تارا ...
داستان کوتاهی از شایان افشار
-
فرهاد رانندگی می کرد... من جلو نشسته بودم، مسعود پُشت. شعر نیما با آواز لاچینی از نوار پخش می شد،
یادم انداخت چرا راه افتادم بریم مهمانی. باز سَرَمو برگردوندَم، نگاهش کردم. سرش رو به شیشه تکیه داده بود. غرق ِ چیزی بود...
آرام پُرسیدم اولین خاطره یا تصویری که از تارا توی ِ ذهنت شکل گرفته کُدومه؟!
همانطور که هنوز به بیرون خیره بود، مثل این که با خودش حرف بزنه:
" اولین بار... ... یکی از دوره های ِ هفتگی بود که... در رفت و آمدهای ِ پاریس... قبلِش هَم همدیگرو دیده بودیم ... ولی آخرِ اون شب بود که حرفهامون گُل اَنداخت... "
جا به جا شد. صورتشو از کناره های ِ جاده که رَد می شد چرخوند و به من نگاه کرد. لبخندی روی ِ صورتش نشست. باز رفت بیرون...
"چند سالی بود ازانقلاب گذشته بود... هنوز می اومَدَن... می زدن بیرون... بفهمی نفهمی بیشترشون یه جریانی رو پُشت ِ سر می ذاشتن... به کشورهای ِ مختلف می رفتن... هرجا که
می شد... اگر آشنایی جایی بود، چه بهتر... من هم همینطور... تارا هم همینطور...
می دونی... همه چیز با نگاه شروع می شه... کم کم نگاه ها لنگر میندازه... لبخندها حالت پیدا
می کنه... بعد دستِت رو می شه... نه فقط برای ِ همدیگه... چند نفری هم دوربَرت ازحالتهای ِ"شما" یه چیزهایی می فهمن... آها!... توی ِ جشن ِ نوروز بود که حِس کردم یه جور ِ دیگه ای به من نگاه می کنه... شلوغ بود... غُربتی های ِ قدیم و جدید هم دیگررو پیدا کرده بودیم... من اون شب خیلی سرحاال بودم... ها... ... حالا... مثل این که زمان ِ دیگه ای بود... چه فرقی کرده؟!
... چند ماه قبل از اینکه اتفاق بیفته ... شراره اومده بود بالا سیاتِل پیشم... ازخاطرات پاریس صحبت می کردیم. گفت: یادته اون عیدِ نوروز چقدر شلوغ کرده بودی؟ از اینوَر به اونوَر میرفتی. تارا هم دور وَرِ تو می چرخید. ما هم همین طوری نگاه می کردیم، می خندیدیم... گفتش: من اون شب به بچه ها گفتم که عاشق ِ عاشق شدن ِ مسعودم!...
سربسرم می ذاشتن... یکیشون با یک حالت ِ شیطنت آمیز پرسید: خُب! این دختری که بهش دل دادی چه خصوصیاتی داره؟! مثل این که بُِو بُرده بودن... ولی شاید هم مطمئن نبودن؟! دل تو دلم نبود... بلند بلند می خندیدم و زیر چشمی به تارا نگاه می کردم... تارا هم دور و بَرم می چرخید...
چشمم که اینبار به چشمهای ِ تارا افتاد گفتم: مثل ِ یه یک بی تابیهِ... تورو می کشه توی ِ خودش میبره ... هر جا که باشی... گفتم: خُب، خوشگلهِ ولی همیشه ساده ست... ... ...
چند سال ِ پیش بود؟... تنها باری بود که باهم سفر کردیم ... ... "
داشتیم سه تایی می رفتیم به یک مهمانی ی ِ سالانه... حوصله ی ِ شلوغی را نداشتم. مدتها بود که از جمع گریزان بودم. ولی فرهاد اصرار کرد و من هم انگیزه ای پیدا کردم. مسعود دو سه روز بعدش برمی گشت بالا، سیاتل، تا اول ِ پاییز دوباره برگرده به سانفرانسیسکو دانشگاهش. قبل از اینکه راه بیفتیم فکرکردم همه ی ِ قصه رو از زبون ِ خودش بشنوم. یک ساعتی بود که ازسانفرانسیسکو رو به جنوب می رفتیم... تا کم کم به جاده ی ِ جنگلی رسیدیم. به فرهاد گفتم: یه جایی مناسب کنار ِ جاده نگهدار. پرسید: چرا؟
- می خوام خوش خوشان بریم!
- اما شب می رسیم.
