سایت دو زبانه‌ فارسی-آلمانی
سایت دو زبانه فارسی-آلمانی
Saturday
Hazhir Pelaschi

طرح جلد: امیر صورتگر
نقدی دیرهنگام
هژیر پلاسچی

اعترافات شکنجه‌شدگان. زندان‌ها و ابراز ندامت‌های علنی در ایران نوین. یرواند آبراهامیان.
مترجم: رضا شریفها. ویراستار: رضا گوهرزاد. نشر باران. سوئد.
چاپ اول 2003 ـ 1382
-
در چند سایت اینترنتی تبلیغ کتاب اعترافات شکنجه‌شدگان را دیده بودم و به راستی مشتاقانه به دنبال آن بودم که زودتر این کتاب را بخوانم. اما طبیعی است چنین کتابی با چند سال فاصله به داخل میهن راه یابد تا بعد از دست به دست شدن‌های متوالی به دست نگارنده‌ی این سطور رسیده باشد. کتاب را یک نفس خواندم و خواندن آن نباید گفت شاد پشیمانم کرد اما پاسخگوی انتظاراتم از چنین کتابی و از چنان نویسنده‌یی نبود.
پیش از این کتاب «ایران بین دو انقلاب» را خوانده بودم و در برابر این پرسش که «در مورد تاریخ ایران کدام کتاب را بخوانیم؟» و من به عنوان پژوهشگر تاریخ بارها در برابر این پرسش قرار گرفته بودم، کتاب آبراهامیان را توصیه کرده بودم. کتاب «اعترافات شکنجه‌شدگان» اما سرشار است از اشتباهات تاریخی نویسنده، اشتباهاتی سهوی یا عمدی احتمالن در ترجمه و پانویس‌های پر از اشتباه مترجم. این اما تنها یک سویه‌ی ناامید کننده‌ی کتاب بود.
سویه‌ی دیگر این است که من انتظار داشتم کتاب اگر نه مانیفستی بر علیه شکنجه، که چنین ادعایی هم ندارد، لااقل مانیفستی بر علیه واداشتن فعالان و مبارزان سیاسی و اجتماعی به اعترافات دروغین در پی شکنجه‌های دهشتناک باشد که چنین نبود و به باور من آبراهامیان این فرصت را از کف داده است.
تاریخ دشخوار مبارزات آزادی‌طلبانه و عدالت‌خواهانه‌ی ایران آنچنان سرشار از صفحات خونبار و رنج‌آور است که به گمان من می‌توان با نگاشتن دقیق آن برای همیشه مهر لعنتی زد بر پیشانی شکنجه و شکنجه‌گر. کتاب اما چنان به سادگی از روی ماجرا گذشته و در چند جمله چنین اعمال وحشیانه‌یی را گزارش کرده که آدمی به راستی عمق فاجعه را از لا به لای ستور آن درنمی‌یابد.
همچنین کتاب می‌توانست با ارائه‌ی گزارشی دقیق گامی باشد برای روشن کردن چالشی که این روزها بار دیگر به بحث روز تبدیل شده است. نویسنده در صفحه‌ی 346 کتاب از قول منیره برادران می‌نویسد: «کسی نباید واژه‌ی پرمعنای خائن را به سادگی به کار برد.» و باز در همین صفحه از قول مبارز دیگری نقل می‌کند: «اشخاص باید طیف خاکستری گسترده‌یی که میان "خیانت" و "مقاومت" وجود دارد را در نظر گرفته، مابین درجات متعدد همکاری فرق بگذارند و پیش از برچسب "تواب" زدن به افراد، کمی بیاندیشند.» این بخش از آن جهت چنین مهم است که بسیاری از زندانیانی که در زندان‌های دهه‌ی شصت در میزگردها شرکت کردند، پس از آزادی دوباره بر سر مواضع خود ایستادند و حتا هزینه‌هایی هم پرداختند و می‌پردازند هنوز. تکلیف این افراد البته در جهان سیاه و سفید روشن است. آنان خائنند و کسانی که آن‌ها را خائن نمی‌دانند، وابستگان محافل راست. اما کتاب آبراهامیان این فرصت را داشت که تصویری عینی و خاکستری از فضای زندان ترسیم کند.
کتاب حتا می‌توانست با گذاشتن گامی به پیش بی آن‌که بخواهد رنگی از توجیه بر اعمال آنانی بزند که به آن مرحله از نامردمی فرو رفتند تا تیر خلاص بر پیشانی یاران هم رزمشان بنشانند یا هنوز هم با نهادهای سرکوبگر همکاری کنند، روشن کند تنها رژیم و دستگاهی سرکوبگر است که می‌تواند از یک مبارز عدالت‌خواه چنین جرثومه‌یی از جنایت بیافریند. قطعن هیچ مبارزی آنگاه که به صفوف مبارزه برای بهروزی مردم می‌پیوندد حتا نمی‌تواند در مخیله‌اش بگنجاند که روزی بر علیه یارانش گزارش دهد، یارانش را بازجویی کند و یا فراتر از همه‌ی این‌ها گلوله‌ی خلاص به ایشان بزند. کتاب اما همه‌ی این فرصت‌ها را از کف داده است. در کنار این همه با توجه به اشتباهات تاریخی کتاب که به گمان من می‌تواند در قضاوت بر سرگذشت جریانات سیاسی اثرگذار باشد، صحیح دیدم که آنچه به نظرم آمد بنویسم. فقط باید این تذکر را بدهم که در پایان هر فصل مترجم بخش مفصلی تحت عنوان پی نوشت‌ها به کتاب افزوده است. بنابر این نقد فصل‌های کتاب و جدول‌ها بر نوشته‌ی آبراهامیان است و نقد پی‌نوشت‌ها بر نوشته‌های رضا شریفها.
فصل اول
1 ـ صفحه‌ی 83: نویسنده با شرح سوابق رضا رادمنش به عنوان پزشک تحصیل کرده‌ی سوربن و فردی از خانواده‌یی شاخص در گیلان که در نوجوانی عضو هسته‌ی جوانان حزب کمونیست بوده است، وی را در شمار روشنفکران پنجاه و سه نفر معرفی می‌کند. این نوشته تا اندازه‌یی درست و تا اندازه‌یی نادرست است. درست از آن جهت که رادمنش به هر حال در شمار پنجاه و سه نفر محاکمه و به پنج سال حبس مجرد محکوم شد. و نادرست از آن رو که رادمنش تا پیش از زندان به غیر از یک دیدار کوتاه با ارانی و نیز رفاقت با ایرج اسکندری در فرانسه، هیچ پیوند دیگری با دسته‌ی فوق نداشت و در پرونده‌ی معروف به «رشتی‌ها» چند ماه قبل از دستگیری پنجاه و سه نفر، بازداشت شده بود.
انور خامه‌ای در صفحه‌ی 111 کتابش با عنوان «پنجاه نفر و سه نفر» در این مورد می‌نویسد: «جمعیت فرهنگ رشت یک سازمان پوششی برای حزب کمونیست بود و در حوالی سال 1305 و پیش از آن در رشت فعالیت داشت و مجله‌ی فرهنگ را منتشر می‌کرد و بعدن تعطیل شده بود. اعضای سابق این جمعیت که دستگیر شدند حدود پانزده نفر بودند که در زندان آن‌ها را دسته‌ی رشتی‌ها می‌نامیدند. یکی از آن‌ها دکتر رادمنش بود. او جزو این دسته و احتمالن در اسفند 1315 یعنی دو ماه پیش از دستگیری پنجاه و سه نفر بازداشت شده بود. دسته‌ی رشتی‌ها چون واقعن کاری نکرده بودند و پرونده‌ی آن‌ها خیلی مسخره بود، اوایل انتظار داشتند به زودی مرخص شوند. لیکن این انتظار خیلی به طول انجامید و به تدریج آن‌ها نومیدتر شدند. به ویژه هنگامی که آنان را به زندان قصر منتقل کردند، فهمیدند که باید برای همیشه در زندان بمانند.
در این میان پرونده‌ی ما را به دادگستری فرستادند و عقیده‌ی عمومی این بود که پس از محاکمه، اکثر پنجاه و سه نفر یا تبرئه و یا به زندان‌های کوتاه مدت محکوم می‌شوند و آزاد خواهند شد. دکتر رادمنش فکر کرد که اگر پرونده‌ی او به پنجاه و سه نفر ملحق و به دادگاه فرستاده شود بی شک تبرئه خواهد شد. از این رو خانواده‌ی او اقدام کردند و ظاهرن مبالغ قابل توجهی مایه گذاشتند تا شهربانی پرونده‌ی رادمنش را از میان پرونده‌ی رشتی‌ها برداشت و ضمیمه‌ی پرونده‌ی ما کرد و به دادگستری فرستاد. در نتیجه پرونده‌ی دکتر رادمنش در میان پرونده‌های ما به قدری نچسب و نامتجانس بود که قضات دادگاه هرچه آن را می‌خواندند چیزی از آن سر درنمی‌آوردند و این امر در جریان دادگاه موجب مضحکه‌یی شد. ... با وجود این دادگاه او را به پنج سال حبس محکوم کرد. اتفاقا چند ماه بعد پرونده‌ی رشتی‌ها را به دادگستری فرستادند و پس از این که چند بار میان دادگستری و شهربانی پاس داده شد، عاقبت قرار منع تعقیب برای آن‌ها صادر گردید و همه آزاد شدند جز دکتر رادمنش که به پنج سال حبس محکوم شده بود.»
2 ـ صفحه‌ی 83: کتاب، دکتر مرتضا یزدی را نیز در شمار روشنفکران پنجاه و سه نفر نام می‌برد. باز به شهادت انور خامه‌ای در صفحه‌ی 109 کتابش یزدی هیچ ارتباطی با محفل ارانی نداشت و جرمش تنها این بود که پاکت سربسته‌یی را هنگام بازگشت از آلمان به ایران از سوی مرتضا علوی برای دکتر تقی ارانی آورده بود. این‌ها البته به خودی خود ضربه‌یی به کتاب نمی‌زند اما از مورخی چون آبراهامیان انتظار می‌رفت این نکته‌های کوچک را ندیده نگذارد.
پی‌نوشت‌های فصل اول
1 ـ پی‌نوشت 87. صفحه‌ی 105: «[ابوالقاسم لاهوتی] که پس از انقلاب مشروطه وارد خدمت ژاندارمری شده بود، به سال 1921/ 1300 در قیام افسران ژاندارم تبریز شرکت کرد و در اثر گرایش به شوروی و عدم استقلال رای با شکست مواجه گردید.»
