شنبه
Hasan Farhanghi
ماهي هاي قرمز آبي اند
حسن فرهنگی
-
قرمز
رنگ دلخواه مادر است. از مدرسه آمدني عزت حمّال با مدادش بازوي دستم را پاره كرده بود و خون مي زد بيرون. با گريه خودم را به خانه رساندم. در حياطمان را باز مي كردم كه عزت صدايم زد. سايه به سايه ام آمده بود. گفت: چيزي به مادرت نگي ها!
صدايم را بلند كردم. طوري جيغ مي زدم كه انگار دستم قطع شده. مادر در را باز كرد و پريد بيرون. چادرش را عوضي سر كرده بود. گفت: چته؟
عزت كنار دستم ايستاده بود. گفتم: از اين حمّال بپرس.
عزت سرش را انداخت پايين. مادر دستم را گرفت بالا و به زخمم نگاه كرد. عزت گفت: من تقصيري نداشتم خاله. با بچه ها دست به يكي كرده هي فحش مي ده.
گفتم: كي فحش دادم حمّال؟
مادر جلوي دهانم را گرفت. دستش خوني شده بود. به عزت كه بر و بر نگاهم مي كرد گفت: برو خاله . مادرت نگرانت مي شه.
عزت داشت مي رفت كه مادرم دستش را برداشت و من جيغ زدم.
- اگه به باباي حمّالت نگفتم.
عزت برگشت نگاهم كرد و پا گذشت به فرار. مادر به چند تا از همسايه ها كه جمع شده بودند و نگاهمان مي كردند گفت: شما را به خدا ببخشيد. كوچه را گذاشته روي سرش.
كشيدم داخل حياط و در را بست و روي پله ولو شد و سرش را گرفت توي دستش. لپهايش باد كرده بود. گفتم: چيه؟
بغضش شكست. اولين بار بود كه مي ديدم گريه مي كند. بغلش كردم. گفتم: گريه نكن.
من را از خودش جدا كرد. گفتم: غلط كردم.
برگشت توي چشمهايم نگاه كرد. گفتم: من كه كاري نكردم.
گفت: كاري كردي كه هيچ وقت نمي توونم سرم را جلوي عزت بلند بكنم.
زخم دستم را نشانش دادم . گفتم: مگه چيكار كردم. اون لت و پارم كرده.
گفت: از كي تا حالا كار كردن عيب شده؟! هر كاري كه باشه. چه فرقي مي كنه؟
گفتم:‌ بچه ها مي گفتند.
گفت:‌اگر مرد بودي جوابشان را مي دادي، به جاي اينكه صدا به صدايشان مي دادي.
بلند شد رفت توي اتاق و من توي حياط خشك شدم. انگار يخ زده بودم.
ده دقيقه اي همينطور روي پله نشسته بودم. درد بازويم را احساس نمي كردم ديگر. بوي آش شله قلمكار هم حالي به حاليم نمي كرد كه از مادر شب خواسته بودم برايم بپزد. حالم بد بود. نمي توانستم از روي پله بلند شوم بروم توي اتاق. وقتي به خودم آمدم كه مادر بالاي سرم بود. با دوا گلي. بازويم را كه توي دست گرفت درد پيچيد روي سرم . برگشتم توي چشمهاي مادر كه مي خنديد. گفتم:‌ غلط كردم.
دكمه هاي پيراهنم راباز كرد و لختم كرد. گفت: فردا خوب مي شه. چيزي نشده كه.
گفتم:‌ من منظوري نداشتم.
با پنبه دوا گلي را پخش كرده بود روي بازويم. گفت:‌ دستت چه خوش رنگ شده.
چشمهايش مي خنديد. زل زدم به بازويم. گفتم:‌ چه رنگي؟
گفت: قرمز.
سرم را تكيه دادم به در كوچه و زل زدم به پيراهنش كه قرمز گل بهي بود. بعد از آن روز متوجه شدم به رنگ قرمز كه مي رسد مي خندد.

