-بازگشتی در کار نیست
در شکننده ترین نقطه مان، ما را به بازی گرفته اند؛
در عشقِ سرخورده مان به وطنی که دیگر نیست
نجمه موسوی
چندی پیش به امید یافتن سحرِ سازهای ایرانی، خاصه شنیدنِ «دف» با دخترم همراه شدم و به شنیدنِ کنسرتِ شهرام ناظری رفتم.
میانِ من و دخترم، کارِ جهان وارونه گشته است. چرا که اوست که در پیِ یافتنِ ریشه های ندیده و نشناخته اش می باشد. در فرانسه زاده شده و هیچ گاه ایران را ندیده است. از کودکی آموزش موسیقیِ کلاسیک دیده، دوران تحصیل ابتدایی و متوسطه را در مدرسه ی موسیقی درس خوانده و سازهایی چون ویلن آلتو، کلاوسن و پیانو را فراگرفته است. موسیقی را با موزارت، بلابارتوک و باخ شناخته است اما نهایتاٌ و در دورانِ بلوغ، وقتی به دنبالِ خویشتنِ خویش می گشت « دف» را یافت که به قولِ خودش صدای دورنِ او بود.
و من که از جوانی موسیقیِ کلاسیک گوش کرده بودم و از شانزده سالگی موسیقیِ ایرانی را با "شجریان"، "بنان" و "تعریف" شناخته بودم، شب های بسیاری از خوابم زده بودم تا فلان کنسرت سمفونی را روی فلان ایستگاه رادیو گوش کنم، حال در میانسالی، گرایش به موزیکی زنده داشتم. موسیقی ای که امروز با من حرف می زند نه شجریان است و نه موزارت، بلکه خود را در طنین صدای «جک دری پر» و «میوز» می یابم. موزیک آن هاست که قلبم را می لرزاند و با من حرف می زند.
از ریشه ام فاصله می گیرم و گاه به عمد. اما برای همراهی با دخترم به کنسرتِ شهرام ناظری که سمبل موزیک « ترانس- خلسه» در ایران بود و دف در این موسیقی می توانست بهترین جلوه اش را بیابد رفتم تا دخترم بتواند بخشی از ریشه های ندیده و نشناخته اش را بیابد.
گلیم های روی سن ایرانی بودند. سازها ایرانی بودند. خواننده از شاهنامه ی کردی خواند و من هیچ یک از شعرها را نفهمیدم.
شهرام ناظری را از قدیم ترها در نقش رقیبی برای شجریان- که شاید زاییده ی ذهن من بود- نمی پسندیدم، پس تغییر و تحولات او را نیز دنبال نکرده بودم. خواننده ای که روی سن بود با من هیچ پیوندی نداشت. حتا تا وقتی نگفت، نمی دانستم دارد شعرهای شاهنامه ی کردی را می خواند. نمی دانستم شاهنامه ی کردی هم وجود دارد. نمی فهمیدم چرا اول نگفت و چرا این همه وقت گذاشت در اشعارش دقت کنم تا بلکه کلامی بفهمم تا برای دخترم ترجمه کنم.
اما نه تنها این را در انتها گفت بلکه با این که نیمی از سالن "تئاتر شهر" پاریس فرانسوی بودند یک سلام هم به زبانِ فرانسه نکرد. یک خوش آمد هم به انگلیسی یا به فرانسه نگفت. در این زمینه کاملا ایرانی ماند. چرا که حتما مثل بسیاری از هموطنان فکر می کرد که فارسی شکر است و وظیفه ی دیگران است که زبان و تاریخ او را یاد بگیرند.
بی آن که موسیقی و یا کلام، قلبم را ذره ای تکان داده باشند، کنسرت به پایانِ خود نزدیک شد. بعد از کف زدن های بسیار- به رسمِ فرانسوی ها- ناظری دوباره به صحنه برگشت و شعر « اندک اندک جمع مستان می رسد» را خواند. یک باره بغض گلویم را فشرد. با یادآوریِ آن همه امید که از دست رفته بود، آن لحظه ها که دیگر نبودند، آن یاران که هرگز نخواهند رسید و ما در انتظارشان پیر خواهیم شد، دلم لرزید. بغض از سینه ام بالا آمد و تا به گلویم برسد صدها صحنه از دورانی که این شعر را همگی با هم می خواندیم در خاطرم مرور شد.
بعد یک باره گردن کشیدم. امتناع کردم. قد راست کردم. بغضم را فرو خوردم و از این که هنرمند با عواطفم بازی می کند سخت رنجیده شدم.
