نظریهی رمانِ لوکاچ
نوشتهی: پل دمان
برگردان:
حمیدرضا ششجوانی و فرزاد شاهینفرد[1]
کشف بالنسبه دیرهنگام آثار لوکاچ در غرب و دیرتر از آن در ایالات متحد، احتمالاً این مفهوم را تقویت کرده است که شکاف عمیقی میان لوکاچِ غیرمارکسیست دورهی نخست و لوکاچ مارکسیستِ متأخر وجود دارد. البته کاملاً درست است که تمایز آشکاری در هدف و حالوهوای رسالههای اولیهی لوکاچ مثل «جان و صورت»[2] و «نظریهی رمان»[3] با مقالاتی که اخیراً با موضوعات ادبی ترجمه شدهاند، وجود دارد. مقالاتی مثل: «پژوهشی در واقعگرایی اروپایی»[4] یا دستنوشتهی سیاسی «علیه واقعگرایی سوءتعبیرشده».[5] که در ایالات متحد با عنوان «واقعگرایی» به چاپ رسیده است. اما این تفاوت درست فهمیده نشده و در بارهی آن اغراق شده است. برای مثال پافشاری بر اطمینانبخش بودن این فرضیه که همهی مضرات لوکاچِ متأخر نتیجهی گرویدن او به مارکسیسم است، غیرمنطقی به نظر میرسد؛ همخوانی بسیاری میان اثر پیشا مارکسیستی «نظریهی رمان» و «تاریخ و آگاهی طبقاتی»[6] وجود دارد. شاید برای کسی که اثر نخست را میپسندد، رد کردن تمامی اثر بعدی امکانناپذیر باشد. در برداشت بسیار سادهانگارانهی لوکاچِ خوب دورهی نخست و لوکاچ بدِ متأخر، خطر مشابهی نهفته است. منتقدانی مثل هرولد روزنبرگ[7] یا پیتر دیمتز[8] در نشریات ادبی امریکا با آثاری که لوکاچ دربارهی واقعگرایی نوشته است سخت بیرحمانه رفتار کردند اما از طرف دیگر هری لوین دربارهی «نظریهی رمان» گفته «شاید پرمغزترین مقالهای است که تاکنون در خصوص موضوع دیرفهم رمان نوشته شده است»[9]. واقعیت این است که محکومیت همهجانبهی آثار او دربارهی واقعگرایی کاملاً ناموجه است، خصوصاً اگر دلایل فراوانِ قابل بحث اما جذابی را به یاد آوریم که لوکاچ در اثر متأخرش یعنی «زیباییشناسی»[10] آورده است. بههمینمنوال بیشتر تأییدهای نابهجایِ «نظریهی رمان» نیز به نظر بیاعتبار میرسند. هر طوری که به لوکاچ بیاندیشیم، نظریات او آنقدر اهمیت دارند که به تمامی بررسی شوند. ازینرو چنین تقسیمبندی سادهانگارانهای کمکی به تفسیر انتقادی اندیشههای او نمیکند. نقاط ضعف آثار متأخر در آثار دورهی نخست او نیز حضور دارند و برخی از نقاط قوت آثار نخست همچنان در سرتاسر آثار وی موثر باقی ماندهاند. به هر ترتیب، نقاط ضعف و نقاط مثبتِ آثار لوکاچ در یک منظر واحد معنادارِ فلسفی قرار دارند و تنها در گسترهی بزرگترِ تاریخ روشنفکری قرن نوزده و بیست قابل فهم خواهد بود: آنها بخشی از میراث تفکرِ رمانتیک و ایدئالیست هستند. این مسأله اهمیت تاریخی گئورگ لوکاچ را مؤکد میکند و سرزنشهای پیدرپیِ او دربارهی دلبستگی بیش از اندازهاش به شیوههای فکر قرن نوزده را ناروا میشمرد. (این سرزنش هم در نقد روزنبرگ آمده است و هم در نقد دیمتز) چنین انتقاداتی یا برخاسته از نوعی مدرنیسم متوهم است و یا به دلایل تبلیغگرانه صورت گرفتهاند[11].