- خُب... باشه، مهمونی ی ِ دیگه...
وقتی گفت: " ولی همیشه ساده است"، تو فکر رفتم. منظورش فقط سادگی ی ِ ظاهری نبود. قبلن جَسته و گریخته حرفهایی زده بود... به فرهاد. من از تارا تصویر ِ شکل گرفته ای تو ذهنم نداشتم. ولی دختری که اونطور با ادبیاتِ تأتری وَ سینما ی ِ آیزنشتاین و تارکوفسکی و و.... اُخت بود، چطور می تونست "ساده" باشه؟
همون شب، صفت ِ ساده، با بی تاب و پُرانرژی بودن درهم ریخت. پس در پَس ِ سادگی ی ِ ظاهری توام با جوش و خروش هم چیزی بود...
بعد از همان حرفهای ِ جسته و گریخته ی ِ فرهاد، می خواستم "داستان" رو از خودِ مسعود بشنوم. می خواستم بشنوم... و هرجایی پیش اومد، لنگربیاندازم... می خواستم بفهمم دو نفر که یکی در گیر تأتر و یکی به سینما علاقه داشتند... زندگیشون... چطور بگم... چرا اونطور بُریده شد؟
ایستادیم. حرفی نزد، ولی دوروُ بَرِ خودش می چرخید وُ به جاده و درخت ها نگاه می کرد... کنار جاده بالا پایین می رفت... نمی شد باهاش جرف زد. زمزمه وار با خودش حرف می زد... یکی دوبار هم به من نگاه کرد... نمی دونم چرا حس کردم می خواد خودش تعریف کنه...
من با مسعود تازه آشنا شده بودم ولی، فرهاد و مسعود از قبل همدیگرو می شناختن، یکی فیلم برداری و ویدیو و کار می کرد، یکی تاریخ سینما و تئوری ی ِ فیلم می خوند.
دوباره راه افتادیم...
... جاده ی ِ کشدار و مارپیچ توی درّهِ جنگلی... می خواست برای همیشه بره ِ...
مدتها بود که این احساس رو نداشتم : احساس ِ رفتن و فقط رفتن... و تصویرهایی که دور نزدیک در حرکت ِ جاده شکل می گرفت...
" ... یاد قسمتهایی از جاده هَراز و کناره های ِ جنگلهای سی سَنگان میندازه ... ولی این جا..."
صداش بُریده بُریده از پشت شنیده می شد ... صداش با آوازِ لاچینی درهم بَرهم می شد ...
باز سرمو برگردوندم از بغل نگاهش کردم...
"... حدود شش هفت سال ِ پیش بود... همین طرفها ... با تارا اومدیم... اون موقع هم همین احساس رو داشتم ... اما اون موقع تارا هم بود ... فرهاد یه کمی یواش برو بذار ... یه قدری هم پیچهای ِ بلندِ جاده دلمو یه جوری می کنه ... هنوزهم بعد از اینهمه سال... جاده ها... هم ازش یه هولی دارم... هم دلم می خواد برای ِ همیشه... تنها... باخیالش..."
... پیچهای ِ بلند جاده مارو توی دَرّه می بُرد و تپه ها و کوه های ِ پوشیده از کاجهای ِ سبز ِسیر قد می کشید... روزهم می رفت توی ِ غروب یک روز دیگه غرق بشه ... تاریکی رنگ بگیره...
... صدای ماشین هم نبود... فقط رفتن در دل ِ دره بلند وصدای ِ لاچینی و...
... لیکن چه گریستن چه طوفان / خاموش شبی است هر چه تنهاست / مردی در راه می زند ِنی / و آواش فسرده بر می آید / تنهای ِ دگر منم که چشمم طوفان ِ سرشک می گشاید ... / تنهای دگر ... / زان دیر سفر که رفت از من ... ...
"... تارا توش مهربون بود... ولی نشون نمی داد... اونجا خیلی به هم نزدیک شدیم... اگرچه اون موقع ها هم مثل اینجا گاهی تنهام میذاشت... گاهی می رفت تا بقول ِ خودش خودِشو پیدا کنهِ... تا آروم بشه..."
تو ذهنم تکرار کردم " گاهی می رفت تا خودشو پیدا کنه... تا آرآم بشه... ..."
"... اما پاریس کمتر غیب می شد... سرش شلوغ بود. آه که چقدر اِنرژی داشت! ساعدی رو می دید... باهاش مصاحبه کرد. نوشتش... چاپ شده. با بقیه ی ِ آدم های ِ تئاتر در رفت و آمد بود. بازی هم می کرد. می نوشت. دائم حرکت می کرد... میدونی، همین انرژی و ناآروم بودنش دل ِ مَنو بُرد...
