-
محفل لس آنجلس
مجید نفیسی
در تاریک روشنای غروب از راه می رسند
با شیشه های شراب و دفترهای کارشان
و کلیدهای ماشین در مشت
زیرا هنوز از کابوس خیابان رها نشده اند.
از خود می پرسم: آیا یاران محفل امرسون
درشکه هایشان را کنار خانه ی او پارک می کردند؟
یا این تصویری ست که من از عمارت تولستوی
در یاسنایا پولیانا کش رفته ام؟
یادم به "جنگ" اصفهان می افتد در خانه ی حقوقی
وقتی که از گذر شیخ یوسف می گذشتم
از پشت در به عمه رباب سلام می کردم
دوچرخه ام را توی هشتی می گذاشتم
و به گلشیری، نجفی، کلباسی و دیگران می پیوستم .
صادق از راه میرسد با سگ فکورش نیکو،
هوشنگ با پونه های خوشبو
و امرودهای باغش که بوی تند هماغوشی می دهند،
ادنا با تخم مرغ های شباّتی
و وارطان با نان شیرینی های نازوک و گاتا.
روی پیشخوان دیگر جا نیست برای پیشکش ها.
بطری های ارزان "توباک چاک" را می شمارم
و می بینم آنچه را که دیروز با یک دست داده ام
امروز با همان دست پس گرفته ام.
روی اجاق، خورشت کرفس قل می خورد
و دو پلوپز برقی ی حاضریراق
چون اسب های مسابقه آماده اند.
محمود شکر می کند که آش چغندر نپخته ام
با یک عالم رشته توی آن
که چون مارهای غاشیه سر برآورده اند.
ساعت هفت است و همه می نشینند
با لقمه های نان و پنیر و سبزی
و لیوان های کاغذی شراب چکان.
از امروز تا سه ماه دیگر
خانم مدیر ما، سیمین است
با رخت سرهنگی به تن
و چوب تعلیمی در هوا چرخان.
او پا می شود و به یاد مختاری
اعلام یک دقیقه سکوت می کند
بامداد دفترچه اش را درمی آورد
و شعری به مناسبت سالمرگ دوستش می خواند
مثل همیشه او هجای آخر هر مصراع را می خورد
و با این کارش بر ابهام شعرش می افزاید.
امید کنار دست من نشسته
و بلند بلند با خود زمزمه می کند
آخر او شعر نرودا را دوست دارد
و تازه از بلندیهای ماچوپیچو بازگشته است.
حکمت شعر بامداد را می گیرد
تا در وجیزه اش چاپ کند
اما حرفهایش مثل همیشه
به چاپخانه اش در تهران می کشد
زیرا هرکس باید بداند
که ادبیات از آنجا آغاز شد
و فروغ در آنجا به دنیا آمد.
سهراب با تردیدهایش از راه می رسد
و خطاب به من که لیوانی به دستش می دهم
از شعر "مناسبتی" شکوه آغاز می کند
بزرگ می گوید:" آقا! صحبت بین الاثنین نبوده بوده باشد."
و شراب را روی پیراهن خوشرنگش می ریزد.
غزاله روی فرش شرابگین نمک می پاشد
و بر آشنایی شاعر با شهید انگشت می گذارد.
هوشنگ می گوید: "نه! در شعر، شخصی را باید عمومی کرد."
و بعد رو به بامداد:"خسته نباشی
این بهترین کاریست که از تو شنیده ام."
ذم؟ مدح؟ یا ذم شبیه به مدح؟
ناقدها همه یک بار نظر داده اند
و حال نوبت به خود بامداد می رسد
تا با توضیحاتش بر ابهام شعرش بیفزاید.
آنگاه مهمان تازه وارد معرفی می شود
و از او می خواهند که شعری بخواند.
او شعر خود را "انتقام" می نامد
و آن را چنین از بر می خواند:
"مردی با چتر باز
زیر آفتاب داغ می دوید
زنی به او خندید
مرد زبانش را درآورد
زن تپانچه اش را کشید
و گفت:تق! تق!