اول این که لاهوتی در این قیام «شرکت» نکرد بلکه خود رهبر قیام بود و بعد مترجم بر اساس کدام ادله‌ی تاریخی معتقد است لاهوتی در اثر «عدم استقلال رای» و «گرایش به شوروی» شکست خورد؟ متاسفانه مترجم در سراسر کتاب بارها و بارها سعی کرده است قضاوت‌های خود را به خواننده‌ی اثر تحمیل کند. اتفاقن در همان کتاب «کودتای لاهوتی. تبریز، بهمن 1300» نوشته‌ی کاوه بیات که مترجم برای اطلاع و آشنایی بیشتر با لاهوتی، خواننده را به آن احاله می‌دهد هیچ دلیلی برای اثبات این مدعا وجود ندارد.
کاوه بیات در قضاوت خود با بیان نظراتی چون شکست قیام به دلیل اقدام خودسرانه‌ی بخشی از نیروهای قزاق در غارت تبریز که از سوی یکی از افسران شرکت کننده در قیام ابراز شده است، عدم همراهی ماژور محمود خان پولادین و اشتباه لاهوتی در یک سره نکردن کار مخبرالسلطنه که نظر میرجعفر پیشه‌وری است و نبودن سازمان صحیح و آمادگی قبلی و دقیق که نظر عبدالصمد کامبخش است، می‌نویسد: «حال آن که نه پیش‌آمد اتفاقی چون اقدام خودسرانه‌ی بخشی از قزاق‌ها برای غارت تبریز، نه تساهل و مدارای لاهوتی در قبال مخبرالسلطنه و نه فقدان سازمان صحیح و آمادگی قبلی و دقیق هیچ یک نمی‌توانست در سرنوشت حرکت تغییری ایجاد کند. ایرانِ آن زمان با پشت سر داشتن دوره‌یی طولانی از آشوب و نابسامانی، خواستار نظم و آرامش بود و چنان که نشان داده شد آن هم به هر قیمت، حتا به قیمت گزاف پذیرفتن استبداد رضاخانی.» در کل این کتاب نمی‌توان حتا خطی برای تائید نظر مترجم پانویس‌نگار کتاب «اعترافات شکنجه‌شدگان» یافت.
جدول شماره‌ی 1: صفحات 114 و 115
کمونیست‌های زندانی 20 ـ 1309 (41 ـ 1930)

1 ـ ردیف ششم: علی امیرخیزی. فعالیت متعاقب: توده و دموکرات.
علی امیرخیزی با این که در کمیته‌ی ایالتی آذربایجان حزب توده‌ی ایران فعال بود اما در آستانه‌ی تشکیل فرقه‌ی دموکرات آذربایجان به تهران منتقل شد و بعد از حوادث آذر 1325 و آغاز دور اول سرکوب حزب توده، با تصمیم کمیته‌ی مرکزی به علت کهولت سن به خارج فرستاده شد. امیرخیزی هیچگاه عضو فرقه‌ی دموکرات نبود.
2 ـ ردیف نهم: داداش تقی‌زاده. فعالیت متعاقب توده ـ اعدامی.
اتفاقن داداش تقی‌زاده علاوه بر سابقه‌ی عضویت در حزب توده‌ی ایران، عضو فرقه‌ی دموکرات آذربایجان و مسئول تشکیلات فرقه در مراغه و نماینده‌ی مردم مراغه در مجلس ملی آذربایجان بود. تقی‌زاده بعد از سقوط حکومت خودمختار آذربایجان در مراغه به دار آویخته شد.
3 ـ ردیف هفدهم: زوولون (حسین نوری). فعالیت متعاقب: توده و دموکرات، مرگ در 1325.
حسین نوری به مرگ طبیعی در 1325 نمرد و با توجه به این که در جدول افرادی که اعدام شده اند، با عنوان اعدامی ذکر شده اند این اشتباه پیش می‌آید که نوری به مرگ طبیعی فوت کرده است. حسین نوری در سال 1325 پس از سقوط حکومت خودمختار آذربایجان در خوی به شکل فجیعی کشته شد.
4 ـ ردیف بیست و دوم: میر ایوب شکیبا. فعالیت متعاقب: دموکرات.
شکیبا نیز از اعضای حزب توده‌ی ایران بود که به فرقه‌ی دموکرات آذربایجان پیوست و عضو کمیته‌ی مرکزی فرقه و رییس اداره‌ی آموزش ارومیه بود. شکیبا پس از سقوط حکومت خودمختار آذربایجان در ارومیه به دار آویخته شد.
5 ـ احتمالن تعدادی دیگر از کمونیست‌های ایرانی در دوران رضا شاه پهلوی زندانی شده‌اند که تاکنون در منابع تاریخی اشاره‌یی به آن‌ها نشده است. نگارنده با دستیابی به مدارکی در این زمینه تلاش می‌کنم به زودی با تکمیل این مدارک، آن را در قالب مقاله‌ی جداگانه‌یی منتشر کنم.
فصل دوم
1 ـ صفحه‌ی 122: «حزب توده طی چند ماه بعد [از تاسیس]، به ویژه پس از آزادی آوانسیان و کامبخش با سرعت به سوی گرایشات چپگرایانه متمایل شد.»
عبدالصمد کامبخش نمی‌توانسته طی چند ماه بعد از تاسیس، نقشی در بروز گرایشات چپگرایانه در حزب داشته باشد چون اساسن در آن تاریخ عضو حزب نبوده است. کامبخش پس از رهایی از بند به دلیل ادعای قریب به واقع برخی از پنجاه و سه نفر در مورد نقش او در لو رفتن اسامی این افراد، در حزب پذیرفته نشد و به شوروی رفت. در آنجا مدعی شد که این عمل را در ابعادی کوچکتر از آنچه ادعا می‌شود و برای حفظ سازمان افسری و بخش دیگری از اعضای حزب کمونیست انجام داده و تنها در جریان کنگره‌ی اول حزب توده در سال 1323 بود که با توصیه‌ی کمینترن به عضویت حزب و کمیته‌ی مرکزی آن درآمد.
2 ـ صفحه‌ی 122: «این دو تن [آوانسیان و کامبخش] به کمک رضا روستا، به طور نظام‌مند آن‌هایی را که غیر قابل پیش‌بینی بودند مانند پیشه‌وری، اسدی و آزاد، یا با ثروت و تجملات فاسد شده بودند، همچون عضد، اردلان، رضوی، عباس اسکندری و محمد یزدی را از حزب بیرون راندند.»
واقعیت این است که برخی از این افراد همان طور که نویسنده نوشته با قوت گرفتن گرایشات چپگرایانه از حزب کنار گذاشته شدند. برخی چون عباس اسکندری و محمد یزدی به اتهام اشتهار به فساد و بدنامی کنار گذاشته شدند. برخی چون اردلان و احمد رضوی خودشان فعالیت را ادامه ندادند و کنار رفتند. پیشه‌وری به دلیل اختلافات قدیمی باقی مانده از زندان رضاخانی با آوانسیان پس از مدتی کناره گرفت و حزب گمنام و کوچکی به نام «دموکرات» با حضور افرادی نظیر دکتر کریم کشاورز تشکیل داد و عبدالقدیر آزاد به شهادت سران دو جناح متخاصم حزب، یعنی ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری به دلیل گرایشات فاشیستی، از همان ابتدا که بنا شد مبارزه‌ی ضد فاشیسم در اساسنامه‌ی حزب گنجانده شود، حزب را ترک کرد.
3 ـ صفحه‌ی 127: «غائله‌ی آذربایجان و کردستان نیز به وجهه‌ی حزب صدمه زد.»
انتخاب کلمه‌ی «غائله» بار معنایی منفی دارد. چه این کلمه را نویسنده به کار برده باشد و چه مترجم آن را انتخاب کرده باشد، به گزارش لطمه زده است و چنین انتخاب نازیبایی البته در طول کتاب بارها تکرار شده است.
4 ـ صفحه‌ی 128: «سه تن از اعضای پنجاه و سه نفر، ملکی، خامه‌ای و تقی مکی‌نژاد، با انشعاب از حزب، رهبری گروهی از روشنفکران را به دست گرفتند.»
مهندس تقی مکی‌نژاد در شمار منشعبین از حزب توده‌ی ایران نبود. اما نکته‌ی درخور توجهی که به چشم می‌آید این است که علی‌رغم عضویت مکی‌نژاد در پنجاه و سه نفر و محکومیت چهار ساله‌ی او، حضور در اولین کنگره‌ی حزب توده‌ی ایران و برگزیده شدن به عنوان عضو کمیسیون تشکیلات حزب در این جلسه، در هیچ یک از اسناد و خاطرات منتشر شده در مورد حزب توده رد و نشانی از سرنوشت او یافت نمی‌شود. اما من در شماره‌ی 21 مجله‌ی جوان که در تاریخ 14 اردیبهشت 1358 منتشر شده است، ردی از او یافته‌ام. در این شماره می‌خوانیم: «نهضت رادیکال ایران اعلام کرد که در تعیین نامزدهای نهضت برای ورود به مجلس موسسان و مجلس آینده تغییراتی داده شده است که به موجب آن آقای دکتر رحیم عابدی، مدیر عامل شرکت پتروشیمی ایران از تهران و جعفر محجوبی از سمنان و تقی مکی‌نژاد از اراک و مهندس صالح بنافتی از مازندران نامزدهای انتخاباتی نهضت رادیکال ایران خواهند بود.» توجه کنیم که این «نهضت رادیکال ایران» همان تشکلی است که رحمت‌الله مقدم‌مراغه‌یی در آن سمت دبیرکلی داشت.
5 ـ صفحه‌ی 134: «چپگرایان، حتا مخالفین حزب توده، تا دهه‌ی 1360 این سروده‌ی شاملو در وصف وارطان را زمزمه می‌کردند.»
کمی بی سلیقگی در این جمله دیده می‌شود. باید پرسید آیا چپگرایان فقط تا دهه‌ی 1360 این شعر را زمزمه می‌کردند و اکنون این کار را نمی‌کنند؟
6 ـ صفحه‌ی 135: «زندان رشت آنقدر شلوغ شده بود که شورش خونینی در آن درگرفت و سه زندانی در جریان آن، جان خود را از دست دادند.»
