سه‌شنبه
seyfeddini
-
تُل*
(بخشی کوتاه ازرمان )
-
مورات اویور کولاک**
ترجمه ی علیرضا سیف الدینی


انقلاب به وقتش شدنی وخوب است!
بچه های لخت وپاپتی ای را مجسم می کنم که چشم های کنجکاوشان را به قصرها دوخته اند.آدم های چغره ای را که خیابان های پت وپهن را گز می کنند،زن های سیاه سوخته ای را که تمشک می خورند،دهن های خشکی راکه لیچارمی بافند...
مادرم زن ِ بسیاربددهنی بود.
خلاصه،هروقت چاک ِدهنش را بازمی کرد،که مثل ِ زخمی جوش خورده درست وسط ِصورت ِ پرچین وچروکش بودوفقط من می توانستم بدون ِ ترس نگاهش کنم،حرف های همیشگی اش را تکرارمی کرد:"ترتیب ِ ما را دادند.ترتیب ِ بچه هامان را هم می دهند. از تاریخ ودعاوسلاح گرفته تا آن شرف ِ توی وجودشان را،اگرباشد، قی می کنندروی ما..."
مادرم بفهمی نفهمی مخش عیب داشت.تازه مدرسه ای شده بودم که خودش را کشت.
من بی وجودپدرهم یوسف بودم.صبحی که هیئت ناظررا به چشم ِ خودم دیدم،بچه ی آرام وضعیفی بودم.جایم راباز خیس کرده بودم.با خنکی ِ خجالت آوری بیدارشدم.لای پرده رابازکردم وایستادم به تماشای سرباز ِکم سن و سالی که جلودر ِپرورشگاه مشغول نگهبانی بود.
ازکجامی دانستم چاقوی خاکی ِمایل به سبز ِ اونیفرم ِآن سرباز،که مقرربودبعدها سراسر ِزندگی من رابشکافد،ازآن لحظه شروع کرده به تیزشدن؟بوی شاش بوی خوشی بود،رنگ ِخاکی مایل به سبز ِعجیبی داشت.همیشه همه چیزم نصفه نیمه ماند،هیچ وقت کاملاً سیرنشدم،سیرفریادنزدم،سیرلمس نکردم.چاقومثل پچ پچه ی هولناکی درروحم پیش رفت ومن درست ازوسط دوقاچ شدم.نتوانستم برای روحم زندگی مناسبی دست وپا کنم.
درحالی که قبل ازآن صبح،من هنوزیوسفی بودم با یک روح کامل...

***
بعدازسال ها من ،به دلایل ِ نامعلوم، هنوزیوسف بودم.زیادفکرمی کردم،توی افکارم غوطه می خوردم.دائم ازمن سؤال می کردندبه چی فکرمی کنم.اسم کسانی را ،چیزهایی را،جاهایی را می گفتم،اماقانع نمی شدند.مثل سگ های گرسنه سؤال می کردند:به کی،به چی ،به کجا؟
اگربهشان می گفتم به قرض وقوله هایم،باورشان نمی شد.بدهکار بودنم برایشان چیزنامأنوسی بود.سال هابودازیک جفت کفش ویک پیرهن ویک کت استفاده می کردم.حتا یک بارهم سفارش چای به یک قهوه چی نداده بودم،دل ضعفه های دم ِ ظهررا با نان ِ گردِ سیمیت لاپوشانی می کردم،باهمه فاصله داشتم،قاطی ِهیچ کدام از مهمانی های جشن تولد نشده بودم.
اگرپستان های آی نوررا می گفتم اصلاً نمی شد.آی نور ِ فوق لیسانس مترس ِ رییس بود.سینه های گرانقیمت ِ دست نیافتنی ای داشت.
من هم می گفتم او.به او ،یکی که اوست.وقتی هم سؤال می کردند او کیه،می گفتم اویی که نه شما می شناسیدش ،نه من،یک اوی دیگر،اوی همه. می خندیدندالبته.درنظر ِآن ها دیوانه ی بی آزاری بودم.
