-
يادي از «شهرزاد» شاعر، نويسنده، و رقصندۀ فيلمهاي فارسي
نویسنده:راوی حکایت باقی
-
راستي کدام ويژگي انسان است که او را در ياد و خاطر ديگران زنده و باقي نگه ميدارد؟ تواناييهايشان يا متفاوت بودنشان در نوع زندگي و طرز فکر و رفتاري که داشته و يا دارند؟از استاد سخن «سعدي شيرازي» اگر بپرسيد، ميگويد: «مرده آن است که نامش به نکويي نبرند.» پس يعني «نام نيک» است که آدمي را در يادها زنده و پايدار نگه ميدارد؟ شايد اينطور است. گرچه راوي اين حکايت که من کمترين باشم چندان به آن باور ندارم. و البته که تا تعريف ما از «نيکنامي» و «بدنامي» چه باشد. بگذاريد اين حکايت را با روايتی از «ابراهيم گلستان»، و از اينجا شروع کنم که او بالاخره بعد از بيست و چند سال سکوت، يادماني در اولين سالمرگ «مهدي اخوان ثالث» نوشت با عنوان «سي سال و بيشتر با اخوان». آن مطلب همان سال در دو شماره از ماهنامۀ «دنياي سخن» و همچنين در «فصلنامۀ ايرانشناسي» بهچاپ رسيد. «گلستان» در ان مقاله با قلم و سبک خاص نوشتاري خود، مروري داشت بر چگونگي آشنايي و بعدها همکاري و آخرين ديداري که در لندن با «اخوان ثالث» داشته. جايي از آن مطلب بلند، در نقل خاطرهاي از گفتگويي با «اخوان» در بارۀ «شعر» و نه «شاعرها»، و اينکه «نام شاعر» تا چه اندازه ميتواند روي قضاوت و انتخاب شعر او برای درج و انتشار در «گزيدهها» سايه انداخته و نقش داشته باشد، مينويسد:«اما حرفهايمان در حد شعر بيشتر به هم ميخورد. در حد شعر، نه شاعرها. . . روز رسيدنش به هديه کتابي به من بخشيد که يک جنگ از شعرهاي نو فارسي بود . . . يک چند روز بعد ازم پرسيد آن را چگونه ميبينم. . . گفتم در اين جنگ از آنهايي که شعرشان بيپاست برگزيدههايي هست. . . بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بيان زندۀ بيدادگر را که سالها پيش با عنوان «با تشنگي پير ميشويم» در آمد، در آوردم. از آن برايش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را ميگرفت نگريد، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: اين از کجا آمد، کيست؟ گفتم: همين ديگر. بيخبر هستيم. بهخود گفتم، و همچنان هميشه ميگويم، در دالان تنگ هياهوي پرت غافل ميشويم از دنيايي که در همسايگي زندگي دارد. گفت: مثل رگ بريده خون زنده ازش ميريخت. گفتم: همين ديگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چيست؟ گفتم: همين ديگر. اشکال از اسم و آشنايي با اسم ميآيد. از روي اسم چه ميفهميم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است «شهرزاد» است. گفت: نشنيده بودممن. گفتم: شايد هم ديگر خودش نمانده باشد که باز بگويد تا بعد اسمش را در آينده ياد بگيريم. به هر صورت، اول شاعر نبود، ميرقصيد. نگاهم کرد. شايد از فکرش گذشت که دستش مياندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام ميرقصيم. گفتم: بعضي بسيار بد جفتک مياندازند. و بعد رفتيم توي آفتاب نشستيم. غنيمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن. . .»اين روايت «ابراهيم گلستان» بود از «شهرزاد»، و حکايت حال «مهدي اخوان ثالث» از شنيدن شعر او. و حالا از «کبرا سعيدي» بگويم. از «شهرزاد». هم او که چهره و نامش با نقش و تيپ «زن بدکاره» و «رقاصه» عجين شده. از شايد معصومترين «زن بدنام» سينماي ايران. از نويسندۀ کتاب «توبا» که به نوعي شرح حال و زندگي اوست در قالب رماني کوتاه.