اول این که شورش خونین زندان رشت به دلیل شلوغی زندان نبود. محمدعلی عمویی در صفحات 152 و 153 کتاب خاطراتش، «درد زمانه» به نقل از هادی نظرمحمدی از فعالان توده‌یی رشت ماجرای شورش را چنین روایت می‌کند: «به رغم تراکم شدید و محدودیت امکانات، رفقای مسئول توانسته بودند به زندگی زندانیان نظم و سامان چشمگیری دهند و با برپا داشتن برنامه‌های مختلف، از جمله جنبش سوادآموزی، روابط سالم و گسترده‌یی با زندانیان عادی برقرار کنند. زندانبان در آرزوی ایجاد مزاحمت برای زندانیان سیاسی، محکومان جرایم عادی را نیز با آن‌ها در یک بند نگهداری می‌کند، اما برخلاف خواسته‌ی او، رفتار زندانیان سیاسی چنان تاثیر نیکویی به بار می‌آورد که نه تنها مشکلی از این درهم‌آمیزی ایجاد نمی‌شود، که شمار قابل توجهی از افراد عادی به کتاب و درس رو می‌آورند و هرجا می‌نشینند این نعمت بزرگ را از رفقای توده‌یی می‌شمارند. تاثیر مثبت زندانیان سیاسی بر مجموعه‌ی زندان رشت شمار هواداران حزب را بالا می‌برد، این امر خشم زندانبان را برمی‌انگیزد. بهانه‌جویی آغاز می‌گردد. کنش و واکنش زندانبان و زندانیان سرانجام به مقاومت جدی و اعتصاب زندانیان سیاسی می‌انجامد. پلیس نظامی، پس از تهدیدهای مکرر، مسلحانه به داخل بند یورش می‌برد و فعالانی را که از پیش شناسایی کرده بود هدف گلوله قرار می‌دهد.»
بعد هم در مورد تعداد کشته‌شدگان این حادثه، روایت‌های گوناگونی وجود دارد. بیژن جزنی تعداد قربانیان را سه تن ذکر می‌کند. محمدعلی عمویی این آمار را پنج نفر می‌داند و در قابل اتکاترین سند موجود به اعتبار نام بردن از کشته‌شدگان یعنی کتاب «چهل سال در سنگر مبارزه» این افراد شش نفرند به نام‌های: محمدتقی اقدام‌دوست فومنی، هرمز نیکخواه رشتی، سبزعلی محمدپور ماسالی، محمدتقی محبت‌خواه، پرویز فخرایی و علی بلندی صومعه‌سرایی.
7 ـ صفحه‌ی 137: «در خارک، عده‌یی از اعضای جبهه‌ی ملی و فداییان اسلام هم حضور داشتند.»
به نظر نمی‌رسد که هیچ فردی از اعضای فداییان اسلام در خارک بوده باشد و در کتاب «چهارده ماه در خارک» دکتر کریم کشاورز هم چنین موردی به چشم نمی‌خورد. اساسن گمان نمی‌رود که فداییان اسلام، سازمانی آنچنان گسترده بوده باشد که پس از اعدام سرانش، فردی را برای تبعید شدن به خارک داشته باشد. به علاوه تبعید به خارک پس از سال 1334 تقریبا تعطیل شد درحالی که فداییان اسلام در سال 1335 بازداشت و عده‌یی از سرانش اعدام شدند.
8 ـ صفحه‌ی 138: «خبرنگار خبرگزاری رویتر، شاهد اعدام نخستین دسته [افسران سازمان نظامی حزب توده]، گزارش محرمانه‌یی را به دولت آمریکا تسلیم می‌کند و در آن چگونگی آوردن محکومین به میدان اعدام را در حالی که سرودهای وطن‌پرستانه می‌خواندند، شعار زنده باد حزب توده و مرگ بر شاه می‌دادند و تشریفات مذهبی مسلمانان را رد کردند، شرح می‌دهد. او هشدار می‌دهد که درز خبر این "شهامت‌ها"، "بخش عظیمی از مردم را تحت تاثیر" قرار خواهد داد. او می‌افزاید، مردم را به زور شلیک هوایی پراکنده کردند، چون تیرهای گروه آتش "یا به دلیل هیجانزدگی یا خودداری عمدی" به خطا می‌رفت.»
یا خبرنگار خبرگزاری رویتر از قوه‌ی تخیل بالایی برخوردار بوده و یا برداشت نویسنده‌ی کتاب از گزارش او اشتباه بوده است. در واقع در سپیده دم تیرباران در میدان تیر لشکر دوم زرهی، مردمی حضور نداشته‌اند که لازم باشد با شلیک تیر هوایی پراکنده شوند.
9 ـ صفحه‌ی 139: «افسران اعدامی به درستی و لیاقت شهرت داشتند و شاه قول داده بود، به خرج خود، هزینه‌ی تحصیل فرزندان آن‌ها را فراهم سازد. روشن نیست که آیا شاه به وعده‌ی خود عمل کرد یا نه؟»
فارغ از این که شاه در کجا چنین قولی داده است؟ گمان می‌کنم خیلی هم روشن است که شاه به وعده‌ی فرضی خود عمل کرده یا نه. چون اگر چنین اتفاقی افتاده بود نه تنها خود رژیم شاه آن را درِ بوق گذاشته بود بلکه امروز می‌شد به کرار آن را در تبلیغات سلطنت‌طلبان هم شنید.
10 ـ صفحه‌ی 139: «کتاب سرهنگ زیبایی به جای اثبات جاسوسی، مملو از اطلاعاتی در خصوص نحوه‌ی مطالعه و پخش کتب مارکسیستی، نگارش رمزهای مخفی، زیر نظر گرفتن افسران دست راستی، ساخت نارنجک‌های دست ساز، انبار اسلحه، قاچاق افراد به خارج از کشور، سرقت از بانک‌های دولتی، تهیه‌ی اسلحه برای اعضای حزبی و فداییان اسلام، و از همه جدی‌تر یاری‌رسانی به قیام هواداران مصدق در ایلات قشقایی به وسیله‌ی سرقت تعدادی هواپیما و ارسال اسلحه و مهمات به عشایر دیده می‌شود. [است]»
اول هیچ سندی وجود ندارد که حزب توده با فداییان اسلام اساسن ارتباطی داشته باشد تا به آن‌ها اسلحه بدهد. دوم ماجرای سرقت هواپیما مربوط به دوران قیام فرقه‌ی دموکرات آذربایجان است و مذاکره‌ی حزب و قشقایی‌ها به نتیجه‌یی نرسید که حزب بخواهد هواپیمایی برای یاری‌رسانی به قیامی که انجام نشده است، سرقت کند.
11 ـ صفحه‌ی 140: «در حقیقت، معلوم گردید که شوروی جاسوسی در نیروهای مسلح داشته، فقط این شخص عضو حزب توده و سازمان نظامی آن نبوده است. هویت این فرد تا سال 1356 آشکار نگردید و تا آن زمان هم او ارتشبدی مسئول در هر سه بخش اطلاعاتی ستاد مشترک در ارتش بود.»
مترجم هم در پی‌نوشت 75 نام این فرد را «سرلشکر احمد مقربی» می‌داند. مقربی اما تنها جاسوس شوروی در ارتش شاهنشاهی نبوده است. در خاطرات محمدعلی عمویی به افراد دیگری اشاره شده است که در ارتش برای شوروی جاسوسی می‌کردند. مانند سرهنگ حسینی که اعدام می‌شود و سرهنگ زاهدی. معروفترین جاسوس شوروی در ارتش بعد از مقربی، سرتیپ درخشانی بود که در دوران قیام فرقه‌ی دموکرات آذربایجان پادگان تبریز را بدون خونریزی تسلیم فرقه کرد. درخشانی در دوران بازنشستگی به اتهام جاسوسی برای شوروی بازداشت و در فروردین 1357 زیر شکنجه کشته شد.
12 ـ صفحه‌ی 140: «روزبه به قتل محمد مسعود، روزنامه نگار مستقل، در 1327 به اضافه‌ی ترور چهار نفر از همکاران خود که مظنون به فروختن اطلاعات سازمانی به شهربانی پس از کودتای 1332 بودند، اعتراف کرد. ... روزبه البته تاکید داشت که ترورها را بدون اطلاع حزب انجام داده است.»
اول روزبه علاوه بر ترور محمد مسعود به ترور پنج نفر دیگر اعتراف کرد به نام‌های: حسام لنکرانی، محسن صالحی، داریوش غفاری، پرویز نوایی و آقابرار فاطری که از این میان تنها حسام لنکرانی از همکاران روزبه در شاخه‌ی اطلاعات حزب بود. چهار نفر دیگر از اعضای سازمان جوانان و خود حزب بودند که بنا بر اطلاعاتی که براساس اعترافات روزبه توسط محمد پولاددژ، نفوذی حزب در رکن دوم ستاد ارتش به حزب می‌رسیده است، برای پلیس جاسوسی می‌کردند. در مورد دلایل ترور حسام که متفاوت است در شماره‌های بعد توضیح خواهم داد.
در ضمن روزبه تاکید نداشت که حزب از این ترورها اطلاعی نداشته است. بر اساس اعترافات روزبه تنها ترور محمد مسعود بدون اطلاع حزب و در زمانی که سازمان افسری از حزب جدا شده بود، انجام شد و ترورهای دیگر به دستور حزب انجام گرفته است. حتا روزبه در اعترافاتش می‌نویسد که هنگام ترور حسام به دلیل اختلاف با حزب، عضو حزب و سازمان افسران نبوده است؛ اما دکتر حسین جودت با او تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد که این کار را انجام دهد.
13 ـ صفحه‌ی 146: «دو تن از افسران توده‌یی شاهکارهای ادبی خلق کردند. ستوان سابق علی‌محمد افغانی، هنگام گذرانیدن دوره‌ی محکومیت ابد خود "شوهر آهو خانم" را نوشت. ... احمد محمود، زندانی دیگری، سه پی‌آیند با عناوین "همسایه ها"، "داستان یک شهر" و "زمین سوخته" را به رشته‌ی تحریر درآورد. ... سومین افسر جوان عبدالرحمن قاسملو بود که پس از دریافت عفو به چکسلواکی رفته، در رشته‌ی تاریخ تحصیل نمود، کتاب "کردستان و کردها" را نوشت و حزب دموکرات کردستان را بار دیگر احیا کرد»
عبدالرحمن قاسملو هیچگاه عضو سازمان نظامی حزب توده‌ی ایران نبوده است. قاسملوی عضو سازمان نظامی، سروان عبدالعلی قاسملو بوده که از سال 1330 به شاخه‌ی ارومیه‌ی سازمان نظامی می‌پیوندد، در تاریخ 24 دی ماه 1333 بازداشت و ابتدا به اعدام محکوم می‌شود. این حکم پس از مدتی به حبس ابد همراه با کار تبدیل شده و قاسملو در 4 آبان 1337 آزاد می‌شود. در ضمن بهتر بود نویسنده از ابراهیم یونسی مترجم زبردست و معتبر و نیز ابوتراب باقرزاده، محمدعلی عمویی و هوشنگ قربان نژاد که آن‌ها هم کتاب‌هایی را در زندان ترجمه کردند، نام می‌برد.
14 ـ صفحه‌ی 147: «در اواخر دهه‌ی 1340، تعداد زندانیان توده‌یی به کمتر از دو دوجین کاهش یافته بود. هسته‌ی اصلی آن‌ها شامل هفت نفر افسر نظامی می‌شد که از امضای انزجارنامه‌های متداول خودداری کرده بودند. آن‌ها هم طراز با نلسون ماندلا، قدیمی‌ترین زندانی سیاسی جهان، تا هنگام وقوع انقلاب زندانی باقی ماندند.»
اول، نلسون ماندلا قدیمی‌ترین زندانی سیاسی جهان محسوب نمی‌شود. ماندلا 27 سال در زندان رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی ماند اما بیش از او صفر قهرمانیان، 32 سال را در زندان‌های محمدرضا شاهی گذراند. دوم، تعداد افسران سازمان نظامی که از سال 1333 تا سال 1357 یعنی 24 سال و نیم در زندان ماندند، شش نفر بود که عبارتند از محمدعلی عمویی، رضا شلتوکی، تقی کی‌منش، اسماعیل ذوالقدر، عباس حجری بجستانی و ابوتراب باقرزاده. البته یدالله شهیدزند، سرگرد توپخانه و از مسئولین شاخه‌ی کرمان سازمان نظامی که در دادگاه به اعدام محکوم شده و بعد مانند دیگران حکمش به حبس ابد تبدیل شده بود، نیز کل این مدت را در زندان ماند. اما دیگر نه به عنوان یک زندانی سیاسی بلکه به دلیل ارتکاب قتل عمد. شهیدزند در زندان، سرگرد خلیلی، یکی دیگر از اعضای سازمان نظامی را به دلیل سو ظنی بی مورد به قتل رساند. عمویی در صفحه‌ی 199 کتاب خاطراتش می‌نویسد: «آدمی بود مبادی آداب، مهربان و به ظاهر آرام. به معتقدات سیاسی‌اش پایبند بود و گاه شائبه‌ی افراط و حتا تظاهرش به چشم می‌خورد. ریزبین بود و خرده‌گیر، تا آنجا که صورت بهانه‌جویی به خود می‌گرفت. در کار و زندگی وسواس داشت. گفته می‌شد در زندگی خصوصی و خانوادگی نیز سخت‌گیر و حتا بدبین بوده است. با آن که همسرش سخت به او وفادار بود، او همواره دستخوش نگرانی‌هایی بود. گفته می‌شد نسبت به روابط پسر چهارده ساله‌ی خلیلی با همسرش مشکوک شده بود و اقدام به قتل خلیلی را نیز به چنان تصوری نسبت می‌دادند. او به اتهام قتل عمد بار دیگر به حبس ابد محکوم شد ولی دوستان ما هرگز اجازه ندادند او را با زندانیان سیاسی در یک بند جای دهند. سرانجام به برازجان تبعید شد. سپس به زندان عادل آباد شیراز انتقال یافت. آنجا در بهداری می‌زیست و تماسی با بند سیاسی نداشت. تا سال 57 و در آستانه‌ی انقلاب در زندان به سر برد. در دوران زندگی با همرزمان افسرش، ناسازگاری‌هایش زندگی را به کام همه تلخ کرده بود، اما او هم از دیگران بسیار بدی دید. به رغم زندگی پرماجرا و رویارویی‌اش با سایرین، همچنان به مبانی عقیدتی حزب توده‌ی ایران و مارکسیسم وفادار ماند. کمی پس از آزادی، بیماری سرطان او را از پای درآورد و به زندگی سراسر تراژیک او پایان داد. تلاش ما برای مداوایش در خارج کشور دیرهنگام و بی نتیجه بود.»
15 ـ صفحه‌ی 149: «طبق ادعای سازمان‌های وابسته به این افراد، چهل و پنج نفر زیر شکنجه هلاک شدند.»
باز هم بی سلیقگی در انتخاب کلمات و جمله‌سازی. معمولن افراد به سازمان‌ها وابسته‌اند و نه سازمان‌ها به افراد. هلاک شدن و به هلاکت رسیدن نیز کلمه‌یی است که جمهوری اسلامی برای تحقیر مخالفان کشته شده‌اش به کار می‌برد. ای کاش چنین کلمه‌یی که در طول کتاب بارها مورد استفاده قرار گرفته است، به کار برده نمی‌شد.
16 ـ صفحه‌ی 149: «هرساله، در 16 آذر روز غیر رسمی دانشجو، با تعطیلی دانشگاه‌های سراسر کشور به دست رادیکال‌ها، به حمایت از چریک‌ها، تظاهرات ضد رژیم برپا بود.»
در این که بخشی از فعالان جنبش دانشجویی که رهبری و هدایت تظاهرات هر ساله‌ی 16 آذر و دیگر حرکت‌های اعتراضی دانشجویان را بر عهده داشتند، در نهایت به سازمان‌های چریکی می‌پیوستند شکی نیست. اما تظاهرات 16 آذر از سال 1333 یعنی سال‌ها پیش از آغاز جنبش چریکی در ایران، هر ساله به یاد سه دانشجویی که در 16 آذر 1332 کشته شده بودند، یعنی مصطفا بزرگ نیا و آذر شریعت رضوی هر دو از اعضای حزب توده و احمد قندچی از هواداران جبهه‌ی ملی، برگزار می‌شد.
17 ـ صفحه‌ی 152: «عده‌یی مدعی بودند که رهبران مذهبی را مجبور به نشستن لخت در مقابل رقصندگان فاحشه‌ی برهنه (استریپ‌تیز) می‌نمودند.»
چنین شکنجه‌یی بنا بر ادعای منابع مختلف تنها در مورد نواب صفوی، رهبر فداییان اسلام اعمال شده است و نه در مورد دیگر رهبران مذهبی.
18 ـ صفحه‌ی 154: «ساواک در فرصتی، دست به قتل رسواکننده‌ی شنیعی زد. یکی از بازجویان ساواک بعدها اقرار کرد که در سال 1354، او و همکارانش، با قرار دادن هفت فدایی و دو مجاهد، از جمله بیژن جزنی از بنیانگذاران فداییان و همگی با محکومیت‌های ابد، در برابر آتش مسلسل، آن‌ها را از بین بردند.»
بر حسب اتفاق تنها محکومیت دو تن از نه زندانی که توسط ماموران ساواک در تپه‌های اوین به خون نشستند، ابد بوده است. بیژن جزنی به پانزده سال زندان محکوم شده بود. محکومیت دیگران هم به این ترتیب بود: مشعوف کلانتری، عباس سورکی، عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار هر کدام ده سال. محمد چوپان‌زاده هشت سال و کاظم ذوالانوار سه سال. در این میان مصطفا جوان خوشدل محکومیت ابد داشت. حسن ضیاظریفی هم در سال 1347 به ده سال زندان محکوم شده بود. اما بعد از بازداشت غفور حسن پوراصل در سال 1349 ساواک دانست که ضیاظریفی از درون زندان با او در ارتباط بوده و در ادامه‌ی فعالیت باقی مانده‌ی گروه نقش داشته است. به همین دلیل او را دوباره محاکمه و ابتدا به اعدام و بعد به حبس ابد محکوم کردند.
19 ـ صفحه‌ی 158: «در اوج انشعاب درونی مارکسیست‌ها از مسلمانان در سازمان مجاهدین، روحانی به شدت محافظه‌کاری، فتوایی انتشار نیافته صادر می‌کند به این مفهوم که نجس به چپی‌های طرفدار مارکسیست [؟!!] به ویژه حامیان الحاد و ماتریالیسم تاریخی هم اطلاق می‌شود»
نویسنده سپس شرح می‌دهد که آیت‌الله محمود طالقانی با این فتوا مخالف بود اما آیت‌الله منتظری و مهندس مهدی بازرگان با فتوا همراهی کردند. مترجم پانویس‌نگار هم در پی‌نوشت 136، در صفحه‌ی 190 از کشف نام روحانی به شدت محافظه‌کار می‌گوید که کسی نبوده به غیر از آیت‌الله عبدالرحیم ربانی شیرازی از حامیان آیت‌الله خمینی و «عضو بعدی شورای انقلاب». اول: ربانی شیرازی عضو شورای انقلاب نبوده است. دوم این فتوا از سوی هفت روحانی صادر شد که در زندان بودند. منتظری در صفحه ی 331 خاطراتش روحانیون صادرکننده‌ی فتوا را چنین نام می‌برد: «من [منتظری]، آقای طالقانی، آقای ربانی شیرازی، آقای مهدوی کنی، آقای انواری، آقای هاشمی [رفسنجانی] و آقای لاهوتی.»
20 ـ کمبودی که در کتاب به چشم می‌آید این است که نویسنده آنگاه که مسئله‌ی ابراز ندامت‌های علنی را بررسی می‌کند تنها به اعضای کنفدراسیون، غلامحسین ساعدی، پرویز قلیچ‌خانی و رضا براهنی اشاره می‌کند. به نظر می‌رسد جای بالماسکه‌ی دادگاه دوازده نفر از هنرمندان و روزنامه‌نگاران که با نام جعلی دادگاه گروه گلسرخی ـ دانشیان مشهور شد، در این میانه خالی است. در این دادگاه علنی از دوازده متهم پرونده، هفت نفر آن‌ها به نام‌های: شکوه میرزادگی، ابراهیم فرهنگ‌رازی، مریم اتحادیه، فرهاد قیصری، منوچهر مقدم‌سلیمی، رحمت‌الله جمشیدی و مرتضا سیاهپوش ابراز ندامت کردند.
21 ـ صفحه‌ی 165: «بلافاصله پس از مصاحبه‌اش، براهنی برای سفر به ایالات متحده‌ی آمریکا اجازه گرفت و با شوری خاص از تریبون کنفدراسیون به نفی همکاری خود با دستگاه حاکمه پرداخت.»
براهنی پس از سفر به آمریکا در سمت رییس افتخاری «کمیته برای دفاع از آزادی هنر و اندیشه در ایران» یا همان «کیفی» مبارزه‌ی وسیعی را علیه سانسور و زندان در ایران به راه انداخت. وی به هیچ وجه وارد فعالیت مشترک با کنفدراسیون نشد. متاسفانه مترجم هم همین اشتباه را در پی‌نوشت 147، در صفحه‌ی 194 تکرار کرده است.
22 ـ صفحه‌ی 170: «بلافاصله پس از انقلاب فداییان به دو جناح رقیب تقسیم شدند: فداییان اقلیت که مخالف جمهوری اسلامی بودند؛ و فداییان اکثریت که همچون حزب توده، در آغاز از رژیم نوبنیاد دفاع می‌کردند.»