در این جا قصد ندارم خودم را درگیر توضیح عناصری کنم که شاکلهی اندیشهی لوکاچ را میسازند بلکه امیدوارم با بررسی انتقادی کوتاهی دربارهی «نظریهی رمان» میان آنچه که درین رسالهی بسیار فشرده و دشوار هنوز معتبر است و آنچه که مسأله آفرین شده، تمایزی مقدماتی برقرار کنم. خواندن «نظریهی رمان»ِ لوکاچ به خاطر استفاده از واژگانِ پیشاهگلی درعینِ بهکارگیری شیوهی بیان پسانیچهای و گرایش آگاهانهاش در استفاده از نظامهای کلی و انتزاعی به جای مثالهای ملموس، بههیچ روی کار آسانی نیست. از این گذشته آدم از دیدگاهِ غریبی که به سراسر اثر حاکم است، معذب میشود. کتاب از منظر ذهنیتی نوشته شده است که ادعا میکند به مرتبهی بلندی در تعمیم دستیافته آنچنان که میتواند از خودآگاهی رمانی[12] سخن بگوید؛ این خودِ رمان است که تاریخِ تکاملاش را برای ما نقل میکند. بسیار شبیه پدیدارشناسی هگل که در آن، خودِ روح سفرِ خودش را روایت میکند. البته با این تفاوت اساسی که روح هگلی به دلیل اینکه به فهم کامل هستی خودش نائل میشود، میتواند مدعی بلامعارض اقتدار باشد. این چیزی است که به اذعان خودِ لوکاچ، آگاهی منتسب به رمان هرگز بدان دستنمییابد. این دیدگاه در شقاق[13] با خویش گرفتار شده و حتی در عمل به بیان این شقاق تبدیل شده است. ازینرو بدون اینکه قدرت سامانبخشی به خودش را داشته باشد به صورت پدیدهای محض در آمده است. بههمینخاطر در عوض تاریخنگاری فراگیری که قوانین خودش را بیانمیکند، باید در انتظار رویکرد پدیدارشناختیِ کاهنده، سرسری و آگاهانهای باشیم. با ترجمهی این نوشته به زبانی فروپایهتر، تحرک و اثرگزاری فلسفیاش از دست میرود اما برخی از پیشفرضهایش واضحتر میشوند.
«نظریهی رمان» در مقایسه با اثری فرمالیستی همچون «بلاغت داستان» وین بوث و یا «وانمودهها»ی آوئرباخ که دیدگاه سنتیتری نسبتبه تاریخ دارد، ادعاهای افراطیتری دارد. در «نظریهی رمان» پدیدارشدن رمان به عنوان اصلیترین ژانرِ ادبی دنیایِ مدرن، نتیجهی تغییرِ ساختاری آگاهیِ بشر است و تکامل آن نمایانگر تغییر شیوهای است که انسان به واسطهی آن خود را در ارتباط با همهی مقولههای هستی شناسایی میکند. لوکاچ در این رساله نه نظریهای جامعهشناختی به ما عرضه میکند که در آن روابط میان ساختار، تکامل رمان و جامعه وارسی شده باشد و نه نظریهای روانشناختی عرضه میدارد که رمان را در پرتو روابط انسانی توضیح دهد. از اینها به رد، حتی او را درگیر اعطای استقلال به مقولههای صوری هم نمییابیم، مقولههایی که مستقل از هدف کلیتری که آنها را ایجاد کرده، به خودشان حیات میبخشند. در عوض او به سمت کلیترین سطح ممکن تجربه میرود سطحی که در آن استفاده از اصطلاحاتی همچون تقدیر، خدایان، هستی و غیره از تمامی جهات به نظر طبیعی میرسد. خزانهی لغات و طرح تاریخی این کار متعلق به اندیشهی زیباییشناختی اواخر قرن هجده است و به راستی صورتبندی لوکاچ دربارهی تمایز میان ژانرهای اساسی، همواره یادآور نوشتههای فلسفی شیلر است.
