-
تبار خونی گلها، می دانی؟
هژیر پلاسچی
-
در این مدت که متعهد شدم چیزکی در حد خودم برای این ویژهنامه بنویسم ذهنم با آنچه که در مورد «عزت طبائیان» میشد دانست درگیر شد. پیش از این عزت طبائیان برای من تنها نامی بود در سیاههیی بلند که از سرتاسرش بوی عفونت و جنون و کشتار برمیخاست. نامی مانند همهی نامها.
مانند ردیف 36. «اسمر آذری». 20 ساله. دیپلم. مجرد. تیرباران در 7 تیر 1360 در تبریز. چریک فدایی. ردیف 361. «وحید اخلاقی». 25 ساله. مجرد. کشته شدن زیر شکنجه در خرداد 1361 در باختران. راه کارگر. ردیف 491. «شاهرخ اسفراینی». 23 ساله. دیپلم. کارگر. تیرباران در 19 مرداد 1360 در بجنورد. توفان. ردیف 639. «شهین اصلینیا». تیرباران در 1 مهر 1360 در تهران. شورای متحد چپ. ردیف 729. «محمدرحیم اکبرپور». 19 ساله. دیپلم. تیرباران در 1361 در شیراز. اتحادیهی کمونیستها. ردیف 989. «محمد ایزدشناس». 33 ساله. دانشجو. متاهل و دارای یک فرزند. تیرباران در آذر 1360 در بابل. رنجبران. و ... ردیف 2456. «محمدعلی حجازی». تیرباران در 8 آذر 1360 در تهران. رزمندگان. و ... ردیف 5194. «مهران صفوی میرمحله». 25 ساله. دیپلم. معلم. حلقآویز در 19 تیر 1362 در ماسال. جنبش انقلابی زحمتکشان. و ... ردیف 10163. «معصومه ظهوری». 16 ساله. دانشآموز. تیرباران در اواخر 1360. مجاهد. و یک فهرست بلند از همه که کنار هم انگار دراز کشیدهاند و تو صورت جنازهها را نمیبینی. نمیبینی و با دریای مواجی از سینههای دریده به زخم گلوله، پاهای متورم، ناخنهای کشیده، کفلهای سوزانده شده، مهرههای شکستهی گردن، با دریایی از پیراهنهای خونین روبهرو ایستادهیی.
حالا اما ردیف 5354. «عزت طبائیان» (سیمین). 24 ساله. دانشجو. کارگر. متاهل. تیرباران در 17 دی 1360 در تهران. پیکار، شکل دیگری دارد. انگار نگاتیوهای آن دریای جنازه سیاه و سفید باشد و در این میان کسانی رنگی شده باشند. انگار از بالا که ایستادهیی بدن پاره پارهی کسانی را با رنگ پیراهنی که در آخرین سحرگاه به تن داشتهاند ببینی و شتکهای خون روی آن ببینی. حالا میدانی در سحرگاه 17 دی لااقل سه هم سازمانی عزت با او بودهاند در برابر جوخهی آتش. «محمود افشار»، «فاطمه افشار» خواهر او و «گیتی اصغری» همسر او. همراه عزت یک خانوادهی کامل را تیرباران کردهاند. اما چه فرقی میکند آن لحظه که سرب مذاب بافت گوشت سینهات را از هم میدرد و یا آن لحظه که مهرههای گردنت از هم جدا میشوند یا آن لحظه که گلولهی خلاص استخوان جمجمهات را میشکند.
این اما پرسش ابدی من خواهد ماند. پرسش ابدی من خواهد ماند که آیا آن لحظهی آخر صدای خرد شدن استخوان را خودت هم میشنوی؟ اصلن آن لحظهی آخر چگونه است؟ و دریغ که هیچ پاسخی در کار نیست. هیچکس از آن سوی حادثه بازنگشته است. میتوان پاسخی حدودی برایش پیدا کرد. وصیتنامهی عزت راهنمای خوبی است. او نوشته است: «زیباییهای زندگی هیچگاه فراموش شدنی نیست» دریغ و دردی در این یک خط دیده میشود هر چند پذیرندگی مرگ هم در همین وصیتنامه رخ مینماید آنجایی که عزت مینویسد: «ولی به هر حال روز جدایی لحظهیی فرا میرسد و این اجتنابناپذیر است.» مهمترین جمله و به باور من کلیدیترین جمله اما آنجایی است که میخوانیم: «شوهر عزیزم سلام. هر چند که زندگی کوتاهی داشتیم و مدت بسیار کمی زندگی مشترک داشتیم ولی به هر حال دوست داشتم که بیشتر میتوانستیم با هم زندگی کنیم ولی دیگر امکان ندارد.» من در این یک خط نوعی رهاشدگی، نوعی پذیرش آنچه که دارد اتفاق میافتد و تاریخ وصیتنامه، 17 دی 1360، نشان میدهد که تا چند لحظهی بعد اتفاق افتاده است، میبینم. لابهلای خطوط متن اعتراض هست، عشق به ادامهی زندگی هست اما حالا که «دیگر امکان ندارد» بگذار آنگونه که شایستهی چنین مرگی است مرده باشی. من با خواندن وصیتنامهی عزت توانستم تصور کنم او در آن لحظهی آخر ریههایش را پر کرده از هوای صاف صبح زود و بعد تمام.