آبي
رنگ دلخواه پدر است. از سر كار كه بر مي گشت تلنگري به در كوچه مي زد و من مي دويدم در را باز مي كردم. خسته جواب سلامم را مي داد و پله ها را مي آمد پايين و تا به حوض برسد و دست و صورتش را آب بزند مادر با سيني چايي جلويش سبز مي شد و سيني را مي گذاشت روي هره ي حوض و با پدر خوش و بش مي كرد و پدر بي اعتنا جوابش را مي داد و مادر دوباره بر مي گشت به اتاق و پدر را تنها رها مي كرد. پدر جورابهايش را از پايش مي كند و پاهايش را توي حوضي كه هميشه خدا دو تا ماهي قرمز گنده داشت، مي شست و جورابها را پرت مي كرد توي تشت و دوباره دستهايش را مي شست و مي نشست روي هره ي حوض و از توي جيب كتش پاكت سيگارش را در مي آورد و يك نخ آتش مي زد و پك مي زد و زل مي زد به آسمان. آن روز روي رفتن به اتاق را نداشتم. مادر را كه مي ديدم يادم مي افتاد كه ظهر اشكش را در آورده ام. روي پله هاي قرينه ي زيرزمين نشسته بودم و به پدر نگاه مي كردم. نمي فهميدم براي چي نيم ساعت به آسمان چشم مي دوزد. حتي پلك هم نمي زد.گفت:‌ چيه پسر؟
هول شدم. گفتم: هيچي.
گفت: يه چيزي هست.
گفتم: نه. نيست.
گفت: بيا اينجا.
چشم از آسمان برنداشته بود. بلند شدم و ترسخورده رفتم پيشش. به اتاق نگاه كردم كه ببينم مادر متوجه است يا نه؟ نبودش. حتما توي آشپزخانه بود. پدر دستهايش را وارونه ستون هره ي حوض كرده بود و زل زده بود به آسمان. رفتم كنار دستش ايستادم. گفت: به چي فكر مي كني؟
گفتم: هيچ چي.
گفت: به يه چيزي فكر مي كني.
برعكس پدر من به پايين نگاه مي كردم. آسمان افتاده بود توي آب زلال حوض و ماهي هاي قرمز توي آسمان شنا مي كردند. انگار كسي حرف توي دهانم گذاشت كه بگويم. فكر مي كردم كه گردنتان درد نمي گيرد زل مي زنيد به آسمان؟
گفت: نه.
چيزي نگفتم. گفت: همين ؟
گفتم: آره.
گفت:‌ رنگ آسمان آنقدر قشنگه كه نمي ذاره آدم به گردنش فكر بكنه.
پرسيدم: چه رنگي؟
برگشت براق شد توي چشمهايم و زير لبي گفت:‌آبي خب.
تازه متوجه شدم كه پدر رنگ آبي را دوست دارد. پدر هيچ وقت با من همكلام نمي شد. جرات كرده بودم باهاش حرف بزنم. گفتم: خب چرا توي حوض نگاه نمي كني. آنوقت گردنت هم درد نمي كند.
گفت: تو خنگي بچه؟
چيزي نگفتم: گفت : رنگ آبي توي حوض لاجوردي مي شه.
چيزي نگفتم. مادر از اتاق آمد بيرون. هندوانه فال كرده بود. آورد گذاشت روي هره ي حوض. پدر بدون اينكه نگاهش را از آسمان بردارد گفت: دستت درد نكنه مينابگم.
مادرم لبخند زد. گفت: قابل شما را نداشت.
پدر از ته دل خنديد. كار هر روزه اش بود. انگار به آسمان نگاه مي كرد كه انرژي بگيرد و با مادر حرف بزند. به من گفت: برو پي كارت بچه.
مادر نگاهم كرد و خنديد. روسري اش آبي بود. دامنش هم آبي بود. فكر كه كردم متوجه شدم كه هميشه روسري و دامن آبي مي پوشد با بلوز قرمز. گفتم: باشه.