تق!
آن مرد، من بودم
و آن زن، همسر سابقم."
قمر می خواهد نظر دهد
و از "طلا در مس" شاهد آورد
اما موسی، سنتی منسوخ را نسخ می کند:
"انتقاد از مهمان دور از مهمان نوازی ست."
محمود خبر می دهد که طاهره
برای درمان به هندوستان رفته است.
همه خاموش می مانند.
سیمین می پرسد:"کی شام حاضر می شود؟"
و چون می شنود"ده" به بهرام اشاره می کند
تا نمایشنامه ی تازه اش را بخواند.
همه خدا خدا می کنند که پنجاه صفحه نباشد
اما بهرام دلداری می دهد که یک خط درمیان نوشته است.
سبک کارش مثل همیشه "نمایش در نمایش" است
و عنوانش گویای حال:"لس آنجلس ـ تهران اکسپرس"
شام آماده شده اما قهرمانان بهرام
هنوز میان وطن و تبعید در رفت و آمدند.
سیمین ایست می دهد، گرسنگان صف می کشند
و بشقاب در دست کنار دیگ ها سنگر می گیرند.
منیرو از فلفل خورشت به خارش می افتد
نیما از آب پز بودن کرفس رو ترش می کند
و پروین به یاد ساچمه پلوی زندانش می افتد.
سیمین که ضعف چشم مرا می داند
و قوت اشتهایم را می شناسد
اول شام مرا می کشد
و بعد برای خودش می ریزد
من می گویم خورشت، او پلو می کشد
من پلو می خواهم، او خورشت می ریزد.
پس از شام نوبت به عارف می رسد
او گیتارش را از جعبه در می آورد
و در فراق همسرش بهار
شعری از پرتو را ترانه وار می خواند
که واژه ی "بهار" در آن تکرار شده
چراغ ها کم نورند یا شکم ها پر؟ نمی دانم
اما پلک ها با صدای عارف سنگین می شوند
و مهمان شاعر در این میانه به خواب می رود.
سیمین چراغ ها را پر نور می کند
و بهرام نمایشنامه اش را تا به آخر می خواند.
غلامحسین با شیرینی می گوید:"بالام!
نمایش را باید دید نه اینکه آن را خواند."
جمال از "روخوانی"های دیلمقانی یاد می کند
که از یاران محفل شنبه ها بود.
رخشان "فنگلیسی"ی بهرام را می پسندد
گلی، سره نویسی را ترجیح می دهد
شهرنوش از گفتمان "تبعید" حرف می زند،
مهشید از "مهاجرت"
نصرت از "غربت"
و شهریار از "برون مرز".
باید؟ نباید؟ باید؟ نباید؟
مهمان شاعر توی مهتابی سیگار می کشد
و گاهنامه ی نگین را ورق می زند.
سیمین به ساعتش نگاه می کند
شب از نیمه گذشته است
همه پا می شوند و برای چند لحظه
"جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست".
در بسته می شود و من میمانم با نیما
و لیوانهای خالی شراب
که روی پیانو و قفسه کتاب مانده اند.
نیما ظرف های نشسته را توی آشپزخانه می آورد
خورشت ها را یک کاسه کرده، رویش روکش می کشد
سهم پسرم آزاد را جدا می گذارد
کنار شله زرد دستپختی، توی یخچال
و با کیسه های آشغال در دست بیرون می رود.
من دستکش ها را به دست می کنم
و می گذارم تا آب شیر روان شود
و مرا با خود به هجده سال پیش ببرد
وقتی که نشست های محفل آغاز شد.
آیا در میان ما حکیمی هست
که چون امرسون از اتکا به خود سخن گوید؟
یا ثورویی که از ذوق خلوت؟
ویتمن یا دیکنسون؟
هاثورن یا ملویل؟
امشب از حرفهای نیشدار دوستان
تا صبح نمی توانم بخوابم
اما فردا به شوق نشست ماه دیگر
از روی تمام روزهای مانده خواهم پرید.
14 دسامبر 2007
-
-
- -
-