-
میخواهیم به رمان
خسرو خوبان، نوشتهی رضا دانشور و نمایشنامهی
مسافر هیچکجا، نوشتهی رضا دانشور بنگریم؛ به تکرار
خسرو خوبان در
مسافر هیچکجا؛ به فرجام این در آن؛ به ترکیبها، تفاوتها، تقدیرها؛ به آینه، آینه در آینه، آینه در آینه در آینه.
به صحنه بنگریم. به صحنهها بنگریم. تنها بنگریم.
حالا: صحنهی
مسافر هیچکجا.
1
آلفرد، پناهجوی ایرانی، در فرودگاه شارل دوگلِ فرانسه سرگردان است؛ سالها است؛ همخانهی شخصیتهای بسیار. شخصیتهای
مسافر هیچکجا به ترتیب ورود به صحنه عبارت اند از: آلفرد، من، سزار، ویلیام ناکس دارسی، عروس، داماد، راننده، بازپرس، وکیل، زن نظافتچی، هلن، پاسبان، قاضی عسکر، دکتر. همهی این شخصیتها اما، انگار به صحنه میآیند تا بر زندهگیی آلفرد نور بپاشند؛ آلفرد را به آلفرد معرفی کنند.
آلفرد را بگذاریم. حالا: من.
2
من بر صحنه چنین نیز میگوید:
«این طوری نمیتونی رو گذشته خط بکشی! دلیل اصلی گیر کردنت تو این سوراخ، همون گذشتهایه که انکارش میکنی»[1] «برهوت؟ شاید همون جاست که ازش اومدی؟»[2] «[...] نویسنده باید ماسک لحظه رو از روی صورت زمان حقیقی ورداره [...] این گذشته است که داره پشت این نقاب بازی میکنه، گذشتهای که ازش اومدی»[3] «من نویسندهی توام»[4] «من خالق توأم»[5] «وقتی آدم نه گذشته داشته باشه و نه آینده، دیگه وجود نداره، مجازیه»[6]همهی چیزی را که من میگوید یک بار با خود تکرار کنیم: من نویسندهی آلفرد است. آلفرد چوب گذشتهاش را میخورد. آیندهای هم ندارد. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
من را بگذاریم. حالا: سزار.
3
سزار عکسی از تظاهرات خود و یاراناش در فرانسه را به آلفرد نشان میدهد. بر صحنه چنین نیز میگوید:
«بیشتر از عکس سندن، اسنادِ جنایتِ بوروکراسیِ ضد بشریِ کرِ کورِ احمقِ ظالمِ دنیای بیارزشیان که ما آدمایِ کور و کرِ احمقِ بدبخت رو به بردگی گرفته. تا مثه خر جون بکنیم، مثه گوسفند سرمونو بندازیم پائین، مثه سگ، سگدو بزنیم و پول درآریم، پول پول پول پول پول که خرجِ قِر و فِر زنمون کنیم، قسط خونهی کوفت و زهرماری بدیم، بریزیم تو جیبِ آژانسای متقلب مسافرتی که ببرندمون دو روز هونولولو که زنهمون بیکینی بپوشه را بیفته یک یاردانقلی بک دیگه رو تور کنه و آدمو قال بذاره و بعدم شکایت کنه که این شوهر بیهمه چیز من ناتوانه [...]»[7]همهی چیزی را که سزار میگوید یک بار با خود تکرار کنیم: سزار از جهان غرب خسته است؛ از غرب جهان خسته است. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
سزار را بگذاریم. حالا: ویلیام ناکس دارسی.
4
ویلیام ناکس دارسی بر صحنه چنین نیز میگوید:
«من ویلیام ناکس دارسی به نام تمدن [...] و به نام نفت [...] و به نام آینده [...] شما رو به هم اتصال میدم و این اتفاق فرخنده رو با خون سیاهِ اژدها تدهین میکنم.»[8] «شما شهر منو بنیاد میکنین! یه کلنیِ صنعتی وسط خرابههای تمدنی درب و داغون.»[9] «من ویلیام ناکس دارسی، زمانی که در لندن شاعر جوونی بودم، شبی سلیمان نبی رو به خواب دیدم بهم گفت ویلیام ناکس! وقت ور رفتن با کلمههای بیفایده تمومه، بلن شو برو شعرتو صورت واقع بده! معبد عصر جدید و به نام من بنا کن! یه شرکت شهرِ جالب پای مقبرهم بساز که پاسبوناش همه شاعر باشن، خونههاش از سنگ و کوچههاش دو اسمی!»[10] «قبیلههای غارتگر و با گوسفنداشون توی اون خونههای سنگی جا بده و یادشون بده سر پا بشاشن و بعد دوش بگیرن، سینما برن و فیلمهای سرخپوستی ببینن و بچههای دو رگهشونو بفرستن متروپل فوتبال بازی کنن و عالِم بشن»[11] «میشه اولین مرکزِ نفتی این سرزمین، اسمشو بذار مسجد سلیمون»[12] «نسل دورگهای که پس انداختین از وسط شقه شده»[13] «نصفش میخشکه، نصفشو باد میبره»[14]همهی چیزی را که ویلیام ناکس دارسی میگوید یک بار با خود تکرار کنیم: ویلیام ناکس دارسی دو نفر را به هم پیوند میدهد. حاصل این پیوند نسلی است که دو رگهگی، دو شقهگی را سرنوشت دارد. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
ویلیام ناکس دارسی را بگذاریم. حالا: داماد.
5
داماد بر صحنه چنین نیز میگوید:
«کافر انگلیسی اخراج باید گردد، صنعت نفت ملّی ایجاد باید گردد. کافر انگلیسی، صنعت نفت ملّی، اخراج باید گردد، ایجاد باید گردد!»[15] چیزی را که داماد میگوید یک بار با خود تکرار کنیم: ملیگرایی چراغ راهنما است. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
داماد را بگذاریم. حالا: عروس.
6
عروس بر صحنه، خطاب به داماد، چنین نیز میگوید:
«تو که مهر علی توی دلته، نفت ملی سیِ چنته»[16] چیزی را که عروس میگوید یک بار با خود تکرار کنیم. عشق داماد به ملیت عشق به اسلام را نیز آمیخته دارد. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
عروس را بگذاریم. حالا: راننده.
7
راننده بر صحنه، خطاب به آلفرد، چنین نیز میگوید:
«خونهی ما کارگری بود اما سگش میارزید به این هلفدونیآیی که اینجا توش هستیم. حیف که تو اعتصابای سال چهل و یک بیرونمون کردن. بابام یکی از سردستهها بود، از زمان کودتام پرونده داشت اونام بیرونش کردن و خونههه رفت. خودمم تو کار تظاهرات دانشآموزی بودم زیر پای آجانا ترقه در میکردیم و دِدررو، روزگار زندهای بود یادش به خیر. گمونم همون وقتا باید دیده باشمت.»[17] «حرومزاده! [...] حرومزاده جلوشو نیگا نمیکنه. من تو رو شناختم [...] تو چی [...] اسم مستعار من حسن سبیل بود [...] با بچههای چپ مستقل کار میکردم.»[18] «خودم چند بار تو وضعیتهای مختلف دیدمت. زمان انقلاب و بعدش، تهرون و [...] بگم؟ تو زندون اوین»[19] همهی چیزی را که راننده میگوید یک بار با خود تکرار کنیم. مبارزهی نیروهای چپ، سبب شده است که رنج سرگردانی نصیب ببرند. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
راننده را بگذاریم. حالا: بازپرس.
8
بازپرس، به هنگام رسیدهگی به پروندهی پناهندهگیی آلفرد، بر صحنه چنین نیز میگوید:
«فرهنگ؟ اگر این مرد فرهنگ میداشت تا حالا خودکشی کرده بود»[20] «حقوق بشر البته محترمه اما اول باید بشر بودنش ثابت بشه»[21] همهی چیزی را که بازپرس میگوید یک بار با خود تکرار کنیم. آلفرد فرهنگ ندارد. آلفرد انسان نیست. چیز دیگری هست؟ نه نیست.
بازپرس را بگذاریم. حالا: وکیل.
9
وکیل، در دفاع از آلفرد، بر صحنه چنین نیز میگوید:
«عالیجناب من قبلاً هم با ایرانیها سر و کار داشتم، اونجا محکومیت و زندان جزو مراسم ملحق شدن به جامعه است تو بعضی کشورا اینطوریه، جزو آداب مرسومه ما نمیتونیم اینو سوءسابقه محسوب کنیم، هر فرهنگی آدابِ خودشو داره، دموکراسی ما به تفاوتِ فرهنگآ احترام میذاره»[22] همهی چیزی را که وکیل میگوید یک بار با خود تکرار کنیم. در ایران زندان رفتن هم ناگزیری است هم هویت میآفریند. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
همهی چیزهایی را که بر صحنه دیدیم بگذاریم. حالا: آینهها.
10
در صحنهای من به آینه نزدیک میشود. تصویر خود را چنین میبیند:
«صورت موقر، متفرعن، غایب، سبیل بخوبی اصلاح شده. دور چشمها حلقهی سیاه، چشمها چاه [...] بر چیزای ترسناکی که توش قایم شده صداهای بینوایی که از توش در میآد. رنگ مومی پریدهی سفید. رنگ مرده. تقریباً مرده. اما زنده. فاصلهی چشمها و دهن سنگ. فاصلهها همه سنگ. سنگ پشتِ سنگ. تا آخرین سنگ. جذاب. مملو از بییقینی. مقتدر از جهل. ترسیده. ترسآور از دانایی. دهن، آمادهی گفتن. جذام در کلمهها. قانقاریا. واگیردار. خاموش. حرف بزن آلفرد!»[23]در صحنهای آلفرد آینهای از میان اثاثیهاش در میآورد. راننده از او میپرسد:
«کجاها بودی ما نمیدیدیمت؟»[24] آلفرد در حالی که خودش را در آینه ورانداز میکند، پاسخ میدهد:
«همینجا!»[25]آینهها با یکدیگر چه میگویند؟ تصویر آلفرد همان تصویر راننده است. در آینهها انگار اما، تصویر دیگری نیز هست: تصویر
خسرو خوبان که شاید من نوشته است.
حالا:
خسرو خوبان در آینهها.
11
خسرو خوبان حکایتِ شگفتانگیزِ هستیی بهرامِ راستین است که از سرِ تقدیری غریب به گوشِ نویسندهی ماجرا رسیده است. همزمان با آغازِ جنگِ ایران و عراق یکی از
«هیأتهای تحقیقاتی وابسته به انجمنهای اسلامی پژوهش اسناد» هنگامِ بررسیی پروندههای ساواک به پروندهای برخورد میکند که از بروزِ حوادثی مشکوک در «کهندژ»، دهکدهای واقع در بلندیهای البرز، خبر میدهد. گزارشِ ساواک را سه گزارشِ دیگر از وزارتِ کشاورزی، سازمانِ برنامه و ادارهی ثبتِ اسناد و املاک تکمیل میکنند. عجیبترین گزارش اما، متعلق به کارمندِ ادارهی ثبتِ اسناد و املاک است که منجر به خشمِ شدیدِ ساواک و بازنشستهشدنِ کارمندِ مزبور شده است؛ گزارشی از پدرِ بهرام راستین، شخصیت اصلیی
خسرو خوبان. پس از پیروزیی انقلاب، انجمنهای اسلامیی پژوهشِ اسناد از جهادِ سازندگی میخواهند که گروهی را به «کهندژ» اعزام کند تا رازِ این پروندهی عجیب بگشاید. گروه پس از جستوجوی بسیار در نقطهای
«نسبتا دورافتاده» لکهای خون مییابد و پس از ماهها حفاری جسدی را کشف میکند که از
«صدها زخم، خونچکان» است؛ پیکرِ بیجانِ بهرام راستین.
در این میان از آنجا که در بحبوحهی جنگِ ایران و عراق بسیاری میکوشند پارهای از اندامِ شهیدِ خود را به دست آورند، منبعِ درآمدی برای کارکنان سردخانهها ایجاد شده است. آنها اجساد را تکهتکه میکنند و به فروش میرسانند تا خانوادههای شهدا از مزایای قانونیی شهادتِ عزیزشان بیبهره نمانند. جسدِ بهرامِ راستین تکهتکه میشود و دستِ او به زنِ بیوهای میرسد که همسرش را در جنگ از دست داده است. زن دست را در چادر میپیچد و به سوی خانه میرود، اما هنگامی که میخواهد سکهای به گدایان سرِ راه بدهد، دست بر زمین میافتد. یکی از گدایان بانگ برمیآورد که این دستِ پسرِ او است. گدایان را به دادگاه میبرند. دو دوستِ گدای مدعی شهادت میدهند که او هرگز نه زنی داشته است و نه فرزندی. در تمامِ طولِ دادگاه دست در گلدانی قرار دارد و چون مقرر میشود آن را به زن برگردانند، دست غیب شده است؛ به جای آن گلهای رنگارنگ روییده است. یکی از اعضای دادگاه که از این حادثه سخت به شگفت آمده است، ماجرا را دنبال میکند و حکایتِ
خسرو خوبان را مینویسد. وزارتِ ارشاد اما، حکایت را شرکآمیز ارزیابی میکند؛ نویسندهی حکایت در حضور مردم شلاق میخورد. نویسندهی
خسرو خوبانی که پیشِ روی ما است، از پنجرهی اتاقِ خویش شاهدِ شلاقخوردنِ او است. کنجکاویاش تنها هنگامی ارضاء میشود که نویسندهی حکایتِ اولیهی
خسرو خوبان ماجرا را برای او روایت میکند.
خسرو خوبان بارِ دیگر نوشته میشود: سرگذشتِ بهتآورِ بهرامِ راستین.
[26]خسرو خوبان را دیدیم.
حالا: آینهها در آینهها.
12
روزی مادر بهرام راستین در توتنی بر دریاچهی هامون میرود؛ بر جایی که توتنرانان و ماهیگیران هرگز به آن نزدیک نمیشوند؛ به جایی که نطفهای الهی قرنها است به ودیعه گذاشته شده است. نطفهی بهرام راستین چنین شکل میبندد:
«توتن به آهستگی چرخید، گویی به صخرهای گیر کرده باشد، ایستاد. تکانی کوچک خورد و به همان آهستگی نخست روی خود در غلتید، آنقدر آهسته که هیچکدام باورشان نشد دارد غرقشان میکند. به آنی هر سه زیر آب بودند و روسری و کلاهِ بانوان روی آب. آنگاه عروس جوان گمان کرد کمربندی از فولاد به کمرش پیچید و پیکرش را هزاران فلسِ فلزیِ سوزان گزید. خانمِ دیگر، یک لحظه پنداشت قایقران چون تصویری در صدها آینه، مکرر شده است و نوعروس را در میان گرفته و به اعماق میبَرَد [...]
[...]
دقایقی بعد که آنها را یافتند، نوعروس، تازه به روی آب آمده بود. نیممردهای سنگین از پیراهنی خیس. آن سو تَرَک کلاهی برای همیشه دور میشد و دورترها، قایقران که به طور عجیبی دور شده بود نزدیک نیزارهای مشتعلِ ساحلِ دیگر، شنا میکرد.
[...]
زن نیز آن شب با هزار و یک مردِ ندیده و نشناخته عشق باخت و تمام شب و همهی ماههای بارداری، طعمِ محرکِ رُسهای اعماقِ هامون را در دهان و گلویش حس کرد، طعمی تلخ با عطری نه خوب و نه بد، اما سرگیجهآور و همواره توهّمزا.»[27]نطفهی بهرام راستین چون نطفهی سه منجیی موعود آیینِ زرتشتی شکل میبندد. سه منجیی موعود آیین زرتشتی هر سه فرزند زرتشت اند. نطفهی زرتشت در کف دریاچهی هامون به ودیعه است. در آغاز هر هزاره از سه هزارهی چهارمِ هستی دختر باکرهای از نطفهی زرتشت بار برمیدارد تا به ترتیب اوشیدر، اوشیدرماه، سوشیانت به جهان پا بگذارند.
[28]آینههایی از آینههای بهرامِ راستین: اوشیدر، اوشیدرماه، سوشیانت.
حالا: آینهای دیگر در آینهها.