... می دیدم که دو سه تای دیگه چشماشون دنبال ِ تاراست ... ولی تارا تو این حال و هواها نبود... دوست زیاد داشت. با همه دوست بود. با همه صحبت داشت... همه جا هم می رفت... مثل این بود که صداشو توی ِ همه ی ِ جمع های ِ ... آره ... این غربتی ها می شد شنید ... ولی من... وشاید فقط من... حس می کردم زیر ِ پوستِش یک تنهایی ی ِ غیر ِ قابل ِ توصیفی بود... تنهایی ی ِ این دنیایی... اما همه مون گرفتارش بودیم... بُریده بودیم؟... بدون ِ این که بدونیم چقدر؟ تا کُجا؟ تاکی؟... ما هنوز نسل اولی بودیم... بدون ِ این که خودمون هم بدونیم... یک بام وُ دوهوا...
شاید برای همین هم بطرف ِ من اومَد؟... ولی ..."
... ری را صدا می آید امشب از پشت کاج / که بند آب برق سیاه ِ تابش ِ تصویری از خراب / در چشم می گشاید / گویا کسی است که می خواند / اما صدای ِ آدمی نیست / با نظم ِ هوشربایی / من آواز های ِ آدمیان را شنیده ام / در گردش ِ شبانی سنگین / زاَندوهان ِ من سنگین تر / آواز های ِ آدمیان را یکسر من دارم ازبر ...
صداشو از پشت ِ صندلی شنیدم که پرسید: این کیه؟ گفتم. دوباره پرسید. بلندتر گفتم.
گفت: فرهاد یه کمی یواشتر... و صداش توی ِ سایه روشن ِ صندلی ی ِ پُشتی گم شد...
زیرلبی به فرهاد گفتم: حالا دیربرسیم، چه فرقی می کنه؟... نمی بینی ...؟
جاده توی ِ تاریک روشنای ِ غروب نگاه ِ منو کشید بیرون... درختهای ِ کنار جاده که بسرعت از کنار ما رَد می شدن... از گوشه هایی ازآسمون سُربی تکه های ِ اَبربچشم می اومدَن... در رنگ ِ شنگرفی وخاکستری غوطه می خوردن و مَحو می شدن... حِس می کردم بیرون هستم ولی از تو می رَم... مثل اینکه هم بودیم و نبودیم ... ...
نزدیک ِ شهرِ هیپی های قدیمی با دانشگاه ِ جنگلی ی ِ مشهورش... بودیم...
به فرهاد گفتم: دیرتر می ریم! برو یه کافی شاپ ِ دِنج پیدا کن...
فرهاد رویهمرفته آدم ِ آرومی بود وَ مثل یک دروبین ِ فیلم برداری تقریبن همه چیز رو ضبط می کرد... بدون ِ این که عکس العملی نشون بده... برای همین هم گاهی قدری تودار بنظر می اومد... ولی وقتی موچشو می گرفتی، خوش می خندید... اما اینبار مثل اینکه اَصلن در رفت و برگشتها ی ِ من و مسعود نبود... یا بود وَ جور ِ دیگه ای ضبط می کرد... لبخندِ معنی داری زد و گفت: باشه ... بعد آروم پرسید: می خوایی بنویسی؟
- ... نمی دونم... شاید بیشترازاینکه به فکر نوشتن باشم... فکرِ... نمی دونم!... ای کاش تارا را دیده بودم!...
- ولی خودِ تو بودی که می گفتی توی ِ خود ِ تجربه ی ِ نوشتن...
- ببین! این ها حرفهای ِ سر کلاسهِ! صداها... اَه لعنتی این "صداها"... مثل ِ اشباح هستند... باید ببینی از کجا ها می آد... صداها... حتا درسکوت... بعد حرف ها... شاید نوشتن... شاید در صدای ِ کسای ِ دیگه...
نشستیم پشت ِ یک میزِ چهار گوش، من روبه روی ِ هر دو.
"... تاکسی می روندم، گاهی تا دیر وقت ِ شب... تمام ِ وقت دلم خونه بود... پیش ِ تارا...