پدر گفت: معطل چي هستي؟
گفتم: هيچي.
گفت: پس برو پي كارت.
دويدم رفتم كوچه.

قرمز و آبي
رنگهاي دلخواه من بودند. همه اش كارم شده بودن بازي كردن با رنگها. همين كار موجب مي شد كه مادر هيچ وقت از دستم دلخور نباشد.هر هفته مي رفتم از احمدآباد مستوفي گل رز قرمز مي خريدم و توي راه نصفش را به ماشين هايي كه مي رفتند بهشت زهرا مي فروختم و پول همه اش را در مي آوردم و بقيه اش را مي آوردم خانه. اولين بار مادر وقتي گلها را ديد محو سرخي آنها شد و آمد نزديكم ايستاد و با انگشت سبابه اش گلبرگها را نوازش كرد و زير لب طوري كه انگار با من حرف نمي زند گفت:‌ پولش را از كجا آوردي؟
منتظر نبود جوابش بدهم. من هم چيزي نگفتم. گلها را از دستم گرفت و برد اتاق و روبان آبي رنگي به دورش پيچيد و گذاشت داخل ظرف سفالي و آمد حياط و رفت پاي حوض و آب پر كرد توي ظرف و ماهي هاي قرمز نوچ كشيد و گفت:‌ دستت درد نكنه.
من نبودم اصلا. من رفته بودم پي كارم. شب كه برگشتم ديدم پدر و مادر هر دو زل زده اند به گلها. پدر به روبان نگاه مي كرد و مادر به گلها و با هم اختلاط مي كردند. كار هر هفته ام شده بود. ياد گرفته بودم گل زياد بگيرم و تا برسم خانه بيشترش را بفروشم و پول در بياورم. اگر پدر مي فهميد اشهدم را مي خواند اما هنوز توي فاميل كسي ماشين نداشت. همه اش زل مي زدم به راننده ها كه آشنا نباشند. كه نبودند. مادر اصلا به صرافت اين نيفتاده بود كه گل فروشي مي كنم. هر روز محو رنگ گلها مي شد و اگر سوالي داشت چنان حيران و بهت زده مي پرسيد كه انگار از من نمي پرسد و روبان آبي هم كار خودش را مي كرد . پدر هم به صرافت گلها نمي افتاد. من ياد گرفته بودم دل پدر و مادر را شاد بكنم. همه اش براي اين بود كه مادر يك بار گريه كرده بود و من مجبورش كرده بودم اين كار را بكند و حالا ديگر همه اش مي خنديد تا اينكه پدر تصادف كرد.

قرمز
مُرد. مادر كشتش. تازه از احمدآباد مستوفي رسيده بودم كه ديدم مادر شيون كنان از در حياط با يكي از همسايه ها زد بيرون. گل را به طرفش گرفتم. اعتنايي نكرد.گفت:‌ بيچاره شديم محمد.
دستهايم شل شد و افتاد پايين. گفت:‌پدرت تصادف كرده.
گلها از دستم افتادند زمين و مادر كه شتاب گرفته بود بروند پي بدبختي اش پا گذاشت روي گلها و من گيج زمين را نگاه مي كردم. همسايه گفت: از بيمارستان به خانه ي ما زنگ زدن. بيچاره مينابگم.
بهت زده زل زده بودم به دهانش.گفت:‌برو پي اش. تنهاش نذار.
دويدم دنبالش. نمي رسيدم بهش. چادرش را برعكس سر كرده بود. وقتي جلوي تاكسي را گرفت كه سوار شود رسيدم و نشستم بغل دستش و دستش را توي دستم گرفتم . گريه نمي كرد. نگران بود بيشتر. گفتم: چيزي نيست . نگران بناش.
گفت:‌آره عزيزم چيزي نيست.
راننده گفت: طوري شده؟
مادر گفت:‌نه.نه. چيزي نيست.