13
بهرام راستین در منزلگاهی از سفر خویش در رویایی با دشمنی چنین میجنگد:
«بهرام همهی نیروی نهفتهی درون و مهارتهای آموختهی اندامش را به کار گرفت و سر در پی حریف نهاد. گاه آن بیراهههای طلسم در طلسمِ نُه تو را چون کلاغی فکور به دوراندیشی دور زد و گاه از آن سنگستانِ لغزان چون شیری جهید و گاه چون گراز به گامهای سنگین و سر راست پیش رفت و چون سربازی که برای فتح میرود، سرابها و دامهایی را که مار بر سرِ راه تعبیه میکرد یکی پس از دیگری درنوردید و هر دم به ضربهی تیغش جانوری از آن گلهی زهرناکان ناکار کرد [...]»[29]به روایت جهان اسطورههای ایرانی بهرام خدای پیروزی ده چهره دارد. هر چهره نشان یکی از تواناییهای او است: باد، گاو نر، اسب سپید، کلاغ، گراز، جوان پانزده ساله، شتر، قوچ، مرد شمشیر به دست، بز.
[30]آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: بهرام، خدای پیروزی.
حالا: آینهای دیگر در آینهها.
14
بهرام راستین در منزلگاهی از سفر خویش در رویایی چنین میبیند:
«لائیدن سگها پسر را که در مه سنگینی گم شده بود به سوی غاری میکشاند که جنگی ازلی در آن ادامه داشت.»[31]به روایت جهان اسطورههای ایرانی میترا، خدای جنگ و روشنایی، روزی گاوی را در چراگاهی اسیر میکند و به سوی غاری میکشاند. فاصلهی محل اسارت گاو تا غار معبر نمادینی است که در آن سالک راه معشوق بالا هفت منزل را طی میکند. گاو نمادِ نَفس است؛ غار منزلِ نهاییی نبردِ نفس و جان.
[32]آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: میترا، خدای جنگ و روشنایی.
حالا: آینهای دیگر در آینهها.
15
بهرام راستین در منزلگاهی از سفر خویش در رویایی چنین میبیند:
«ماهانه [...] شیون برداشت که: این پسر [...] به من طمع آورد. بر من تاخت [...] مرد [...] آغاز به شکستن چیزها کرد [...] تا آن که یونانیِ پیر و زابلی دیوانه و مستهای میفروشی زابل [...] فرا رسیدند و او ذِله از حضورِ سالیانشان، بر پیکرشان نفت پاشید و کبریت کشید [...] چهرهی پسر بر فرازِ شب، چون تاجی از الماس میدرخشید.»[33]به روایت جهان حماسهی ایرانی، سودابه، همسر کیکاوس، پادشاه بیخرد ایرانی، به سیاوش، پسر کیکاوس، عاشق میشود. چون از او پاسخ رد میشنود، بانگ برمیآورد که سیاوش به او چشمِ بد داشته است. کیکاوس آتشی برپا میکند تا سیاوش برای اثبات بیگناهیی خویش از آن بگذرد. سیاوش به سربلندی از آتش میگذرد.
آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: سیاوش: خدای نباتی، نماد پاکدامنی.
خسرو خوبان را بگذاریم. حالا: آینهای دیگر در
مسافر هیچکجا.
16
هلن مادر – قابلهی کودکان بسیاری است؛ از شاخ آفریقا تا چین. هلن پاهای بچهها را میگرفته است، در «کونشان» میکوبیده است، بغلشان میکرده است، سینهی خود را لخت میکرده است؛ بوی تناش را در «فیها خالدون» آنها وارد میکرده است، آنها را به آغوش خود معتاد میکرده است. هلن، در صحنه، با آلفرد چنین نیز میگوید:
«[...] آینه نمیخوای؟ [...] وقتی خدا با یک زنِ زمینی میخوابه و اون زن بچهدار میشه، اون بچه دیگه نه خداست نه آدمیزاد. قدیما از این جور اتفاقا میافتاد. اونا به شکل غریبههایی با قیافههای گریم کرده ظاهر میشدن که از زمانهای دیگهای میاومدن متفاوت با مالِ ما [...] زمانِ خدا که سرعتِ خودشو داره با زمانِ ما که سرعتِ خودشو داره، در وجود اون بچه با هم تلاقی میکنن. یک چشمش اون زمانو میبینه یه چشمش این زمانو. بیشتر حرومزادههایی که تو اینور و اونور دنیا از تو لنگ زنا کشیدم بیرون اینطوری بودن. یه چشم دائم به تاریکی نگاه میکنه و به چیزایی که اسم ندارن. اون چشمِ دیگهم پر از خاطرههای این نگاه میشه و دیگه نمیتونه چیزهایی رو که اسم دارن ببینه. حتی اسم خودشم فراموش میکنه. تو آینهم که نگاه میکنه خودشو یه خاطره میبینه. خاطرهی یه کسی که بین اینجا تا ابدیت گم شده.»[34]آلفرد حرامزاده است. این را در آینهی صحنهها دیدهایم؛ در آینهها دیدهایم؛ در آینهی من دیدهایم. حرامزاده اما، همیشه آینه تجربه نمیکند. تاریکی تجربه میکند؛ تاریکیها تجربه میکند.
آینهها را بگذاریم. حالا: سگی که از تاریکی به صحنه پریده است.
17
در صحنهای آلفرد و من از یک سگ نیز سخن میگویند:
آلفرد دیروز یه سگ منو با یه مجسمه عوضی گرفت
من سگ فیلسوفی بوده
آلفرد یاه! مثه تو ...
من متشکرم
آلفرد ... هی دور و برم چرخید و بو کشید تا بالاخره پاشو بلند کرد رو پام شاشید
من فلسفهشو به پات ریخته
آلفرد امروز فهمیدم
من که رو پات ...؟
آلفرد فهمیدم خودش بود!
من خودش؟ کی؟آلفرد خوبم میدونی کی؟ ولتر! سگِ همون پیرزنِ نیست در جهانی که جعل کرده بودی»
[35]همهی چیزی را که آلفرد و من با یکدیگر میگویند، یک بار با خود تکرار کنیم: در جهان خیال نویسنده، ولتر سگ است؛ فلسفهی روشنگری، ادرار. چیز دیگری هم هست؟ نه نیست.
ولتر را بگذاریم. حالا:
خسرو خوبان در آینهها.
18
بهرام راستین در منزلگاهی از سفر خویش در کهندژ در آینهها مینگرد:
«در هزاران هزار تکه آینهی شکسته، بهرام منظرهای دیگر دید: بهرامی پیر و سپید مو که رگهای آبی چون نیلوفرانی بر قامت سروِ کهن، تمامیِ اندامش را پوشانده بود. آن بهرام چشمانی از آتش ملایم به رنگ برگهای پاییزی داشت. با حریفی اژدها پیکر، سبز، پوشیده از فَلسهای بیشمار، موزون حرکات و پیرانهسر، در اتاقی بزرگ، قدیمی، با زینتهایی چون دکان سمساری عجیب و از همه دست، شطرنج میبازید. صدای پرندگانی میآمد و پنجرهی اتاق رو به باغی باز بود که درختانش میوههایی منور داشتند. باغ به رنگهای ناشناختهی بیحد، رنگین بود و سکوتی که فاصلههای آواز پرندگان و صدای جا به جایی گاه گاهِ مهرهها را به صفحهی شطرنج، پر میکرد، شیرین بود و دلنواز. بهرام دانست اکنون چون در خوابی، خود میانِ آن منظرهی مکرر حضور دارد. پس دهان گشود که چیزی بگوید، اما صدایش از حنجرهی آن بهرامِ پیر درآمد.»[36] بهرام راستین حریف خویش نیز هست. پیری اژدها پیکر نیز هست. انگار با خویش شطرنج میبازد.
آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: رهبر انقلاب اسلامی، خمینی.
حالا: آینهای دیگر در آینهها.
19
در یکی از منزلگاههای سفر بهرام راستین در رویا، مرد مارگیری کشته شده است. ژاندارمهای حکومت محمدرضاشاه پهلوی، بهرام راستین را مشکوک به قتل مرد مارگیر مییابند. بهرام راستین نقش مرد مارگیری را که در راه دیده است برای ژاندارمها نقش میزند:
«چون بهرام از کارِ کشیدن خطوطِ چهرهی مارگیر فارغ شد دیگران را فرا خواند [...] از دهانِ مهمانی جوان پرید که: چه شباهت عجیبی دارد به عکسِ پشت آینهی کدخدا [...] اما ژاندارم با قیافهای پرسان به طرفِ کدخدا برگشت که داشت میگفت: بلاتشبیه عیناً تمثالِ مبارک همایونی است.»[37] محمدرضاشاه پهلوی به مرد مارگیر شباهت دارد. مرد مارگیر خمینی است. محمدرضاشاه پهلوی به خمینی شباهت دارد.
آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: محمدرضاشاه پهلوی.
حالا: آینهای دیگر در آینهها.
20
در یکی از منزلگاههای سفر بهرام راستین در رویا، میان دو گروه مسلح جنگی درگرفته است:
«میان گروهی مسلح به سلاحهای آتشین که به زحمت بر آن شطِ حشره لیز میخوردند، رفقای همدرسش را باز شناخت که به سوی نئونهای چشمکزن و ویترینهای مغازه آتش گشوده بودند و کسانِ مسلحِ دیگری به آنان.
جنگی که ابتدا گمان میرفت بازی کودکانهایست، درگرفت و مرگ، از هر دو سو بارید و خون بر در و دیوارها نقش زد.
بهرام گفت: اینان دانشجویان معماری اند.
اسکندر گفت: به ظاهر شباهتهایی با تو دارند. دستهای زن و مرد، دفزنان و پایکوبان از میان آتش و اجساد عبور کردند. دختران و پسرانِ نوبالغی که صورتهایی فاقد چشم و دهان داشتند با فرقانهای آهنی فرا رسیدند و کشتگان را جمع کردند و به گورستانی بردند که میانِ میدانِ بزرگی واقع بود و مردگانِ خود را چون فواره از گورها به بیرون پرتاب میکرد.»[38] بهرام راستین به جنگجویان مسلح شباهت دارد. به دختران و پسرانی که چشم ندارند؛ دهان ندارند.
آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: گروهای چریکیی چپ.
حالا: مقصد آینهها.
21
بهرام راستین در منزلگاهی از سفر خویش در رویایی به سوی کهندژ میرود:
«روزی که آن محفلِ مخفی بهرام را به همراه برد، جمعهی درخشانی بود و نشاط چون نسیم کوهستان بر دلهای جوانشان میوزید [...]
[...] تا ظهر، هنوز خورشید با جلالِ درخشانی به جلوهگری بود. نیم ساعتی توقف کردند و ناهار مختصری خوردند و راه افتادند. کمی بعد، راهها باریکتر و پرتگاهها خطرناکتر شد. حجابِ نامحسوسِ مهی خیالانگیز، از جبروت آفتاب کاست [...]
[...]
بهرام گفت: اینجا به نظرم آشناست.
همکلاسی که واسطهی آشناییاش با دیگران شده بود، به سوءظن خفیفی پرسید: تو که گفتی هیچوقت کوه نرفتهای؟
بهرام گفت: نه در خواب دیدهام، مطمئنم. لبخندهای به لب آمده با تندری ناگهانی از یاد رفت. تندر، تندرها شد و بادها، رها. بارانِ تگرگ در باد پیچید و بوران، کوهستان را از جا کند [...] دو ساعتِ بعد نمایش پرده عوض کرد و کوه به عیاری خندید. طوفانِ تلخچهر جای به خورشید باز سپرد و تگرگِ ترس دست از بارش برداشت و باد مرگ، سر به سنگ نهاد و خوابید. اما هنوز آههای در سینه حبس شده را رها نکرده دریافتند که از میانه یکی گم است: بهرام راستین.
باقی روز را با هول و هراس، به جستوجوی بیفرجام بهرام گذراندند. تا در آخرین دقایقِ غروب، صدای چکش و سندان، کورسوی امیدی به دلشان دمید و به کهندژ کشیدشان.»[39]مقصد بهرام راستین شهر آرمانی است؛ شهری اسطورهای که سیاوش بر آسمان ساخته است؛ کیخسرو از آسمان به زمین آورده است.
[40]آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: مقصد آینهها، کهندژ
حالا: آینهای دیگر در کهندژ.
22
در یکی از منزلگاههای سفر بهرام راستین در رویا، یکی از یاران او از کدخدای کهندژ در مورد سگها میپرسد:
«جوان سکوت، یا صداها را تاب نیاورد. این صدای چکش دل آدم را میلرزاند.
چه جوانهای دلشورهای هستید شما!
کدخدا، بالاخره داستان این سگها را نگفتی!
