-تنها تلاشي براي رسوايي؛ رسواييِ تن هامجتبا آل سيدان
«پيش از شناخت تنهايي، همه ي فكرمان پيِ اين است كه تا چه اندازه بتوانيم آن را با برخي خوشي هايي آشتي دهيم كه پس از آشنايي با آن ديگر خوشي نيستند». (مارسل پروست؛ جستجو؛ كتاب دوم)
(1)بسامدِ بالا و قابل توجه مضمون ((تنهايي)) در آثار ادبيِ جهاني و وطني، در بيشتر موارد بيش از آنكه بيانگر تلاش براي به اصطلاح ((رفتن به عمق موضوع)) باشد، نشانگر نوعي سوء تفاهم و حتي كژكاريِ شناختي است. در بسياري شعرها و داستانهايِ شاعران و نويسندگان متوسط، واژه ي ((تنهايي)) در انواع موقعيت ها مدام تكرار مي شود. گويي كه با مكرر بيانِ ساده يِ اين شاه واژه مي توان بدون سعيِ بيشتر، انبوهي از احساسات و القائات را به سوي مخاطب بيچاره روانه كرد و به اصطلاحْ اصلِ موضوع را بيان نمود. كاربردي نه حتي استعاري كه بيشتر با اين هدف صورت مي گيرد كه چيزي را به مستقيم ترين شكل به زندگي شخصيِ هنرمند (و انگار به چيزي مشخص و تك معنايي در ذهن مخاطب) ارجاع دهد و به تعبيري از اطاله يِ كلام بكاهد (گاهي به اين فكر مي كنم كه هنرمندان و اديبانِ بزرگ دقيقاً همان كاري را مي كنند كه ما متكبرانه و بر اساس نوعي كژفهمي اطاله يِ كلام مي خوانيم اش، و نياز به گفتن نيست كه اين كار را به زيباترين صورت انجام مي دهند). اما حقيقت آن است كه ((تنهايي)) – اين چينيِ نازكي كه از اين همه دست ماليِ گاه مبتذل و افراطيِ هنرمندان مستهلك نمي شود و همچنان به كارِ مجالسِ مجلل و پر زرق و برق شاعرانِ پريشان حال و ژوليده مو مي آيد – در غالب موارد بيش ار آنكه تلويحي شاعرانه داشته باشد، به حقيقتي هستي شناختي بدل مي گردد كه بيشتر به كار تحليل هاي فلسفي مي آيد تا زبان آوري هايِ شاعرانه. البته اين جنبه از موضوع نيز هميشه مغفول واقع نشده و در قالب جملاتِ قصار و احكامِ جهانشمول و كلي، كه بيشتر به كار تيتر روزنامه ها در صفحه ي مصاحبه با جناب شاعر و يا سرآغاز كتابها مي آيند، متبلور گشته است. جملاتي از اين دست: ((تمامي انسان ها در نهايت تنهايند))، ((تنهايي سرنوشت همگيِ ماست))، ((تنهايي در ميان جمع روزگارِ من بود)) و يا (( ما تنها به دنيا مي آييم و تنها از دنيا مي رويم)). احكامي كه صرف كلي بودنشان براي اثبات دروغين بودنشان كافي است، و با دقتي در سطح هوش عمومي هم مي توان بي معنايي و ياوگي شان را دريافت.
