت ماه گذشته سازمان «پیكار» دچار بحرانی كشنده شده بود. در شماره 110 پیكار هفتگی «مركزیت» شعار محوری سازمان را از «علیه حزب جمهوری اسلامی!» تقلیل داده بود. مجاهدین خلق مقر مركزیت حزب جمهوری اسلامی را منفجر و خمینی، بنی صدر را از ریاست جمهوری عزل كرده بود، و میخواست همه روشنفكران مخالف را قتل عام كند. اكثریت هواداران و اعضای سازمان، از جمله ما با این تاكتیك جدید مركزیت مخالف بودند و مركزیت را به دنباله روی از لیبرال ها متهم میكردند. ما میخواستیم كه درون سازمان، جناحی از آنِ خود داشته باشیم و مبارزه فكری را به طور علنی دنبال نماییم. مركزیت ما را انحلال طلب چپ مینامید و میخواست تصفیه مان كند. در نتیجه سركوب پلیس و بحران داخلی، سازمان تُرك برداشت و آرام آرام از هم پاشید.
من نمیتوانستم حواس خود را جمع كنم و ماهی نیمه خام و مزه گوشت تو در دهان، ذهنم را پریشان كرده بود. رفتم كه بخوابم ولی خیال تو مرا رها نمیكرد: آیا به راستی تو مرده بودی و من داشتم از گوشت تن تو میخوردم؟ اما كجا میتوانستم جسد تو را بیابم؟ خود را چون آدمخواری میدیدم كه از گوشت جسد دلدارش میخورد تا روح او در بدنش حلول كند. اما كجا میتوانستم پیكر تو را بیابم؟
اندیشه خوردن گوشت تو به من بازنگشت تا هنگامی كه ما سر خاك تو رفتیم: كفرآباد در جاده خاوران. آنجا نسبت به دفعه ای كه من و تو با هم آمدیم تا قبر یكی از خویشاوندان من، صادق، را ببینیم، خیلی فرق كرده بود. او جزء اولین گروهی بود كه در تیرماه تیرباران شده و عجولانه در یك قبر دسته جمعی دفن شده بودند. از آنجا كه قبرها اندك بود محل آن را به سادگی یافتیم. تو دسته ای گل لاله بر سر مزار او گذاشتی و با سوزن گل سرت روی تكه آجری نوشتی:«صادق! تو مانند نامت بودی.» او از اصفهان به تهران منتقل شده بود تا در یك چاپخانه مخفی كار كند.
اما درست همان روز ورودش، محل لو رفت و همه دستگیر شدگان ظرف دو روز اعدام شدند. معمولا لبخند خجالتی بر لب داشت و خوش خلقی مینمود. اكنون من بدون تو بدانجا آمده بودم. شش ماه بیشتر نگذشته بود و گورستان دیگر شناخته نمیشد. هر سو گورهای تازه چال بود. خویشاوندان كشته شدگان بر سر مزار عزیزانشان سنگ قبر میگذاشتند اما پاسدارها آنها را خراب میكردند. پدر میگفت كه محل دفن تو هشت قدم از دروازه و شانزده قدم رو به دیوار است.
چند بار آن را قدم كرد و بعد همه آنجا نشستیم. تو جزء گروهی بودی مركب از دو زن و پنجاه مرد، كه پس از تیرباران در یك گور جمعی چال شده بودید. ما به آرامی اشك میریختیم كه یك گروه پاسدار وارد شدند. من خود را پشت چادر خانمی پنهان كردم. از این گذشته، قیافه یك دكاندار را داشتم با شاپو و ریش. بعد پدر گفت:«میخواهم محل را بیل بزنم و عزت را با خودم ببرم اصفهان و توی باغچه خانه مان چال كنم.» مات و مبهوت مانده بودم. وسوسه ای گزنده به جان من افتاده بود. میخواستم تو را برای آخرین بار ببینم و با تو وداع كنم. وقتی كه آنها محمد شوهر خواهر تو را در اصفهان كشتند پدر جسد او را دیده بود. در بدنش جای سه گلوله دیده میشد: یكی در سینه و دو تا در پیشانی. ولی آنها اجازه داده بودند كه جسد او در گورستان عمومی دفن شود. آیا میتوانستیم جای گلوله ها را در بدنت ببینیم؟ آیا هنوز حلقه ازدواجت را در دست داشتی؟ داغدارانی بودند كه اجساد عزیزانشان را در حیاط خانه چال كرده بودند. آن گاه تصویر ماهی نیمه خام دوباره به ذهنم آمد.