اول: انشعاب اقلیت و اکثریت در سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، بلافاصله بعد از انقلاب رخ نداد بلکه با یک فاصله‌ی تقریبا یک سال و نیمه در خرداد ماه سال 1359 این انشعاب انجام شد. دوم پیش از این انشعاب در اردیبهشت 1358 اشرف دهقانی، عبدالرحیم صبوری و محمد حرمتی‌پور انشعابی را بر پایه‌ی پیروی از تزهای مسعود احمدزاده انجام دادند و نام تشکل‌شان را «چریک‌های فدایی خلق» گذاشتند.
23 ـ صفحه‌ی 170: «کومله، پدید آمده توسط فداییان پیشین و اعضای سابق حزب دموکرات کردستان ایران، در سال 1363، نام خود را به حزب کمونیست ایران تغییر داد.»
کومله یا سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران هیچ ربطی به فداییان پیشین نداشت. این سازمان در واقع توسط چند دانشجوی کرد تشکیل شد و در سال 1361، و نه در سال 1363 در اتحاد با چند گروه کوچک مائوئیست از جمله «اتحاد مبارزان کمونیست»، حزب کمونیست ایران را تشکیل داد.
24 ـ صفحه‌ی 170: «اتحادیه‌ی کمونیست‌های ایران، تشکیل شده از تروتسکیست‌های منتقد بینش استالینیسم در اتحاد شوروی و مائوئیسم در چین سرخ بودند.»
سازمان انقلابیون کمونیست که پیش از انقلاب در خارج از کشور فعال بود، پس از یک انشعاب کوچک و تغییر نام، به سازماندهی در داخل کشور پرداخت. خود را اتحادیه‌ی کمونیست‌های ایران نامید و یک سازمان مائوئیستی بود. تنها سازمان تروتسکیستی در آن مقطع از تاریخ ایران، «حزب کارگران سوسیالیست» بوده است.
پی‌نوشت‌های فصل دوم
1 ـ پی‌نوشت 17. صفحه‌ی 174: «اگرچه با کوشش گسترده‌ی حزب توده خسرو روزبه از قهرمانان تزلزل‌ناپذیر چپ معرفی شده، با افشای عملکرد او طی سال‌های پس از انقلاب و به ویژه عضویتش در سازمان ترور حزب، روزبه را بیشتر از یک جوان احساساتی، عجول و افراطی نمی‌توان توصیف کرد. خصوصن آن که مسئول قتل بی رحمانه‌ی بهترین رفیق و هم یار خود، حسام لنکرانی هم باشد. اگر بتوان به دور از تعصب به داوری درباره‌ی اعمال روزبه رفت، باید گفت که متاسفانه تندروی‌های بی رویه و بی دلیل او نهایتن به خشونت و شقاوت خصمانه ختم می‌شده است.»
ای کاش مترجم پانویس‌نگار خود موفق می‌شد بتواند «به دور از تعصب به داوری درباره‌ی اعمال روزبه» برود. ماجرای قتل حسام از این قرار است: روزبه در آن دوران اساسن به دلیل اختلاف با کمیته‌ی مرکزی حزب، عضو سازمان نظامی نبود. برای انجام این کار دکتر حسین جودت با او تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد که قتل حسام را عملی کند. حزب به روزبه اطلاع می‌دهد که حسام تریاک می‌کشد، عرق به حد وفور می‌خورد، مرفین تزریق می‌کند، به دنبال عیاشی می‌رود و با وجود اینکه زن دارد به دنبال زنان هرزه می‌رود و برای تامین مخارج این همه، اموال حزب را حیف و میل می‌کند.
از آن گذشته حسام که همه‌ی اعضای هیات اجراییه‌ی سازمان نظامی را به نام و آدرس می‌شناخت در شرایطی که خود حزب مخفی بود و تحت سرکوب به فعالیتش ادامه می‌داد، در برابر انتقادات رفقای حزبی آن‌ها را به لو دادن اطلاعاتش تهدید می‌کرده و حتا چندین بار با حالت عصبی می‌خواسته از محل چاپخانه‌ی مخفی خارج شود و چنان چه خودش می‌گفته در پناه پلیس قرار بگیرد و محل چاپخانه‌های مخفی و سازمان‌های حزبی را لو بدهد. در مرحله‌ی اول حزب تصمیم می‌گیرد حسام را به خارج بفرستد اما او از رفتن امتناع می‌کند. روزبه اما به اطلاعاتی که از حزب گرفته است اکتفا نمی‌کند و خود شخصن با همسر حسام و کارگران چاپخانه‌ی مخفی حزبی که شاهد رفتار حسام بوده‌اند، صحبت می‌کند و تنها پس از تائید اطلاعات است که روزبه به همراه آرسن آوانسیان و ابوالحسن عباسی نقشه را اجرا می‌کنند. وسواس روزبه در پذیرفتن این ماموریت نشان از آن دارد که کمی بیشتر از یک «جوان احساساتی» بوده است. گرچه می‌توان در مورد این شیوه‌ی پرداختن به کار تشکیلاتی و این نگرش حذف پندار نقد داشت و آنگاه باید این نقد را نه تنها متوجه روزبه بلکه متوجه باوری در جنبش چپ آن روزگار کرد.
2 ـ پی‌نوشت 22. صفحه‌ی 174: «تشکیلات افتخاری با جلب چهره‌های مورد احترام طیف چپ و انتشار نشریه‌یی به نام گیتی می‌توانست خاری در چشم افرادی باشد که آزادی زحمتکشان را در گرو وابستگی به شوروی می‌دانستند.»
یوسف افتخاری از زندانیان کمونیست دوران رضاشاهی و رهبر اعتصاب کارگران نفت جنوب بود. وی در زندان بر سر انتقاد از عملکرد استالین، بازگشت مظاهر حکومت تزاری به شوروی و جلادی‌های استالین با آرداشس آوانسیان اختلاف داشت و به همین دلیل از سوی او متهم می‌شد که تروتسکیست است. در واقع آرداشس در این اتهام زنی بی کم و کاست از الگوی استالین پیروی می‌کرده است. این اتهام بعدها از سوی برخی توده‌یی‌ها تکرار شد اما گمان نمی‌رود که درست باشد. چون افتخاری که تنها در مدرسه‌ی حزبی کوتو درس خوانده بود نمی‌توانست در آن سطح از آگاهی باشد که تفاوت نظرات تروتسکی و استالین را فهم کند. بر حسب زمانه اما پیروی از اندیشه‌های تروتسکی در باور جزمی آن زمان جرمی نابخشودنی محسوب می‌شد و بنابراین افتخاری را به این «گناه غیر قابل بخشایش» متهم می‌کردند. او تنها به عنوان یک انقلابی کهنه‌کار بر اساس یک شم سیاسی درک کرده بود که استالین راهی انحرافی را در پیش گرفته است. وی پس از آزادی از زندان به همراه چهره‌های موجهی چون علی امید، رضا ابراهیم‌زاده، خلیل انقلاب‌آذر، محمود نوایی و ابراهیم علی‌زاده اتحادیه‌ی کارگران و برزگران ایران را تشکیل داد. پس از چندی تمامی افراد فوق به همراه بخش اعظم کارگرانی که به تشکل افتخاری پیوسته بودند به همراه اتحادیه‌های کارگری وابسته به حزب توده، شورای متحده‌ی مرکزی کارگران را تشکیل دادند. افتخاری شاید به دلیل همین مخالفت با شوروی و حزب توده بود که رفته رفته در یک موضع ضدی شدید و چون اولویت اصلی را مبارزه با حزب توده می‌دانست، به دربار و شرکت نفت ایران و انگلیس نزدیک شد و پس از چندی که ناکامی‌های دردناکی را در برداشت به انزوا خزید و در مهاجرت درگذشت. در واقع درست است که همراهی با شورای متحده‌ی مرکزی یعنی پیروی از سیاست‌های حزب توده که از سیاست‌های شوروی پیروی می‌کرد اما همراهی با افتخاری هم منجر به بهشت برینی نمی‌شد.
3 ـ پی‌نوشت 24. صفحه‌ی 174: به نقل از پرونده‌ی ساواک رضا روستا: «در سال 1318 (1939) جزو دسته‌ی 53 نفر کمونیست‌های معروف دستگیر می‌گردد.»
رضا روستا هیچ ارتباطی با 53 نفر و پرونده‌ی ایشان نداشت و در ارتباط با حزب کمونیست ایران بازداشت و زندانی شده بود.
4 ـ پی‌نوشت 28. صفحه‌ی 175: «فرقه‌ی دموکرات در مقابل قوای نظامی دولت تاب مقاومت نیاورد و در 21 آذر 1325 تشکیلات آن در داخل کشور به کلی متلاشی [شد] و سران فرقه به شوروی گریختند.»
در واقع انگیزه‌یی برای مقاومت وجود نداشت و هیچ اقدامی هم برای مقاومت انجام نگرفت. بخشی از سران فرقه پیش از سقوط تبریز در 21 آذر به همراه تعداد زیادی از اعضای آن گریخته بودند. آنان که ماندند یا چون سلام الله جاوید و میرزا علی شبستری بر اساس مصوبه‌ی کمیته‌ی مرکزی تسلیم شدند و یا چون فریدون ابراهیمی و ربیع‌الدین کبیری مقاومت کردند و تاوانش را با خونشان پرداختند.
5 ـ پی‌نوشت 32. صفحه‌ی 176: «[خلیل ملکی] عملن در راس انشعابیون قرار گرفت و ابتدا حزب زحمتکشان مردم ایران را با مظفر بقایی تاسیس [کرد].»
انشعابیون ابتدا جمعیت سوسیالیست حزب توده‌ی ایران را تشکیل دادند ولی پس از موضعگیری منفی رادیو مسکو طی اعلامیه‌یی از تشکیل چنین تشکلی انصراف دادند.
6 ـ پی‌نوشت 32. صفحه‌ی 176: «ملکی به لحاظ سیاسی در اواخر دهه‌ی سی به حزب سوسیالیسم تل‌آویو نزدیک شد.»
اول: از پسوند «م» تنها برای نام بردن از یک مکتب یا سبک استفاده می‌کنند مانند: کمونیسم، فاشیسم، امپرسیونیسم یا ناتورالیسم و از پسوند «ت» برای منسوب کردن افراد و احزاب به یک مکتب یا سبک مانند: کمونیست، فاشیست، امپرسیونیست و ناتورالیست. این نکته‌ی پیش پا افتاده به هیچ وجه از سوی مترجم و ویراستار کتاب رعایت نشده و نمونه‌هایی از این دست را در جای جای کتاب می‌توان دید. دوم در اساس حزبی با عنوان حزب سوسیالیسم یا سوسیالیست تل‌آویو کاملن مجعول و ناموجود است.