-
مي توان از گذرگاه اين مسئله به واقعيتي اساسي تر پرداخت: ميل مفرط ما (ما به عنوان آدمهايي در اين گوشه ي جهان و در اين زمان مشخص) به شاعرانگي و پرداخت شاعرانه به هر پديده اي. اين نكته را مي توان به نگاهي اجمالي به اكثريت رمانها، وبلاگها، مجلات و... در اين روزها و همين دور و بر مشاهده كرد. آنجا كه همه چيز به شكلي پايان ناپذير به دفتر خاطرات روزانه اي بدل مي گردد كه تنها به بياني آهنگين و پر سوز درآمده اند. اما نكته اساسي اين جاست كه اين شاعرانگيِ مدام و پيوسته بيش از آنكه نتيجه ي آن ذوقِ موهومِ شاعريِ ايرانيان يا چيزي شبيه به اين باشد، در ارتباط مستقيم با آن خردگريزي و خرد ستيزيِ وراثتيِ تاريخي قابل شناسايي است كه جلوه هاي رنگارنگش را هر روزه در وقايعِ ساده ي پيرامون مان گرفته تا بالاترين سطوحِ به اصطلاح هنري و روشنفكري مي بينيم. شاعرانه نوشتن و ديدني كه نتيجه ي اجتناب ناپذيرِ ستروني و ناتوانيِ فاجعه بار در دركِ عقلاني و پيشرفت در دانستن، كسب ساده ي فهم و شكِ پيش برنده ي شعور است(چيزي كه از قضا همواره هرروز بيش از هميشه نيازمندش بوده ايم). و درست اين شكست تاريخيِ مفتضح در فهميدن و درك و تحليلِ مشخص و انضماميِ مفاهيم و رخدادهاي پيرامون است كه در روندي بيمارگون به ادبياتي ((در سطحْ پيچيده))، با نثرهايي شاعرانه و تودرتو و حتي نه چندان دلفريب بدل مي گردد (و تفاوت اين جريان با كار نويسنده اي چون پروست نيز درست در همين فهم و دركِ معيوب است. نقصانِ خِردِ نقادي كه هنرمند فرانسوي درست به وسيله ي آن به شيوه اي نبوغ آميز هر چيزي را – حتي توالت عمومي شهر را – به موضوع بازآراييِ فلسفي-شاعرانه ي خويش تبديل مي كند). بدين گونه تمامي آن شباهتِ رعب انگيز در آثار ادبي، در مجلات و حتي در وبلاگها را، نه به عنوان نمايشِ طبعِ شعرِ ايرانيِ ما، كه مي توان به مثابه نشانگانِ(syndrome) يك بيماريِ مذمنِ همه گير، كه اينقدر ما را يكدست كرده است و بي طراوت، تعبير كرد.
(2) درست هنگامي كه تصورات قالبي و منجمدي را كه در مورد بسياري از مفاهيم در ذهن جاي داده ايم بشكنيم مي توانيم وجوهي از پديده ها را كشف كنيم و بپرورانيم كه اتفاقاً بيانگر حقيقتي اساسي ترند، در هر باره اي. در پرتو اين جهد براي دانستنْ مي توانيم وقايع و مفاهيم را، نه بي واسطه و عيني يا همانطور كه هستند، بلكه به بياني دقيق تر در اتباط با حضور مشخص، انضمامي و اين جهاني شان ببينيم. در اين حال ديگر هر امري به كشف و شهودي موهوم در ذهن ما كه از حضور حقيقي اش در جهان منتزع شده بدل نخواهد شد و طراوتِ حياتي ملموس و قابل اشاره – هرچند نامتمركز و نامنسجم، پاره پاره و پرشكاف – در رگانش جاري خواهد شد. در همين موضوع، سخن از ((تنهايي))، همواره آن دسته اي از آدم ها كه نه در معنايي انتزاعي و شاعرانه و نه مرتبط با هيچ گونه تفسيرِ غايي و پيچيده، بلكه به مناسبتِ مستقيم ترين و واضح ترين اتفاقاتِ روزمره و جاري تنها محسوب مي شوند فراموش مي شوند. اين زنان و مردان نه بر اساس منطقِ ((كوه ها با هم اند و تنهاي اند، هم چو ما، با همانِ تنهايان)) و توجيه هاي مشابه، بلكه بر اساس قانونِ صريحِ زندگي روزمره، كه بي رحم تر از آن است كه در همه حال ملون، زيبا و شاعرانه باشد، تنها محسوب مي شوند: آدم هايي كه واقعاً تنها زندگي مي كنند، و از قضا اين روزها تعدادشان مدام در حال افزايش است. اين آدم ها همواره در قالبِ آن تصويرِ مزخرفِ موجودي منزوي و فسرده كه ديگران از دركش عاجزند و او آن ها فرا مي خواند به آهسته سراعش رفتن يا چيزي از قبيل نمايان گشته اند. اما واقعيت آن است كه اين گروه از آدم ها را مي توان با اين شرح ساده معرفي كرد كه آن ها كساني هستند، كه به هر دليلي، در زندگي روزانه خود در غالبِ شرايطْ تنها به سر مي برند، و بالطبع تمامي كارهايِ ساده يِ روزمره خود را خود به تنهايي انجام مي دهد. او تنها غذا مي خورد، تنها مي خوابد، تنها تلويزيون تماشا مي كند و تنها از هر موضوعي خوشحال يا غمگين مي شود. نوع زندگي ايشان تمامي آن مجموع صفاتي كه به نام سبك زندگي طبقه بندي مي كنيم را داراست. حتي گاهي برخي احوالاتْ در اين ميان به تجربه ي وجوديِ منحصر به فردي بدل مي شود كه تنها ايشان تجربه مي كنند. اموري در ظاهر بسيار ساده و پيش پا افتاده همانند آشپزي كردنْ تنها براي خود يا تنهايي مسابقه ي فوتبال تماشا كردن شايد حتي ماهيتاً با آنچه ديگر افراد به صورت مشابه تجربه مي كنند متفاوت باشد. ايشان لزوماً آدم هايي عجيب و غريب تر، غمگين تر يا با نگاهي حسرت آلود به ((كانون هاي گرم خانواده)) نيستند.آن ها تنها تنهايند.