می دونستم خونه می مونهِ دلتنگ می شهِ... بی تاب می شهِ... بعضی وقتا هر یک ساعتی زنگ می زدم... همین که گوشی دستمون بود همدیگرو حِسّ می کردیم... کافی بود... گاهی همینطور گوشی دستش به خواب می رفت... گاهی اتفاق می افتاد مسافر پشت ِ مسافر سوار می کردم... وقت نمی کردم زنگ بزنم... وقتی می اومَدم می دیدم... پشت ِ پنجره اطاق خوابِ ما رو به خیابون ِ خلوتی بود... نشسته به بیرون خیره شده... حرفی نمی زد...
می دونستم چراگرفته است... با اینهمه، می پرسیدم چی شده؟
- چرا زنگ نزدی؟
- خُب... مشتری داشتم.
- فکرکردم ... ...؟!
می دونست که اینطور نیست... هرکاری می کردم تارا بنوعی درش سایه ای داشت...
مقاله می نوشتم راجع به فیلمی یا داستانی... حِسّش میون ِ نوشته پنهون شده... شعرهام حتا اون نوشته هایی که به خیال ِ خودم فکری از معقولات داشت... حسی از وجودِ تارا را با خودش داشت... گاهی که چیزی براش می خوندم ... میون ِ خوندن لبخند می زد... فکر می کردم خودشو میون ِ نوشته دیده یا حس کرده... نمی دونم چقدر خیالات ِ من بود... چقدر؟
... گاهی من هم اَفسرده می شدم... افسردگی ی ِام درشعرام بود... مَعمولن روی ِ یک تکه کاغذ... لای ِ کتابی، توی جیبِ کتم می ذاشتم ...
... - اگر یکنفر یکی رو دوست داره... چیزی رو ازش... نَباید پنهون کنه ... چرا نمی خونی؟!...
در می موندم... گاهی تو نوشته هام... درواقع بیشتر شعرهام... یک احساس ِ نگرانی از آینده یا حتا لحظه ها بود... نمی دونم چراحِس می کردم چیزی اتفاق خواهد افتاد؟... نمی تونستم از اون حِس خلاص بشم...
گاهی که حس می کردم می خواد تنها باشه یا... غیراز مسافرتهاش... اگه بیرون رفته بود...
منهم می زَدَم بیرون... گاهی یکی دو صفحه براش یاداشت می ذاشتم... اما این حِس، این نگرانی همیشه مثل ِ یک جویبار جریان داشت ... اینکه هرگز نتونم برگردم... ویا من برگردم و تارا هیچوقت برنگرده... ..."
دیدم فرهاد قدری بی حوصله شده... اینور و اُنور و نگاه می کنه ... گاهی هم لبخند های معنی داری گوشه لبش می شینهِ ... خب یک جورایی این ها رو کم وبیش شنیده بود... اما شاید نه به این شکلی که این بار تعریف می شد...
... "خُب، پاشیم بریم برسیم به مهمونی ... شاید تلخ وَشی با شیرین وشی مخلوط کردیم؟!" ...
... شلوغ بود ... بجز دو سه نفر کسی رو نمی شناختم... مسعود چند نفر بیشتر ولی نیم از آدمها دوستهای ِ فرهاد بودن... هر کدوُم طرفی می چرخیدند... من هم چرخیدم... بعد گوشه ای نشستم و نوشیدنی نوشیدم... ...
... طرفهای ِ نصفه شب گوشه ای از باغچه ی ِ بزرگ سینه به سینه ی ِ مسعود و شراره دراومدم ... مسعود با تأنی گفت: شراره اینهم شیرویه ی ِ ما! شراره گفت:
- آقا معلم چرا تنها می گردین؟!
- به یه داستان از زندگی ی ِ دو نفرفکر می کنم!
- خب، به جایی هم رسیدین؟
- بنظر میآد همیشه نیمهِ تمام یا نیم کاره است!
- میشه تا این جاشو تعریف کنین؟!
گفتم: اتفاقن مُمکنه یه بخشش پیش ِ شما باشه!
- پیش ِ من؟! ( و قاه قاه خندید ...) کدام بخشش؟
- بخشی از خاطرات ِ پاریس!
شیطنت آمیز سِگرمه هاشو درهم کشید و حالت ِ استفهامی به خودش گرفت که: خب؟!... بعد به مسعود نگاهی کرد و کشدار پرسید: کدام قسمتش؟
با تردید گفتم قسمت ِ داستان ِ تارا...
ته مانده ی ِ لبخندشو قورت داد و لحظه ای خیره به من نگاه کرد و بعد رو کرد به مسعود و فقط گفت: آها! ...
