راه خلوت/داستانی از حسین رحمت
حالا که چهره ی سیما به یادت میآید فکر میکنی کاش میشد همراهش میرفتی تا این همه افکار پریشان به ذهنت خطور نکند .این را میگویم که یادت بیندازم خودت منتظر فرصت بودی تا سیما چند روزی به ماموریت اداری برود تا بتوانی سر فرصت و در تنهایی نامهات را تمام کنی.اما حسی غریب و مضطرب دائم دور سرت میچرخد و خیالات گذشته ذهنت را شیار میزند . میان خواب و بیداری یاد شبهای شبستان مسجد کوچه ی زرنگار میافتی و روزها تا لنگه ی ظهر توی رختخواب غلت میزنی و کار خشکشویی را به امان خدا رها کردهای. دچار اندوهی شدهای که ریشه در تنت دارد و فکر میکنی کم کم داری در چاهی فرومیروی که همواره در وجودت بوده و آن را به صورت رازی سر به مهر پنهان کرده ای.
بیرون باد آرام گرفته است که از روی کاناپه بلند میشوی و از پله ها بالا میروی . توی اتاق خواب دور تخت گشتی میزنی و لنگهی باز پنجره را میبندی و از پشت شیشه به در گاراژ خانهی آقای خورشیدی نگاه می کنی. لبهایت را بههم می فشاری و لحظاتی ساکت میمانی .روشنی کم رمق بیرون لحظاتی خاکستری میشود و فضای اتاق را میگیرد. سیگار به دست تندی ِ ضربان قلبت را حس میکنی . نمیتوانی روبرو را نگاه نکنی. امواج صداها همراه صدای بم و آرام خورشیدی توی ذهنت میچرخد . یادت هست شبها به بهانه ی سیگار کشیدن دائم پشت پنجرهی اتاق خواب میایستادی. زنت میپرسید چرا حواست به رفت وآمد همسایههاست.
" درست میگویی. "
منتظرش بودی. شبها دیر به خانه میآمد.. همیشه یک نفر همراهش بود .
آن شب سه نفر بودند . صدای خنده هایشان تا پای پنجرهی اتاق میآمد. همانجا ایستادی و نگاهشان کردی. بعد کونه ی سیگارت را بیرون انداختی و مثل آدمهای حواس پرت به زن، که لباس حریر صورتیرنگ پوشیده بود، نگاه کردی. زن چند لحظه نگاهت را گرفت و دستهایش را به طرف تو دراز کرد. انگار التماس میکرد. نمیکرد؟ از تو پرسید:
" خیال نداری بیای توی رختخواب؟"
دستی به پشت کمرت کشیدی و گفتی : " دیسک . دیسک کمر کلافهام کرده."
"دکتر نرفتی؟"
"چرا . می گه عمل نکنی بهتره."
زن گفت:"پس میخواهی همین جور درد بکشی و کاری نکنی." و آه کشید و رو برگرداند و به تو پشت کرد. تا لبه ی تخت جلو رفتی. نمیدانستی چه باید بکنی. دستهایت لرزش داشت. با دهان باز نفس کشیدی وموهای زن را نوازش کردی.
" میگی عمل کنم؟"
" من که دکتر نیستم."
دهانت خشک بود. میخواستی سرت را به دیوار بکوبی. لحظاتی بعد زل زدی به شانههای لخت زن و بعد به کمانهی نور نارنجی بیرون نگاه کردی که توی آینه افتاده بود. زن دستی بهکشالهی رانهایش کشید وتو مثل یک میت حرکت دستش را دنبال کردی.
"دکتر می گه با ورزش ممکنه خوب بشه."
" پس معطل چی هستی؟"
"همسایهی روبرو نصف گاراژشو کرده سالن تمرینات بدنی."
چرخش آرام زن را در آینه دنبال میکنی. نگران میشوی.
"باش دوستی که. با هم قرار بذارین."
بیاختیار چرخیدی. نمیخواستی زن را نگاه کنی، اما برق چشم هایش نمیگذاشت. قاب عکس بالای تختخواب را بهانه کردی.