اين نوع زندگي شايد در منطقِ غالبِ نظام هاي روانشناختي (براي نمونه اريك اريكسون و بحران صميميت در برابر انزواي وي) همانند نوعي عدم تعادل اجتماعي-رواني ارزيابي شود. اما اتفاقاً همين عدم سلامت و بي تعادلي به منطقِ سراسرْ معاصر زندگي اين گروه بدل مي شود. نوعي زيستن كه با پارگي و شكافي مشخص مي شود كه بر خلاف معمول قرار نيست پنهان شود و انكار، اتفاقاً بايد هر چه بيشتر عيان شود و رسوا، بايد اين ماهيتِ برزخيِ حيات و سوژه بودگي را به رخ كشيد و با بردنش به ساحت نمادين ذاتِ برناگذشتني اش را هويدا ساخت. و براستي شايد تنهايي اين آدم ها استعاره اي باشد از نقشِ يگانه شان در رسوا كردنِ اين وضعيتِ ((بدون-سلامت)) كه ديگران با همه توان انكارش مي كنند. در نهايت شايد بتوان سخن والتر بنيامين را در باره ي اينان نيز روا داشت: ((شخصيت ويرانگر هيچ علاقهاي به فهميدهشدن ندارد [بنابراين اهل توضيحات اضافه نيست]. او جدوجهد در اين سمتوسو را عملي سطحي ميداند. سوءفهمشدن [يا مورد سوءتفاهم قرارگرفتن] نميتواند آسيبي به او برساند. برعكس، با آن دستهوپنجه نرم ميكند و به مصافاش ميرود، درست همچون اوراكلها [ يا معابد وحي]، همان نهادهاي ويرانگر دولت، كه به مصافاش ميرفتند. وراجي، اين خردهبورژواييترينِ پديدهها، فقط بدينخاطر شروع ميشود كه مردم دوست ندارند مورد سوءفهم قرار گيرند. شخصيت ويرانگر بدفهمي را تحمل ميكند؛ او وراجي را ترغيب نميكند)).
(3) در روزگاري كه اكثريت، سرِ خود را به آن كارِ در نهايت بي خاصيتي بند كرده اند كه خود مزورانه ((كار فرهنگي)) مي خوانندش؛ در ميان طوفاني كه وحشيانه بساط هرنوع آرمانگرايي، تفكر اخلاقي و اساساً تفكر و اراده ي معطوف به تغيير را بر مي چيند؛ در روزگاري كه به مضحك ترين وجه تنها بنيادگرايانِ افراطي از عدالت حرف مي زنند، آدمي كه كارِ سياسي مي كند تنهاترين است، تنها درست در وسط بزرگراه. ما اكنون بارِ همه ي ناتوانيِ فاجعه بار خود در مبارزه و ايستادگي را بر دوش او افكنده ايم، و اين ايستادگي و حضور – كه گاه سويه اي عميقاً اخلاقي مي يابد – عينِ آن چيزي است كه روشنفكري مي خوانيم اش. حقيقت آن است كه هركه با او نيست، دوشادوش و در كنارش، به واقع بر اوست. هركه مانند او به صريح ترين شكل ممكن – خواه با هر وسيله اي – وضع موجود را نفي نمي كند در حقيقت به سادگي آن را تأييد مي كند، درست همان كاري كه همگيِ ما – با احترام به تمامي تلاشي كه فرهنگي، ادبي و هنري اش مي خوانيم – در پسِ انبوهِ اين بَزَك كاري ها انجام مي دهيم و با يك عبارت ساده يه خيال خود موضوع را خاتمه مي دهيم كه: ((من آدم سياسي نيستم)).
و آيا در اين روزها، در حاليكه اين مطالب ((خوشگل)) را مي نويسيم و مي خوانيم، تنهاتر از دانشجوياني كه در زندان به سر مي برند سراغ داريم؟ آيا اصلاً به اين فكر كرده ايم كه زندان براي يك دانشجويِ شايد نوجوان چگونه جايي است؟ همگي ما، همه يِ ما كوه هاي پوشاليِ باهم، اكنون گناهكاريم. گناهكار در جستجوي مسيحي تنها كه آمرزش مان دهد، مسيحي كه نخواهيم يافتش، هرگز. -
-
-
-