وقتي به بيمارستان رسيديم ديديم پدر بي هوش مثل موش مرده مچاله شده و پزشكها ريختند سرش. مادر بغلم كرد و كشيد كنار اتاق عمل گفت: چيزي نيست عزيزم.
گفتم: آره چيزي نيست.
پدر ، قلم پايش خُرد شده بود. عمل كه تمام شد دكتر معالجش از اتاق عمل آمد بيرون و به نگراني مادر گفت:‌خوب مي شه. از خطر جست.
مادر آهي كشيد و دستهايش را برد بالا.گفت:‌ كي مي شه برد خوونه؟
دكتر خنديد. گفت:‌به اين زودي نمي شه. بدجوري آسيب ديده. كارش چيه؟
مادر گفت: نجاره.
دكتر گفت:‌به اين زودي نمي توونه كار بكنه. بايد مراغبش باشين.
دكتر رفت. من نشستم روي نيمكت. قلبم تير مي كشيد. مادر گفت:‌ چيه عزيزم؟
گفتم:‌هيچي؟
گفت:‌يه چيزيت هست.
گفتم: نه.
گفت:‌ تو بالا سر پدرت باش من برم خانه وسايلش را بيارم.
گفتم:‌خب.
وقتي پدر به هوش آمد من خوابيده بودم. بيدار كه شدم ديدم مادر توي ليوانِ ِ آبي برايش آب آناناس ريخته و قاشق قاشق خوردش مي دهد. حس خوبي نداشتم . نتوانستم بروم كنارشان. رفتم پي كارم. خودم را گم و گور كردم.
بعد از يك ماه پدر را آوردند خانه. مادر تخت فنري اش را گذاشته بود حياط و پدر را خوابانديم روي تخت. ملحفه ي آبي رنگي روي تخت كشيده بود. پدر رو به آسمان خوابيده بود. چشم هايش را باز نمي كرد. من بهت زده براي اولين بار بعد از تصادف كنارش نشستم و گفتم:‌ بابا خوبي؟
حرف نزد. مادر گفت:‌خوبه.
گفتم:‌چرا حرف نمي زنه؟
مادر گفت:‌ مي زنه عزيزم. كمي ترسيده.
پدر آب مي رفت. باسنش را هي روي تخت جا بجا مي كرد و ناله مي كرد. مادر گفت:‌چيكار كنم؟
پدر آرام توي گوش مادر گفت:‌بد جوش خورده مي دونم.
بد جوش خورده بود. بعدا پدر نتوانست راه برود. جلوي چشمانمان داشت آب مي رفت. به آسمان نگاه نمي كرد. من رفتم دوباره احمدآباد مستوفي و كلي گل خريدم. اين بار عجله نداشتم برسم خانه. كنار خيابان ايستادم و همه ي گلها را فروختم به جز چند شاخه. وقتي خانه رسيدم و با گلها رفتم كنار تخت پدر مادر خيز برداشت طرفم و گلها را از دستم گرفت و من را كشيد كنار اتاق. گفت: ديگه نمي خواد گل بياري عزيزم.
گفتم:‌باشه.
تعجب كرد. ابروهايش به هم گره خورد.با تعجب پرسيد :‌باشه؟
گفتم:‌باشه مادرم.
گفت:‌اين دو تا ماهي هم خيلي وقت تو حوض ما زنداني شدن. ببرشان پارك شهر بينداز توي استخر.
گفتم:‌باشه.
با تعجب نگاهم كرد و رفت كنار پدر نشست روي تخت. ماهي ها را صبح بردم انداختم توي استخر.همه جاي خانه آبي شده بود آن روزها و پدر داشت جلوي چشمانمان آب مي رفت. اما يك روز مادر در يك حركت متهورانه
آبي
را كشت. من گلفروش شده بودم رسما. صبح كله ي سحر مي رفتم احمدآباد مستوفي گل مي خريدم و كنار خيابان مي ايستادم و مي فروختمشان خرج خانه را در مي آوردم. شب كه خسته به خانه رسيدم ديدم مادر با صداي بلند گريه مي كند. دومين بار بود كه گريه اش را مي ديدم. پدر پلكهايش را هم گذاشته بود اما نخوابيده بود. از لغزش چشمهايش زير پوست پلكها اين را مي فهميدم. رفتم كنار مادر. بغلش كردم. گفت: ولم كن.
خودش را كشيد كنار. گفت: گل نياوردي؟
گفتم: نه.
گفت:‌از فردا بيار.
گفتم:‌باشه.
به جاي پرده ي آبي ،پرده ي قرمز آويزان كرده بود. گفتم: چرا گريه مي كني؟
سيني را برداشت و رفت كنار حوض و طوري كه پدر بشنود گفت:خسته شدم. از زندگي خسته شدم.
پدر گفت: به درك.
مادر گفت:‌ گند بزنه به اين زندگي.
من مادر را بغل كردم و بردمش توي اتاق. گفتم:‌مادر مريضه. اين چه طرز حرف زدنه آخه.
گفت:‌شامت روي گازه بخور بگير بخواب.
از فردايش هر شب براي مادر گل مي آوردم و مادر مي گذاشت توي ظرف سفالي و مي برد مي گذاشت كنار تخت پدر. پدر ظرف را بر مي داشت و پرت مي كرد به وسط حياط.خسته شده بودم. از گريه هاي مادر كه مثل خوره روحم را مي خورد. يك روز صبح شال و كلاه كردم و مادر را هم مجبور كردم با من بيايد بيرون. مادر اعتراض نكرد. خيلي سريع چادرش را سر كشيد و قبل از من رفت توي حياط ايستاد منتظر من. با صداي بلند گفت: يك لحظه هم توي اين خانه نباشم غنيمته.
رفتيم بيرون. مادر از ماهي فروشي سر كوچه پنج تا ماهي قرمز خريد. ماهي را توي ظرفي ريخت و رفتيم پارك سر كوچه. همه اش نگاهش به ماهي ها بود. هر دويمان ساكت نشسته بودم روي نيمكت من مردم را نگاه مي كردم مادر ماهي ها را. گفتم:‌مادر چته؟
گريه كرد.گفتم: چته؟ چرا اينقدر سر به سر بابا مي ذاري؟
برگشت توي چشمهايم نگاه كرد. گفت:‌اينطور فكر مي كني؟
گفتم: آره.
گفت:‌بي انصافي.
گفتم: هر روز باهاش دعوا مي كني.
گفت: مي دونم.
گفت:‌بابات داره از دست مي ره.
با صداي بلند گريه مي كرد.
گفتم:‌پس چرا اذيتش مي كني؟
گفت: اذيتش نمي كنم.
باز هم گريه كرد.گفت:‌مي خوام نميره. عصباني اش مي كنم كه بفهمه هنوز مَرده. هنوز زنده است.
سرم را چرخاندم به طرفش و زل زدم به سرخي چشمهايش. نمي توانستم حرف بزنم. بلند شدم رفتم احمدآباد مستوفي و گل رز قرمز خريدم و شب چند شاخه آوردم خانه. پدر زده بود پاي مادر را زخمي كرده بود و با نگراني روي تخت نشسته بود و زل زده بود به او و مادر داشت گريه مي كرد. من را كه ديد ناله اش بلند شد. گفتم:چيه؟
گفت: مي بيني چه بلايي سرم آورده ذليل شده؟!
پدر سرش را بلند كرده بود و زل زده بود به آسمان.گفت:‌ جلوي زبانت را نگيري همينه.
مادر زير جلكي به من خنديد. گلها را بردم گذاشتم كنار دست پدر. برشان داشت و پرت كرد توي باغچه. گفت:‌از امروز يك شاخه گل بياري خانه مي كشمت.
مادر روسريش را گرفته بود جلوي صورتش و شانه هايش تكان مي خورد. داشت مي خنديد.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!