7 ـ پی‌نوشت 40. صفحه‌ی 179: «روز 28 شهریور 1300 (19 سپتامبر 1921) در صومعه سرا جلسه‌یی از سران کمیته‌ی انقلاب (نهضت جنگل) طرفدار هر دو دسته تشکیل گردید. در این جلسه احسان‌الله خان مخالف کوچک خان نیز از جبهه‌ی رودسر آمده بود. همه منتظر ورود میرزا کوچک خان بودند. در این بین ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. محل تشکیل جلسه‌ی کمیته را از چهارسو به گلوله بسته بودند. اعضای کمیته شروع به دفاع کرده، به طرف جنگل عقب‌نشینی می‌کنند و خود را به انزلی می‌رسانند. در این میان تنها حیدر عمواوغلی که تیر خورده بود کشان کشان خود را به نزدیکی پسیخان رشت رساند ولی روی پل پسیخان به دست حسن خان کیش‌دره‌یی که از دار و دسته‌ی میرزا کوچک خان بود، اسیر می‌شود. هر روز محل زندان حیدرخان را عوض می‌کردند تا افراد حزبی نتوانند او را پیدا کنند و آزاد سازند. پس از چند روز به دست طرفداران کوچک خان و به وسیله‌ی شخصی به نام معین‌الرعایا کشته می‌شود.»
این روایت که به نقل از علی شمیده در کتاب نقل شده نه دقیق است و نه کامل. از جمله جلسه در ملاسرا بوده است و نه در صومعه‌سرا. احسان‌الله خان در این جلسه حضور نداشت. حیدر عمواوغلی زخمی نشد. در مورد قتل عمواوغلی روایت‌ها گوناگون و متناقض است و نمی‌توان با قاطعیت یکی را برگزید. در ضمن حسن خان کیش‌دره‌یی و معین‌الرعایا هر دو در واقع یک نفرند، یعنی حسن خان کیش‌دره‌یی معروف به معین‌الرعایا. اما روایت دقیق واقعه از آن جهت مهم است که در طول تبلیغات ضدکمونیستی، در دوران پهلوی و جمهوری اسلامی تاریخ‌نگاران لابد بی طرف به آسانی از روی این ماجرا گذشته‌اند. «ابراهیم فخرایی» اما که اتفاقن از هواداران میرزا کوچک خان هم است در کتاب خود، «سردار جنگل» روایتی بی طرفانه و بیشتر قابل استناد از این واقعه به دست می‌دهد.
فخرایی از جلسه‌یی خبر می‌دهد که با حضور میرزا و شرکت معین‌الرعایا، اسماعیل جنگلی، گائوک آلمانی، عبدالحسین خان ثقفی، محمدعلی پیربازاری و عبدالحسین خان شفایی تشکیل می‌شود و این افراد تصمیم می‌گیرند اعضای کمیته‌ی انقلاب به غیر میرزا کوچک خان، یعنی حیدرخان عمواوغلی، خالو قربان، میرزا محمدی و سرخوش را بازداشت و محاکمه کنند. اعضای کمیته‌ی انقلاب هفته‌یی دو بار در قریه‌ی ملاسرا، در 9 کیلومتری رشت جلسه‌یی برگزار می‌کردند تا با هم تبادل نظر کنند. روز 26 محرم 1340 قمری خالو قربان و سرخوش و عمواوغلی به ملاسرا می‌آیند. همراه آن‌ها محمدعلی خمامی، میرزا محمود کردمحله‌یی، کاس آقا حسام، سعیدمحمد کرد، مصدر خالو قربان و چند کرد دیگر نیز به ملاسرا می‌آیند. فخرایی در صفحه‌ی 368 کتابش می‌نویسد: «ناگهان واقعه‌یی که هیچ کس انتظارش را نداشت به ظهور می‌رسد. یعنی غریو پیاپی شلیک تفنگ و مسلسل از اطراف برمی‌خیزد و عمارت کمیته را زیر آتش می‌گیرد ... معلوم می‌شود هدف مهاجمین تنها همین خانه است. معین‌الرعایا و اسماعیل جنگلی و گائوک آلمانی مامور دستگیری کسانی هستند که امروز باید به ملاسرا بیایند اما چرا با این طرز شروع کرده‌اند؟ آیا راه آسانتری برای دستگیری چند تن معدود وجود نداشت که به این طرز افتضاح‌آمیز متوسل نشوند؟ ... عمارت ملاسرا آتش زده شد و مهاجمین با مدافعین دست به یقه شدند. گائوک آلمانی شخصن سعیدمحمد کرد را با طپانچه از پای درآورد و چند کرد دیگر نیز به دنبالش نقش بر زمین شدند ... خالو قربان خود را از بالای عمارت پرت کرد و با اسلحه‌یی که داشت (موزر) دفاع می‌نمود. کاس آقا حسام و محمود کردمحله‌یی و محمدعلی خمامی نیز خود را از بالای عمارت به زیر انداختند. سرخوش که کمی از پا عاجز بود نتوانست فرار کند و در میان شعله‌های آتش سوخت. نعش سیاه شده‌ی یک تن دیگر از کردها نیز، بعد از پایان حریق به دست آمد. از مهاجمین هم چند نفر مقتول و مجروح شدند. حیدرخان عمواوغلی که از این واقعات زیاد دیده بود خود را نباخت و فرارن تا پسیخان دوید. حتا به آن طرف رودخانه نیز رسید لیکن در آنجا شناخته شد و دستگیر گردید ... عمواوغلی را همراه یک مجاهد (حسن رضایی) به کسما فرستادند و چند روزی در کسما نگاهش داشتند اما از حق ملاقات محروم نبود. دوستانش به دیدنش می‌رفتند لیکن جز دشنام نسبت به میرزا چیزی از او نمی‌شنیدند. پس از نگهداری چند روزه در کسما که جنگ بین جنگلی‌ها و کردها شدت یافت وی را به قریه‌ی «مسجد پیش» ... نزد طالش‌های الیانی اتباع معین‌الرعایا گسیل داشتند. مکرر از میرزا شنیده شد که می‌گفت باید عمواوغلی را محاکمه کرد اما روزگار فرصت محاکمه به هیچ یک از این دو نفر نداد.»
8 ـ پی‌نوشت 45. صفحه‌ی 179: «[نوشین] پس از بازگشت به ایران با صادق هدایت، بزرگ علوی و مجتبی مینوی گروه رابعه را تشکیل داد.»
این گروه چهار نفر بودند که به گروه ربعه و نه رابعه معروف شدند. چهره‌های اصلی این گروه صادق هدایت، بزرگ علوی، مجتبا مینوی و مسعود فرزاد بودند. غلامرضا مین‌باشیان، حسن رضوی، درویش، حسین سرشار و عبدالحسین نوشین هم با این محفل ارتباط داشتند. این «گروه» در واقع یک محفل ادبی بود که روزی به شوخی در برابر گروه ادبای سبعه که از کهن‌گرایان و کهن‌سرایانی چون سعید نفیسی و رشید یاسمی تشکیل می‌شد نام ادبای ربعه را بر خود نهادند و در واقع گروهی در کار نبود.
9 ـ پی‌نوشت 45. صفحه‌ی 179: «نوشین پیش از مهاجرت کارهای بسیار ارزنده‌یی در عرصه‌ی تئاتر انجام داده و با پرورش گروه‌های تئاتری خدمت بزرگی به این هنر کرد. یکی از نتایج فعالیت هنری وی تاسیس سالن تئاتری توسط شاگردانش به نام تئاتر سعدی بود.»
در این که نوشین حق بزرگی بر گردن تئاتر نوین ایران دارد هیچ شکی نیست. لرتا، حسین خیرخواه، حسن خاشع، محمدعلی جعفری، حمید قنبری، هوشنگ بهشتی، نصرت کریمی، مصطفا اسکویی، مهین اسکویی، مجید محسنی، توران مهرزاد، عزت‌الله انتظامی و مهدی امینی تنها بخشی از هنرمندانی هستند که یا شاگرد نوشین بوده‌اند و یا در کنار نوشین بالیده‌اند. اما تشکیل تئاتر سعدی ربطی به تلاش‌های این مرد بزرگ ندارد. نوشین خود گروهی داشت به نام تئاتر فردوسی. عده‌یی از هنرپیشگان این گروه بر سر اختلافات مالی از نوشین جدا شدند و گروه تئاتر سعدی را تشکیل دادند. منوچهر کی‌مرام، یکی از شاگردان نوشین در صفحه‌ی 174 کتابش با عنوان «رفقای بالا» در این مورد می‌نویسد: «چون احتمال داده می‌شد که کار به اخراج عده‌یی به دستور نوشین یا اعتصاب یکپارچه بر ضد او کشانده شود و در هر صورت چیزی شبیه به مبارزه بین دستمزدبگیران و کارفرما، میان اعضای حزب طبقه‌ی کارگر پیش بیاید که انعکاس خارجی آن نمی‌توانست مطلوب باشد، کمیته‌ی مرکزی کیانوری و احسان طبری را مامور رسیدگی به شکایت هنرپیشه‌ها و رفع اختلاف کرد.» این جلسه البته به توافقی نمی‌انجامد. پس از مدتی عبدالکریم عمویی، یکی از سرمایه‌گذاران تئاتر فردوسی سهم خودش را به شریکش، وثیقی فروخت، یک سینما در خیابان شاه آباد اجاره کرد و هنرپیشه‌های جدا شده از نوشین در این محل تئاتر سعدی را تشکیل دادند. افتتاح تئاتر سعدی اما مصادف می‌شود با حمله به تئاتر فردوسی و زندانی شدن نوشین به عنوان عضو کمیته‌ی مرکزی حزب توده. بنابراین عده‌یی از همکاران نوشین در تئاتر فردوسی مانند صادق شباویز، ایران عاصمی و لرتا، همسر نوشین هم به تئاتر سعدی می‌پیوندند.
10 ـ پی‌نوشت 65. صفحه‌ی 181: به نقل از مطلبی نوشته شده توسط عباس سماکار در 24 فروردین 1358: «رییس قزل قلعه پیرمردی استخوانی و کشیده بود. لهجه‌ی غلیظ ترکی آذری داشت. اسم یکایک مهمانان جدید را پرسید همراه مورد اتهام. اسمش استوار ساقی بود و سابقه‌ی طولانی در این کار داشت. او دوره‌ی فرمانداری نظامی تهران در اینجا کار می‌کرد. آن زمان قزل قلعه مقر اصلی مبارزه با مخالفان بود. روایت می‌کردند که ساقی زمان دستگیری خسرو روزبه یکی از ماموران شکنجه‌ی او بود.»