از شاعري که دفتر شعر «با تشنگي پير ميشويم» از اوست. خود در اولين صفحۀ مجموعۀ اشعارش و در معرفي خودش به خواننده مينويسد:
«کبرا» نام خواهر مردهام بود که شناسنامهاش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را براي من گذاشتند. مادرم «مريم» صدايم ميکرد. پدرم «زهرا» ميخواندم. زمان رقصندگي «شهلا» ميگفتندم. در سينما «شهرزاد» شدم، و حالا زير شعرهايم مينويسند: ـ شهرزاد. . .شما که مرا ياري داديد تا بدانم کيستم و مرا به ايل خود راهم داديد، به هر نامي که ميخواهيد صدايم کنيد دستتان را ميبوسم. . . »
گرچه جايي مکتوب و نوشته نشده، ولي همه ميدانند که در سال 1351، وقتي که به قول معروف پول، پول بود! «بهروز وثوقي» پنجهزار تومن ميدهد تا «شهرزاد» مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام «با تشنگي پير ميشويم» در انتشارات اشراقي به چاپ برساند. طراحي و عکس روي جلد آن را هم «امير نادري»، عکاس فيلم آن روزها و کارگردان معروف سالهاي بعد به عهده ميگیرد. و ميدانيم که بازيگري و سينمايي شدنش هم از «مسعود کيميايي» است. گرچه اين آخري «کيميايي» ديگر نه تنها از جمله کساني که شهرزاد «دستشان را ميبوسيد» نبود، که برعکس گونهاش به سيلي او نواخته نيز شده بود.« . . . فيلم خاک در يکي از روستاهاي اطراف دزفول فيلمبرداري ميشود. يکروز که در همان روستا در حال فيلمبرداري هستند، اتومبيل کرايهاي از راه ميرسد. «شهرزاد» با حالتي عصبي از آن پياده ميشود.«کيميايي» تا چشمش به «شهرزاد» ميافتد، رنگش مثل گچ سفيد ميشود و از «بهروز» ميخواهد هر طور شده او را دست به سر کند، وگرنه شر بهپا خواهد کرد.ـ او که در فيلمهاي «قيصر» و «داش آکل» نقش رقصنده را بازي کرده بود، آنزمان با «کيميايي» مراوده نزديکي داشت. گويا به اطلاعش رسانده بودند که کارگردان با يکي از خانمهاي بازيگر فيلم، سر و سري پيدا کرده. . . او هم بلافاصله از تهران سوار قطار شده بود و خودش را رسانده بود دزفول، بعد هم با ماشين کرايه، يکراست آمده بود سر صحنه. . . تا پياده شد، رفت سراغ کارگردان و سيلي محکمي در گوشش نواخت! . . . همه ساکت ايستاده بودند و تماشا ميکردند. من خيلي ناراحت شدم. به «شهرزاد» اعتراض کردم. برگشت گفت: «آقاي وثوقي! آخر نميدانيد اين با من چه کرده . . .»
[زندگينامۀ بهروز وثوقي، نوشتۀ ناصر زراعتي، صفحۀ 241]
از ديگر همتباراني که او را ياري دادند تا به ايل در آيد، يکي هم «پوري بنائي» بود. او سرمايۀ ساختن فيلم «مريم و ماني» را تامين کرد و خود نيز در کنار منوچهر احمدي [ماني]، نقش «مريم» را به عهده گرفت. «شهرزاد» ديگر «رقاص کافه در صحنههاي فيلم» نبود، سناريست و کارگردان «مريم و ماني» بود و يکي از چند فيلمساز زن سينماي ايران. او در اينزمان رمان کوتاه «توبا» را هم در کارنامۀ هنري خود دارد. داستان زندگي تلخ و دردآور دختري که در اصل خود اوست.
«شهرزاد» که کودکي و نوجوانياش دمدست پدر در قهوهخانۀ و آدمهاي آنجا گذشته بود. جوانياش به نيش چاقوي برادر معتادش خط برداشته بود، به ناگهان از ميان انبوهي دود سيگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام همهمۀ کافههاي ارزان، سر از فضاي پر از دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و در زماني که نام دانشجو ارج و قربي داشت و دانشگاهي بودن براي خودش فضيلتي بود، شد دانشجوي دانشگاه تهران. دختر مرد قهوهچي، خواهر جوانکي که شرور و معتاد و دست بزن داشت، رقاصۀ کافههاي پست، «زن بدنام» سينماي فيلمفارسي، در توفيق خود براي ورود به دانشگاه، تا مدتها سوژه داغ مطبوعات آن روزگار بود.