" بهتره جاشو عوض کنیم ."
" می تونی فردا بعدازظهر باش قرار بذاری ."
" ولی همیشه بیرونه. مگه روزهای تعطیل."
"چه کاره ست؟"
"استاد نیمه وقت دانشگاه است."
"به این جوونی؟"
"جوون مونده. خیلی وقته این جاست"
مثل جسد ی وارفته در عمق سیاهی شب شناوربودی . حالا زنت با روشنی چشم هایش زانوهای برهنهاش را بغل کرده بودو انگار از مسافتی دور با تو حرف می زد . بیخیال پرسیدی:
"تو دیدی ش؟"
"دو سه بار. یک بار با ماشینش منو تا ایستگاه قطار رسوند."
تعجب نکردی. حتا نمیخواستی نگاه کنی که چطور زنت کشالههای رانش را نوازش میدهد. بهطرف پنجره رفتی و باز خانهی آقای خورشیدی را تماشا کردی. نمیخواستی بهصدای نفسها و جابهجایی ِ مدام ملحفهها گوش بدهی. پرسیدی:
"کی دیدیش؟"
"چند وقت پیش. روزی که هوا بارونی بود."
"میخوای یه شب بگم شام بیاد این جا؟"
زن هیچ نگفت . داشتی جملهی بعدی را در دهانت مزه مزه میکردی که گفت:
"اگه قراره که از سالنش استفاده کنی. بد فکری نیس."
خندهی گوشهی لب زنت را که دیدی، بیش تر بهآمد و رفت با آقای خورشیدی امیدوار شدی.
"آدم خوش بر خوردیه. مرتب هم میپوشه."
"اسمش جمشیده . می گفت دوستاش اونو جیم صدا میکنن."
"پس خیلی حرف زدید؟"
"راستش اصرار کرد که منو تا اداره ببره. منم قبول کردم."
"میدونی که تنها زندگی میکنه."
"آره. میدونم."
"خودش گفت؟"
"آره. عصری که داشت گلهای جلو خونه را آب میداد."
"از اون دست خیابون اینا را تعریف کرد؟"
زن باتبسمی که به لب داشت موهای شلالش را با دست عقب زد و برق چشم هایش را توی صورت تو ریخت.
"ازم خواست که بروم نزدیک و گلهای باغچه را نگاه کنم."
"دیگه چی گفت؟"
"زیاد نموندم. خونه و زندگی مرتبی داره. تو همون چند دقیقه تلفن دستی اش مرتب زنگ میزد."
" مگه توی خونه شو دیدی؟"
"نه تو نرفتم. اصرار داشت با هم یک قهوه بخوریم. گفتم باشه واسه وقتی که تو هم باشی. انگلیسی حرف زدنشو دیدی؟"
"چطور مگه؟"
"محشره. خیلی قشنگ حرف میزنه."
"بزرگ شده این جاست لابد؟"
"دو سه سال پیش از انقلاب اومده. درسشو این جا تموم کرده."
"تعجبه که هنوز مجرده."
"واسه همینه که دیسک کمر سراغش نرفته."
زیر بار سنگین فکری که دائم خسته ات می کرد سر خم کردی و زن را بوسیدی و گرفتار و خسته کتابی از روی عسلی کنار تخت برداشتی و چراغ مطالعه را روشن کردی و آهسته کتاب را ورق زدی.
عصر بود. یکی ار عصرهای تعطیل عید پاک که با چشمهای میشی او آشنا شدی . از ماشین که پیاده شد دستی برایت تکان داد و تو جلو رفتی. چند لحظه نگاهت کرد و تو حالش را پرسیدی. انگار التماس میکردی. گفتی اگر فردا شب که شب شنبه است جایی قرار ندارد خوشحال خواهی شد که بیاید و شام را پیش شماها باشد. او هم دستت را فشرد و قبول کرد.
"حواست بود که با نگاه پر سوء ظنی نگاهت می کرد؟"
بعد رویت را برگرداندی و همهاش خیال میکردی که او همان جا ایستاده و دارد برگشتنت را نگاه میکند. توی آن هوای نیمه سرد سوزشی پشت گردنت نشست. از لای دندانهای بههم فشرده ات غرشی بیرون آمد.