اما سرنوشت شومی است. سرنوشت شومی است که من در همین سالهای بی بازگشت جوانی به جای اندیشیدن به زندگی دارم به مرگ فکر میکنم. چارهیی هم در کار نیست. وقتی مرگ از همان روزی که چشم بر جهان گشودم تا همین حالا حضوری چنین قاطع دارد، وقتی که زندگی جا به جا گم شده است و به جای آن مرگ پا به پا آمده است، چارهیی نیست. نوشتن برای عزت اما دستمایهی آن شد که روایتهایی را بازگو کنم. چند روایت نمونهوار از مرگ در سرزمینی که هنوزاهنوز هم رویای شبانگاهی «کابوس مردگان» است و سرود صبحگاهی «آواز کشتگان».
روایت اول:
باید خیلی کوچک بوده باشم. تقویم رسمی نشان میدهد که یک ماهی میشده سه سالگیام را تمام کردهام. خاطرهام غبار گرفته است. هیچ تصویری شفاف نیست و باید برای فراموش نکردن همهی آنچه در ذهنم نقش بسته چشمهایم را بسته باشم. تصویرها موج برمیدارند و فرار میکنند و باید پشت پلکهای بسته زندانیشان کرد.
تقویم رسمی میگوید تیر ماه 1364 است. اما به یاد میآورم که بیرون از ساختمان باران میبارد و آسمان رشت ابری است. چرا هوا دم نکرده است؟ نمیدانم و به یاد نمیآورم. حتا تصویرهای ذهنم حسی از سرما، از انجماد با خود دارد. تقویم رسمی اما دروغ نمیگوید. اینجا زندان رشت است. مادر را راه نمیدهند. دارم به یاد میآورم. ستونی در میانهی سالن است و دیوارهای سالن تا وسط با سنگ مرمر ارزان قیمتی پوشانیده شدهاند. مادر چادر سیاه به سر نکرده است. آن چادر خاکستری را به خودش پیچانده که گلهای ریز سرمهای داشت. من در آغوش پدر دارم میروم به سوی اتاق ملاقات. تصوری از گرمای آغوش پدر ندارم اما تصویرهای این راهروهای باریک و خلوت از بالا در ذهن من مانده است. بالاتر از آنکه قد من برسد، پس باید در آغوش پدر بوده باشم که در روایت موجود اجازهی ملاقات پیدا کرد. و بعد اتاقی که دو ردیف میلهی فلزی آن را به سه بخش کرده است. بخش اول آنجایی است که ما باید ایستاده باشیم. در بخش دوم مردی با لباس نظامی که صورت ندارد در خاطرهام، دارد میان میلهها قدم میزند. و بخش سوم خالی است. آخرین تصویری که از میان آن همه غبار و مه باقی مانده این است که دری باز میشود و مردی بلند بالا با چشمهای سبز فضای خالی را پر میکند. عجیب است که آن چشمهای سبز تنها نقطهی شفاف این روایت است.