نه. نمیتوانستم گوشت تن تو را بخورم. فرهنگ قومی مرا از رسم آدمخواری نیاكانم منع میكرد. تنها میتوانستی در قالب گل ها، پرنده ها و... به من بازگردی. آنگاه به حكمت ریختن آب بر سنگ گور مرده پی بردم. عصرهای جمعه غالبا پدرم مرا به سر خاك پدرش میبرد. ما در كنار سنگ قبر مینشستیم. او همان طور كه زیر لب دعا میخواند، با ریگی بر سنگ قبر میكوبید. پسر بچه ای كوزه به دوش آب را روی گور میریخت و پدر به او سكه ای میداد. در كنار آن قبر، درخت كاجی روئیده بود كه به سرعت قد میكشید.
اینجا ما فقط گلهای سرخ و لاله داشتیم كه زیر پای پاسدارها لگدكوب شده بودند. بعد قصه «بلبل سرگشته» را به یاد آوردم كه مادرم عادت داشت تعریف كند:«نامادری، دختر را كشت و از جسدش آبگوشت درست كرد. پدر از آن خورد اما برادر مهربان استخوانهای او را گرد آورد و آنها را چال كرد. از آنجا كاجی روئیده و از آن بلبلی سر بركشیده كه میخواند:«منم آن بلبل سرگشته/ بر كوه و كمر گشته...»
-
من یك انسان را كشتم
ما حتی یك عكس با هم نداریم. باید بی چهره میماندیم تا ساواك ما را شناسایی نكند. اما من از تو سه تا عكس دارم: تازه ترین آن مربوط است به دوران دانشجویی ات در دانشكده فیزیوتراپی دانشگاه تهران با موی كوتاه پسرانه و گردنی افراشته. درست مانند اولین روزی كه یكدیگر را دیدیم. نه. آن روز موهای مجعدت تا سر شانه میرسید. مثل چهره های نقش شده روی دیوارهای تخت جمشید. من و حسین وارد«كافه زندی» نزدیك دانشگاه شدیم و پیش از این كه دیزی سفارش دهیم او از پنجره تو را دید. تو و محبوبه داشتید در حیاط خلوت غذا میخوردید. شما پیش از ما تمام كردید و باید از توی راهروی باریكی رد میشدید كه ما آنجا نشسته بودیم. برای همین بود كه تو را كاملا از نزدیك دیدم. تو به ما نگاه نكردی و رد شدی. من از قیافه ات خوشم آمد: باریك اندام، میان قامت ـ یادآور خواهر فرشته خویم: نفیسه. میدانم كه او از همان كودكی به صورت نمونه زن دلخواه من درآمد: آن زنانگی مهربان، هوشمند و تكیده. هر وقت كه به این الهه پشت كرده ام در عشق شكست خورده ام. مزخرف میگویم! اولین بار كه تو را با موی پسرانه دیدم جا خوردم. ما میخواستیم به جنوب شهر برویم و از نمایشگاه های كتاب كه در سراسر شهر در دبیرستان ها برپا شده بود كتاب بخریم. پس از بازگشت، به دانشكده اقتصاد رفتیم تا فیلم داستان«مادر» ماكسیم گوركی را ببینیم. در كافه تریا«موسوی» را دیدیم. او بلند قد بود و چشم هایی شوخ داشت. شما در یك سفر گروهی، دوازده روز با یكدیگر كوهنوردی كرده بودید. وقتی كه ما دو نفر در صحن بیرون كافه نشستیم تا چای بخوریم من گفتم كه تو را دوست دارم و اگر تو به كس دیگری علاقمند هستی بهتر است همین حالا به من بگویی. تو گفتی كه این تعهد خیلی زودرس است. اما من گفتم كه میخواهم ماه دیگر به خارج بروم تا شاید بتوانم با مجاهدین خلق(ماركسیست لنینیست) ارتباط برقرار كنم و دوست ندارم كه تو را از دست بدهم. روزی كه میخواستم به فرودگاه بروم تنها پیشانی ات را بوسیدم. اولین بوسه من بود. از آمریكا برایت دو بار نامه نوشتم. پس از دو ماه كه برگشتم تو گله كردی كه چرا تو را با خود نبرده بودم. در طی این مدت«كبرا» توانسته بود در كارخانه با مجاهدین ماركسیست ارتباطی برقرار كند. برخی از آنها نسبت به جنبش مردم در كوچه و بازار بدبین بودند و آن را خرده بورژوائی میخواندند و هوادار جنبشی صد در صد كارگری بودند. من مقاله ای نوشتم و آنها را به «اكونومیسم» متهم كردم. آن شب سر میز نشسته بودیم، تو داشتی دست نوشته مرا بلند میخواندی تا من آن را تایپ كنم گیسوانت پریشان بود و بوی خوبی میداد. تو را بغل كردم و بوسیدم. اما تو مرا نبوسیدی تا وقتی كه من گفتم«مگر نمیخواهی زن من شوی؟» تو گفتی:«میخواهم» و مرا سخت بوسیدی. بدنی زیبا و سفت داشتی: پاهایت، سرین هایت، كمرگاهت و پستان هایت. از آن شبِ مهرگان، انقلاب برای من بوی تو را به خود گرفت.
