دروغگو *نوشتهی: ژان کـُکتو
برگردان: فرهنگ کسرائی
من دلم میخواهد حقیقت را بگویم. من عاشق حقیقتم. ولی او عاشق من نیست. این یک حقیقت واقعی است؛ حقیقت عاشق من نیست. اما همینکه حقیقت از دهانم بیرون میآید، بیدرنگ ریختش دگرگون میشود و روبرویم میایستد. و من مانند یک دروغگو میشوم و همه به من چپ چپ نگاه میکنند.
ولی من آدم راستگوئی هستم و دروغ را دوست ندارم. قسم میخورم. دروغ دردسرهای وحشتناکی را به بار میآورد. آدم را به دام میاندازد. مثل تناب دورش میپیچد و به زمین میاندازدش تا همه به ریشش بخندند. اگر کسی از من در بارهی چیزی بپرسد، دلم میخواهد آن چیزی را که فکر میکنم بگویم. من دلم میخواهد حقیقت را بگویم. من میخواهم پاسخم حقیقت داشته باشد . من گرفتار حقیقتم. حقیقت مسئلهی من است. ولی نمیفهمم چطور میشود که از ترس و نگرانی از اینکه مبادا باعث خندهی دیگران بشوم، بیهوا دروغ میگویم. آری، دروغ میگویم. و باری، دیگر خیلی دیر است که بخواهم خود را پس بکشم و از دروغ بگریزم. همین بس که تنها یکبار به دام دروغ بیافتی، دیگر همینجور پشتِ سرهم میآید. فرار از تلهاش به این سادگیها نیست. باور کنید. خیلی سخت است.
گفتن حقیقت خیلی ساده است. برای آدمهای تنبل یکجور برازندگی است. آدم میداند که دیگر اشتباه نمیکند. دیگر سختیئی درکارنیست. سختییش همان نخستین دم است، آن دم که دهان میگشائی، بعد همه چیز روان و ساده میشود. و من...! وای مگر شیطان میگذارد.
دروغ تنها سرنوگون شدن به درون مَغاک هولناکی نیست. او شما را، که انگار نشسته باشید در چهارچرخهای روی فانفاری بزرگ و پیچاپیچ، آنچنان پرشتاب و تیز از فراز و فرود تپههای بلند و ترسناکش راه میبرد که نفستان را بند میآورد، گلویتان را میفشارد و قلبتان را از تپش بازمیدارد.
من اگر عاشق باشم، میگویم:" من عاشق نیستم ! " و اگر عاشق نباشم، میگویم:" من عاشقم !" و دنبالهی این پیداست که به کجا میکشد. یعنی به همین روال آدم میتواند تیری در مغزش خالی کند و آسایشش را بازیابد.
نه، پند و اندرز کمکی به من نمیکند. چه سودی دارد که بروم روبروی آینهی کمد بایستم وهی بخودم بگویم:" تو دیگر دروغ نمیگوئی، تو دیگر دورغ نمیگوئی، تو دیگر دروغ نمیگوئی. "
من دروغ میگویم، دروغ میگویم، دروغ میگویم، دروغ میگویم، هیج فرقی هم برایم نمیکند، چه برای چیزهای بزرگ و چه برای چیزهای کوچک. و اگر یکبار همینجوری، یعنی اتفاقی، ناگهانی، من حقیقت را بگویم، بیدرنگ روی برمیگرداند، میچروکد، میپلاسد، ریختش بهم میخورد، دگرگون شده و میشود دروغ. هرکاری، هر رویدادی، کوچکترین چیزی سر برمیکشد تا ثابت کند که من دروغ گفتهام.
نه، من آدم ترسوئی نیستم.
من در درونم همیشه میدانم، چه پاسخی باید بدهم و در خیالم خود را برای کارزار آماده میکنم. اما هنگام رزم، گاه گپ و گفت و شنید، تنم سست میشود و زبانم بند میآید. همه با من آنگونه رفتار میکنند گوئی که من یک دروغگو هستم، و من همه چیز را در خودم میریزم. میتوانستم اما پاسخ دهم، شما دروغ میگوئید. ولی توانائییش را ندارم. میگذارم که به من ناسزا بگویند، و از زورِ خشم به لرزه میافتم. و این خشم، این خشم فزاینده، این خشمی که در دلم تلنبار میشود، مرا از تنفر میانبازد.
من آدم بدجنسی نیستم. من حتا خیلی هم خوبم. اما تنها کافیست، که همچون یک دروغگو با من رفتار شود. آن وقت است که دیگر از زور نفرت خفه میشوم.
شما درست میگوئید. میدانم درست میگوئید که من شایستهی ناسزاهای شما هستم. اما راست این است که من نمیخواستم دروغ بگویم و تاب این را دیگر ندارم که نمیفهمند من برخلافِ خواستِ درونیم دروغ میگویم وَ شیطان است که مرا از راه به در برده است.
من... من آدم دیگری خواهم شد. من آدم دیگری شدهام. ازاین پس دروغ نخواهم گفت. باید روشی بیابیم تا دیگر دروغ نگویم، تا دیگر گرفتار دنیای سردرگم دورغ نشوم، دنیائی مانند اتاقی ریخت و پاشیده و درهم برهم، مانند کلاف سردرگم سیمخاردارها در شب، مانند راهروهای هزارتویهی خواب. من درمان میشوم، بهبود خواهم یافت. من از این بنْبست خود را میرهانم. و بفرمائید، این هم سَنَدَش. من در پیشاپیش همگان گناهم را به زبان میآورم و خود را بازخواست میکنم. و فکر نکنید که بخاطر راستگوئییم دچار این گناه میشوم. نه، نه من خجالت میکشم و شرمگینم. من از دروغهایم بیزارم. آنقدر که هرکاری از دستم برآید، انجام خواهم داد تا ناچار نشوم گناهانم را در کلیسا اعتراف کنم.