«شهرزاد» با وجود آن مجموعهاي که از سرودههايش منتشر کرد و آن رمان کوتاه که از او به چاپ رسيد، و با آنکه سناريوي فيلمي را که خود نيز کارگردانش بوده را نوشته، براي مردم بيشتر به عنوان «بازيگر سينما» شناخته شده است. بازيهاي او در اکثر فيلمها اغلب محدود به اجراي رقصي در يکي از صحنههاست، و يا حضوري سايهوار و نه چندان مهم در داستان فيلم. نام او را در تيتراژ بسياري از فيلمهاي مهم و مطرح سينماي ايران که بعد از «قيصر» ساخته شد ميبينم و بيشتر در ايفاي تيپ و نقش «زن بدکاره» و «مترس دم دست» يکي از مردان فيلم. در «قيصر» [کيميايي]، و «پنجره» [جلال مقدم] فقط در يک صحنه ميرقصد و بس. فقط چند فيلم از ميان همۀ آنهايي که نقشي در آن داشته را ميتوان بهخاطر آورد که او تنها «رقاصۀ» فيلم نيست، بلکه «بازي» هم کرده. نقشهاي که شهرزاد آنها را «بازي» کرده، چيزي نبوده که از عهدۀ ديگران برنيايد. نقش رقاصۀ ميکدۀ اسحاق شرابفروش در فيلم «داش آکل» [مسعود کيميايي] که عمدهترين نقش سينمايي اوست را هر بازيگر زن ديگري ميتوانست اجرا کند. ولي اگر از راوي اين حکايت که من کمترين باشم بپرسند، ميگويم دو «بازي» از او در همۀ فيلمهايي که نقشي در آن داشته را ديدهام که به گمان من فقط «او» ميتوانست آنها را به آن خوبي و پختگي اجرا کند، و نه هيچ زن بازيگر ديگري در سينماي ايران. يکي نقشي که در فيلم «تنگنا» از «امير نادري» دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشيدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شيون او در دم کردهگي آن غروب سربي رنگ و سنگين پايان فيلم. و ديگري «بازي» نقش کوتاهي که در «فرار از تله» [جلال مقدم] دارد. در صحنهاي که مرتضي [بهروز وثوقي] و کريم [داود رشيدي] بعد از ضرب ديدن و گچ گرفتن دست مرتضي با هم نشستهاند. «شهرزاد» که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کريم است هم هست. «مانده»، خوانندۀ معروف دزفولي در اتاقکي آنسوتر، ترانهاي محلي را زمزمه ميکند و «مرتضي» از گذشته و حال و روز و آرزوهايش ميگويد. يک مونولوگ يا تکگويي شنيدني. «شهرزاد» کنار «کريم» يله شده و بيآنکه حتي يک کلمه حرف بزند، آنچه را که «مرتضي» تعريف ميکند، گوش ميدهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. «شهرزاد» اين نقش را که چيزي در حدود سه يا چهار دقيقه است، به معناي واقعي کلمه در مفهوم سينمايياش «بازي» ميکند. او را ديگر در هيچ صحنهاي از ادامۀ فيلم نميبينيم. «شهرزاد» اگر در کارنامۀ هنري خود، همين يک دفتر شعر «با تشنگي پير ميشويم» و داستان بلند «توبا» و ايفاي نقشي که در «تنگنا» داشت و آن «بازي» درخشان «فرار از تله» را داشت ـ که دارد ـ کافي بود تا او را هنرمندي سزاوار بدانيم و باور کنيم که در جان او آتشي گرمي داشت که از جانمايه و استعداد ذاتي او روشن بود.
نام «شهرزاد» را بهطور رسمي آخرين بار بعد از استقرار حکومت جمهوري اسلامي در ايران و در جريان تظاهرات زنان در تهران ميشنويم. با دوربين هشت ميليمتري داشته از جريان حرکت اعتراضي زنان فيلم ميگرفته که ميگيرندش. مدتي را در «کميتههاي انقلاب» و سر آخر هم «زندان اوين». تعريف ميکنند که براي تحقير و توهين به او کم نداشتهاند. سابقۀ «رقاصي» و انگ «زن هرزه و بد کاره» در فيلمها آنقدر بوده که چيزي کم نگذارند. بعدها که پريشان سر و حالي او را ميبينند، رهايش ميکنند به امان خدا، و در برهوت بيخداوندي شهر بيرحم و در و پيکري به اسم تهران. ميگويند روزگاري را سراسيمه و شوريده، با سري پريش، بيکس و بيجا و مکان، آوراۀ کوچه و خيابان بوده. ميگويند جلپارهاي جسته بود و روزهايي را در پيادهروي جلوي در «خانۀ هنرمندان و سينما» بست نشسته بود. بيهيچ عافيت و عاقبتي به خير.يکبار ديگر نام او را سالي پيش در نوشتهاي از «مهدي استعداديشاد»، در نقدي که بر کتاب «با تشگني پير ميشويم» نوشته، با عنوان «شهرزاد و مسئلۀ غربت» ميخوانيم.
آخرين باري که اسم و رسمش رسما و مکتوب به کتابها آمد اما همين چندي پيش بود که کتاب بهحد کافي قطور و پر برگ و ورق «کارنماي زنان کاراي ايران، از ديروز تا امروز» ساختۀ دست «پوران فرخزاد» در آمد. در آنجا و در کارنماي «شهرزاد» آمده است:
«کبرا سعيدي شاعر و بازيگر، در تهران بهدنيا آمد. از نوجواني به تئاتر رفت و شروع کار وي با نام مستعار شهرزاد، بازي در نمايشنامۀ «بين راه» در تئاتر نصر بود. سپس همچنان که اشعارش بهنام شهرزاد در نشريات به چاپ ميرسيد و در جرگۀ شاعران زن نامي برآورده بود، به سينما هم راه يافت و چون از هنر پايبازي بهرۀ وافري داشت در بسياري از فيلمها شرکت کرد که عمدۀ آنها: «طوقي»، «سه قاپ»، «پنجره»، «داش آکل»، «بابا شمل» و «پل» نام برده ميشود.