هیچ فکرنمی کردم بودن ِمن تواین دنیا تااین اندازه مسئله سازباشد.بیست ساله که بودم، یک زندگی معین با مسیرواسمی کاملاً مشخص وثابتی داشتم.به سی سالگی که رسیدم،به اندازه ی مرغی که ازهزاردرکیش شده باشدگیج وگنگ بودم.دیگرنه راه ِ درست وحسابی داشتم ونه قیافه ونه اسمی.ازهیچ کدام ازچیزهایی که می شناختم ویادگرفته بودم مطمئن نبودم.وقتی دهنم را بازمی کردم،لب هایم مثل ِدهن ِماهی ها گردمی شد، آرام آرام بازوبسته می شدوتوی مغزم مایع ِگرم وغلیظی وول می خوردکه همه جای مغزم را فلج می کرد.اما مگرنه این که سن ِ آدم هرچه بالا می رودبایستی دست ِکم از بعضی چیزها مطمئن باشد؟
وقت ِکافی هم نداشتم تادرست وحسابی به ریشه های این بیچارگی ام فکرکنم.وقت،درسی سالگی تنهاچیزی است که به ندرت گیرمی آید تا با آن سال هایی را که ازسرگذرانده ای مرورکنی.ازنظر ِبعضی ها وقت چیزی بودکه می توانستندبه کارهای مناسب بپردازند،به تک اتاقی پناه ببرندو،به هرحال،به شیوه ای متوسل شوند.
اما برای آدم هایی مثل ِمن که جای خوابی نداشتند وپیداکردنش هم بعیدبه نظرمی آمد،درحکم ِبی اعتنایی به همه ی راحتی های زندگی بود و بیش تر به مصافی عذاب آورشباهت داشت.مصافی که همیشه روی تابلوبه این صورت نوشته می شد:
وقت:1 - مرغ:0.
بااین حال،گهگاه، این شانس را داشتی که نوشته ی روی تابلورا پاک کنی.یک روزصبح پا می شدی،سیگارومشروب وخفت را لعنت می کردی ،فرچه ی نقاشی را برمی داشتی وهمه جای تابلورارنگ ِ سفید می زدی.وجلوش می ایستادی وبااحساس ِخوشبختی سیگار ِآخرراآتش می زدی.غافل ازاین که هنوزپک ِآخررا نزده،آن حس ِخوشبختی تازه،حس ِآرام ِ فشردن ِپدال گازِاتومبیل ِپرقدرت، مثل ِ آب شدن ِ بستنی،مثل ِ پیچ ِ بسیاروفادارشروع می کردبه فرسوده شدن.به این ترتیب،به انتظار ِآن لحظه ی اجتناب ناپذیرمی ماندی؛پایانی که خیلی خوب می شناختی اش.سر ِکارمی رفتی،تلاش می کردی وطبق ِ معمول ِ عصرها، موقعی که پایت را داخل ِ میخانه می گذاشتی،روی تابلو،این بار،ارقام ِ سیاه رنگ ِ قیمت ها را می دیدی که بسیارگران ترازقبل نوشته شده بود:
زندگی:5 - ماهی:0.
هیچ سنی زیبایی خاصی نداشت. سنی که اطمینان وتوجه تورا جلب کند فاقدزیبایی است.سن طوری بایست می بودکه توگذشت آن را احساس نکنی.طوری که وقتی سن ات را پرسیدندگیج شوی،مجبورشوی لحظاتی بایستی وحسابش کنی.به آدم هایی که هدیه ی تولدمی دهندبه چشم ِ یک شورشی نگاه کنی.فریادبزنی، "سال های عمرم رابسته بندی نکنید احمق ها،بگذارید پخش وپلا بماند!"
درست برعکس، وضع وحالم طوری شده بودکه تقریباً لحظه لحظه ی عمرم را می شمردم وزندگی ام را با ثانیه هایش حساب می کردم.شب ها، دیروقت که به خانه می آمدم،دفتر ِیادداشت ضخیم ِ نقشه ام را بازمی کردم ودرجدول ِ سیصد صفحه ای که درطول ِ ده سال آماده اش کرده بودم،24خانه ی دیگررا سیاه می کردم.وقتی هم نمی توانستم جلوخودم را بگیرم،شب ِ بعد،با تبسم وشعف وهیجان،دست هایم را با دقتی که همراه با لرزش ِناشی از حس ِ سپاسگزاري بود،به کارمی انداختم ویکجا 48تا را سیاه می کردم وردمی شدم.ازخوشی دماغم به مورمورمی افتاد.
دراصل، ازآن جدولی که برمبنای بیست وچهارساعت تنظیم کرده بودم اصلاً رضایت نداشتم.بیش تربه این فکرمی کردم که جدولی درست کنم که بتوانم دقیقه ها را حساب کنم وهمین طوربتوانم آن راباخودم حمل کنم ودرهرفرصتی خانه هایش را سیاه کنم.اما کار ِسختی بود.همه کارها همیشه سخت بود.بایست به جدول ِ بیست وچهارتایی اکتفا می کردم وشب های چهل وهشت تایی را به حساب ِ فراغت وسرگرمی می گذاشتم.
سال های متمادی با تنهایی ام خودم را تسکین دادم.چون تنهایی امکانی نبودکه به آسانی به دست بیاید.همه ازتنهایی شکایت می کردند،وهرچه شکایت می کردند،وامی رفتندواحساس مي كردند زيادي اند ،وافسرده می شدند.این طبیعی بود.درحالی که من بی هیچ شکایتی ،به اعلا درجه با تنهایی سرگرم بودم.درزندگی ام ازدومیز که جایی را اشغال کرده بودند ،درمقابل دیگران مثل چشم هایم محافظت می کردم .درمحل ِ کارومیخانه ها به میزهایی که پشتشان می نشستم نمی گذاشتم کسی نزدیک بشود،باکسانی که نزدیک می شدندبا چنان سکوت ِ پرهیبتی برخورد می کردم که غیرازیکی دوحرف ِ تحقیرآمیزومسخره آمیزی که تحمل می کردم ،دوباره درلاک خودم فرومی رفتم.
نمی گویم زن هایی به عنوان ِ مهمان سر ِمیزم نیامدند.بیش ترشان زن های مست وکتک خورده ومضطربی بودندکه من را پیغمبر ِآخرالزمان ویاشاعری تصورمی کردندکه توی یک معجزه ی ادبی ای که داشت حاضر می شدپرمی زدم.به هرحال،چنددقیقه طول نمی کشیدکه ترکم می کردند.بعد، من به خانه ام می رفتم،فیلم پورنویی را که دوست داشتم می گذاشتم وسیاه مست دردریای غلیظ ِ بدن ها ازخودبیخودمی شدم.
دراصل، زن ها حق داشتند،من شاعری بودم که به نوشتن شعرهای معجزه آسا درآستانه ی بیست سالگی فکرمی کردم.نوشته هایم تقدیر ِ من بود،برای همین قدرتی اجتناب ناپذیربا خودحمل می کردند.من،انتخاب شده بودم.دنیایی که فرومی ریخت ودوباره برپا می شد،آن طورکه فقط من می دانستم،کلمات ِسرزمین های ملموسی راکه به ذهنم راه می یافتند پخش می کردم به اطراف.باورنکردنی،خداگونه وسحرآمیزبودند.آیا این حتا ازتنها کلمه ای که برایش گریه نمی کردم وهیجان ِ مرگباری که باعث نمی شد کسانی را به فهرست ِ مرگ اضافه کنم معلوم نبود؟
نبود.
روزی اززبانم اسم ِ بعضی کوچه ها،شماره ی پلاک ها،اسامی آدم ها فروریخت وآن صدای ملکوتی قطع شدودیگربه گوش نرسید.درحالی که امیدواربودم به محض این که شکستگی های دست هاوجای زخم هایم خوب بشود من را عفوخواهدکرد،یا دست کم اجازه خواهددادتا اتفاقات را برایش توضیح بدهم.
اما ازدوخانه سه جسد بیرون آمده بود،نشد.
همراه با شعرها،یک شهررا به این صورت پشت سرگذاشتم وبه این شهر ِبزرگ واردشدم که درآن کسی من را نمی شناخت ومن هم کسی را نمی شناختم.
وقتی می پرسیدندبه چی فکرمی کنم،می گفتم به او.ومی خواستم اضافه کنم:او چنان اوی بیباک وتزلزل ناپذیری بودکه زمانی ،گمانم،ازخودم به خودم نزدیک تربود.
بعضی شب ها که ازمستی حالت ِ خفگی به ام دست می داد،جلوآینه ی میزی که رویش را با صدها نقاشی کوچک ونوشته وعکس پرمی کردم می ایستادم وبا کلماتی ناقص وکژومژ به التماسی عاجزانه می پرداختم:
"خدای من،به من بگو،من چه کار ِدیگری می توانستم بکنم؟مگرمن آن موقع که هرکسی بایک ضربه به دیوانه ی یخی بدل می شدروی پای خودم نایستادم؟مگرمن هم به انقلاب ِ بی خون بال ها یم را تقدیم نکردم ونفس های بلندوسردنداشتم؟مگرصدایم را به صدای برادرهایم که یک انقلاب ِ تکه پاره راتحویل گرفتند قاطی نکردم؟مگرازغرب تا شرق پروانه هایی لرزان ازعشق پروازندادم؟من راببخش،من را ببخش ،من راببخش.."
