جمعه
-
شعرهایی از مجید نفیسی:
-
--
شعری برایت می نویسم
-
شعری برایت می نویسم
چون کلمه ی عشق که به هم پیوسته است:
از چشمه ی جادویی عین­ش که تو را در خود می شوید
از دندانه ی شیرین شین­­ش که به تو لبخند می زند
و از قله ی گرد قاف­ش که فتح ناشدنی ست.

شعری برایت می نویسم
چون کلمه­ی آزادی که از هم گسسته است:
از سربلندی مّد دریایش
از سرسبزی الف کوهستانش
از فشاری که ستون سه رکنش را خمیده کرده
از کمال چارحرفش که از الف تا یا را در بر می گیرد
و از جدایی پنج انگشتش که یک دست را می سازد.

شعری برایت می نویسم
از عشق که چون عَشَقه ریشه می گیرد
و از آزادی که خود ریش ریش است.

15 ژانویه 1986
-
-
سه هدیه
-
به یاد سعید
-
یک روز پدرم ما را صدا کرد
و گفت برایتان سه هدیه دارم:
یک قلب سرخ، یک ساعت شنی
و ........ خدایا
آن دیگری را به یاد نمی آورم.

مهدی قلب را برداشت
دو نیمه ی آن را گشود
و بر تارهای لرزان آن دست کشید.

من ساعت شنی را برداشتم
و همراه با شن های سفید آن
از نیمه ای به نیمه ی دیگر لغزیدم
و از خود پرسیدم:
در سه دقیقه چه می توان کرد؟

و سعید
در ده سالگی به پاریس رفت
تا قلبش را عمل کند
و در 29 سالگی در تهران
تیرباران شد.

او را به یاد می آورم
که لپ هایی گلی داشت
و دست هایی نیرومند.

چهارم مارس 1994
-
-
کریستف کلمب
-
خورشید در من رو به تباهی است
و روح من از پوست من بیزاری می جوید.
هندوستان من کجاست؟
سرزمین گلهای بی زمان
جایی که طوطی سبز
کلام کهن را بازمی گوید، و باران گرم
هر اندوهی را با خود می شوید.

همسفران! از هر سو گرد آیید
بادبانها را برافرازید
و سینه ی اقیانوس را بشکافید
هوا آفتابی است
و دلفین های خوش یمن در زیر آب
دم های خود را تکان می دهند.
سن سباستیان گومرا
سن سباستیان گومرا*
برخیز تا لنگر برداریم
و از این اطلس کهنه فراتر رویم،
باشد که این بار
هندوستان خود را بازیابیم.

دوم سپتامبر 1992

* San Sebastian Gomeraنام بندری در جزایر قناری است. کریستف کلمب پانصد سال پیش از آنجا به قصد هندوستان حرکت کرد و از آمریکا سردرآورد.
-
-
لاک پشت سنگی ونیس
-

برای هری پری1

ای لاک پشت دریایی
آیا تو هم یک روز در شن گم شدی؟
امروز می بینمت که آنجا لمیده ای
تا رهگذران خسته
بر تخت سنگی ات بنشینند.

سایه ها هر دم درازتر می شوند
و کاکل کوچک هر نخل
به هیئت خرگاهی بلند در می آید.
امرءالقیس2 از راه می رسد
چفیه ای سفید به سر دارد
گیتارش را به سینه آویخته
و چون لبخند می زند
دندان طلایش پیداست.
بند اسکیت هایش را شل می کند
و زمین می گذارد شیشه ای را
که از شرابخانه ی سرخ گنبد آورده است.
چشم هایش دیگر نمناک نیست.
آیا یار گریزپایش از سفر بازگشته
یا پند ابونواس3 در او اثر کرده؟

سایه ها رفته اند
و لاک پشت سنگی تنهاست.
انگار دارد خواب دریا را می بیند.