لوکاچ تمایز میان حماسه و رمان را بر تمایز میان ذهن هلنی و ذهن غربی بنا نهاده است. او درست مثل شیلر این تمایز را برحسب مقولهی ازخودبیگانگی ارزیابی کرده و آن را جزء لاینفک آگاهی انعکاسی قلمداد کرده است. توصیف لوکاچ درمورد ازخودبیگانگی رسا و شُکوهمند است اما چندان اصیل بهنظر نمیرسد، نظیر این نکته را در آغاز این رساله درباب وحدتِ یکپارچهی یونانِ آرمانی میتوان یافت. ماهیت اصیلِ وحدتبخشی که ما را احاطه کرده «به روزگار مقدسی برمیگردد... که آتشی که در روح ما زبانه میکشید از جوهر آتش ستارگان بود»[14] و امروز به تکهپارههایی بدل شده که «چیزی نیستند جز صورتهایِ تاریخیِ ازخودبیگانگی میان انسان و کارهایش». نمونهی زیر را میتوان در میان نقلقولهای غمگنانهی اوایل قرن نوزدهم جای داد: «فرد حماسی، قهرمان رمان، از بیگانگی با جهان بیرونی زاییده میشود. تا زمانی که جهان از لحاظ درونی وحدت داشت، هیچگونه تمایز کیفیای میان ساکنانش وجود نداشت. همه میتوانستند هم قهرمان باشند هم سفله، هم ارزشمند باشند هم جنایتکار. بزرگترین قهرمان تنها اندکی برتر از دیگران بود و حتی احمقها هم خردمندانهترین کلامها را درمییافتند. استقلال درونی تنها زمانی ممکن و ضروری میشود که تفاوت میان انسانها به گونهای رشد یابد که امکان از بین بردن دیگری وجود نداشته باشد.. زمانی که خدایان سکوت میکنند و هیچ قربانی و عبادتی نمیتواند زبانشان را بگشاید، زمانی که جهانِ عمل، پیوندش را با انسان از کف میدهد، انسان پوچ و بیقدرت رها میشود، بی آنکه بتواند معنای واقعی اَعمال خویش را دریابد… . این زمانی است که درونبودگی و واقعه برای همیشه از هم جدا میشوند» در این جا بیش از آن که به مارکس نزدیک شویم به شلر نزدیک شدهایم.
یکی از عناصر کاملاً پساهگلی که لوکاچ مطرح کرده پافشاری او در نیاز به کلیت به عنوان ضرورت درونی تمام آثار هنری است. یکتایی تجربهی هلنی از جهان با خلق صورتهای تام و خودبسنده در یک رابطهی صوری است و نیاز به کلیت، نیاز ذاتی ذهن بشر است. این نیاز در انسان مدرنِ ازخودبیگانه شده نیز وجود دارد اما به جای اینکه با بیانِ صرف یگانگیِ فرضیاش با جهان خودش را خشنود کند، به صورت بیانِ نیتی در میآید که سعی دارد وحدتی را بازیابد که دیگر از دست رفته است. واضح است که حکایت آرمانی شدهی لوکاچ از یونان برای وسیلهای است تا نظریهی آگاهی یا ساختار یک حرکت نیتمند را به بیان درآورد. این مسأله نیز بهگونهای ضمنی دربردارندهی پیشفرضی دربارهی ماهیتِ زمان تاریخی است که بعداً بدان خواهیم پرداخت.
نظریهی رمان لوکاچ، به شیوهای استدلالی و منسجم، نتیجهی دیالکتیک میان نیاز به کلیت و وضعیت انسان ازخودبیگانه است. رمان به صورت «حماسهی جهاني درآمده که خدا آن را ترک گفته است» (ص87) در نتیجهی جدایی میان تجربه عملی و میل ما، تلاش برای درکِ کامل وجودِ انسانی با تجربهی عملی ما در تقابل قرار میگیرد، تجربهای در قید پراکندگی، انفراد و ناکامی میماند. از لحاظ تاریخی جدایی میان زندگیLeben و هستی Wesen همزمان نمایانگر افول نمایش و پیدایش همزمانِ رمان است. نمایش از نظر لوکاچ، چنانکه در تراژدی یونانی، رسانهای است که در آن همگانیترین مخمصهی بشری نشان داده میشود. در لحظهای از تاریخ که این امر جهانشمول از تجربهی بشر حذف میشود نمایش مجبور میشود خودش را به تمامی از زندگی جدا کند و به امری آرمانی و آنجهانی تبدیل گردد. لوکاچ تئاتر کلاسیک آلمانی بعد از لیسینگ را نمونهای از این عقبنشینی میداند. در مقابل رمان که میخواهد از این ویرانگرترین نوع جداشدگی دوری کند، درعوض برپایهی خاص بودن تجربه شکل میگیرد