چهارشنبه

پائوستوسکی و آثارش

کونستاندین پائوستوسکی درسال 1892 چشم به جهان گشود ، مرگش در سال 1968 رخ داد. پائوستوسکی نویسندۀ رمانتیک روسی و شوروی آثارش سرشار از احساسات رمانتیک دل انگیز، زیبائی ها، دردها، و نوستالژی هاست.
نخستین اثر رمانتیک وی به نام « رمانتیک ها» است که در سال های 1916-1923 نوشته شده و برای اولین بار در سال 1935 منتشر شده است.متعاقب این رمان به سال 1929 « ابر های درخشنده» و رمان « کارا بوغاز»
یعنی ( تنگۀ سیاه) را در سال های 1934-1932 نوشته است. آثار دیگر پائوستوسکی بقرار ذیل است: « مشوری»
« روز های تابستانی» ، « داستان زندگی» ، و بالاخره « گل سرخ طلائی» است. من نوول « برف» را از مجموعۀ نوول هایش انتخاب کرده ام.
برای کسب اطلاعات بیشتر از این نویسنده، مراجعه شود به جلد چهارم تاریخ ادبیات روس و اتحاد جماهیر شوروی، صفحات 329-295 به زبان روسی.
-
-
برف
نوشتۀ : کنستانتین پائوستوسکی نویسندۀ روسی
Konstantin Paustovski
برگرداننده: حسن واهب زاده
.--
« پوتاپوفِ » پیر بفاصلۀ یکماه بعد از اسباب کشی ی « تاتیانا پتروفنا » به خانه اش فوت کرد، و « تاتیانا پتروفنا » به اتفاق دخترش « واریا » و ننۀ پیر آن جا ماندند.
خانۀ کوچک که رویهم سه اتاق داشت در ساحل شمالی ی رودخانه، بر فراز تپه ای در حاشیۀ شهر قرارداشت. در پشت خانه، در آن ور باغ میوه که زمستان گونه خالی از سکنه بود، درختان قان سفیدی می زدند. زاغچه ها از دم صبح تا سیاهی ی شب قار قار می کردند و بر فراز تاج درختان برهنه سر به ابرها می سودند و سرمای بیرحم را دعوت می کردند.
« تاتیانا پتروفنا » که به شهر مسکو عادت کرده بود مدت ها نمی توانست با این شهر کوچک بی سکنه با خانه های ریز و در های کوچک جیرجیریش و عصر های ساکتش که حتی سوختن شعله در چراخ های نفتی ی آن هم شنیده می شد خو کند. « تاتیانا » پیش خود فکر کرد « آیا من دیوانه شده ام؟ بیخود چرا از مسکو آمدم و چرا بی جهت تئاتر و دوستانم را ترک گفتم، می بایستی « واریا » را به پیش مادر بزرگش به « پوشکینو » می بردم – آن جا در دسترس حملات هوائی قرار ندارد – و خودم می بایستی در مسکو می ماندم. خدای من! من چقدر زن بی فکری هستم! »