دیدم مسعود با حیرت به من نگاه می کنه... مثل اینکه بخواد بگه: این داستان ِ منهِ! فقط باید از من بشنوی... چند لحظه بعد شروع کرد به بلند بلند با ته مزه ی ِ تلخی خندیدن... همونطوری اشک توی ِ چشمهاش جمع شد ...
زیر ِ بغلشو گرفتنم گفتم بریم مسعودوُ ببریم بسپاریم به چند تایی اهل ِ شعر... براشون از شعرهای ِ خودش بخونه ... من هم با شراره خانم یه قدمی بزنم ... شاید کمی از خاطرات ِ پاریس چیزی برام تعریف کنه؟... آخه ما همین امشب برمی گردیم... می دونم که دیگه این فرصت پیش
نمی یآد...
مسعود دراومد که: نه! نه! من باید باشم ... مگه میشه از تارا حرف بزنید و من نباشم؟!
- اگر اجازه بدی، میشه!... تو هنوز باید یک چیزای ِ دیگه رو بَرام تعریف کنی... هیچی جای ِ گفته های ِ تورو نمی گیره... ولی حالا یک کس ِ دیگه یک زن یک دوست... یه نگاهِ دیگه ای ...
مسعود مثل بچه ها بُق کرد بازوشو از دستِ من بیرون کشید... خودش سرشو انداخت پایین آروم آروم رفت...
شراره با کمی کنجکاوی و قدری جدّی پرسید: خُب! چی می خواهی بدونی؟!
- تقریبن هرچی که از تارا می تونی بگی... از هر لحظه.... ازهرخاطره ای که بخواهی بگی ...
تو فکررفت ... بعد بدون ِ اینکه به من نگاه بکنه شروع کرد که:
" تارا میشه گفت بااینکه فعال بود و آرامش نداشت ولی دوچار شاید بشه گفت یک جور تنهایی ی ِ خاص بود... از اون آدمهایی که میون ِ شلوغی خودشونو گم می کنن... تا از یک نوع
تنهایی ی ِ درونی فرار بکنن ... همه ما کم و بیش سالهای ِاول ِ غربت دوچار چنین حالت هایی هستیم... ولی حالت ِ تارا شدیدتر بود... شاید برای همین با ساعدی دَمخور شد... اون دوتا وَجهِ مشترکی داشتند... ساعدی از غصه ی ِ دوری از ایران دِق کرد... تارا... خیلی جَوُنتر بود و بهرحال یک روحیه ی ِ جهان وطنی هم داشت... ولی یه جورایی گمگشته ی ِ همین دُنیا هم بود ... فقط کار کردن... بازی کردن... می تونست سرزنده نگهش بداره ... شاید پاریس بهترین جا برای آدمی مثل تارا بود... اون موقعه ها... ... امکانات مادی برای ِ ما خیلی محدود بود... با اینهمه تارا نباید میومد اینجا ... اونجا سرزنده تر بود... اونجا دور بَرش بودن... خودش دور و بَرِ همه بود ... داشت لنگر می انداخت... ... ظریف و خوشگل بود ... و خدای انرژی... مسعود چشم ازش نمی گرفت... تا بالاخره یه جوری دلشو بدست آوُرد... ما می دیدیم... دو سه نفر ِ دیگه هم دنبالش بودن... ولی تارا همه رو میدید... یعنی... بنظر می اومد توی ِ این عوالم نیست... اگر زمان وُ امکاناتشو داشت بازیگر یا فیلم سازِ شاید درخشانی می شد... شاید فیلم مُستند می ساخت... شاید هم اگر می تونِست ایرون بمونه ... شاید اتفاقی براش می اُفتاد ... اما اگر می موند دوام می آوُرد یک فیلم سازِ زن ِ ..."
- چرا اومد آمریکا؟
- مقداری... خُب... بخاطر ِ مسعود... ولی همه ش این نبود... اینجا هم از دورآدمو می کِشهِ ... ولی این هم نبود ... شاید تارا هم ... اگر بفهمی... یک زن ِ بی تاب... در اون شرایط... جا نیفتاده... بیشتر از یک مرد رنج می بره... وقتی... نمی دونی کجا... -- تازه اگر جایی باشه -- لنگر باندازی... ...
... می دونی! خیلی ها رو... جریان ِ زندگی می بَرهِ... بعضی ها رو هیچوقت... "
ساکت شد... حِس کردم نمی خواد دیگه حرف بزنه... منهم سئوالی نکردم...
ساکت راه اوفتادیم بطرف ِ نیمچه چادر ِ چراغونی شده... صدای ِ بزن و بکوب می اومد...