و اما شما... شما حقیقت را میگوئید؟ آیا شایستهی شنیدن سخنان من هستید؟ راست این است که من بی آنکه فکرکرده باشم خود را در برابر دادگاهی بازخواست میکنم که نمیدانم آیا بدرستی شایستگی آن را دارد؟ آیا میتواند دادرس من باشد؟ دادگیرد و یا ببخشایدم؟
شمایان دروغ میگوئید. همهیتان دروغ میگوئید. به هیچ درنگی.
و با اینکه دروغ گفتن را دوست میدارید، گمان میبرید که دروغ نمیگوئید. شمایان به خودتان دروغ میگوئید. گرفتاریتان همینجاست. من به خودم دروغ نمیگویم. آنقدر روراست هستم که بگویم؛ من دروغ میگویم. من یک دروغگو هستم.
و شمایان ترسوئید. به سخنانم گوش فرامیدهید اما پیش خود میپندارید:" مردک بیچاره !" شمایان از راستی و راستگوئی من بهره برمیگیرد تا دروغهایتان را لاپوشانی کنید. مچتان را گرفتم !
خانمها و آقایان، آیا میدانید چرا من گفتم دروغ میگویم و دروغ را دوست میدارم؟ نه، چنین چیزی حقیقت ندارد. من اینها را تنها به این انگیزه گفتم تا شما را به دام بیاندازم، تا رفتارهایم را دریابم، وَ بتوانم پاسخگویشان باشم.
من دروغ نمیگویم. من هرگز دروغ نمیگویم. من از دروغ بیزارم، و دروغ از من بیزار. من دروغ گفتم تا به شما بگویم که من دروغ میگویم. اکنون میبینم که چگونه چهرهایتان درهم میرود. هرکس از ترس اینکه مبادا من از او بازخواستی بخواهم، به جای دیگری میرود روی سندلی دیگری مینشیند. خانم گرامی، شما دیروز به شوهرتان گفته بودید که به خیاطی رفتهاید. آقای گرامی، شما به همسرتان گفته بودید که با دوستانِتان نشستی داشته بودید. درست نیست، راست نیست که نیست. یارای این را دارید که انکارش کنید. هیچکس تکان نمیخورد؟
چقدر خوب. میدانستم انگشت روی چه چیزی بگذارم. ساده است که به دیگران انگ بزنیم یا گناهکار بیانگاریمشان. شمایان ادعا میکنید که من دروغ میگویم ولی شما دروغ میگوئید. و چقدر هم زیبا.
من هرگز دروغ نمیگویم. میشنوید ! هرگز. و اگر زمانی ناگهانی دروغی بگویم تنها به این خاطر است که کاری برایتان کرده باشم... جلوی درد و اندوهی را بگیرم... نگذارم چالشی پیش بیاید. یک دروغ شایسته، دورغ مصلحتی. از روی ناچاری، از ناگریزی باید دروغ گفت. کمی... اینجا و آنجا... دروغ گفتن...
چیزی گفتید؟ شما چیزی گفتید؟ انگارکه... یعنی فکر کردم... نه... چون این گونه دروغها را به من بستن شگفتآوراست. راستش از سوی شما خیلی مسخره است.از سوی شمایانی که دروغ میگوید آن هم در برابر کسی که دروغ نمیگوید.
ببینید، به تازگی... ولی نه... شما سخنان مرا باورنخواهید کرد.
ولی از اینها گذشته، دروغ... دروغ چیز باشکوهیست.
خوب فکر کنید! باورکردن یک دنیای به دور از حقیقت. دروغ گفتن. و درست است که حقیقت چهرهای سترگ و شکوهمندی دارد و مرا به راستی شگفتزده میکند. آری حقیقت. حقیقت و دروغ همترازند. شاید دروغ کمی توانمندتر باشد... هرچند که من دروغ نمیگویم.
چه گفتید؟ من دروغ گفتم؟ مطمئنید ! من دروغ گفتم آن هنگام که به شما گفتم، دروغ میگویم؛ یا آن هنگام که گفتم، من دروغ نمیگویم؟ یک دروغگو. من؟ راستش را بخواهید من خودم را نمیشناسم. همه چیز در درونم گیج و گنگ میشود. چه حالت شگرف و ناآشنائی! من یک دروغگو هستم؟ از شما میپرسم؟
من بیشتر یک دروغ هستم. یک دروغ که همواره حقیقت را میگوید.
*( گوئی این نوشته را کـُکتو خود به مانندهی یک نمایشنامهی رادیوئی خوانده است)
Theater
Die Hochzeit auf dem Eiffelturm "جشنِ عروسی بر برج ایفل" ( Mit Piccaso und Bonuel)
Orpheus
Die Höllenmaschine "ساز و کارِ جهنم"
Die geliebte Stimme"صدای دوست داشتنی"
Der Doppeladler عقابها {ترجمه به فارسی}) )
-
-
-