لای عکس ها جای خالی کوچکی بازمانده بودکه هروقت چشم ِ چپم به آن جای خالی می افتاد گریه ام می گرفت.جرئت نمی کردم آن جالی خالی راپرکنم و روی آینه را کاملاً بپوشانم.چشم ِ چپم سمتی ازوجودم بودکه زندگی می کردوبه خاطرمی آورد.گمان می کردم با این یادآوری های نصفه نیمه می توانم عمری را که سیر تغییرناپذیری داشت کامل کنم.چشم ِ چپم،برای آخرین بار،وقتی به جای خالی روی آینه به خودش نگاه می کرد،من بازازهمان خانه به همان اداره،ازهمان اداره به همان میخانه،ازهمان میخانه به همان خانه می رفتم،به همان اوالتماس می کردم وبعد با تپانچه ای که دردست داشتم،بیست وچهارخانه ی باقیمانده را هم سیاه می کردم وفلنگ را می بستم.
اشتباه کرده ام.
زندگی ام قراربودناگهان روبه سوی شهری روان شودکه حتا ازوجودش مطمئن نبودم.
عاقبت می توانستم زیپ ِ روحم را بکشم.
ومی توانستم به معادله ی حیثیت وآبرویم نظم وترتیبی بدهم...

***

یوسفی که من باشم،دریک انتشاراتی ای که کتاب های عصر ِحاضررا چاپ می کردمصحح بودم.ازمواد دائره المعارف ها،ازمواردِ ثبت شده در تاریخ، کتاب هایی سرهم می کردم.هرروززن ها ومردهای سبزه ای رامی دیدم که زیربغلشان خیس عرق بود، ازموها وریش هاوهمه ی جاهای پوشیده شان خشم فوران می کردوبا کاغذهای لوله شده ی درب وداغان وارد می شدند.
ویراستار،آدمی بود با وجدانی لیزخورده تاکمر،آدمی تا آن حدبی اعتبارکه نتواندفکرکنددرفهرست ِ مرگ ِ من جزو پنج تای اول است.برای اومرگی باگرگر ِآتشی ازکتاب های چاپ کرده اش،با گیوتین ومنجنیق متناسب می دانستم.
مصحح بودن،چیزی است مثل گمراه بودن.مصحح هاآدم هایی هستندکه می توانند سرازروی صفحات ِ تازه حروچینی شده بلندکنندو درآن واحد به شکل ِ یک قاتل ِ قتل های زنجیره ای درآیند.غیرازخودم،کسانی را می شناختم که کاملاً همین حالت را داشتند.
این کاررا برحسب ِ تصادف پیدا کرده بودم:روزی درمیخانه،ازمیز ِپشت سری ام حرف های کسی را شنیدم که قهقهه زنان تعریف می کردسر مصحح ،نمی دانم کدام انتشارات،را که آخرین ِ لحظات ِ کار ِ شبانه را به جلق زدن اختصاص داده بوده چطورازکارش اخراج کرده.من درآن موقع ، دراتاق ِ مسافرخانه ای که محل ِ زندگی ام بود،روی تختم،دائم، یااگرروزنامه ی کثیف زرد بلوار ی بودحین ِتماشای آن جلق می زدم.برای کارهای بانزاکت بی اندازه وقت وحوصله داشتم.
روز ِبعد، در ِیک انتشاراتی را زدم،به زنی که دررابه رویم بازکرد،مثل بدبخت ها نگاه کردم واستخدام شدم.زمانی می گفتندآدم ِ باهوشی ام.کاررا بی آن که حتی یک بارتشری بشنوم،بی آن که بفهمم چیه،افتان وخیزان،مثل ِسگ یادگرفتم وخیلی هم موفق بودم.پانصد صفحه تصحیح می کردم ؛بدون جاانداختن ِ یک ویرگول.علائم وکلمات، گوشه هاشان مثل آجربود،کافی بودآن ها را درجاهای مناسبشان قراربدهی.