فرهاد کنار چادر پاتیل، سرخوش وُ شنگول با سه چهار نفر داشت می گفت وُ می خندید...
تا منو دید بلند گفت آق آ معلم کجا... یی؟! بیا وُ جون ِ ما همین امشب رو خوش باش ... بیا با دوستان ... آشنا شو ...
یکی با شیطنت دراومد: مثلِ اینکه... شما ننوشیده اید؟!
- چرا... نوشیدنی هم نوشیده ام!...
- ولی بنظر می رَ سدْ... اینجا ها هم نیستید؟
- ها ... بله... ولی مثل اینکه هم هستم!...
از فرهاد پرسیدم مسعودو ندیدی؟
- از شب هنوز مانده دو دانگی... و قَلَندرهم بیدار! مسعود هم همین دور برها می پلکه ... راستی تو که خودت اهلِ احوالی... آخه چرا با ما خوش نمی احولی؟!
تو دلم برای شنگولیش غبطه خوردم... نخواستم عیششو مُنَقّص بکنم... شراره هم در یک لحظه غیبش زده بود...
گفتم: میرم برمیگردم، چشم!
رفتم یک گیلاس آب میوه با مخلوطی از نمی دونم چی از بلور کاسه ای پُرکردم وُ رفتم گوشه ای از باغچه ... توی ِ نیمه تاریکی نشستم... سیگاری روشن کردم...
بعد یک مدتی مسعود تنها پیداش شد. ساکت، کنارم روی ِ نیمکت ِ چوبی نشست...
گفتم: خُب... سینما فصل ِ مشترک ِ خوبی میون ِ شما دوتا بود... خیلی ها همین رو هم نداشتن...
"... آره... من ایران هم درگیر ِ سینما بودم. مدرسه ی ِ سینمایی نبود، ولی عضو سینما تک بودیم... و چند نفری دوره مطالعه و بحث داشتیم. ترجمه می کردیم... از خودمون هم می نوشتیم. حالا هم بلاخره اومدم همون مدرسه ی ِ فرهاد سینما می خونم...
تارا عاشق ِ سینما بود... ولی سلیقه های ِ خاص ِ خودشو داشت. یکشنبه ها سینما نپتون فیلمهای ِ غیر هالیودی نشون می داد... همیشه از تارا می خواستم باهم بریم... گفتم سلیقه های خاصی داشت... غیراز یکی دو سه نفر کارگردان که با لایه های ِ پنهان شده آدم ها کلنجار می رفتنند با بقیه میونه ای نداشت... عاشق ِ بعضی فیلم های ِ سیاه وسفید بود... ولی از فضاهای ِ سیاه سفید هم می ترسید... با این همه فیلمهای ِ قدیمی رو بیشتر دوست داشت...
... زود می پرسید: چه جور فیلمیهِ؟ آمریکایی پس از دهه ی ِ هقتادرو نمی آم ببینم! البته فیلم بهتره رنگی باشه! توش باید حرکتِ گفتگویی باشه... تو صحنه هاش مکثِ نگاهی باشد... دوربینو حس نکنی... اگر حرکت دوربینو دنبال کنی باید به قصد باشه... منو دنبال ِ خودش بکشه... ...
اگه نمی اومد، میگفتم: باشه! من میرم می بینم برای ِ تو تعریف می کنم! بعد براش تعریف
می کردم... اَغلب ساکت گوش می کرد... یه موقع هایی هم یکدفعه حوصله ش سرمی رفت و
می گفت: بَسه! من باید برم!... ..."
... خیره شده بودیم به سوسوی ِ چراغ های ِ رنگی از میون ِ شاخه ها وُ برگها...
چه کسی اسیر تصویرهایی از گذشته بود؟... با تصویرهایی حَک شده در ذهن؟...
به نظر می رسید...
"باز رفت... روزیکه ... نه! یه روز قبل از اینکه اتفاق بیافته ... یاداشت دارم... آخه نوشتم ... اینکه یه چیزی اتفاق می افته... شبش زنگ زد به من... آره دقیقن یادمه... ساعت یازده و بیست دقیقه ی ِ شب بود... پرسیدم: کجایی حالا؟ گفت: توی ِ یک مُتلی خوابیدم... لحاف بخودم پیچیدم…
اما اواخر تابستان بود... پرسیدم توی ِ ماه سپتامبر طرفهای ِ کالیفرنیا چرا خودتو توی ِ لحاف پیچیدی؟ گفت: سردَمه... از تو سَردَمهِ... من هم سردم شد... خواستم موضوع رو عوض کنم.