مادر دو عكس دیگر تو را به من داد. در یكی از آنها تو و او میان باغچه خانه تان در اصفهان، در كنار هم بی حجاب، ایستاده اید و گل ها نیمی از دامنتان را پوشانده است. به مادر قول دادم كه چهره او را از عكس خواهم برید. تو بیش از شانزده سال نداری. عكست را در قاب چوبی قهوه ای رنگی گذاشتم سر رف بخاری در خانه مخفی، و در غیبت تو هر وقت میخواستم با تو عشق بورزم آن چشم ها با من حرف میزدند. تو برای همیشه رفته بودی اما در آن زمستان سرد، عكس ات به من گرما میداد. مادرت در خانه تان گلكاری میكرد و تو یك بار با خود یك صندوق گل بنفشه برای كاشتن به تهران آوردی. یك روز حسین، نوشین، مهدی، فریبا، كسری، تو و من همه برگ ها را جمع كردیم، تمام حیاط بزرگ را جارو كردیم، حوض را شستیم و وقتی همه داشتند چای میخوردند و از مهتابی به حیاط پاكیزه نگاه میكردند، تو و من به كمك هم گلهای بنفشه را در باغچه خانه كاشتیم. من خاك را پس میزدم و تو بنفشه های زرد را نشا میكردی. آه، چقدر دلم برایت تنگ شده است عزت!
به چشم هایت در عكس سوم نگاه میكنم. متعلق است به دوران دبستانت. موهایت تا بالای چشم هایت را پوشانده اند.
چشم هایت همه صورتت را پر كرده اند. آن را زیر دستگاه «بزرگنما»یم میگذارم و شصت بار بزرگش میكنم. چشمهایت زنده هستند، به درخشندگی چشم های خواهرزاده ات نرگس.
ده ساله بود كه دیدمش، پس از مرگ تو. در را باز كردم و عجب! این تو بودی كه در قالب نرگس به من نگاه میكردی. اگر سقط جنین نكرده بودی حالا میتوانستم تكه ای از تو را داشته باشم. چند ماه پس از قیام بهمن بود. نتیجه آزمایش مثبت درآمد. من با داشتن بچه مخالف نبودم. اما تو میگفتی كه اگر مادر شوی خود را خواهی كشت زیرا بزرگ كردن بچه با زندگی مخفی مغایرت دارد. دكتری پیدا كردیم كه حاضر شد این كار غیرقانونی را انجام دهد. پس از عمل، او ما را به خانه رساند و من رفتم جگر بخرم تا برایت كباب كنم.
تمام روز تو خاموش بودی. فكر میكنم دو روز پس از عمل بود كه به دانشگاه رفتی و چند ساعت بعد بازگشتی. وقتی كه در را برایت باز كردم تو را در آغوش خود یافتم. زار میزدی و میگفتی:«من یك انسان را كشتم! من یك انسان را كشتم!» تنها پس از تیربارانت بود كه فهمیدم چه میگفتی.
آیا میتوانستم از خواهرت خواهش كنم كه نرگس را به من بدهد؟ این سئوال حادثه ای را به یادم میآورد كه در دوره كودكی ام دیده بودم. مردی سوار بر دوچرخه میخواست دختربچه ای را برباید اما شاگرد «اكبر قصاب» به دنبال او دوید و چرخش را پنچر كرد. او را میزدند و او همان طور كه گریه میكرد میگفت:«زنم مرده. میخواستم یك دختر داشته باشم!»
-
بازگشت شعر
وقتی كه یك كمونیست جان بر كف شدم، شعر گفتن را كنار گذاشتم و با خود عهد كردم كه بدان باز نگردم مگر آن كه پرولتاریا آزاد شده باشد. بعد خود را از دانشگاه كالیفرنیای جنوبی در لس آنجلس به دانشگاه تهران منتقل كردم تا بتوانم وظایف انقلابی ام را انجام دهم. البته علاقه من به كلمات فروكش نكرد. مقالات سیاسی نوشتم، به تحقیقات جامعه شناختی در زمینه روستا پرداختم و به ترجمه كتابهای فلسفی و اجتماعی دست زدم اما شعر دیگر نگفتم. بخصوص كه تربیت ادبی من با «شعر حزبی» بیگانه بود. اضطراب ناشی از كار مخفی مرا راضی میكرد تا این كه آن شب فرا رسید.
چند روز پس از مرگ تو بود. صبح ما به كوه رفته بودیم تا یادت را گرامی داریم. برف زمین را پوشانده بود. ما داشتیم از كنار جویبار میان«گلابدره» پایین می آمدیم. من بی صدا گریه میكردم و هر چند وقت یك بار خم میشدم و صورتم را با آب یخ جوی میشستم. حسین شعر «نازلی» شاملو را به آواز میخواند و نام تو را در آن گنجانده بود:
«عزت! بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زیر پنجره، گل داده یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفكن
بودن به از نبود شدن
خاصه در بهار.»
آنگاه ما همه دم میگرفتیم:
«عزت سخن نگفت
عزت سخن نگفت
مهدی پشت سر من روی قالی نشسته بود. من چراغ مطالعه پرنوری را روشن كرده بودم تا بهتر ببینم. قطره های اشك روی برگ های كتابچه جیبی ام میریخت. ناگهان آمد. یك باره برای تو 9 شعر نوشتم و قلم را زمین گذاشتم. لحن، تصاویر، و اندیشه این شعرها سیاسی ست ولی حس درون آنها خیلی شخصی ست. میخواستم تو را دوباره زنده كنم و انتقام مرگ ات را بگیرم. میخواستم تو را در كنار خود داشته باشم. تو از زبان پریان الهام با من سخن میگفتی. من برگشتم و به مهدی گفتم:«حالا میفهمم كه چرا نئاندرتال ها آن گاومیش ها را روی دیوارهای غار آلتامیرا میكشیدند.»
بعد از آن شب، برای چهار سال دیگر شعر ننوشتم. هنوز باید با سایه مرگ، زندگی میكردم. مرگ بوی زندگی تو را به خود گرفته بود و من برای آن آه میكشیدم.
كمتر از یك ماه پس از مرگ تو كنار خیابان در انتظار تاكسی ایستاده بودم. یك پیكان سفید بدون توجه به مسافرینی كه پیش از من ایستاده بودند جلوی پای من ترمز كرد. با تعجب در را باز كردم. و دودلانه روی صندلی جلو نشستم. راننده پرسید كه آیا من عضو«سازمان پیكار» هستم و چون انكار كردم، گفت مرا به كمیته خواهد برد. برای چند لحظه من با حسِ شیرین نزدیك شدن به مرگ آكنده شدم و از خود میپرسیدم چرا نگذارم مرا به سرزمین مرگ ببرد جایی كه دلدارم عزت در آن انتظار مرا میكشد. با وجود این زود بر احساس مرگ پرستانه خود غلبه كردم و همان طور كه ماشین با شتاب میرفت در را باز كردم و از پشت به بیرون پریدم و به داخل خیابانی فرعی دویدم. آنگاه به یاد تو افتادم كه در بعد از ظهر 29 شهریور از خانه ای كه در آن قرار داشتی فرار میكنی. حدود ساعت 3 صادق و پاسدارها در را میزنند.
همه شما از در پشتی فرار میكنید. پاسدارهایی كه خانه را در محاصره داشتند دو نفر دیگر را دستگیر میكنند اما تو جسورانه مقاومت میكنی و موفق به فرار میشوی. یكی از آنها به سوی تو نشانه میرود، ولی گلوله در لوله گیر میكند و خارج نمیشود. برای آن كه خود را پنهان كنی از دیوار خانه ای بالا میروی و بعد به داخل حیاط میپری. بدبختانه لگن خاصره ات میشكند و صاحبخانه تو را در اتاقی زندانی میكند. از آنجا به دوستی تلفنی میكنی و میگویی:«به مجید بگو كه من گرفتار شده ام و او باید همه جا پاها را پاك كند.» من داخل مدرسه ای شدم تا خود را پنهان كنم ولی فراش از من خواست كه بیرون بروم. هنگام برگشتن همان پیكان سفید را دیدم كه جلوی پای من ایستاد و راننده مرا صدا كرد. او علیرضا سپاسی آشتیانی یكی از اعضای مركزیت سازمان پیكار بود كه فكر میكرد من هویت او را تشخیص داده بودم. او فراموش كرده بود كه من نزدیك بین هستم وگرنه آن نقش را بازی نمیكرد. در آن زمان ما به دو جناح متفاوت از سازمان تعلق داشتیم. معهذا دست یكدیگر را فشردیم و جدا شدیم. یك هفته بعد او دستگیر شد و پس از مدت كوتاهی كشته شد. قبل از مرگ خونش را كشیده بودند تا برای سربازان مجروح جنگ«مقدس» به كار رود.
من نه تنها باید مكان زندگی خود را تغییر میدادم و به تبعید می آمدم بلكه باید در معرض دگرگونی ذهنی قرار میگرفتم. نخست كتاب ماركس نه چون یك پیشوا را نوشتم و بعد جاذبه نوشتن شعر دوباره به سراغم آمد. یك روز بعد از ظهر در سپتامبر 1985 در شهرك ونیس نشسته بودم و داشتم به یك فیلم تلویزیونی نگاه میكردم. نخست دختر جوانِ باریك اندامی را نشان میداد با دو گیس بافته بر پشت، كه با پدرش در نوشگاهی نشسته بودند و شاد به نظر میرسیدند.
بعد پدر پشت فرمان تریلرش نشست و راهی را در پیش گرفت كه از «دره مرگ» در كالیفرنیای جنوبی میگذشت. ناگهان سنگهایی بزرگ از دو سوی جاده كنده شد و غلت زنان به سقف ماشین خورد. پدر آن شب مرد و من نیمه كاره تلویزیون را خاموش كردم. میلرزیدم و نمیتوانستم جلوی اشكهایم را بگیرم.
برای پیاده روی به كنار ساحل رفتم ولی از ترس و لرزم كاسته نمیشد. به خانه برگشتم. تاریك بود و خاموش.
عصمت هم آن شب به خانه نمی آمد. خود را با شتاب به طبقه دوم ساختمان رساندم و به خانه برادرم رفتم. گفتگو با او و زنش تا حدی مرا از خود بیرون آورد اما پس از مدتی ترس و لرز دوباره به سراغم آمد. در حال گریه عصبی داد میزدم:«عزت! چرا مرا تنها گذاشتی؟» دختر توی فیلم شبیه تو بود. پدرش مانند پدر تو كامیون میراند و صحنه از شادمانی آغاز میشد و به اندوه، انزوا و مرگ می انجامید. برای مدت سه روز در بحران بودم و باید مثل كودكی دست كسی را میگرفتم.
تقریبا دو ماه بعد یكشنبه 22 دسامبر شعر به من هجوم آورد و تا چهار ماه تمام مرا با خود برد. شعر شبانه روز از من میریخت. آنها را در مجموعه پس از خاموشی گرد آوردم.
عزت! آیا صدای مرا میشنوی؟ دست مرا نگهدار. در آغوشم بگیر. من نتوانستم ترا نجات دهم، نه از طریق وزیر و نه با كمك پاسدار. قدرت دولتی ساقط نشد. از تو كودكی به جا نماند و امكان حلول تو در تن دیگری تنها به صورت یك آرزو باقی ماند. با این وجود من مرگ را انتخاب نكردم.
تو درون این كلمات زندگی میكنی. هرگاه كسی این كتاب را به دست میگیرد ما با جهان سخن میگوییم.
-
7 ژانویه تا می 1997
-
دیگر نوشتههای مجید نفیسی در سایت اثر
-
-