اکثریت قریب به اتفاق زندانیان سیاسی رژیم شاه که زندان قزل قلعه را «درک» کرده‌اند از استوار ساقی چهره‌یی مثبت با مردانگی‌های سنتی و لوطی‌منشی‌های جنوب شهری ترسیم می‌کنند. حتا وقتی نگارنده پس از ادعای یکی از فعالان ملی ـ مذهبی که می‌گفت ساقی را در یکی از مراسم‌های بزرگداشت داریوش فروهر و پروانه اسکندری دیده است با برخی از زندانیان سیاسی رژیم شاه مانند محمدعلی عمویی، عزت الله سحابی و طاهر احمدزاده تماس گرفتم تا او را بیابم گرچه ناموفق بودم اما متوجه شدم که هیچ یک از آنان وقوع چنین اتفاقی را بر اساس شناختی که از ساقی دارند، بعید نمی‌دانند. اتفاقن شهادت برخی از زندانیان رژیم شاه بود که ساقی را از اعدام رهاند. در ضمن طاهر احمدزاده در خاطرات منتشر نشده‌ی خود نقل می‌کند که روزی ساقی را دیده که می‌گوید: «مرد است، مرد است.» و بعد می‌فهمد که ساقی این جملات ستایش‌آمیز را نثار خسرو روزبه می‌کند که در برابر خواسته‌های سرلشکر آزموده، در برابر خواست کوتاه آمدن و زنده ماندن ایستادگی کرده است. احتمالن این قضاوت عجولانه از روی احساسات آن روزهای هیجان و جوشش انجام گرفته.
11 ـ پی‌نوشت 74. صفحه‌ی 182: «سپهبد تیمور بختیار ... در سایه‌ی همکاری با رژیم کودتا مدارج ترقی را پشت سر گذاشت.»
در واقع بختیار زمانی بخش بزرگی از این مدارج «ترقی» را پشت سر گذاشت که در قامت سرگرد بختیار، فرماندهی ارتشیان حاضر در قوای محمودخان ذوالفقاری را بر عهده داشت و در سرکوب بی رحمانه‌ی فرقه‌ی دموکرات آذربایجان شرکت کرد.
12 ـ پی‌نوشت 86. صفحه‌ی 184: «در 1954/1344 [به آذین] به علت فعالیت سیاسی به نفع شوروی منتظر خدمت شد.»
من به راستی معنای این جمله را درک نمی‌کنم و نمی‌فهمم چرا مترجم پانوشت‌نگار از این جمله‌ی بی معنا برای نشان دادن فعالیت به آذین در حزب توده استفاده کرده است. درست مانند اینکه بگوییم مثلا پرویز نیکخواه به علت فعالیت سیاسی به نفع چین بازداشت شد.
13 ـ پی‌نوشت 86. صفحه‌ی 184: «[به آذین] در دوران خدمت نیروی دریایی با روزنامه‌ی گمنامی به نام سروان کار با عنوان مستعار همکاری می‌کرد.»
نام روزنامه‌ی گمنامی که محمود اعتمادزاده با آن همکاری می‌کرد «مردان کار» بود و نه «سروان کار». نام مستعار محمود اعتمادزاده در این روزنامه‌ی گمنام «به آذین» بود که همین نام تا پایان زندگی در کنار نام اصلی او ماند. نکته‌ی قابل بیان در زندگی به آذین که گویا از قلم افتاده همکاری کوتاه مدت او با روزنامه‌ی «داریا» است که توسط حسن ارسنجانی منتشر می‌شد و به آذین پس از بیرون آمدن از نیروی دریایی مدتی با آن همکاری می‌کرد.
14 ـ پی‌نوشت 86. صفحه‌ی 184: «به آذین پس از حمله‌ی ساواک به کانون [نویسندگان] و دستگیری تنکابنی، سپانلو و گروهی دیگر از نویسندگان و هنرمندان، به خاطر امضای نامه‌ی اعتراضی به این جریان، دوباره بازداشت گردید.»
ساواک در اساس چنین حمله‌یی به کانون نویسندگان ایران انجام نداده است چون کانون اصلن دفتر یا محل مشخصی نداشته که ساواک به آن حمله کند. ماجرای حمله به کانون مربوط به بعد از انقلاب است که طی آن دفتر کانون اشغال شد و تاکنون نیز در اشغال مانده است. ماجرا این بوده که فریدون تنکابنی به علت نوشتن مجموعه داستان «یادداشت‌های شهر شلوغ» توسط ساواک بازداشت می‌شود. به آذین پیشگام نوشتن نامه‌یی اعتراضی و جمع‌آوری امضا برای آن شده و با انتشار این نامه به آذین، محمدعلی سپانلو و ناصر رحمانی‌نژاد بازداشت می‌شوند.
15 ـ پی‌نوشت 109. صفحه‌ی 186: «[گروه جزنی ـ ظریفی] که خود را در دو بخش گروه چریک‌های شهری و گروه چریک‌های کوه و روستا متشکل ساخته بود، دست به کار تدارک مبارزه‌ی سیاسی ـ نظامی شد. با اعزام تعدادی از افراد به لبنان جهت آموزش چریکی، گروه جزنی ـ ظریفی به سرعت، پیش از اقدامی، به چنگ نیروهای امنیتی افتاد.»
گروه جزنی ـ ضیاظریفی از سه قسمت تشکیل می‌شد. قسمت اول مسئولیت اداره و سازماندهی فعالیت‌های عمومی و علنی، از جمله همکاری در فعالیت‌های جبهه ی ملی را بر عهده داشت. قسمت دوم از افرادی تشکیل می‌شد که امکان فعالیت عمومی و علنی را نداشتند و در ضمن فاقد ظرفیت و صلاحیت لازم برای عضویت در قسمت سوم بودند. این افراد نیروی ذخیره‌ی گروه محسوب می‌شدند. قسمت سوم یک شبکه‌ی نظامی بود و تدارک آغاز مبارزه‌ی مسلحانه را بر عهده داشت. همین قسمت سوم بود که به دو بخش تیم شهر و تیم کوه، نه «گروه چریک‌های شهری و گروه چریک‌های کوه و روستا» تقسیم می‌شد.
در ضمن پس از بازداشت گروه جزنی ـ ظریفی بود که علی‌اکبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی از چهره‌های اصلی گروه برای فرار از چنگ ساواک و نیز آموختن فنون مبارزه‌ی مسلحانه به فلسطین و نه «لبنان» رفتند.
16 ـ پی‌نوشت 109. صفحه‌ی 186: «بقایای گروه زیر نظر حمید اشرف و علی‌اکبر صفایی فراهانی ـ که تازه از فلسطین بازگشته بود ـ متشکل شدند.»
این درست است که حمید اشرف، صفایی فراهانی و البته صفاری آشتیانی در متشکل کردن مجدد گروه جزنی ـ ظریفی نقش به سزایی داشتند اما مهمترین نقش را غفور حسن‌پور اصل بر عهده داشت. گروه جزنی به واقع به شکل لایه‌های مختلف ساماندهی شده بود. در جریان ضربه‌ی ساواک لایه‌های اول و دوم ضربه خوردند اما لایه‌های بعدی به دلیل مقاومت بازداشت‌شدگان آسیبی ندیدند. از لایه‌های اول و دوم تنها همان سه نفری که در پیش از آن‌ها نام برده شد توانستند از چنگ نیروهای امینتی بگریزند. صفایی فراهانی و صفاری آشتیانی به فلسطین رفتند و حمید اشرف به زندگی مخفی روی آورد. غفور حسن‌پور اما از اعضای حلقه‌ی سوم گروه بود که به اصطلاح سالم ماند و پس از چندی توانست با یاری ناصر سیف‌دلیل صفایی و اسماعیل معینی عراقی باقی‌ماندگان گروه را متشکل کند و با یارانی که از فلسطین بازگشته بودند، پیوند دهد.
17 ـ پی‌نوشت 109 ـ صفحه‌ی 186: «پس از چندین عملیات، از جمله دستبرد زدن به بانکی واقع در ونک برای تامین امکانات مالی، به دلیل کم تجربگی گروه، احمد فرهودی یکی از اعضای آن لو رفته و متواری می‌گردد. پس از توافق این افراد فرهودی که شناخته شده بود مخفیانه به تیم کوه می‌پیوندد.»
اول مصادره‌ی بانک ونک هیچ ربطی به گروه جزنی نداشت و اساسن احمد فرهودی عضو گروه جزنی نبود. مصادره‌ی بانک توسط احمد فرهودی، کاظم سلاحی، احمد زیبرم و حمید توکلی از اعضای گروه احمدزاده ـ پویان که هیچ نامی از آن‌ها در پی‌نوشت مترجم نیامده است، انجام شد و همان‌طور که مترجم نوشته فرهودی در جریان آن لو رفت. گروه احمدزاده ـ پویان حول امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده شکل گرفته بود و عده‌یی از اعضای محفل صمد بهرنگی هم در تبریز با محوریت بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و عبدالمناف فلکی تبریزی با آن‌ها ارتباط تشکیلاتی داشتند. این عملیات در زمانی انجام شد که دو گروه جزنی ـ ظریفی و پویان ـ احمدزاده مراحل بسیار اولیه‌ی پروسه‌ی تجانس را طی می‌کردند وگرنه مفهوم نداشت که برای انتقال فرهودی به تیم جنگل «توافقی» انجام شود.
18 ـ پی‌نوشت 109. صفحه‌ی 186: «از شبکه‌ی جنگل روی هم رفته 15 تن تیرباران یا زیر شکنجه کشته شدند.»
از پانزده نفری که در ماجرای سیاهکل کشته شدند و همگی هم از تیم جنگل نبودند، دو نفر به نام‌های رحیم سماعی و مهدی اسحاقی در جریان درگیری‌ها با انفجار نارنجک ضمن از بین بردن تعدادی از نیروهای نظامی رژیم، خودکشی کردند. تا سال‌ها در تبلیغات رسمی سازمان چریک‌های فدایی خلق گفته می‌شد که یکی از سیزده نفر باقی مانده زیر شکنجه کشته شده است. حتا خود من در مقاله‌یی که چندی پیش در نشریه‌ی نقد نو نوشتم همین روایت را تکرار کردم و توضیح دادم که سازمان ادعا می‌کرد که علی‌اکبر صفایی فراهانی زیر شکنجه کشته شده است و منابع دیگری مانند «حماسه‌ی مقاومت» اشرف دهقانی مدعی می‌شوند که غفور حسن‌پور اصل زیر شکنجه جان داده. اما به تازگی مدرک منتشر نشده‌یی دیدم که ثابت می‌کرد سیزده نفر باقی مانده همگی تیرباران شده‌اند. این مدرک گواهی اجرای حکم تیرباران در مورد سیزده نفر است.