او دیگر نمی توانست به مسکو برگردد. همین قدر تصمیم گرفت که در صحنۀ تئاتر بیمارستان های ارتشی که در این شهر از آن فراوان بود ظاهر می شود و کم کم آرامش خود را باز می یابد. « تاتیانا » دیگر از شهر خوشش می آمد، بخصوص وقتی که زمستان فرا رسید و برف سراسر زمین را پوشاند و نوبت روز های نرم و خاکستری رنگ در رسید.رود خانه تا چندی یخ نبسته بود و از سطح سبز فام آن بخار به بالا متصاعد می شد. « تاتیانا پتروفنا » دیگر با شهر خو گرفت و حتی به خانۀ بیگانه نیز عادت کرد و با پیانو کوک نشده و تصاویر زرد شده و آویزان از دیوار که کشتی های زرهی و سنگین مدافعین سواحل را نشان می داد خو گرفت. « پتاپوف» سالخورده در زمان خود مکانیسین کشتی بود. بر روی پارچۀ سبز رنگ و رو باختۀ میز تحریرش مدل کشتی ی زرهی ی «کورومبوی» به چشم می خورد. پیر مرد روی این کشتی کار می کرده است. « واریا » حق نداشت به این مدل کشتی دست بزند. « تاتیانا » می دانست که « پوتاپوف » پسری دارد که دریا نورد است و در گروه کشتی های جنگی ی دریای سیاه خدمت می کند. بر روی میز تحریر، در کنار مدل رزمناو عکس وی نیز قرار داشت. « تاتیانا » گاه بیگاه آن عکس را به دست می گرفت نگاه می کرد و در حالی که ابروهای ظریف خود را در هم می کشید بفکر فرو می رفت، چنان می پنداشت که در جائی با این چهره ملاقات کرده باشد، خیلی وقت پیش از ازدواج بد فرجامش. ولی کجا؟ و کی؟ جوان دریا نورد با آرامش با کمی تمسخر وی را تماشا می کرد. انگار که بپرسد: « چه خواهد شد؟ واقعا بخاطرتان می رسد که کجا باهم ملاقات کرده ایم؟ »
« تاتیانا پتروفنا » زیر لب پاسخ می داد : « نه ، نه به خاطرم نمی رسد »
« واریا » از اتاق پهلوئی می پرسد:
· ماما ! با که حرف می زنی؟
« تاتیانا » خنده کنان پاسخ می دهد:
· با پیانو!
در اواسط زمستان پشت سر هم به اسم « پوتاپوف » نامه می رسید و همۀ نامه ها با همان خط بود. « تاتیانا » نامه ها را بر روی میز تحریر رویهم قرار می دهد. یکی از روز ها « تاتیانا » در نیمۀ شب از خواب می پرد. برف در برابر پنجره اندکی سفیدی می زد. بر روی تختخواب گربۀ نر « آرهیب » خرخر می کرد. این گربه از عمو « پوتاپوف » به ارث رسیده بود. « تاتیانا » لباس خانگی ی خود را می پوشد و به اتاق « پوتاپوف » می رود و در برابر پنجره می ایستد. از یکی از درختان پرنده ای بی صدا پرواز می کند و به دنبال آن دانه های برف تا چندی در هوا گرد و خاک به پا می کند که با شیشه های پنجره برخورد می کند. « تاتیانا » شمعی را که بر روی میز قرار داشت روشن می کند و بر روی صندلی ی دسته دار می نشیند. مدتی شعله را تماشا می کند، بدون این که تکان بخورد با احتیاط یکی از نامه ها را به دست می گیرد و بعد باز می کند. دزدانه اطراف خود را وارسی کرده شروع به خواندن آن می کند.
* * * * *
نامه :چنین آغاز می شود
« پدر خوب و مهربانم! یک ماه می شود که در بیمارستان بستری هستم. زخمم سنگین نیست، بسرعت خوب می شود. به عشق خدا سوگندت می دهم که از من نگران نباشی »
« تاتیانا پتروفنا » خواندن نامه را چنین ادامه می دهد:
« بابا جان خیلی به یاد تو بودم، به یاد خانۀ مان و شهرمان هم. همۀ این ها از من بطور وحشتناکی دور هستند. آنقدر دور که انتهای جهان از من دور است. چشمان خود را رویهم می گذارم می بینم در کوچک را باز می کنم و وارد باغ می شوم. زمستان است و برف همه جا را فرا گرفته است. ولی راهی را که به بیشۀ ساحلی هدایت می کند خوب پارو کرده اند. بوتۀ یاسمن یک پارچه یخ زده است و در اتاق آتش بخاری شرق شروق می کند و دود هیزم درخت قان عطر پاشی می کند. پیانو را بالاخره کوک کرده اند و در شمعدانها شمعهای زرد و پیچدار مومی قراردارند، همان هارا که از لنین گراد آورده بودم. و بر روی پیانو درست همان نت ها قراردارند – " پیش در آمد بی بی پیک" و" رمانس به سوی سواحل میهن دور دستم". آیا زنگ در خانه کار می کند؟ هنوز فرصت نکرده ام آن را درست کنم. آیا همۀ این ها را از نو خواهم دید؟ آیا خواهم توانست که با آ ب چاه خانۀ مان براحتی گرد و خاک بدنم را بشورم؟ به یاد داری؟ اگر بدانی پدر جان که چقدر این ها رااز این دور ها دوست می دارم. تعجب نکن! بلکه هر آنچه را که گفتم همه را کلمه به کلمه باور کن . . . در وحشتناک ترین لحظه های جنگ من به این ها فکر می کنم. می دانم که نه تنها ازهمۀ خاک میهن مان دفاع می کنم، بل از این بیغولۀ کوچک هم که برای من بسیار گرامی است. از تو و از باغمان و از بچه های ژولیده موی کوچۀ مان هم دفاع می کنم. از بیشۀ درختان قان ساحل رودخانه و از « آرهیب » گربۀ نر هم. خواهش می کنم به من نخندی و از تعجب سر خود را تکان تکان ندهی! اگر از بیمارستان مرخص شدم شاید برای چند روزیبه خانه بروم. ولی هنوز نمیدانم. بهتر است که منتظرم نباشی.
« تاتیانا پتروفنا» مدتی در کنار میز نشسته بود و با چشمان گشاده از پنجره بیرون را تماشا می کرد که در فضای آبیگون تاریکی، صبح آهسته نزدیک می شد. « تاتیانا » فکر می کرد که هر روز که بخواهد یک مرد بیگانه می تواند به این خانه از جبهه باز گردد، ولی حتما به او در این خانه خوش نخواهد گذشت که در خانه اش با بیگانگان روبرو شود و هیچ چیز را آنطوری که دلش بخواهد پیدا نکند.
وقتی صبح فرا رسید، « تاتیانا پتروفنا » به « واریا » دستور داد که پاروی چوبی را بردارد و کوره راه باغ را که به کومۀ ساحل سرازیری رودخانه هدایت می کند تمیز کند. ستون های چوبی ی کومۀ کوچک شکسته و لرزان و رنگ باخته پوشیده از خزه بود. زنگ در را خود « تاتیانا » تعمیر کرد. نوشتۀ مضحکی روی آن حکّ شده بود: " ای مردم بکَشید، من جرنگ جرنگ کنان می خندم". . . « تاتیانا » زنگ را به صدا در آورد و صدای نقره ای و بلند آن در همه جا طنین انداخت. « آرهیب »، گربۀ نر با نارضایتی گوشهای خود را حرکت داد و قهر کنان از هال بیرون رفت، انگار که طنین شاد زنگ را یک عمل تجاوزکارانه تلقی کرده باشد.
« تاتیانا پتروفنا »بعد از ظهر به شهر رفت و با چهرۀ سرخ شده با سرو صدا، با چشمان نورانی و تاریک شده از هیجان به خانه برگشت، به همراه یک پیر مرد از اهالی ی چک که تعمیرچیِ اجاقهای نفتی و چراغ موشی و آکاردئون بود، ولی از کوک کردن پیانو هم سر در می آورد. پیر مرد اسم عجیبی داشت : « نویدال ». پیرمرد پیانو را کوک کرد و اظهار داشت که پیانو پیریست ولی هنوز ابزار موسیقی ی مجللی محسوب می شود. « تاتیانا » بدون اظهار نظرِ وی هم این را می دانست. وقتی پیر مرد رفت « تاتیانا پتروفنا» سراسر کشو های میز تحریر را جستجو کرد و در یکی از آن ها براستی شمع های پیچی را پیدا کرد. آنها را بر شمعدانهای دسته دار که بر روی پیانو قرار داشتند نصب نمود. شبانگاه شمع ها را روشن کرد و پیش پیانو نشست و خانه از طنین آوای آن پر شد. « تاتیانا» وقتی قطعۀ موسیقی را نواخت، شمع هارا خاموش نمود. رایحۀ دل انگیز دود عید نوئل در هوا پخش شد. « واریا» بیش از این تحمل نکردو به مادرش « تاتیانا پتروفنا» طعنه زد:
· چرا به اشیاء دیگری دست می زنی؟. به من اجازه نمی دهی ولی خودت به همه چیز دست می زنی، به زنگ در، به شمع ها، به پیانو، به همه چیز! و نت دیگری را روی پیانو قرار می دهی!
« تاتیانا پتروفنا » پاسخ داد:
· آخر من بزرگسال هستم!
« واریا» بی اعتمادانه و با تردید مادرش را نظاره می کرد. درست در همین لحظه « تاتیانا پتروفنا» بزرگسال دیده نمی شد. چهره اش می درخشید و بیش از همه به آن دخترک مو طلائی شباهت داشت که در قصر شاهی کفش بلوریِ خود را از دست داده بود. در بارۀ این دخترک « تاتیانا پتروفنا» یک بار به « واریا» قصه گفته بود
* * * * *
ـ نیکلای پوتاپوف» ستوان سوم در درون قطار حساب کرده بود که دست بالا پیش پدرش 24 ساعت می تواند بماند. مرخصیش کوتاه بودو مسافرت قسمتِ اعظم وقت وی را گرفته بود. قطار بعد از ظهر به شهر رسید. ستوان بلافاصله بعد از ورود در خود ایستگاه راه آهن از رئیس ایستگاه که آشنایش بود شنید که پدرش یک ماه پیش مرده است و در خانۀ شان زن جوانی که آواز خوان مسکوئی است با دخترش سکونت دارد. رئیس ایستگاه اضافه کرد که « شهر را خالی کرده اند» پوتاپوف چیزی نگفت و از پنجره بیرون را تماشا می کرد. مسافرین در کتهای پنبه دار و چکمه های نمدی، با کتری های چائی به دنبال آب گرم در رفت و آمد بودند. ستوان سرش گیج رفت. رئیس ایستگاه آهی کشید و گفت:
· آری آری مرد بی اندازه خوبی بود، حیف که نتوانست منتظر ورود پسرش باشد.
« پوتاپوف» پرسید:
· چه ساعتی قطار برمی گردد؟
رئیس ایستگاه پاسخ داد:
· ساعت پنج صبح
و سپس بعد از سکوت کوتاهی اضافه کرد:
· مرخصی ات را پیش ما بگذران، زنم برایت خوراکی می دهد، چائی می دهد، آخر علتی نیست که به خانه بروی.
« پوتاپوف» تشکر کرد و سپس به بیرون شتافت. رئیس ایستگاه در حالی که سرش را تکان تکان می داد به دنبال وی نگاه می کرد. « پوتاپوف» از وسط شهر رد شد و به طرف رود خانه رفت. بین زمین و آسمان دانه های پنبه ای برف نا فشرده کج و مایل در پرواز بودند. زاغچه ها بر روی زمین های پوشیده از تپالۀ اسب ها راه می رفتند. شب فرا رسید، و باد از ساحل روبرو وزیدن آغازید که اشکهای چشمان « پوتاپوف» را خشک می کرد. « پوتاپوف» با خود گفت: « چه می شود کرد. دیر کردم. و حالا همۀ، شهر و رود خانه و خانه برایم بیگانه شده است» چشمانش در آن ورِ شهر پرتگاه های ساحل را تعقیب می کردند. باغشان همان جا بود، غرق یخ بندان. خانه از همان جا سیاهی می زد. از لولۀ بخاری آن دود بیرون می آمد و باد دود را بر فراز بیشۀ درختان قان می برد.
« پوتاپوف» آهسته به آن طرف به راه افتاد. تصمیم گرفت که زنگ نخواهد زد، دست بالا باغ را تماشا خواهد کرد و یکی دو دقیقه ای در برابر آلونک پلاسیده خواهد ایستاد. فکر این که در خانۀ پدریش آدم های بیگانه و لا قید ساکن هستند برایش غیر قابل تحمل بود. بهتر است که چیزی را نبیند و قلبش را به درد نیاورد. مسافرت می کند و گذشته را به دست فراموشی می سپارد. « پوتاپوف» پیش خود فکرد: « آدم روز بروز بالغ تر می شود و جهان را روز بروز جدی تر تماشا می کند» طرف های شب « پوتاپوف» به خانه رسید. با احتیاط در کوچک را باز کرد. در باز جیرجیر کرد. باغ انگار که تکانی خورد و از شاخه های درختان، در این جا و آن جا کمی برف با صدای نسیم به زمین افتاد. « پوتاپوف» اطراف خود را ورانداز کرد. راه مشرف به بیشه تمیز پارو شده بود. به طرف بیشه رفت و دست های خود را بر روی نرده های از کار افتاده گذاشت. در آن دور ها، بر فراز جنگل، سقف آسمانِ گلی رنگ تیره می شد. ماه کم و بیش از زیر ابرها بیرون آمد. « پوتاپوف» کلاه خود را برداشت و موهای خود را صاف نمود. همه چیز ساکت می نمود، فقط در آن پائین ها، در زیر تپّه سطل های خالی زن ها صدا می کرد که برای آوردن آب از رود خانه به کنار سوراخ یخ می شتافتند.
« پوتاپوف» آرنج های خود را بر روی نرده حائل کرد و زیر لب با خود گفت:
· چگونه ممکن است این؟
کسی از پشت شانۀ او را لمس کرد، « پوتاپوف» روی برگرداند. پشت وی زن جوانی ایستاده بود با چهرۀ رنگ پریده و جدّی. دستمال گرمی بر روی سر داشت. چشمان تیره اش با دقت به « پوتاپوف» دوخته شده بود. حباب های برف بر روی مژه ها و صورتش در حال آب شدن بودند، حتماً از شاخه های درختان بر روی آن ها نشسته بود.
زن آهسته به صدا در آمد:
· کلاهتان را بپوشید، سرما می خورید! برویم به درون خانه! این جا نایستیم!
« پوتاپوف» پاسخ نداد، زن آستین پالتو مرد را گرفت و از راه کاملاً رفت و روب شده تا آخر هدایتش کرد. در جلوِ در
« پوتاپوف» ایستاد. بغض گلویش را می فشرد. داشت خفه می شد. زن همچنان آهسته گفت:
· عیب ندارد، خواهش می کنم در فکر آن نباشید، بزودی رفع می شود.
مرد پاهایش را به زمین کوبید تا برف را از چکمۀ لاستیکیش تکان بدهد. در حیاط خلوت طنین آهستۀ زنگ در هوا پیچید و اورا مخاطب قرار داد. « پوتاپوف» آه عمیقی کشید. تنگی یِ نفسش مرتفع شد. وارد هال شد. منقلب، در حالی که زیر لب نجوا می کرد بالاپوش خود را کند. عطر لطیف چوبهای درخت قان را احساس نمود. « آرهیب» را هم دید که روی کاناپه نشسته است و دهن دره می کند. در جلوِ کاناپه دخترکی با زلفهای بلند ایستاده بود و با چشمان برّاقش خیره به « پتاپوف» نگاه می کرد. نه صورتش را بلکه یراق طلائیِ ی آستین کتش را تماشا می کرد. « تاتیانا پتروفنا» گفت : « بفرمائید» و بعد « پوتاپوف را به آشپزخانه هدایت کرد. آب سرد چاه در کوزه بود و در کنار آن حولۀ کتانی با قلابدوزیهای برگ درخت، که برای « پوتاپوف» آشنا بود، از دیوار آویزان بود. « تاتیانا پتروفنا» بیرون رفت. دخترک برای « پوتاپوف» صابون آورد و سراپای وی را ورانداز کرد که چگونه کت خود را می کند و شستشو می کند. تشویش « پتاپوف» هنوز تخفیف نیافته بود. مرد از دخترک پرسید: « مادر تو کیست؟» و سرخ شد. سؤال فقط از برای آن بود که چیزی گفته باشد. دخترک اسرارآمیز زیر لب نجوا کرد: « خیال می کنید که او بزرگسال است؟ اصلاً بزرگ نیست. از من هم دختر مانندتر است»
« پوتاپوف» پرسید: « چطور مگر؟» ولی دخترک دیگر به این سؤال پاسخی نداد فقط قهقهه را سر داد و از آشپزخانه به بیرون دوید.
این احساس بخصوص « پوتاپوف» را سراسر عصر راحت نگذاشت که هر آنچه که دور و بر وی را فراگرفته است همه را بخواب می بیند. خواب سبک و مداوم. در خانه همه چیز درست به همان قراری بود که می بایستی باشد. درست همان نت ها بر روی پیانو آرمیده بود و همان شمع های مومی یپیچی جز و وز کنان می سوختند و اتاق کوچک پدرش را روشن می کردند. حتّی نامه هائی را که از بیمارستان فرستاده بود بر روی میز تحریر بودند، زیر قطب نمای پیر که پدرش همیشه آن را بر روی نامه ها قرار می داد.
بعد از صرف چائی « تاتیانا پتروفنا» « پوتاپوف» را بر سر قبر پدر مشایعت کرد، که در آن ور بیشۀ درختان قان آرمیده بود. ماه حیرت زده دیگر بالا آمده بود و در مهتاب، درختان قان سایۀ سبک خود را بر روی برف گسترده بودند. کمی دیرتر، در اواخر شب « تاتیانا» جلو پیانو نشست و آهسته شروع به نواختن کرد، با احتیاط کلیدهای پیانو را لمس می کرد. یک بار به طرف « پتاپوف» برگشت و گفت :
· همۀ وقت در این خیال هستم که شما را جائی دیده ام!
« پوتاپوف» پاسخ داد :
· آری شاید.
مرد زن را خوب نظاره کرد. اشعۀ شمع ها از پهلو بر روی وی افتاده بود و نیمرخش را روشن کرده بود. « پوتاپوف» بلند شد و تا آخر اتاق را تماشاکرد و سپس ایستاد و با صدای پست گفت:
· نه! به هیچوجه به خاطرم نمی رسد!
« تاتیانا پتروفنا» به طرف مرد برگشت و هراسیمه وی را نگریست ولی جوابی نداد.
در اتاقِ کار روی ایوان رختخواب ستوان را انداختند، ولی « پوتاپوف» نتوانست بخوابد. هر دقیقه از دقایقی که در این خانه می گذراند، برایش گرامی بود. حتی یک دقیقۀ آن را نمی خواست از دست بدهد. به پشت دراز کشیده بود و با حرکات دزدانه « آرهیب» ، تیک تیک ساعت و پچپچۀ « تاتیانا پتروفنا» که با ننه زیرگوشی حرف می زد گوش فرا می داد. کمی بعد صدا ها خاموش شدند و ننه به بیرون رفت. ولی نوری که از زیر لنگۀ در به اتاق تراوش می کرد خاموش نشده بود. « پوتاپوف» شنید که کتابی را ورق می زنند. لابد « تاتیانا» کتاب می خواند. « پوتاپوف» پی برد که از برای این « تاتیانا» نمی خوابد تا بموقع اورا برای حرکت قطار بیدار کند. دلش می خواست که به زن جوان بگوید که توی چشمان وی هم خواب راه ندارد. ولی جرأت نکرد بگوید. ساعت چهار صبح « تاتیانا پتروفنا» آهسته در را باز کرد و « پوتاپوف» را به اسم صدا کرد. مرد جوان تکان خورد. « تاتیانا» گفت:
· وقت آنست که بلند بشوید. خیلی متاسفم که باید بیدارتان بکنم.
« تاتیانا پتروفنا» از شهر خوابیده تا ایستگاه راه آهن « پوتاپوف» را مشایعت کرد. بعد از سوت دوّم از هم خداحافظی کردند. « تاتیانا» هر دو دست خود را به سوی « پوتاپوف» دراز نموده چنین گفت:
· نامه بفرستید! حالا دیگر انگار که قوم و خویشِ همدیگر باشیم. این طور نیست؟ « پوتاپوف» فقط با حرکت سر حرف وی را تصدیق کرد. چند روز دیرتر « تاتیانا پتروفنا» نامه ای از « پوتاپوف» در یافت کرد. گویا از وسط راه پست کرده بود.
* * * * *
« پوتاپوف» نوشته بود:
« همۀ راه می دانستم که کجا با همدیگر ملاقات کرده ایم، ولی در خانه نمی خواستم به شما بگویم. آیا شبه جزیرۀ
« کریمه » را به خاطر دارید؟ سال 1927 را! آیا پائیز را و درختان سپیدار پیر را در پارک « لیوادیا » به یاد دارید؟ آسمان خاموش شده بود و دریا رنگ باخته به نظر می رسید. من از کوره راه ساحلی به سوی « اورِِآندا» شتاب می کردم. در کنار کوره راه بر روی نیمکتی دختر جوانی نشسته بود. تقریباً 17 سالش بود. دخترک وقتی مرا دید به طرفم آمد و وقتی بهم رسیدیم من اورا تماشا کردم. دخترک از کنار من با گام های سبک و شتابگر رد شد. در دستش کتاب نیمه بازی بود. من ایستادم و تا مدتی اورا تماشا می کردم. احساسم این بود که دختری که از کنارم رد شد، می تواند هم زندگیم را تباه کند و هم بزرگترین خوشبختی را نصیبم گرداند. فکر کردم که می توانم این زن را تا سرحد جنون و بیهوشی دوستش بدارم. همان روزچنین احساسی داشتم. ولی از جای خود نجنبیدم. می پرسید چرا؟ خودم هم نمی دانم. از آن روز من شبه جزیرۀ « کریمه» و آن کوره راه را که برای لحظه ای شما را در آن دیدم و برای همیشه از دست دادم دوست دارم. ولی انگار که زندگی نسبت به من دلرحم بوده است. شما را پیدا کردم. اگر همه جیز پایان نیکی داشته باشد، اگر زندگی ی مرا بپذیرید، « تاتیانا پتروفنا» سرا پای من مال شما خواهد شد. بر روی میز تحریر پدرم پاکت باز شده ام را دیدم و همه چیز را فهمیدم. از دور از شما سپاسگزاری می کنم.
* * * * *
« تاتیانا پتروفنا» نامه را کناری گذاشت و با چشمان اشکبار باغ پوشیده از برف را تماشا نمود، پیش خود نجوا کرد:
- « خدای من! من هرگز در زندگیم پا به « کریمه» نگذاشته ام! هرگز! ولی چه فرق می کند، با این تفاصیل آیا ارزش این را دارد که دلسردش کنم؟ او را. . . و خودم را؟
« تاتیانا» با صدای بلند خندید و دست خود را در برابر چشمانش به حرکت در آورد. در بیرون مدتها بود که آفتاب شعله می کشید. غروب زمستانی بهیچوجه نمی خواست خاموش شود.
-
پایان
-----------------------------------
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!