بیستم اکتبر 1994

پانویس ها:
Harry Perry مرد چفیه به سر گیتارنواز و آوازخوان اسکیت سواری در ساحل ونیس، کالیفرنیا من این هنرمند دوره گرد را از دهه 1980 می شناسم.
-
-
پیاده روها
-
من پیاده روها را دوست دارم
هرچند که امروز هیچکس
آنها را جدی نمی گیرد.
کودکان را آنجا نمی بینم که تیله بازی کنند
یا زنان را که از پشت پرچین ها
به یکدیگر لبخند زنند.
تنها مردانی را می بینم که با نخوت
درهای ماشینشان را قفل می کنند
و دسته های سنگین کلیدشان را
تکان تکان می دهند
من به امروز تعلق ندارم
زیرا نه ماشین می رانم
و نه شغلی دارم.
بی شتاب راه می روم
و به پیاده روها فکر می کنم
که همراه با برگ های زرد درختان
آرام آرام می پوسند.

16 سپتامبر 1992
-
-
مرگ
-
میان من و مرگ، پرچین سبزی ست
که پیچک کهنه ای آن را می پوشاند.
هر بار که از کنار آن رد می شوم
برگ های انبوهش را کنار می زنم
تا مرگ را بهتر ببینم
ولی آفتاب چشم هایم را کور می کند.
پس دانه ی برگی را باز می کنم
و چون کف بینی کهنه کار
بر خطوط درهم آن خیره می شوم.
صدایی نمی آید
و من از خود می پرسم:
"چه کسی این پیچک را کاشته است؟"
و پیش از این که رهگذران دیگر
مرا انگشت نما کنند
گرد لباس خود را می سترم
و به راه خود می روم.

22 سپتامبر 1992
-
-
در برابر چشم انداز پرشکوه
-
در میان دو نخل سترگ ایستاده ام
و از فراز تلی بزرگ
به دریایی بی انتها نگاه می کنم.
آن پایین، شاهراهی که پیچ می خورد
رانندگان سراسیمه را با خود
به شهرهای دور می برد.
من از حماسه لبریزم
و می خواهم باور کنم
که پرنده ای که از اوج آسمان به سوی من می آید
همان سیمرغ افسانه ای ست.
ولی فکر سنجاب ها راحتم نمی گذارد.
اندامشان را نمی بینم
و نجوایشان را نمی شنوم
اما می دانم که در تاریکی کمین کرده اند
و دم های پهن شان را تکان می دهند.

23 سپتامبر 1992
-
-
در اردوی «بیگ سِر»*

"باید ذهنمان را از خودمرکزی رها کنیم
باید دیدمان را از انسان مرکزی پاک کنیم
تا اعتماد به دست آوریم
چونان سنگ و دریا که ما را از آن ساخته اند."
از "نقطه ی کارمل" سروده ی رابینسون جفرز**

یک
سگ در کنار آتش است
و چوبدستی در سایه ها

چشمها پر دودند
لبها پر سخن
و اشباح، سرگردان

فردا به جنگل می رویم
برای دیدن آبشار
و من چوبدستی ام را
با خود خواهم آورد

دو
چوبدستی مرا نسوزانید!
جنگل پر از هیمه است

منهم آتش را دوست دارم
با خنده ی جرقه ها
و رقص پریهاش

چوبدستی من کجاست؟
می روم که هیزم بیاورم

سه
چادرخواب من کوچک است
چکمه هایم را بیرون می گذارم

صبح که آنها را به پا می کنم
جورابهایم خیس می شوند
به سراپرده ی همسایه نگاه می کنم
و سگی که از پسِ درِ توری
به من پوزخند می زند

چهار
می خواهم دستهایم را بشویم
و گوشت ها را سیخ کنم
صابون کجاست؟

شیر آب، حرف می زند
با گودال آب زیر پایش
و جاصابونی ی بی سرنشینی که روی آب
همچنان تاب می خورد

پنج
تخم مرغ ها را برده اند
پوسته هایشان هنوز
روی علف ها پیداست

باورکن راکون ها دزد نیستند
دارند صبحانه را آماده می کنند
تا ما بربری ها را گرم کنیم
آنها با تابه های پر برمی گردند

شش
چند بار بر گرد تو نشسته اند
و از زندگی خود سخن گفته اند؟

آتشدان سنگی، رازدار است
و در دل خاکستری اش
برای همه جایی هست

هفت
"خوشا ستم کِشان
که وارث زمین خواهند شد"***

یک روز در این کوره ی متروک
درختها را می سوزاندند
و اینک از درون دودکش آن
پرچم سبز شاخه ای تاب می خورد

هشت
خرسنگ پیر در کنار دریا
به نماز ایستاده است
با دستاری بزرگ و قامتی خمیده
و پرندگان دریایی بر فراز آن
تکبیر می گویند

نه
همچادر من عادتی غریب دارد
هنگام خواب، "پول پول" می کند
و هنگام سرشکن کردن پول
پیدایش نیست

ده
ذخیره ی شراب ته کشیده
و میخانه ی "اونا" بسته است

"با نیم بطری تکیلا چطورید؟"
همسایگان ما چه بخشنده اند!
امشب در کنار آتش
از شعرهای "جفرز" می خوانیم
آیا آنها هم از "سپهری" خواهند خواند؟

29 مه 2001

* Big Sur منطقه ی زیبایی ست در کالیفرنیای مرکزی نزدیک به اقیانوس آرام با چندین پارک جنگلی.
** Robinson Jeffers (1962-1887) شاعر عرفانی و طبیعت گرای کالیفرنیا که با زنش Una در بیگ سر زندگی می کرد و مانند سهراب سپهری در شعرهایش عشق با طبیعت را با وحدت وجود درهم می آمیخت.
*** از انجیل متی 5:5
-
-
کلاهخود صد منی
-
آه این کلاهخود صد منی را
چگونه ز سر وا کنیم؟
آهن قراضه ای که خود حدادی اش می کنیم
در قورخانه ی سیاست
و بر سر می نهیم
در کارزار تصرف قدرت.

هر بار همای سعادت
بر فرق پهلوان پنبه ی نورسیده ای فضله می کند
او داغ و درفش کهنه در آستین، رخت نو به تن
سوگند می دهد طایفه اش را
کاین اژدهای هفت سر را رام می کند
و سهم می دهد همه را از این غنیمت جنگی.
از پست های کشوری و لشگری گرفته
تا پول چای و حواله ی خوشبختی.
آنگاه،مرد و زن
بیعت ز پهلوان کهنه پس گیرند
و این کلاهخود سنگین را
با نام ناجی جدید بر فرق سر نهند.

آیا زمان آن نرسیده که از همین امروز
این تل آهن پاره را به دره اندازیم
و کله های آزاد از کلاه خودین را
به سوز تازه ی کوهستان بسپاریم؟
شاید که عطسه های صبحگاهی
ما را از این توهم خونین رها سازد.

پنجم ژانویه 1986
-
-
گفت وگوی سیمرغ و زال
(نمایش به شعر)
-
سیمرغ: اینک بازمی گردی
سام را می بینم
که به سوی ما می آید.
به تو زبان، خرد و رای آموختم
و آنچه درخور نوبالان خود دیدم
از تو دریغ نکردم.
تو را رخصت دادم
تا بر بال من
در اوج آسمان به پرواز درآیی
آدمیان را آن پایین نظاره کنی
که در جستجوی نان
چون مور در رفت و آمدند
و از آنان روی بگردانی.
به تو آموختم که تنها باشی
و چون تکه ابری مغرور
در خالی آسمان به گردش درآیی.
اکنون وقت بارش توست
ببار!

زال: آیا از همزبانی من خسته ای؟
یک بار پدر مرا واگذاشت
و اینک مام من، تو نیز مرا تنها می گذاری
از من مخواه که به سوی آدمیان بازگردم
که زیستن در این کُنام
مرا کافی ست
صخره های بزرگ به من شوق پریدن می دهند
و دره های خالی، میل آرمیدن.
عطر پونه ها به خوابم می برد
و نوای پرندگان بیدارم می کند.
هر لاخ علفی را به رنگ و بو می شناسم
بی آنکه نامی بر آن نهاده باشم.
چشمان مهربان تو، تنها آیینه من است
آن را از من دریغ مکن.