و به عنوان یک ژانر حماسی هرگز نمیتواند پیوندش را با واقعیت تجربی بگسلد، واقعیتی که جزو لاینفک شاکلهی خودش است. رمان در عصرِ ازخودبیگانگی مجبور است که این واقعیت را همچون تلاشی ناکافی و بیوقفه برای فرارفتن از محدودیتهایی نشان دهد که آن را در تنگنا قراردادهاند، تجربه و رنجشی مدام از عدم کفایت اندازه و شکل خودش «آن چه در رمان خلق میشود، کلیت زندگی نیست بلکه بیشتر در ارتباط با این کلیت است؛ جایگاه معتبر یا خطای نویسندهای که نه تنها با تمام وجود به مثابه سوژهای تجربی وارد صحنه میشود، بلکه به عنوان مخلوقی صِرف با تمامی محدودیتهایش نیز حضور دارد». بنابراین درونمایهی رمان ضرورتاً به فرد و تجربهی یأسآور او از ناتوانی خودش در رسیدن به این ابعاد جهانشمول محدود است. رمان در تنشی دونکیشوتوار میان جهانِ رمانس و جهان واقعیت آغاز میشود. ریشههای تعهد دگماتیک لوکاچِ متأخر به واقعگرایی مسلماً در این جنبه از نظریهاش یافت میشود. اما در دورهی مربوط به «نظریهی رمان» اصرار بر حضور حتمیِ عنصر تجربی در رمان رویهم رفته قانع کننده است. بالاخص از این جهت که وجه دیگر آن تلاش برای غلبه بر حدود واقعیت است.
این دوگانگی درونمایه، یعنی تنش بین سرنوشتِ محتومِ زمینی و نوعی آگاهی که سعی میکند از این وضعیت فرا رود، به ناپیوستگیهای ساختاریای در قالب رمان منتهی میشود. کلیت تلاش میکند تا نوعی پیوستگی به وجود آورد که آن را میتوان با وحدت ارگانیک در موجود زنده مقایسه کرد. اما واقعیت غریبه شده، خود را وارد این پیوستگی کرده آن را مختل میکند. رمان در کنار «همخوانی و پیوستگیِ ارگانیک» نوعی «شقاق و ناهمخوانی ناپیوسته» را نیز به نمایش میگزارد(ص74). لوکاچ این ناپیوستگی را آیرونی میخواند. ساختار آیرونی به شیوهای اخلالگرانه عمل میکند اما با وجود این حقیقت گرفتاریِ ضدونقیضی را برملا میکند که رمان آن را نشانمیدهد. لوکاچ میتواند نشان دهد که آیرونی عملاً امکانی را فراهم میسازد که داستان نویس به وسیلهی آن در محدودهی شکل اثر از رخدادگی آشکار موقعیت خود فراتر میرود. «آیرونی در رمان همچون آزادی شاعر است در ارتباط با امر الهی، چرا که با توسل به آیرونی است که با نوعی بینش شهودی مبهم میتوانیم در جهانی که خدایان ترکش گفتهاند حضور امر الهی را دریابیم». این برداشت از آیرونی یعنی قدرت مثبت نوعی غیاب، نیز مستقیماً ریشه در نیاکان رمانتیک و ایدئالیست لوکاچ دارد. این مسأله نشانگر تأثیر فردریش شلگل، هگل و بیشاز همه تأثیر سولگر Solger، فیلسوف معاصر هگل است. اصالت هگل در بهکارگیری آیرونی همچون مقولهای ساختاری است.
اگر آیرونی در واقع اصل تعیینکننده و سازماندهندهی شکل رمان باشد، پس لوکاچ خود را از مفاهیم پیشانگاشتهی رمان به عنوان تقلید از واقعیت آزاد کرده است. آیرونی همواره این ادعای تقلید را تضعیف نموده و نوعی آگاهی جانشین آن کرده است، آگاهیای مبتنی بر تفسیر نسبت به فاصلهای که میان تجربهی عملی و فهم این تجربه جدایی میاندازد. زبان آیرونیک رمان واسطِ میان تجربه و آرزوست و واقعی و آرمانی را در میان پارادکس درهمپیچیدهی صورت با هم یکی میکند. این صورت میتواند هیچ نقطهی اشتراکی با صورت ارگانیک و همگن طبیعت نداشته باشد. صورت رمان بر اساس عملی آگاهانه بنا میشود، نه بر اساس تقلید از موضوعی طبیعی. «اگرچه سعی بر این است که پیوند میان اجزا با کل در رمان شبیه پیوندی ارگانیک باشد، اما به جای این که پیوند ارگانیکیِ واقعی باشد پیوندی ذهنیِ است که همواره معلق میماند (ص74). لوکاچ در اینجا بسیار به دیدگاهی نزدیک میشود که ممکن بود تأویل اصیلی از رمان در آن صورت گیرد.