چند ماهی میگذرد. اینجا خانهی پدربزرگ است در همدان. تقویم رسمی روایت میکند که باید شهریور 1364 باشد. نور آفتاب بازی میکند در ارسیهای رنگی بالای درها و پخش میشود روی تن جمعیت سیاه پوشی که دور تا دور اتاق نشستهاند. انعکاس نور آفتاب میافتد روی پر طاووسی که نقاشی شده است بالای رف و سبز است درست مثل چشمهای مرد. دارم زنی را به یاد میآورم که روی زمین نشسته است و مویه میکند. درست همین است. زن جیغ نمیزند، گریه نمیکند، گونهاش را خنج نمیاندازد. او دارد مویه میکند مثل صدای وزش باد لابه لای درختهای جنگلی. این اولین مواجههی کودک آن روزهاست با مرگی چنین. مرگی که در فهرست من چنین ثبت شده است: ردیف 9515. علیرضا پلاسچی (حشمت). 28 ساله. دیپلم. مجرد. تیرباران در شهریور 1364 در همدان. مجاهد. روایت ثبت شده اما دقیق نیست. حالا میدانم عمو علی نازنین من را، با آن چشمهای سبز شفاف در سحرگاه چهارم شهریور 1364، در زندان رشت حلقآویز کردهاند و گورش هنوز که هنوز بی نشان مانده است. حالا میدانم آخرین عکسی که از عمو علی باقی مانده، عکسی است که او نشسته زیر طاقچهی خانهی مادریام در زنجان با آرامشی پهناور روی صورتش و پایینتر من دراز شدهام روی پاهای عمو علی و چشمهایم دارد با شیطنتی رها و کودکانه میخندد. چند وقت است که اینقدر شاد نبودهام؟ به نظر میرسد هر دوی ما چیزی از آن عکس را از دست دادهایم. عمو علی آرامش را که از وقتی رفت فراری و مخفی بود تا لحظهی اعدام و من آن شادی کودکانهی بی پیرایه را که دیگر دلیلی برای شادی نمانده است.
روایت دوم:
احمد جزمطلبی از کادرهای سازمان پیکار در زنجان است. پدرش سبزیکاری دارد و احمد کارگر سبزیکاری پدر. او به دلیل انتقاداتی که دارد در سازمان رشد نمیکند و غیر علنی و ناشناس باقی میماند تا ساطور سرکوب فرود میآید. احمد را در یک شکار خیابانی بی آنکه خط و ربط سازمانیاش را بشناسند بازداشت میکنند. شناخت عمیق و چیره دستانهی او از آموزههای مذهبی به یاریاش میآید و خودش را هوادار شریعتمداری جا میزند. او را با یک محکومیت سه ساله به بند مذهبیها میبرند و احمد کلاس آموزش قرآن و نهجالبلاغه میگذارد تا پوشش علنیاش را تکمیل کند. چند ماهی میگذرد. توابی را به بند میآورند برای شناسایی. احمد میلرزد. هم بندیهایش روایت میکنند گفت: من رفتنیام. تواب مسئول احمد است در سازمان. دو روز بعد او را دوباره محاکمه میکنند و به جوخهی آتش میسپارند. حالا احمد چنین در فهرست من ثبت شده است: ردیف 2074. احمد جزمطلبی. تیرباران در 28 اسفند 1361 در زنجان.
نوروز 1362 است. هوای منجمد صبح. کلاغها هوار میکنند در قبرستان زنجان. جنازهی احمد پیچیده در شولایی سپید، در بدرقهیی به اجبار ناچیز و کم جمعیت به گور میرود. برای تلقین مذهبی گوشهی کفن را کنار میزنند و این احمد است. او را مثله کردهاند و روی بدنش تا زیر شکم رد پای داغ اتو مانده است. بدن نازک احمد را سوزاندهاند و بوی گوشت سوخته میپیچد در فضای خالی گورستان. حالا از کنار دیوارهای آن گورستان نفرین شده که میگذرید، نفس بکشید، عمیق تا بفهمید بوی گوشت کباب شدهی احمد هنوز مانند ارواح سرگردان در آن حوالی قدم میزند.
روایت سوم:
اردیبهشت 1366 است. مسعود انصاری، مسئول کمیتهی ایالتی غرب کشور سازمان فداییان خلق ایران ـ پیروان بیانیهی 16 آذر تیرباران شده است. این را در واپسین زمان ملاقات به همسرش میگویند. کسی گمان نمیکرد مسعود که تحت شکنجه سلامت و تعادل روانی خود را از دست داده بود اعدام شود اما اصرار حاکم شرع مستقر در قم سرانجام موجب شد حکم اعدام او را اجرا کنند.
نیمه شب یخ کردهی اردیبهشتی است در خاک خاوران. جنازهها را در ارتفاع کم خاک میکردند تا بوی تعفنشان بیرون بزند از گلزار خاوران. هنوز نباید چند روزی بیشتر از اعدام مسعود گذشته باشد. از روی شلوارش شناخته بودندش. این را آنهایی میگویند که در آن نیمه شب به کاویدن گوری تازه مشغول بودهاند. اما دل و دلهره و شک. بالاتر را که میشکافند. دل زمین خاوران را که میشکافند. پهلوی جنازهیی بیرون میزند از دل خاک و وایِ من، لختهی خون، لختهی تازهی خون پاره میشود. از پهلوی مسعود خون تازه میخزد روی خاک خاوران و صورت مهتابیاش زمین را روشن میکند.
روایت چهارم:
جعفر و محمدصادق با هم برادر بودهاند. برادر کوچکتر آنها، علی از چریکهای اقلیت در زمستان 1360 اعدام شده است و آن دو که به سازمان راه کارگر پیوستگی دارند اولی به پانزده سال زندان و دومی به هفت سال محکوم میشوند. تقویم رسمی روایت میکند که محمدصادق باید در دی ماه 1367 از زندان آزاد میشده است.
خبر را اولین بار مادر پنجهشاهیها میدهد. همانی که جعفر و نسرین و سیمینش در درگیریهای خیابانی پیش از انقلاب، آنگاه که عضو سازمان چریکهای فدایی خلق بودند به خون غلتیدند و امروز روشن شده که عبدالله فرزند دیگرش قربانی حادثهیی کثیف و پلشت شده است. اسدالله تنها فرزند باقی ماندهی اوست، از چریکهای اقلیت که ابتدا به اعدام محکوم میشود و بعد با پادرمیانی و وساطت و به رخ کشیدن خون برادران و خوهران رفتهاش حکمش را به پانزده سال زندان تبدیل میکنند.
صدای مادر میشکند پشت گوشی تلفن که بدبخت شدم! اسداللهم را هم بردند. خبر مانند طوفان میپیچد در گوش شهر. زندانیهای سیاسی را تصفیه کردهاند. پاییز 1367 است. خانوادهها صف کشیدهاند جلوی در کمیته تا باقی ماندهی فرزندانشان را در چمدانی تحویل بگیرند. نوبت به ریاحیها میرسد. همسر جعفر چمدان شوهرش را تحویل میگیرد و اصرار میکند که زمان ملاقات با محمدصادق را تعیین کنند. مسئول کمیته مستاصل و کلافه است. عصبانی درون اتاقک چمدانها میرود و چمدانی را روی زمین پرت میکند. این محمدصادق است که قرار بود تنها چند ماه دیگر رها شود.
میتوان این روایت را تا ابد ادامه داد. میتوان برای هر کدام شاخ و برگ چید. میتوان بدون توجه به مرزبندیهای سیاسی از بدنهای پاره پاره و گورهای بی نشان نوشت. هنوز ما چیزی نگفتهایم. هنوز انسان ایرانی روزهای تیرهی نامردمی را تصویر نکرده است. هنوز آن جنون جاری ثبت نشده است. هنوز روایت بازماندگان آن کشتار، آنهایی که درون بند صدای گلولهی خلاص میشمردند، آنهایی که بیرون خبر مرگ نزدیکترینها و آشناترینها را میشنیدند، آنهایی که وقتی پدران و مادرانشان را روانهی کشتارگاه کردند کودک بودند، همسران بازمانده و مادران داغ دیده، کودکانی که در زندان متولد شدند. نه! این روایت هنوز ناقص است.
با این همه عزت و علیرضا و احمد و جعفر و محمدصادق و اسدالله و مسعود و مهران و معصومه و شاهرخ و شهین و همهی نامهای آن فهرست بلند از یک تبار بودند. از «تبار خونی گلها». آنها به یک تعبیر مردهاند. «خلق» آنها را فراموش کردهاند. آنها سیاههی نامهای کسانیاند که تاریخ ستم را به خون خود آغشتند و برای نیکترین آرمانهای انسانی به خاک افتادند تا جامعه چنین سترون که امروز شده است، نباشد. جامعهی چرتی اما راست در قامت ناکامی عزت و عزتها برابر چشم ما ایستاده است.
آنان اما به تعبیری دیگر زندهاند. آرمانخواهی آنها و آرزوی آنها که جهان دیگری را طلب میکردند هنوز زنده است. و ما به تبار خونی گلها تعهدی داریم که وانهادنی نیست. ما تعهد داریم که کار به دست زایاندن سپیده باشیم از شبی چنین یلدایی و طولانی. روایت مرگ هرچند تلخ است و جانکاه اما چارهیی نمانده است. ما مرگ را روایت خواهیم کرد. مرگ را روایت خواهیم کرد تا فراموش نکرده باشیم. ما آنقدر راوی مرگ خواهیم بود تا روایت زندگی بر جهان ما چیره شود.
-
-
-
-
-