صبحی که رییس همین طورکه داشت پرونده ی بی قواره وپاره پوره وسبزرنگ ِ جلورویش را تندتندورق می زدوبه سیگارش پک می زدگفت که اخراجم،غمی که درصورتش بود به نظرم ناشی ازهمین قضیه بود.خوب،کارمندِ آرام وبی دردسری بودم.سال ها بودبرای صنارسه شاهی کارمی کردم وجیک نمی زدم.چی باعث شده بود اخراجم کنند؟من که ازهمه ی موارد ِ اتهام تبرئه شده بودم واصلاً فکرنمی کردم پلیس کاری بامن داشته باشد.
اما همان لحظه متوجه شدم آن پرونده ی سبزرنگ، که جلد تروتازه ای داشت،باآن امضاهای روی کاغذها ،که به خون آغشته بودم، حالا دردست رییس است.ازقرارمعلوم،آن خبرهایی که درروزنامه ها چاپ شده ومثل ِ بمب صداکرده بود صحت داشت:
تمام هم که می شد یخه ی آدم را ول نمی کردند.پرونده هایی که دستشان بود،مثل ِ یک نفرین رد آدم را می گرفتند.این بودکه وقتی بومی بردند دیگرول کن ماجرا نبودند، آن قدرکه آدم را ازکاروزندگی می انداختند.
رییس ،درآن دوروزی که زیرنظربود، درهرفرصتی ازکتک هایی که خورده بودمی گفت وانگارفقط خودش بودکه کونش سوخته بود،اما مردک ازکونش می ترسید.زندگی رذیلانه ای داشت،وضعش خوب بودونمی خواست موقعیتش را ازدست بدهد.
موقعی که داشت من را اخراج می کردجمله هایی به کاربردکه کاملاً آشکاربود:تجزیه طلب بودم،تروریست بودم،مظنون بودم وبا این شرایط همکاری مان ممکن نبود.کنجکاوبودم که بین جمله هایش یک«متأسفم»کوچک جا خواهد دادیا نه.جا نداد.درحالی که مثل لگن سفید وتروتمیزبچه ها برق برق می زد نگاهم کردوگفت :«موفق باشید!» وسرش را روی کاغذهای جلورویش خم کرد وساکت شد.
درحالی که حالم داشت به هم می خورد ازمقابلش بلندشدم.خرده ریزهایم را جمع کردم،از چند نفرزیرلبی خداحافظی کردم. به محض این که ازدفتربیرون آمدم، ازبوفه ی نبشی یک شیشه ی کوچک ِ کنیاک خریدم وشروع کردم به خوردن.
سعی می کردم تا جایی که می توانم دیرتربه خانه برگردم ومراسم ِ تودیع ِ زودهنگام رابا جزئیاتش درذهنم قطعیت ببخشم.نباید ردی ازخودم به جا می گذاشتم.اول باید صفحات ِ مربوط به خانه های خالی نقشه ی متد را پاره می کردم ومی سوزاندمشان . بعدبایدهمه ی آن چیزهای روی آینه را می سوزاندم وآینه را می گذاشتم همان جا می ماند.نوار های پورنو را بایدمی انداختمشان توی سطل آشغالی که خیلی دوربود.بعد کاغذهایی هم بودباجمله های مزخرف که بایست نابودشان می کردم.
نباید ردی ازخودم به جا می گذاشتم.نمی خواستم طرززندگی ام معلوم بشود.بایدخودم را ازاین کار ِلعنتی وهرخبر ِ ناگوار ِاحتمالی هرروزنامه ای خلاص می کردم تا نتوانندحتی کوچک ترین مدرکی را درگوشه ای کوچک وحتی درتک سطر ِتایپ شده با فونت ِ 11منعکس کنند.
اما مراسم را زیادی لفتش دادم.ازآن میدانی که درمحاصره ی تاکسی های شبانه روزی بود آخرین چیزی که یادم مانده این است که وقتی آفتاب داشت درمی آمد،دوباره یک بطر کنیاک گرفتم .یک بانک ویک سگ ِ کثیفی را هم به خاطرمی آورم که کنارش درازکشیده بودم ویک بند لیسم می زد.
گمانم قبل ازاین که ازحال بروم این ها را به سگ گفته ام:
«یک موقعی تیتر ِ روز بودم،الان فونت ِ 11...»
--
----------------------------------------------
-
*Tol:(کُردی):ویرانه.
**Murat Uyurkulak
-
-
-


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!