"راحت شدم."
"راحت شدی؟"
مثل یک بختک روی سینه ات فشار میآورد.
آن شب، توی رختخواب وحشتزده بیدار ماندی و بعد از یک نگاه به تیرگی ِ بیرون و یک نگاه به چهرهی زنت که مست خواب بود، از خودت خجالت کشیدی و پاهای بیحست را مرتب تکان دادی و در خود پیچیدی.
از پشت پنجره کنار میآیی و روبروی آینه قدی توی اتاق میایستی و بهچشمهایت خیره میشوی. می بینی خورشیدی پشت سرت لخت ایستاده است؛ شورت چرمی سیاه ِچسبانی به تن دارد، آهسته جلو می آید و از پشت سر دستهایش را دور سینهات قفل می کند ولاله ی گوشت را زبان می زند . آهسته می گوید :
"چرا ماتم گرفتهای."
هیچ نمی گویی . سعی می کنی با کف دستت عرق پیشانیات را بگیری و ،در همان حال، از توی آینه به چشمهای او خیره می شوی .
خورشیدی تبسمی می کند می گوید :" یقین دارم که بعد از این دنیای تو دنیای دیگری خواهد بود." و دست راستش را روی صافی شکمت می کشد و، در همان حال، از روی میز کوچکی که نزدیک آینه قدی است سیگاری بر می دارد و روشن می کند . دو پک عمیق می زند . بعد سیگار را به لب تو نزدیک می کند . اما تو چون یکسالی بیش تر بود ترک کرده بودی , دستش را پس می زنی :
"نه، نمیکشم. خیلی وقته کنار گذاشتم."
"بزن، برات خوبه. کیفتو کامل میکنه. از اون معمولیها نیست."
می کشی . یکی دو بار سرفه می کنی ، ولی خودت را از پا نمی اندازی . لحظهای بعد هرم بخار سرت را حس می کنی . بعد نفس های گرمی به صورتت می خورد.
یک لحظه به پشت سر نگاه میکنی. از خورشیدی خبری نیست. عکس قاب گرفته زنت را میبینی. با همان لبخند همیشگی. یک دست روی شانهات انداخته و بیش تر به تو خیره شده تا به دوربین. شش سال از ازدواجتان گذشته بود که آن حس گمشده گاه و بیگاه به سراغت میآمد. تا مدتها بهروی خودت نمی آوردی. نمیخواستی باور کنی. اما هر چه ازروزهای جوانی دورتر میشدی، بیش تر آن سالها بهیادت میآمد. انگار همین دیروز بود که کنار کوچه ایستاده بودی. شانهات را تکیه داده بودی بهتیر چراغ برق و با یک تکه چوب توی دستت بازی میکردی. گویا حسی از فاصله ی نزدیک با تو حرف می زد . چهره ی عابران را نگاه می کردی . دلت می خواست چهره ی عابری که موهای بلندی داشت و نگاهت را گرفته بود به سادگی احساست را درک می کرد جلو می آمد و با شیار دست هایش احساس تورا لمس می کرد. نمی دانستی چرا نمی توانی با کسی حرف بزنی . مثل راهبه ای رنج کشیده و وا رفته خودت را به اولین میخانه رساندی و سرپایی دوسه چتول خوردی و زدی بیرون . میلی شدید به هم صجتی سرت را سبک کرده بود . بیرون خیس بود و دانه های باران چکه چکه با نم هوا روی صورتت می نشست . به بی وزنی نسیم از کنارعابران رد می شدی و چهره ها را سنگی می دیدی و همه را با یک نگاه . تن خسته و سنگین رسیدی خانه . دلت هوای خورشیدی را داشت .
"چند بار تصمیم گرفتی که خودت را خلاص کنی؟"
" بارها "
یک بار خواستی خود ت را پرت کنی زیر چرخهای تریلی و این جوری آبروی همه را حفظ کنی. حتا یک شب، وقتی زنت رفته بود ایران، مقداری قرص خواب آور توی آب حل کردی و بعد رفتی تو ی پذیرایی و شروع کردی بهزنت نامه نوشتن. دستت نرفت. نامه ناتمامت را لای یکی از کتابها گذاشتی . حالا دوباره خوانی آن به یادت میاندازد که این احساس از سال ها پیش از ازدواج وجودت را مور مور میکرد . توی آن بخار جهنمی خانه، هم باید درس میخواندی و هم پا به پای پدر پای مجلس حضرات مینشستی و نیرو می گرفتی . نماز و روزه و ذکر مصیبت سرت را گرم می کرد و کم تر اذیت میشدی . ولی بعضی شبها مثل جن زدهها تا صبح بیدار میماندی و سعی میکردی احساست را در لایهای از غبار نامرئی کنی. پیش خودت فکر میکردی اگر ازدواج کنی، راحت میشوی.
"شدی؟"
سیگاری روشن میکنی و گوش به زنگ منتظر میمانی و روزی را به یاد آوردی که از خانه بیرون رفته بودی و تاعصر بر نگشته بودی. همان روزی که با پزشک خانوادگی قرار گذاشته بودی.
"یادت هست؟"
"تمام تنم گر گرفته بود."
خجالت میکشیدی . نمیتوانستی خوب شروع کنی و از احساس دو گانهات حرف بزنی. ولی صدایی از پشت همهی صداها کمکت کرد که حرفت را بزنی. اول کمی حاشیه رفتی ولی بعد دل به دریا زدی و همه ی حرفهای دلت را ریختی بیرون. گفتی داری میسوزی. گفتی که یک جسد زنده ای. دکتر دست روی شانه ات گذاشت و سعی کرد تو را از زیر سایه ی وحشتناک افکارت بیرون بیاورد. گفت دردت را حس می کند ولی بهتر است جریان را با زنت در میان بگذاری و از او کمک فکری بگیری. این مسئله قابل حل است. خیلیها این جورند و خودشان را این همه اذیت نمیکنند.
ناامید از درمانگاه بیرون آمدی و روی پلهها ایستادی و بدون آن که حال و هوای هم صحبتی با کسی را داشته باشی رفتی روی نیمکت پارک کنار خانه نشستی و انگارکه کسی را گم کرده باشی منتظر ماندی تا آفتاب غروب کند.
برگشتن آقای خورشیدی را دیدی. او جلو در خانه مشغول آب دادن به گلهای توی باغچه بود. شیلنگ به دست احوالت را پرسید. گفت خسته به نظر میآیی و تو بدون آن که جوابش را بدهی نزدیک او رفتی و گفتی آدم باید غروب ها بیرون برود و گرنه دلش میگیرد توی این غربت.
خورشیدی شیلنگ را انداخت توی باغچه و گفت:
" دلگیری ها بیش تر به خاطر رسم و روش افراده. زندگی رو نباید سرزنش کرد."
" سرزنش نمی کنم. حرفم از دله. غربت و دل ..."
"شما که سنی ندارید. یک خورده به خودتان برسید همه ی کارها روبراه می شه."
"کدوم کارها؟"
"همین دغدغهها ی روزمره . خاطره ها."
و یک آن از ذهنت گذشت کدام خاطره ها؟
"ما این جا غربتی هستیم. غربتیهای خودمون یادتونه مرتب کوچ میکردن؟"
"این جور فکرها بیش تر بازی با توهمات شخصیه."
و سفارش کرد چون سنی ازت نگذشته بیش تر به خودت برسی و فرصت ها را از دست ندهی:
"آدمهایی به سن و سال من و تو بهتره عصرها توی باغ حیاط بنشینند و تخته نرد بازی کنند. اگر مایل باشید میتوانیم یک دست - د ست و پنجه نرم کنیم؟"
گفتی تخته سرگرمی خوبی است و وقتی به صورت خندانش نگاه کردی از رنگ چهرهی خودت خجالت کشیدی. میدانستی سرخ شدهای.
سر میز شام ماجرا را برای سیما تعریف کردی. گفتی با خورشیدی قرار گذاشتهای گاهی اوقات با او تخته بازی کنی.
" تمرینات بدنی چی. یادت رفت اونو بگی؟"
"گفتم. خیلی خوشحال شد. قراره روزهای تعطیل تمرین کنیم."
"سالن ورزشی خوبی درست کرده."
"مگه دیدی؟"
"نه همشو. از پشت شیشهی در توی باغ دیدم."
"باغ بزرگی داره."
"دیدم. سلیقهی خوبی هم داره."
"این روزها هر کی پول داره سلیقه هم باش میآد."
"نه واسه همه. میدونستی که جامعه شناسه."
"جامعه شناس؟"
"آره. کلی زحمت کشیده. فعلا نیمه وقت درس می ده. خودش این طوری میخواد. میخواد نصف وقتش واسه خودش باشه."
"مگه کارای دیگه هم داره؟"
"گمان نکنم. نصف وقتشو گذاشته واسه دل خودش."
" فقط یه کمی تو مشروب خوری زیاده روی میکنه."
"خونه به اون دلبازی، با اون هال سنگفرش و اون کتابخونه قشنگ، معلومه که مشروب هم میچسبه."
"همه جای خونه شو دیدی؟"
"آره، یه بار که خونه نبودی فکر کردم اون جایی، به زور منو برد تو و همه جای خانه رو نشونم داد."
"چقدر موندی؟"
"بیش ترازنیم ساعت. اصرار داشت شام بمونم. میگفت اگه بخوام یه یادداشت دم در میذاره که هروقت اومدی یه راست بیای اون جا. حالا از کی ورزشو شروع میکنی؟"
"هنوز قرارشو نگذاشتیم. فردا عصر قرارشو میذارم."
این دیدارها بعد از مدتی برایت عادت شده بود. بیش تر عصرها پشت پنجره منتظر میماندی تا خورشیدی سر برسد و تو بیرون بیایی و با هم چاق سلامتی کنید. هم صحبتی با او برایت لذت بخش بود. گاهی هم به پیاده روی میرفتید.
از اتاق خواب بیرون میآیی. کمی توی راهرو طبقه ی اول به نرده ی چوبی تکیه میدهی و در و دیوار را نگاه میکنی. دلت نمیخواهد به اتاق کار زنت بروی. ولی میروی. انگشتی روی صفحه ی مانیتور کامپیتوتر روی میز میکشی. تختخواب یک نفره مرتب است و کتابها روی میز، روی هم . عکس قاب گرفتهی زنت روی دیوار است. چتری مو قسمتی از پیشانی را پوشانده. گوشهی قاب، عکس کوچکی هم هست . نزدیکتر میروی .عکس خودت است. مال دوره ی جوانی. خشک و بیحالت. نزدیکتر میروی. تا حالا این همه وسواس نگاه کردنش را نداشتی. لحظاتی بعد میروی پایین و گل رز قرمزی از توی گلدان توی پذیرایی برمیداری میآوری بالا و روی بالشت تختخواب میگذاری و کمی عقب میروی. میخواهی مطمئن شوی که گل را جای مناسبی گذاشتهای .
باز سیگاری روشن میکنی و تا چند لحظه سرت را روی پشتی کاناپه می گذاری و شروع میکنی با خودت حرف زدن. خودکار را از روی میز بر میداری. فکر میکنی که او توی آستانهی در ورودی خانهاش ایستاده و انتظار دارد که بروی و با او یکی دو دست تخته بازی کنی. گمان نمی کنی که حوصلهی این کار را داشته باشی. دلت هم نمیخواهد بیاید و زنگ در خانه را بزند. میدانی میداند جواب رد از تو نخواهد شنید. برای همین هم خدا خدا میکنی منتظر کس دیگری باشد که دیر کرده و به همین خاطر آمده و جلو در ایستاده. حقیقت را بخواهی حالا دیگر از سرو ریخت او بیزاری. بارها به خودت نهیب زدهای که دیگربه اونزدیک نشوی. بارها تصمیم گرفتی رفت و آمدتان را کم کنی. حتی به فکر کوچ کردن از این محله افتادی و آنرا با سیما در میان گذاشتی ولی او رغبتی نشان نداده بود. خانه اش برایت عین لانه ی مورچه ها شده بود. از رنگ و بوی اتاقهایش بدت میآمد. چند بار نصیحتش کردی.یک بار گفتی به موهای خاکستری اش نگاه کند. در جواب طاسهای توی دستش را نشانت داد و گفت اگر شیش و بش آورد حرفهایت را قبول میکند. پاک کفریات کرد. بعد زل زد توی چشمهایت و بدون آنکه حرفی بزند بلند شد رفت و برای هر دوتان آبجو آورد.
شیشه ی نوشابهات را از روی میز بر میداری و به عکس قاب گرفته ی پدر و مادر که روی سینه ی دیوار بالای شومینه آویزان کردهای نزدیک میشوی. مادر چارقد به سر کنار پدر روی صندلی شاه عباسی نشسته و هردو نگاهت میکنند. غروب دارد پشت پنجره مینشیند. آن غروبی هم که به انتظار سیما این جا ایستاده بودی باد میآمد. شام تهیه دیده بودی با چند گل قرمز. بیرون باد می وزید و صدای زوزهی آن ازلای پنجره تو میآمد. چراغ اتاق پذیرایی خانه ی خورشیدی روشن بود و پردهی پشت آن به دو گوشه جمع شده بود. تصمیم داشتی بعد از آمدن سیما و صرف شام سری به او بزنی و برای آخرین بار ببینی اش. میز شام هیچ کسری نداشت. سری به آشپرخانه زدی و در ِ دیگ خورشت را برداشتی و مزه ی آن راچشیدی. بعد روی میز غذا خوری را نگاه کردی. همه چیز مرتب بود. دلت میخواست شمعی هم روشن کنی. یادت آمد آن وقتها که تازه به این محله آمده بودید سیما هر شب شمعی روی میز شام روشن میکرد. دوست داشت. بههمین خاطر بیش تر جاهایی را که فکر میکردی شمع باشد گشتی. یک لحظه به این فکرافتادی که بروی و شمعی از مغازه ی سر گذر بخری. بیمعطلی از خانه بیرون رفتی. توی راه با خودت فکر کردی امشب، شب تو و سیما ست. رفتار لعنتیی تو را تا به حال تحمل کرده ، بارها از دلسردی تو و تنهایی ِ خودش لب به شکایت بازکرده و تو هر دفعه موضوع را درز گرفته و به دروغ گقته بودی که دیسک کمر و حالت افسردگی چیزی نیست که به این زودیها درمان شود و سیما همان طور که نگاهت میکرد بلند خندیده و به شوخی گفته بود شاید پیری ِ زودرس به سراغت آمده . بهتر است پیش دکتر بروی و دردت رادرمان کنی. یادت هست شبی که سیاه مست بودی، سیما خودش را لخت توی بغلت انداخت وتوسعی کردی اما نیمههای کار خیس عرق پس نشستی و دیسک کمر را بهانه کردی. سیما از روی تخت پایین آمد و پایین تخت نشست و با موهای سینه ات بازی کرد. لرزان و مات به چشم های میشی اش نگاه کردی. گفتی دکتر گفته طول میکشد. موهای شلال را کنار زد و گفت تا دیر نشده بهتراست به دکتر بگویی که عجله کند. گفتی که مدتی است که پیش روان پزشک میروی. نتیجه دواهایش کمی طول میکشد. ولی پیش خودت فکر کردی که باید ازارادهات کمک بگیری و برای همین بود که آن شب تصمیم گرفتی برای سیما سنگ تمام بگذاری و دوتایی جشن بگیرید. شمع را روشن نکرده وسط میز گذاشتی و صبر کردی تا سیما بیاید. بعدبهاتاق پذیرایی آمدی و دوباره ساعت دستت را نگاه کردی. هنوز از سیما خبری نشده بود. از آشپزخانه بیرون آمدی و نزدیک پنجره رفتی. سالن ِ پذیرایی خورشیدی کاملا روشن بود. باورت نمیشد. خشکت زد. هیچ نفهمیدی که آتش سیگار داشت انگشت دستت را میسوزاند. سیما و خورشیدی روبه روی هم توی پذیرایی ایستاده بودند و حرف میزدند. خورشیدی گاه سرش را بالا میگرفت و انگار میخندید. سیما هم شاد به نظر میرسید. بعد دیدی که هر دو همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. سیما توی بغل خورشیدی جمع شده بود.
با ناراحتی به آشپزخانه برگشتی. حس کردی در و دیوار توی هم میروند. در همان لحظه به خیلی چیزها فکر کردی و از حقارت خودت خجالت کشیدی. هنوز کاملا شب نشده بود، ولی زوزه ی باد بیش تر شده بود. همان جا توی آشپرخانه ماندی تا زنگ در به صدا در آمد.
شام را در سکوت خوردید. از سیما پرسیده بودی که چرا دیر کرده. سیما گفته بود سر راه به چند تا بوتیک سر زده وموقع برگشتن برنامه ی کامپیوتری جدیدی را که از اداره آورده بود برده و به خورشیدی داده و چند دقیقهای هم با او حرف زده. به زحمت خودت را کنتر ل کردی. حتی یادت رفت شمع روی میز را روشن کنی. دست هایت بی حس بود. دلت میخواست رو راست با سیما حرف بزنی. ولی ترسیدی. از خودت ترسیدی. توی دلت گفتی تقصیر خودت است. نگفتی؟ بعد به سیما خیره شدی. نشدی؟ میخواستی فریاد بزنی بگویی تقصیر خودت نیست که این جوری به دنیا آمدهای.
"سیما بعد از شام سر درد را بهانه کرد و رفت خوابید، نه؟"
آن شب، تنها شبی بود که تا دیر وقت پای تلویزیون نشستی و برنامههای مختلف را نگاه کردی.بعد ، پرده ها را کشیدی و چراغها را هم خاموش کردی و همان جا روی کاناپه درازکشیدی و خوابت برد. صبح که از خواب بیدار شدی دیدی سیما پتویی رویت کشیده. دیگر برایت غروری نمانده بود. بارها میخواستی سرت را به دیوار بکوبی. یادت آمد که چند روزی که سیما به ماموریت اداری رفته بود خانهی حورشیدی سوت و کور بود. خورشیدی هم غیبش زده بود. درست یک روز بعد از برگشتن سیما سر و کلهی خورشیدی هم پیدا شد.
"کمی بیاعتنا شده بود؟"
هر وقت که او را میدیدی با چشمهای باز بهات لبخند میزد و تو دلت فرو میریخت. زیاد گرم نمیگرفت. اوایل کمی ناراحت میشدی ،ولی به روی خودت نمیآوردی. اما کم کم از این که بینتان داشت فاصله میافتاد خوشحال به نظر میآمدی و شکایتی نمیکردی. فکر میکردی که هر چه فاصلهتان بیش تر بشود به سیما نزدیکتر میشوی و برای اینکه عادت دیدن خورشیدی را از سرت بیرون کنی بیش تر دوست داشتی که شبها با سیما سر میز شام بنشینی و از گذشتهها و خیالات خوب حرف بزنید.
آن شب سیما غمگین نگاهت کرد. گفت:
"خونه خیلی سوت و کوره."
"پاشو یه نوار ایرونی بذار."
"بابا از جیم یاد بگیر. نوارهاش محشره."
"اینایی که تو تلویزیون نشون می دن؟ این جوونا."
"مگه نشیندی؟ آهنگ های ملایمی داره که خوابت میکنه."
برای اینکه بیتوجهی کرده باشی بلند شدی رفتی توی پذیرایی و گفتی که سیما هم بیاید.
"آمد؟"
داشت با لیوان شرابش بازی میکرد.
تو هم لج کردی گفتی می روی بیرون کمی قدم بزنی. رفتی و تا نیمههای شب توی خیابانهای روشن شب پرسه زدی.
خواب و بیدار نگاهی به ساعتت انداختی. ده دقیقه به ده بود. لیوانی چای درست کردی و همزمان سیگاری گیراندی و تای پنجره را باز گذاشتی تا بوی بد اتاق عوض شود.
کمی بعد از خانه بیرون آمدی. بیرون هوا ابری و خاکستری بود. به آن طرف خیابان رفتی و زنگ در را فشار دادی. با همان لبخند همیشگی در را باز کرد. در آستانه ی در بغلت کرد و صورتت را بوسید. با تبسمی مرده تو رفتی. پرسید:
"ناشتا که نیستی؟"
" نه، صبح زود بیدار شدم."
بعد به آشپزخانه رفتید. حین خوردن چای پیشنهاد کرد که بهتر است بروی کمی نرمش کنی:
"چند تا دمبل کار کن تا سر حال بیایی."
"تو چی؟"
"چند تا تلفن باید بزنم."
توی سالن، حین سبک سنگین کردن دمبلها آن حس غریبت در فضای سرت میچرخید. نفست گاهی بند میآمد و یکریزتوی ذهنت لحظه شماری توی ذهنت می کردی. نمیدانستی که چه وقتی از زمان است. یک آن باز به فکر ایام پریشان گذشته افتادی. از ذهنت گذشت:
"باید کار را تمام کنم."
مثل کسی بودی که تب داشته باشد. میترسیدی بلند نفس بکشی. انگار در ابتدای یک خواب خیس در مکانی مه گرفته قرار داشتی. خیال میکردی پیرشدهای و نمیتوانی تصمیم بگیری. خواب به پشت پلکهای خیست میآمد و میرفت. مات و مبهوت اطراف را نگاه میکردی و یاد نفسهای ملتهب شبهای تنهاییات میافتادی. نگاهت در فضای گاراژ شناور بود. خطوط صورتت در هم ریخته بود و چیزی ناگفتنی دور سرت چرخ میخورد و هوا رو به خاکستری میرفت. دمبل به دست رفتی و روی چهار پایهی مستطیل شکلی که روبروی آینهی قدی بود نشستی. با همان تبسمی که سیما خوشش میآمد بهچشم هایت خیره شدی و دمبل را با تمام قوا پایین آوردی و این کاررا چند مرتبه تکرار کردی. از دیدن خونی که جاجا روی آینه ی قدی شتک خورده بود تبسم کردی . بعد روی چهار پایهی روبه روی آینه کمی جا به جا شدی. عرق سردی به پیشانیات نشسته بود. دیر کرده بود. لحظاتی بعد دمبل را زمین گذاشتی و از روی چهارپایه بلند شدی و به طرف دری که به آشپرخانه باز میشد رفتی و به اتاق پذیراییاش سرک کشیدی. شورت چرمی سیاه به تن داشت. پای تلفن بود و داشت قرار میهمانی فردا را میگذاشت. یک لحظه برگشت واز آن فاصله با دست برایت بوسه فرستاد. به سالن برگشتی. صدای خنده اش تا توی سالن میآمد. کمی به دیوار تکیه دادی. دهانت خشک بود. خودت را از همه کس و همه چیز دور میدیدی. در همین حال تصویر سیما جلو چشمت آمد. انگار صدایت میزد. یهنظرت آمد پشت در گاراژ منتظر است. به طرف صدا رفتی ودر را آهسته بازکردی. خنکای بیرون روی پوست صورتت نشست.
توی خانه مدتی ساکت و بی حرف روی کاناپه لم دادی و دو باره به عکس قاب گرفتهی روی سینهی دیوار زل زدی. بعد کاغذهای روی میز را مرتب و شماره گذاری کردی و لای پاکت گذاشتی و پس از نگاه کردن به چمدان سیاه رنگ کنار در خروجی، که قبل از رفتن به خانه ی خورشیدی آماده کرده بودی، با کمی تأمل پشت پاکت نوشتی: سیما جان.
بیرون خلوت بود وخیابان ازنور آفتاب کم رمق نزدیک ظهر روشن بود.