تو راست نمی گویی!
در او تو را دیدم
در تو، او ولی نمایان نیست!
در تو دیگری را دیدم
"او" اما در تو نمایان نیست!
در او همه را دیدم
در همه اما همه را نه!
-
نا باوری
دم به دم صبح می دهم
سینه به سینۀ روز می سایم
اما شب که بالا می آید
ماه خود را در آن نمی بینم.
این است
این سیاه که می آید بسرم
طعم آدم می پرد
دور از دروازه های گشوده ام!
زندگی بوی مسخ،
راه رنگ کور،
و دیگر کسی نیست
که دنبالۀ دستی را بگیرد.
جنگ آغاز می شود
اوج بیابان است
و بوی سرگردانی
خواب و خاشاک
خاشاک و خواب
منظومه را پر می کند
جهان چه دوری دارد
در موج بیقراری
-
-
اگر فردا نبود
اگر فردا نبود
و صدای تو
که روز را فتح کند
ستاره سرنگونی میشد در قعر تلخی
زندگی!
اما تو هستی
خوب است
همچون استوانه قرص درخت
و آبشار بوئیدنی انگشتانت
که اخم زندگی را می زداید.
راستی چرا ایستاده ایم
چرا موج بر نمی داریم
و بهم سلام نمی کنیم
تا دلمان گرم شود
چرا این همه تن را می بینیم
اما سرهایشان را نه!
خود را آری، همسایه را نه!
چرا نمکدان زندگی را پر نمی کنیم
آیا ما برای کار زاده شدیم
که، بیکاره مانده ایم
چرا اینهمه هستی را
مثل لیوان شراب
در دهان زندگی خالی نمی کنیم
به کدام کوچه زده ایم ما
چرا باور نمی کنیم که زندگی
به سادگی یک متن است
چرا آن را مثل یک اعلامیه
پخش نمی کنیم.
-
-
-
-
-
-