به یه اسم ِ دیگه صداش کردم... خب، برام چند تا اسم داشت. بعضی وقتا موهاشو پُشت یا دو طرف ِ سرش جمع می کرد. اُنوقت خرگوش خانم صداش می کردم...
گقتم... چقدر دلم برات تنگ شده... بیشتر از یک هفته است که اَزت خبر نداشتم... چکارا کردی؟ حالا کی می آیی؟ ... خب، میایی پیشم تعریف میکنی...
- ... چند بار از جاهای ِ مختلف برات تلفن کردم ... هیچوقت خونه نبودی ... با تلِفُن ِ ماشینت هم
نمی تونستم تماس بگیرم...
هر وقت خونه نبود، من هم خونه بند نمی شدم. یا کار می کردم، عصرها... یا سینما می رفتم، یا یه گوشه ی ِ قهوه خونه ای نشسته بودم چیزی می نوشتم. یک سالی بود از اون موقعیکه از پاریس اُمده بود پیشم، هراز چند وقتی می رفت... تا چند روزی تا با خودش خلوت بکنه... خودشو پیدا کنه... آروم بشه، برگرده... هر وقت می رفت من هم یه جورایی توی خودم گم می شدم همین شهری که بودم...
می گفت: مسعود هیچ وقت جلو منو نگیر... نگو این کارو نکن. من آدم ِ سفرم، باید برم، تو حرکت باشم تا آروم بشم...
... تابستونا بیشتر بی قرار می شد... سفر کردن مثل ِ خونی بود که تو رگهاش می دوید... با ماشین ِ کوچیکش مسافرتهای ِ طولانی می کرد... از این شهر به شهر دیگه ای می رفت...
این اواخر طاقت نمی آوُردم... بهش می گفتم: یه مدتی هم اینجا بمون...
می گفت: باشه، تو بخواهی می مونم -- روی ِ تو تأکید می کرد-- ولی...
می گفتم: خب! برو! هرجا که دلت می خواد برو... فقط خبر بده نگران نَشم ...
... ایندفعه رفته بود جنوب ِ کالیفرنیا... تا مکزیک هم رفته بود وبرگشته بود. یک هفته ای می شد که باهم حرفی نزده بودیم... وقتی باهاش حرف زدم، گفت: فکر می کنه که فرداش عصری برگرده... من فرداش رفتم سر ِ کار. عصرش که اومدم خونه خسته بودم... خوابیدم... اما یه چیزی توی ِ دلم غُلغل می کرد... پا شدم رفتم خرید کردم ... اومدم براش شام پختم. بوی ِ خونه با فکر اومدن ِ تارا توی ِ دماغم می پیچید ... اما مثل ِ اینکه خواب میدیدم ... یا خودمو گول می زدم ...
یه وقتی یکی در زد... بندِ دلم پاره شد...
به من گفته بود: سردمهِ... از تو سردمهِ... چند بارهم تکرار کرده بود.
گفت: تو اگه منو ببینی، نمی شناسی، خیلی عوض شدم.
پیش ِ دوستاش هم رفته بود... با اونها صحبت کرده بودم. گویا موهاشو خیلی کوتاه کرده بود، مثل پسرا. من ندیدم. ایندفعه، یک هفته یا بیشر بود که ندیده بودمش ...
در رو باز کردم... پلیس ِ راه ِ قد بلندی بود.
سلام کرد و پرسید: تارا رو می شناسی؟
مَکث کردم ... یک لحظه فکر کردم که شاید سُرعت رفته ... که همیشه می رفت...
گفتم: البته که می شناسمش. با هم زندگی می کنیم. اگر خطایی کرده من مسئولیتش رو به عهده
می گیرم!
گفت: نه ... تارا تصادف کرده ...
توی دلم خالی شد... چیزی ریخت پایین...
فکرکنم لبام تکون خورد... نمی دونم حرفی هم زدم؟...
خشک آروم گفت : متأسفم ... ولی ... تارا...
... نگاهش می کردم...
گفت : تارا ...
حس کردم نمی تونم سرمو راست نگه دارم ... ...
... نه!... این ها... این صحنه حقیفت نداره!... دارم خواب می بینم... خیالاتی شدم؟... اصلن خود ِ این صحنه حقیقت نداره... این خودش تکه ای از اون فیلم هاست؟!...