اما به نظر میرسد که تحلیل لوکاچ در جهت مخالف حرکت کرده است. بخش دوم رساله، ردّیهی انتقادیِ تندی است بر نوعی درونبودگی که با نظریهی هرمنیوتیکی زبان همبسته است. لوکاچ در سال 1961 مقدمهای را به چاپ دوبارهی اثرش اضافه کرد و در آن به گونهی تحقیرآمیزی به رویکرد پدیدارشناسی به مثابه «معرفتشناسیِ جناح راست» در تقابل با علم اخلاقِ جناح چپ اشاره کرد. این نوع نقد ازپیش بهطور ضمنی در متنِ اصلی وجود داشت. زمانی که لوکاچ به تحولات امروزین رمان و به لحظاتی میپردازد که بهنظر میرسد خودِ رمان از قصد واقعیاش آگاه است؛ تغییری آشکار در بحث رخ مینماید. وی به شیوهای کاملاً متقاعد کننده به ما نشان میدهد که چگونه درونبودگی در نفس خود میتواند منجر به انحراف رمان به سوی قلمرو خیالآباد[15] شود، «خیالآبادی که از همان آغاز وجدانی ناخوش دارد و به شکست خویش آگاه است»(ص119). رمانِ رمانتیک توهمزدا[16] نمونهای از این تحریف ژانر است که در آن رمان ارتباطاش را با واقعیت تجربی میگسلد. در این جا لوکاچ نووالیس را درنظر دارد که پیشتر هم در مقالهای از کتاب «جان و صورت» با عبارات مشابهی به آن حمله کرده بود و نمونههایی هم از «نیلهلینِ[17]» [ژان پیتر] یاکوبسن و «ابلوموفِ» گنچاروف میآورد. به هرحال او کاملاً میداند که این نمونهها سایر تحولات دیگر را در داستان اروپایی دربر نمیگیرد. داستانهایی که در آنها موضوع توهمزدایی به روشنی ارائه میشود و لوکاچ نه میتواند و نه میخواهد که آنها را ندیده بگیرد. البته «آموزش عاطفی» فلوبر جالبترین نمونه است؛ رمانی واقعاً مدرن که موضوع آن را سلبیت چیره شدهی نوعی درونبودگی تقریباً وسواسی شکل میدهد. اما با اینحال، به قضاوت لوکاچ بلندمرتبهترین جایگاه ژانر [رمان] را در قرن نوزده به خود اختصاص داده است. چه چیزی در «آموزش عاطفی» فلوبر وجود دارد که مانع شده است تا مانند سایر رمانهای مابعدرمانتیکِ مرتبط با درونبودگی مردود اعلام شود ؟
لوکاچ در این وحله از استدلالش عنصرِ زمانمندی را معرفی میکند، عنصری که تاکنون مستقلاً مورد توجه قرار نگرفته است. او در مقدمهی1961، با افتخار اعلام میکند زمانی که رمان پروست هنوز معرفی نشده بود او برای ا.ولین بار، به کاربرد اصیل مقولهی زمان را مطرح کرد. رمانتیک منحط و دیرآمده زمان را همچون سلبیت صرف تجربه میکند. عمل درونیِ رمان «نبردی نومیدکننده علیه قدرت فرسایندهی زمان» است. اما لوکاچ معتقد است که در رمان فلوبر مسأله اصلاً اینطور نیست. زمان در «آموزش عاطفی» برخلاف شکستها و سرخوردگیهایِ پیدرپیِ قهرمان اصلی، همچون اصلی مثبت به پیروزی میرسد، زیرا فلوبر در چنگ انداختن به احساسِ مقاومت ناپذیر جریانی که مشخصهی دیرش[18] برگسونی است موفق بوده است. «این زمان است که چنین موفقیتی را امکانپذیر ساخته است. جریان بیوقفه و مهارنشدنی زمان، اصلِ متحدکنندهای است که بخشهای جدا ازهم را همگن میکند، این کار به واسطهی قراردادن آنها در رابطهای صورت میگیرد که گرچه نامعقول و نگفتنی است اما گونهای یگانگی به شمار میآید. زمان به پریشانحالی گهگاه انسان نظم میبخشد و رشدی ارگانیک را به آن اعطا میکند... (ص128). در رمان فلوبر در سطح تجربهی واقعیِ زمانمند، ناپیوستگی آیرونی از بین میرود و رفتار زمان دیگر آیرونیک نیست.