او می داند تبعیدی ام، پناهنده ام، از وطنم رانده شده ام، پناه داده شده ام، اما هم چنان بی پناهم، هم چنان بی وطنم. او می داند که دیگر جمع مستانی در راه نیست. او از آن دیار می آید و خوب می داند که همه ی مستان را سر بریده اند، مثله کرده اند، بیمار کرده اند، پیر کرده اند و با هزار ابزار، مستی را از سرشان پرانده اند. پس چرا با آرزوهای از دست رفته ام مرا به بازی می گیرد؟
نمی خواهم. نمی گذارم و بغضم را فرو می خورم.
صدای دخترم مرا به خود می آورد: « قشنگ بود. مگرنه؟»
نمی خواهم زهرم را به جانش بریزم. می گویم: آری.
جمعیت بسیار بود. همه راضی به نظر می رسیدند. بار دوم بود که ناظری به تئاتر شهر پاریس دعوت می شد. می گفتند شجریان شبِ قبل برنامه داشته،- باز هم در رقابتی که هنوز هم دلیلش را نمی فهمیدم-گردانندگان سعی کرده بودند سالن را پر کنند- این طور می گفتند-. همه راضی بودند اما من در درون برافروخته بودم. دلیل بغض فروخورده ام را نمی فهمیدم تا این که هفته ی بعد برای شنیدنِ موسیقیِ ارمنستان رفتیم.
در تئاتر «اَبِس» وابسته به تئاتر شهر پاریس، با سالنی به ظرفیت 200 نفر. این بار هم سالن پر بود. با دخترم در بالکن نشسته بودیم. او محو موسیقی بود و من نگاه به جمعیت داشتم. معدلِ سن، بالای پنجاه بود. بسیاری از تماشاگران موهای سفید داشتند. تنها بودند و یا با دوستی 20-15 سال جوانتر از خود همراهی می شدند.
زن و مردِ میان سالی به نوبت روی صحنه می آمدند و در تکرار کف زدن ها قطعاتی از موسیقی ارمنستان را می خواندند. قطعات کوتاه بودند و رفت و آمدِ دو خواننده روی صحنه کمی خارج از عرف به نظر می رسید، فقط یک بار هر دو با هم قطعه ای فوق العاده زیبا را اجرا کردند.
کنسرت به پایان رسید - و به رسمِ مردم فرانسه - تماشاچیان آن قدر کف زدند تا خوانندگان دوباره روی صحنه آمدند و این بار تکه ای بسیار احساساتی را درباره ی کوه آرارات خواندند. به چهره ی آنان که در لژها نشسته بودند نگاه کردم. همان بغض در صورت های شان بود، همانی که هفته ی پیش راه بر نفس ام بسته بود. خواننده های ارمنی با آن ها همان کار را می کردند که شهرام ناظری خواسته بود با من بکند. با دیدن اشکی که بر چهره ای روان شد، سرِ سفیدی که در لرزش کف زدن تکان می خورد، زنِ جوانی که دستِ همراهِ سالمندش را به نشان دلجویی می فشرد دانستم که بازگشتی در کار نیست و آن شعر « اندک اندک جمعِ مستان می رسد» فریبی بیش نبوده است. دانستم که آن زنِ میانسال که دستِ همراه سالمندش را به دلجویی می فشرد تصویردخترِ من است بیست سالِ بعد. بی شک آنان وقتی در سال های1920-1915رانده شدند گمان می بردند که چندی نخواهد پایید که به وطن شان بازخواهند گشت. حتما آن ها هم تا مدت ها از خرید ساده ترین وسایل مایحتاجشان اجتناب کرده بودند و هر روز امید به برگشت را در خود تازه نگه داشته بودند. حتما آن ها هم هنگام سال نو، شادباش شان را با «سالِ بعد در وطن» آراسته بودند. اما آن ها هم اینجا مانده بودند و موهای سرشان را در حسرتِ چیزی که دیگر نبود سفید کرده بودند و آن چه که بود دیگر وطنی نبود که آن ها ترکش کرده بودند.
و دانستم که درست در شکننده ترین نقطه مان ما را به بازی گرفته اند، در عشقِ سرخورده مان به وطنی که دیگر نیست، وطنی که دیگر وطنِ ما نیست.
-
-
2007 پاریس
چاپ نخست: مجله آرش، شماره ۱۰۰
نم ایرانیم. در ایران زندگی میکنم و ایران را وطن خوب خود میدانم.