... به تارا گفتم : ما که نمی تونیم اینطوری تمومِش بکنیم ... اینها بازی های ِ کیه؟
... برگشتم گفتم: تارا منو دست اَنداخته ... یکی این بازی رو نوشته؟ ... چشما ی ِ یکی داره همه ی ِ اینارو فیلم برداری می کنه؟! ... کیه؟! پرسیدم کیه؟!
... هی می چرخیدم... گفتم : نکنهِ من خودم دراین نقش دارم؟! نه! مَگهِ مُمکنهِ؟ نَکُنهِ من نقشمو گم کردم؟ ...
... فکرکنم دور خودم دور اتاق می چرخیدم وُ خنده های ِتلخی می کردم...
... گفتم: اینها همه اش دیوانه بازیه ... نه؟ نگفتم که نرو! چرا رفتی؟
... هه! ... ولی خانُم باید می رفت! بله!... ولی باید برمی گشت!... خُب چی شد؟ افتادم؟...
... حس کردم زیر بغلمو گرفت... منو کشید و بُرد روی ِ تختخواب گذاشت...
... بعد فکر کنم شنیدم پُشت ِ بی سیم گفت : بله، پیداش کردم و خبرو بهش دادم، تمام!
بعد فکرکنم پرسید: کسی رو توی ِ این شهر می شناسی؟ خبر بده بیاد پیشت...
از کلمه ی ِ خبر حالت خَفقان گرفتم... گفتم : آخه خَبرچی؟!... خبر سفری که
می خواستیم بریم آمریکای ِ جنوبی فیلم ِ «سفر در سفر» رو بسازیم... و شاید برنگردیم...
می خواستم داد بزنم : خَبَری که از پیش اتفاق افتاده بود؟!
گفتش: فردا باید بیایی اداره ی ِ پلیس یک ورقه های رو پُر کنی ...
تمام شب پشت پنجره نشسته بودم به بیرون نگاه می کردم... حرف می زدم...
... رابطه یعنی همین! یعنی پُر... یعنی خالی ... یعنی خاطره... یعنی فاصله... یعنی فیلم ... یعنی حرف... صدا... یعنی تا اون جاییکه می شهِ ادامه داد؟...
... نمی تونستم این همه رو بکِشم... یه موقعی به وَنکُور تلفن کردم... به یه دوست ِ زن که اونهم به تارا یه جور دیگه ای نزدیک بود... نبود. نمی تونستم هَمَش با پشت پنجره حرف بزنم ...
به یک جُفتِ دیگه از دوستای ِ دیگم تلفن کردم... نمی دونم چی بهشون گفتم... شاید نزدیکای صبح بود... پیداشون شد ...
صبح می خواستم برم به محل تصادف... دوستام نذاشتن ... بعدها... حالا هم از اینکه اینکار رو نکردم ... خالی موندم... باید می رفتم... یه جوری اونجارو حس می کردم، می دیدم، هموُن جا ...
یه چیزهای رو برای همیشه باور می کنی یا نمی کنی... ولی باید با جای ِ خالی جایی روبرو بشی ... با یه چیزایی پُرش کنی؟... اگرچه تصویر لحطه ها... صداهایی... جاهایی می مونه..."
... نگاه کردم دیدم مهمونی از دور خلوت شده بود... از فرهاد خبری نبود... باید یک گوشه ای پیداش می کردم... شاید چیزی هم به صبح نمونده بود...
پرسیدم: چیزی نوشتی؟ کاری کردی با اینهمه تصویر؟... صدا؟
- نوشته؟! ... آره... ولی ... چند ساله که می خوام یک فیلم از زندگی ی ِ ... مثل همون ایده ی ِ سفر درسفر... بسازم؟ تارا تموم که نشده؟! شاید... ...
... برمی گشتیم ... آروم ماشین رو می روندم ...
داشت شفق بازی گرانه باتأنی رنگ می ریخت توی ِ باریکه ی ِ دره که به اُفق ِ دوری وصل می شد...
نمی دانم شاید صدای ِ لاچینی بود که جاده ی ِ جنگلی ی ِ خواب آلود را بیدار میکرد... می بُرد... یک کسی رو به راه "شمال" می بُرد؟ مثل نی زن...
----------------------------------------------------
ش. الف.
طرح نخست (پس از شنیدن ِحدیث ماجرا) تابستان ِ 1371، برکلی. بازنویسی تابستان ِ 1383، آن آربر. پَردخته (پس از خوانش فریبا صدیقیم) تابستان 1385 "شهر فرشتگان".
-
-
-
-
-