سیمرغ: من تو را خود مادرم
چگونه فراموشت کنم؟
یک روز تو را بر تخته سنگی دیدم
رهاشده در کوهپایه ی البرز.
گاه از ته دل می خروشیدی
و گاه انگشت به دهان می مزیدی
تو را به نزد نوبالان خود آوردم
اکنون می بینمت که قامتی بالا داری
و گیسویت از کمرگاه می گذرد
پیرانه مویی که دیروز به پادافره ی آن
آواره ی بیابان شدی
ولی امروز تو را چون قبایی در بر می گیرد
و از گزند آفتاب می پوشاند.
گیسوان سپیدت را به رنگ میالای
گیسوان سپیدت را به تیغ مَبُرای!
آن را چون "نشان دلیری" نگه دار
در چشمان سرخت آتشی می بینم
که هیمه ی آن را از جنگل های دور آورده اند
آنجا که زال دستان، بد نشان نیست
و روز نابینایان، تاریک نیست
و شب ناشنوایان، خاموش نیست.
بیا
از بال خود پری به تو می دهم
آن را بر گیسوی سفیدت بنشان
و به هنگام درماندگی در آتش بگذار
تا مرا در کنار خود ببینی.

زال: اگر باید که در سایه ی فر تو باشم
مرا نشاید که از کنام تو دوری گزینم.
نه! همینجا خواهم ماند
و پر تو را آذین موی خود خواهم کرد
مادرم! نیروی پرواز را از من مگیر
که از خاک و خاکیان بیزارم.
مرا مهر رودابه به آتش می نشاند
و خشم رستم به توفان می کشاند
از بزم شاهان بیزارم
و از رزم یلان بیمناکم
آن یک تاجی بر سر نهاده
و این یک شمشیری بر کمر بسته
و چون دیوانگان بر یکدیگر می تازند.
می خواهم بر ستیغ ابراندود خود تنها باشم
و هرگز به کتاب "شاهنامه" پا نگذارم
نامه ی مرا تنها
انگشتان باد ورق می زند
و داستان آن را تنها پرندگان می خوانند
هر سنگریزه ای را در آن جایی ست
و هر جانور را رد پایی
مرا به نام های آدمیان نیازی نیست.
دستان من، دستان نوازشگر من
مرا کافی ست.

سیمرغ: تو را "دستان" می خوانم
چرا که دستان پدر را پافند زدی
از دانستن به توانستن رسیدی
و چون هزاردستان زبان گشودی
تا از دردهای توانخواهان سخن بگویی.
شب تار را ماه تابان باش
بیابان خاموش را ترانه ی باران باش
زمینگیران خاک را دو بال پرّان باش
برخیز و از کنام ابراندود خود فرود آی
زمین تشنه منتظر بارش توست.

زال: (بر بال سیمرغ می نشیند)
گشتی دیگر بزن
گشتی دیگر بزن
هرآدمی که به آسمان بنگرد
مرا در هیئت ابری تنها
بازخواهد یافت.
گشتی دیگر بزن
گشتی دیگر بزن.

12 مارس 1993

-
-
-
-
-


1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
من شعرهاي مجيد نفيسي را به شكل دردناكي حس مي كنم. ما اگر هم سن نباشيم هم نسل ايم، و راه هاي مشابهي را رفته ايمۀ بي آن كه آماده باشيم به ناگهان با دنياي ديگرگونه اي رودر رو مانده ايم. در سرمان هزار ياد و خاطره گرامي است كه زخم هاي سر بازي هستند. سال ها گذشته و آن ها هنوز رنجمان مي دهند. كاشكي دنياي بهتري بود، چون دنياي شيريني كه در كودكيمان مي شناختيم.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!