او در 1353 به دليل نامعلومي با خوردن قرصهاي خوابآور به زندگانياش پايان داد و فيلمهاي «تنگنا»، «عيالوار»، «گرگ بيزار» پس از مرگ زود هنگامش در 1357 نمايش داده شد و از آن پس فيلم ديگري از او به نام «مريم و ماني» که هم کارگردان و سناريست آن بود، به سال 1359 در ايران به نمايش در آمد.»
[صفحههاي 434 و 435]
آخرين خبري که از «شهرزاد» اما در دست است، برخلاف آنچه که «پوران فرخزاد» در کارنماي او نوشته، اين است که «کبري سعيدي (شهرزاد)» زنده است و گرچه نه آنگونه که بايد به سامان و انجام، ولي باري بهر جهت به ايام پيري و درماندگي، عمر را ميگذراند. دفتري از دستنويس سرودههاي چاپ نشدۀ سالهاي اخيرش را در دست دارد و خاطري ملول و آزرده از هست و نيست روزگار. در آخر اين نوشتار و در حسن ختام حکايتي که حوصله کرديد و خوانديد، نوشتاري نيز از «شهرزاد» هم بخوانيم که برگرفته از مجموعۀ «با تشنگي پير ميشويم» است. و تمام.
قصهاي نه، حکايتي کوتاه.
از يک کارگري که سواد نداشت شنيدم خسته ميگفت: «دلم براي مادرم تنگ است.»ما به مرغهاي بيشماري که فقط يک خروس مريض داشتند نگاه ميکرديم.کارگر رفت و ما مانديم و بازيمان را ادامه داديم. جمعه بود.غروب شد که کارگر توپ بازيامان را گرفت و پس نداد.همه ما بوديم و يک توپ.همه کارگر بود و يک مادر.مادرش از صداي توپ بيدار شده بود. مادرش مريض بود.از باغچۀ خانهشان در لابلاي گلهاي آب نداده، به يک قارچ برخورده بود. خورده بود و مريض شده بود.ما بايد صبر ميکرديم تا مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازيمان را ادامه بدهيم. زمستان شد.از مدرسه تا غروب راهي نبود.ما را غم ميگرفت. وقتي از مدرسه بيرون ميآمديم که بعضي از چراغها روشن بود. برادر کارگر که گندم داشت، داسش را کارگر خسته درست ميکرد. همه فکر ميکرديم شايد توپ ما با داس پاره شود. بهار شد.کارگر خسته تمام مرغها را کشته بود. مانده بود خروس مريض و يک مرغ که فقط شانس زنده بودنش اين بود که تخم ميکرد.من يکروز از خدا خواستم که مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازي کنيم.عصر تعطيلمان کردند که تابستان شد و گفتند سه ماه ديگر بيائيد. ما ذوق کرديم.کارگر با چکشش داشت يک پرچم سياه به در خانهشان ميزد. کوچه پر از زنهاي چادر سياه بود.خدا مادر کارگر خسته را گرفته بود تا ما بازي کنيم. برادر کارگر خسته که زارع بود نشسته بود کنار ديوار داسش هم در دستش بود و به آن يک دستمال بسته بود که در دستمال نان بود. ما بيخود خيال کرديم در دستمال توپ است.فقط خروس مريض در کوچه بود و يک پرچم سياه. . .
-
* * *
-
-
-
-
مرد.اقای
راوی
من
منوچهر
احمدی
..بازیگر
سینما
وتلویزیون
آن سال ها
.نمیدانم
دیده اید
ویا بیاد
دارید.من
ویا
کارهای
من را
در هر
صورت
.سچاس
ودرود بر
شما که
یادی از
معصوم
ترین و
زیباترین
گلی که در
شوره زار
روئید
.کردید
برای
یاداوری...
خانم
شهرزاد
برای
اجازه
ساختن
فیلم
سینمائی
بلند
نیاز به
این داشت
که فیلم
کوتاهی
بسازد..وخانم
پوری
بنائی
تهیه
کننده
این فیلم
کوتاه
بود...به
نام
ارزوهای
مریم..وتخهیه
کننده
فیلم
.مریم
ومانی
که من نیز
افتخار
بازیگری
در ان را
داشتم..اقای
باربد
طاهری
.بودند
با سپاس
واحترام
برای شما....
منوچهر احمدی
http://mypersianbooks.wordpress.com/?s=%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF