جامعهی بدون قهرمان و بیپدر
-
اغراق نکردهایم اگر ادعا کنیم «در درهی خدایان» ( In The Valley of Ellah ) موفقترین فیلمی است که تاکنون هالیوود دربارهی جنگ عراق ساخته و به نمایش درآورده است. این فیلم بیش از آن که یک فیلم جنگی به سبک و سیاق فیلمهای جنگی هالیوودی باشد به آسیبشناختی فرهنگ تجاوز و پیامدهای آن در جامعهی آمریکایی میپردازد. در حاشیهی جادهای در مکزیکو سیتی جنازهای مُثله پیدا شده است. پلیس مشغول تحقیق دربارهی این جنایت است که ناگهان نظامیان آمریکایی از راه میرسند و منطقه را محاصره میکنند. به زودی معلوم میشود که زمینهای این منطقه به ارتش آمریکا تعلق دارد. پلیسها میروند و نظامیان کار تحقیق پیرامون قتل جوانِ مثلهشده را به عهده میگیرند.
مردی که در این جا به قتل رسیده است، مایک درفیلد (با بازیگری جاناتان تاکر) نام دارد. او فرزند استواریست به نام هنک درفیلد (با بازیگری تومی لی جونز). مایک که چند روز پیش از این حادثه از عراق به پادگانی در آمریکا برگشته، به طرز مرموزی به قتل رسیده است. وقتی به پدر او خبر میدهند که پسرش تمرد کرده و احتم به دست قاچاقچیان به قتل رسیده، هنک درفیلد باور نمیکند و او که عمری را به گرهگشایی قتلهای جنایی سپری کرده است، دست به کار میشود که به حقیقت این جنایت پی ببرد. بدین ترتیب ماجراهایی برای او اتفاق میافتد که سردرگمکنندهتر و خشنتر از جبهههای جنگ هستند. دروغ چیست و حقیقت کدام است؟ خطِ مقدم کجاست؟ در وطن یا در خاک بیگانه؟
پل هجیز که با نوشتن فیلمنامهی فیلمهای موفقی مانند «ال ای کرش» و «بیبی یک میلیون دلاری» جایزهی اسکار را از آن خود کرد فیلمنامهی «در درهی » را نوشته و این فیلم را کارگردانی کرده است. هجیز به بهانهی جنگ عراق با طرح پرسشهایی بنیادین جامعهی آمریکا را به چالش میکشد. او بدون آن که ادعا کند با صحنههای جنگ عراق آشنایی دارد، در فیلمی با نماهای طولانی، بدون صحنههای زد و خورد و قهرمانسازیهای باسمهای در پی یافتن حقیقتیست گمشده در متن سیاستهای تجاوزگرانهی آمریکا. صحنههای جنگی در این فیلم صحنههاییاند بسیار کوتاه و اغلب لرزان و تار که مایک، سرباز مقتول با تلفن همراهش از جبهههای جنگ برداشته است. پدر این صحنهها را از دریچهی چشم فرزند به قتل رسیدهاش میبیند: تصاویری از جیپهای نظامی و آمد و شد نظامیان. ناگهان کسی یک دست بریده را مقابل دوربین میگیرد که در صحنهای بعد دوربین روی جنازهای سوخته برود. پدر میبیند که پسرش چگونه یک مرد مجروح عراقی را آزار میدهد تا آن حد که مرد مجروح از درد فریاد میکشد. مایک اما مقابل دوربین لبخند میزند و در همان لحظه تصویر ناگهان قطع میشود. تماشاگر میبایست چنین تصاویر ناپیوستهای را کنار هم قرار دهد تا به تصویری کلی از فرهنگ تجاوز و از شخصیت یک سرباز متجاوز که بعدها خود نیز قربانی خشونت میشود دست یابد. اما، با این حال هرگز این تصویر کامل نمیشود و روایتی یکدست از حقیقت فراهم نمیآید. کنایهای از این مفهوم که از جزء دیگر نمیتوانیم به کل برسیم و در جایی که انسانها با خود بیگانه شدهاند، حقیقت نیز در میان وقایع خشونتآمیز و انبوه تصاویر فراموش میشود.
پدر در یکی از صحنههای آغازین فیلم عکس فرزند به قتلرسیدهاش را از قاب بیرون میآورد و در حین تحقیقات پیرامون قتل او، این عکس را بارها به دیگران نشان میدهد. آیا شما فرزندم را میشناسید؟ در یکی از صحنههای پایانی فیلم این عکس را مجدداً در قاب میگذارد و مدتی به قاب نگاه میکند. در این لحظه احساس میکند که فرزندش را نمیشناخته است. چه چیزی در ساختار خانوادهی آمریکایی هست که بین پدر و فرزندش تا این حد فاصله ایجاد میکند و آیا ریشههای فرهنگ تجاوز را باید در انشقاق میان نسلها و عدم ارتباط معنوی و فروپاشی خانوادهها جست؟
کارگردانانی مانند هال اشبی و مایکل سایمینو که در سالهای 1977 تا 1978 میلادی در آثارشان به سربازانی که از جنگ ویتنام برگشته بودند میپرداختند و قهرمانانی را نشان میدادند که پس از جانبازیها در میدان جنگ تلاش میکنند در موطنشان جایی برای خود دست و پا کنند. در روایتی که هجیز از جنگ به دست میدهد قهرمانی وجود ندارد. سربازی به وطنش برمیگردد که در آنجا بمیرد. از این نظر این فیلم تنها فیلم سینمای هالیوود است که در هیچیک از صحنههایش سرباز از جنگ برگشته دیده نمیشود.
در روایت هجیز آمریکا سرزمینیست بایر و فوقالعاده غمگین که از برخی لحاظ مانند یک کابوس جلوه میکند. در این فیلم، آمریکاییها انسانهایی هستند که از نظر اخلاقی و معنوی تباه شدهاند و بدون هدف و انگیزه امروز را به فردا میرسانند. در این میان فقط یک افسر پلیس به نام امیلی سندرز (با بازیگری چارلیز ترون) هنوز به برخی ارزشهای انسانی وفادار مانده است. در حین تحقیقات پیرامون قتل، هنک و امیلی بارها احساس میکنند که در سرزمینی بیگانه با دشمنی نامرئی میجنگند. یافتن حقیقت آسان نیست. جبهههای جنگ واقعی و خطِ مقدم جبهه در واقع در آمریکا قرار دارد. با این تفاوت که در اینجا فرقی میان دوست و دشمن، خودی و بیگانه وجود ندارد. در چنین جامعهای بدون محور که از خودبیگانگی انسان و از نوعی سرگردانی درونی نشان دارد، هنک تلاش میکند به جهان پیرامونش نظم بدهد. بارها، در نمای نزدیک او را میبینیم که پتویش را به دقت تا میکند، کفشش را به دقت واکس میزند و شلوار و پیرهنش را به دقت اتو میکند. هنک، این استوار ارتش آمریکا که به قاعده و نظم نیاز دارد، اصولاً نمیتواند عواطفش را نشان بدهد. تومی لی جونز که در فیلم «نه سرزمینی برای پیرمردان» هم نقشآفرینی کرده است، موفق میشود چنین شخصیتی را به خوبی بیافریند. بهترین صحنههای این فیلم وقتی به وجود میآید که هنک از جلد خود بیرون میآید و در لحظاتی کمیاب عواطف خود را نشان میدهد. در یکی از صحنههای پایانی فیلم از قاتل میپرسند که چرا پس از به قتل رساندن سرباز و مثله کردن و به آتش کشیدن جنازهی او به یک ساندویچفروشی رفته است. در پاسخ میگوید که پس از این جنایت گرسنه بوده؛ به شدت گرسنه بوده است. دوربین روی چهرهی تومی لی جونز متوقف میماند. در چهرهی او شگفتی و نفرت دیده میشود. شگفتی و نفرت از این که تجاوز و فرهنگ تجاوز چه پیامدهای ویرانگری برای انسان میتواند دربرداشته باشد.
-
-
-