آیا تأویل لوکاچ از ساختِ زمانیِ «آموزش عاطفی» را میپذیریم؟ وقتی پروست در گفتگوی بحثانگیزش با تیبو شیوهی کار فلوبر را از منظر زمانمندی بررسی کرد، آنچه بر آن تأکید داشت نه همگنی بلکه دقیقاً برعکسآن بود: شیوهای که فلوبر از زمانها استفاده میکند به او اجازه میدهد تا ناپیوستگی بیافریند، دورههای از زمان مرده و زمان منفی با لحظات اصلی و تنیدگیهای موجود در ساختارهای خاطره جابهجا میشوند آنگونه که را با دستآورد ژرار نروال در «سیلویا» به آن دستیافته بود. جریان یکطرفهی «دیرش»ِ صرف، جای خود را به همجواری در همآمیختهای از حرکات قابل بازگشت میدهد؛ لحظاتی که ماهیت ناپیوسته و چندریتمیِ زمانمندی را برملا میکنند. اما این نوع افشاگری در مورد زمانمندیِ غیرخطی لحظاتِ واگشتپذیری از درونبودگی را میطلبد که در آن آگاهی با خودِ واقعیاش روبهرو میشود. این لحظه به واقع همان لحظهایست که قیاس ارگانیک میان سوژه و ابژه، خود را به عنوان قیاسی ناراست، لو میدهد.
به نظر میرسد زمانی که لوکاچ آیرونی را اصل ساختاری رمان معرفی میکند، نوعی از ارگانیسمباوری را به حساب نمیآورد که دوباره در لباس مبدل زمان وارد میشود. در این رساله زمان به عنوان جانشینِ پیوستگی ارگانیک عمل میکند که ظاهراً لوکاچ بدون آن قادر به انجام کاری نیست. این برداشت خطی از زمان در واقع در تمامی رساله خود را نشان میدهد. از همین روی لوکاچ مجبور است تحول رمان را به صورت رخدادی پیوسته؛ به صورت شکل نازلی از حماسهی سرنمون یونانی روایت کند. با این صورت تنزل یافته که وجود تاریخیِ واقعی بدان بخشیده شده و همچون مفهومی آرمانی با آن برخورد شده است. تکامل بعدی نظریههای لوکاچ دربارهی رمان، عقبگردی است از فلوبر به بالزاک، از داستایوفسکی با نگاهی تقریباً سادهشده به تولستوی، از نظریهی هنر به مثابه تأویل به نظریهی هنر به عنوان تقلیدی انعکاسی، اینها را میتوان به روشنی تا ایدهی شیئیشدهی زمان ردگیری کرد. ایدهای که در پایان «نظریهی رمان» بهخوبی پیداست. -
-----------------------------------------------------
-
[1] - از آقای شاپور بهیان به خاطر پیشنهادهای ارزندهاش سپاسگزاریم
[2] Die Seele und die Formen (1911)
[3] Die theorie des Romans (1914 -15)
[4] Studies in the European Realism (1953)
[5] Wider den mißverstandenen Realismus (1957)
[6] Geschichte und Klassenbewußtsein.
[7] در مجلهی Dissen
[8]در مجلهی Yeal Review
[9] (JHI, January-March 1956, P 150)
[10] Ästhetik(1963)
[11] propagandistic
[12] novelistic
[13] contingency
[14] - تمامی نوشتههای نقل شده از ویراست اول این کتاب هستند Die theorie des Romans, Zweite Auflage, Berlin, (1963)
[15] utopia
[16] Desillusions romantic
[17] Niels Lyne
[18] Durée
-----------------------
این مطلب نخستین بار در فصلنامه زندهرود در اصفهان منتشر شده است.
-
-
-
-
-