کدام سگها؟
همانها که برای راندنشان سندان میکوبند.
سگی در کار نیست، خیالاتند.
چه خیالاتی؟
خرافاتِ کهندژ کهنه، خیال میکنند. سگهای نامریی به جمعهها میآیند تا زنجیر مار را پاره کنند.
بیاعتنا به انتظار جوان برایِ هنوزشنیدن باز کدخدا به سکوت افتاد. چشم دوخت به توفانی که اندکاندک فرو میخفت و سرانجام، گویی با خود، واگویه کرد: اگر زنجیرش پاره شود به قیافهی بزرگی، سرداری، عالیمقامی، ظاهر خواهد شد و همه کس عاجز از شناختنش.»[41] سگهایی در کهندژ هستند که زنجیر ماری را خواهند گشود
[42] که منجی خواهد نمود.
آینهای دیگر از آینههای بهرام راستین: سگها.
حالا: سگهای
خسرو خوبان با سگ
مسافر هیچکجا وصلت میکنند.
23
سگها زنجیر مار را خواهند گشود. مار تصویر خمینی است در آینههای
خسرو خوبان؛ تصویر محمدرضاشاه پهلوی، چریکهای چپ، اوشیدر، اوشیدر ماه، سوشیانت، بهرام، میترا، سیاوش؛ مار تصویر خود بهرام راستین است. سگها زنجیر نیمهی یک فرهنگ را خواهند گشود تا با نیمهای دیگر بیامیزد؛ با ادرار سگی در
مسافر هیچکجا. سگها دهان و پنجه میگشایند تا ماری از فرهنگِ ایران با ادراری از فرهنگِ غرب بیامیزد؛ مار فرهنگ ایران با ادرار فلسفهی روشنگری. آلفرد حاصلِ چنین آمیزشی است. من حاصل چنین آمیزشی است. سزار حاصل چنین آمیزشی است. راننده حاصل چنین آمیزشی است؛ حاصل آمیزش بهرامسگ و ولترسگ؛ حاصل آمیزش پزشکی خوزستانی و مادری انگلیسی. آلفرد هم پدر است هم پسر است. بهرام راستین است که در آینهای دیگر مینگرد. من است. من
خسرو خوبان را در
مسافر هیچکجا پی میگیرد. کهندژ در
مسافر هیچکجا گم میشود.
حالا: کهندژ در آینهی
مسافر هیچکجا.
24
در صحنهای صدای بلندگوی فرودگاه نیز به گوش میرسد:
«تا چند لحظهی دیگر پرواز شماره سیصدوشصتوپنج از تلآویو به زمین مینشیند، لطفاً مسافران پرواز صد و دوازده به مقصد لندن برای سوار شدن به هواپیما آماده شوند.»[43]چیزی را که بلندگوی فرودگاه شارل دوگل میگوید، یک بار با خود تکرار کنیم: مسافری که به جایی راه ندارد، ساکن هیچ کجا است؛ مسافر هیچ کجا است. کهندژ هیچ کجا است.
بلندگوی فرودگاه را بگذاریم. حالا: یک چیز دیگر در آینه.
25
در نخستین سطر
مسافر هیچکجا چنین میخوانیم:
«تمام شخصیتهای این نمایشنامه توسط چهار بازیگر، بازی میشوند.»[44] چرا چهار نفر؟ در
مسافر هیچکجا تنها چهار نفر حرامزاده اند: آلفرد، راننده، سزار، من. همهی دیگران آمدهاند تا آنها را بر صحنه ببینیم.
مسافر هیچکجا چهار بازیگر بیش ندارد.
حالا: واپسین نگاه در آینهها.
26
در آینهی
خسرو خوبان بهرام راستین ناسیونالیست است، مسلمان است، چپ است، من است، منجی است، آرمانشهر میخواهد. سگمارِ خود را نمیبیند. در آینهی
مسافر هیچکجا، آلفرد، راننده است، سزار است، من است، منجی میخواهد. آرمانشهرش گم شده است. آلودهی ادرار ولترسگ است.
در متن
خسرو خوبان بهرام راستین در آینهها گم شده است. در صحنهی
مسافر هیچکجا آلفرد آینهی بهرام راستین شده است. من تبخیر شده است همه جا در آینهها.