19 ـ پی‌نوشت 146. صفحه‌ی 193: «[غلامحسین ساعدی] پیش از کودتای 1332 (1953)، به دستور فرقه علیه مصدق فعالیت می‌کرد و شعار می‌داد.»
اول باید توضیح بدهم که این «فرقه» در واقع همان کمیته‌ی ایالتی آذربایجان حزب توده بود که در توافقی همچنان فرقه‌ی دموکرات آذربایجان نامیده می‌شد و این مسئله حتا در سال‌های بعد از انقلاب هم ادامه داشت. دوم واقعن ساعدی تنها فعالیتش شعار دادن بوده است؟ و بعد از تصحیح مشی حزب توده در مورد مصدق، یعنی بعد از سی تیر 1331 هم همچنان تا پیش از کودتای 28 مرداد 1332 به این شعار دادن علیه مصدق ادامه می‌داد؟
جدول شماره‌ی 2. صفحه‌ی 200
1 ـ ردیف 45: نورالدین الموتی. فعالیت متعاقب: وزیر دادگستری توده‌یی.
حزب توده تنها یک بار در کابینه‌ی قوام وزیر داشت که آن زمان ایرج اسکندری، فریدون کشاورز و مرتضا یزدی به عنوان وزیر وارد کابینه شدند. الموتی سال‌ها بعد از جدایی از حزب توده در کابینه‌ی علی امینی وزیر دادگستری شد و در دوران وزارت توانست بسیاری از همرزمان سابقش را آزاد کند. او در دوران وزارت، آزموده را آیشمن ایران خواند و تعداد زیادی از قضات فاسد را تصفیه کرد.
2 ـ ردیف 53: عباس نراقی. فعالیت متعاقب: دوستانه.
من معنی این کلمه را درست نفهمیدم اما اگر منظور روابط دوستانه با حزب توده است، چنین نبوده. نراقی بعد از آزادی از زندان عضو حزب سوسیالیست مصطفا فاتح شد که بعد از مدت کوتاهی دیگر روابط دوستانه‌یی با حزب توده نداشت.
فصل سوم
1 ـ صفحه‌ی 233: «بعد از این مصاحبه‌ها، شاهسوندی ایران را به قصد اروپا ترک نمود تا مفصل‌تر به این مضامین بپردازد. وقتی از او درباره‌ی چگونگی دریافت مجوز ورود و خروج پرسش شد، شاهسوندی اظهار داشت که چون دیگر طرفدار مبارزه‌ی مسلحانه نیست و زنده‌اش برای حاکمیت بیشتر از مرده‌ی او ارزش داشته، از دست لاجوردی به وسیله‌ی یاران پرنفوذش نجات یافت. عده‌یی گمان می‌کردند که بستگان وی در ایران تضمین‌هایی در خصوص همکاری‌اش داده بودند. حقیقت هرچه باشد، شاهسوندی در طول مسافرت‌های گسترده‌ی خود، همان تبلیغات پرجنجال حاکمیت را علیه مجاهدین دنبال کرد.»
در این بخش نویسنده غیر مستقیم چنین می‌نماید که سعید شاهسوندی فرستاده‌ی حاکمیت جمهوری اسلامی است برای تبلیغ علیه سازمان مجاهدین. فارغ از درستی و نادرستی این ادعا، باید توجه کرد که حاکمیت جمهوری اسلامی در طول سال‌ها بر اساس تفوق هرکدام از جناح‌های درونی‌اش بر دیگران، شکل متفاوتی از برخورد با مخالفان را به نمایش گذاشته است. مثلن در سال‌های 64 و 65 که هواداران منتظری بر سازمان زندان‌ها مسلط شدند، برخورد با زندانیان سیاسی نرمتر شد. سرکوب البته ادامه داشت اما در سطحی کوچکتر آنچنان که بسیاری از زندانیان که سر موضع نبودند و حتا چند تنی از تواب‌ها سر موضع برگشتند. اما با برکناری «میثم» در سال 1366 و قدرت‌گیری دوباره‌ی لاجوردی سرکوب با همان وحشیگری و خشونت و شدت سابق برگشت. رها کردن شاهسوندی و صدور مجوز خروج برای او می‌تواند شکل جدیدی از سیاست حاکمیت یا لااقل دست بالا داشتن جناحی دیگر از حاکمیت را در پرونده‌ی او نشان دهد. فراموش نکنیم که افرادی چون کامبیز روستا، ناصر پاکدامن، مهدی خانبابا تهرانی، هدایت‌الله متین دفتری، محمود راسخ افشار و شمار دیگری از بازگشتگان شورای ملی مقاومت سخنانی نزدیک به سخنان شاهسوندی را تکرار می‌کنند.
2 ـ صفحه‌ی 236: «[روحانی] توبه‌هایش را در اردیبهشت ماه سال 1361 با بسم الله الرحمان الرحیم آغاز کرد. شروع قریبی برای یک مارکسیست بود. سخنرانی‌اش مملو از نقل قول‌هایی از قرآن و اشارات مذهبی بود، به همان اندازه قریب، چون شمار کمی از رهبران مارکسیست‌ها در زندان مسلمانان دوآتشه شدند.»
بی توجهی مترجم به یک غلط فاحش املایی در واقع کل مفهوم جمله را وارونه کرده است. معنای جمله‌یی که اینک در کتاب می‌خوانیم، این است: بسم الله الرحمان الرحیم شروعی قابل پیش بینی برای یک مارکسیست بود و نیز سخنرانی مملو از نقل قول‌هایی از قرآن و اشارات مذهبی هم به همان اندازه قابل پیش بینی. من فکر می‌کنم منظور آبراهامیان چنین جمله‌ی وارونه‌یی نبوده است. بلکه منظور او غریب با «غ» بوده به معنای عجیب و دور از ذهن.
3 ـ صفحه‌ی 240: «[احمدزاده] در ایجاد نهضت آزادی نقش داشت و در اقدامی نادر، در مقایسه با روشنفکران مذهبی نسل خود، ده سال را در زندان، گذرانیده بود.»
طاهر احمدزاده در تشکیل نهضت مقاومت ملی نقش داشت و نه در ایجاد نهضت آزادی. در ضمن ده سال در زندان ماندن اقدامی نادر بود از سوی رژیم شاه و نه از سوی طاهر احمدزاده.
4 ـ صفحه‌ی 256: «ازدحام جمعیت باعث شده بود تا زندانبانان به سختی استطاعت مجازات زندانیان را با حبس مجرد داشته باشند. تنها زندانیان بسیار مهم در سلول‌های کاملن مجرد نگهداری می‌شدند. تابوت احتمالن برای همین کمبود جا طراحی شده بود.»
تابوت حاج داوود به هیچ وجه ربطی به کمبود جا برای حبس مجرد زندانیان نداشته است. این تابوت در واقع شکنجه‌یی بود ابداعی به وسیله‌ی حاج داوود رحمانی، رییس زندان گوهردشت برای واداشتن زندانیان به توبه.
پی‌نوشت‌های فصل سوم
1 ـ پی‌نوشت 4. صفحه‌ی 265: «گفتنی است که در چند ماه اول انقلاب فعالیت سازمانی به نام مجاهدین انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران چنان در هم آمیخته بود که مشکل می‌شد تمایز و تفاوتی میان این دو را دید.»
چنین نیست. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، سازمانی بود با اعضایی کم شمار که از به هم پیوستن هفت گروه امت واحده، توحیدی بدر، توحیدی صف، فلاح، فلق، منصورون و موحدین تشکیل شد. این گروه‌ها به تقریب همگی در دو سال آخر زمامداری محمدرضا پهلوی تشکیل شدند و نقش ویژه‌یی هم در مبارزات ضد شاه نداشتند. پس از انقلاب این سازمان نوبنیاد در واقع در برابر سازمان مجاهدین خلق شکل گرفت و از همان ابتدا همواره تهدید می‌کرد که روزی مسلحانه با مجاهدین خلق تصفیه حساب خواهد کرد. اعضای این سازمان علاوه بر شرکت در تشکیل سپاه پاسداران البته به همراهی دیگران، در دیگر نهادهای سرکوبگر نظیر وزارت اطلاعات و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی هم نقش تعیین کننده‌یی داشتند.
2 ـ پی‌نوشت 16. صفحه‌ی 266: «مجاهد جسور و قهرمان، محمدکاظم افجه‌یی که در زندان اوین پاسدار دادستانی بود، پس از مشاهده‌ی جنایات روزانه‌ی لاجوردی، محمدی گیلانی و کچویی ... در یک آن و با یک حرکت سریع غافلگیرانه هر سه نفر را به رگبار می‌بندد. اما گلوله‌هایش تنها به کچویی اصابت می‌کند و خودش با تیراندازی متقابل محافظین لاجوردی از پای درمی‌آید.»
افجه‌یی در تیراندازی متقابل از پای درنیامد، بلکه خود را از بلندی پرت کرد و کشته شد.
3 ـ پی‌نوشت 26. صفحه‌ی 269: «[حسین روحانی] پس از خیانت به آرمان‌هایش و لو دادن تمام اعضا و هواداران مربوط و نامربوط سازمان خویش و به قولی تخلیه‌ی اطلاعاتی، با ترتیب دادن چندین مصاحبه، میزگرد و جلسات ارشادی به منظور خوش خدمتی با رژیم همراه شد. اما سرانجام با گروهی دیگر از زندانیان به جوخه‌ی آتش سپرده شد.»
من نمی‌دانم این همه کینه نسبت به حسین روحانی از کجا آمده که مترجم اساسن هدف نگارش کتاب را نادیده گرفته، نقش شکنجه‌گران را در شکستن حسین روحانی به هیچ گرفته و حسین روحانی را یک بانک اطلاعاتی فرض کرده که تمام اعضا و هواداران سازمان پیکار را می‌شناخته که همه را لو بدهد. سازمان پیکار برای آزادی طبقه‌ی کارگر در سندی که در مورد اعدامی‌های این سازمان منتشر کرده، ضمن برشمردن نقش مخرب ندامت حسین روحانی به حادثه‌یی اشاره می‌کند که بد نیست مترجم هم از آن مطلع باشد. روحانی را برای شناسایی ولی‌الله رودگریان، از اعضای سازمان در آمل نزد او می‌برند اما روحانی با این که رودگریان را می‌شناخته، می‌گوید نمی‌شناسم. در صفحه‌ی 236 همین کتاب هم که توسط مترجم، ترجمه شده است، یرواند آبراهامیان می‌نویسد: «[روحانی] پیشتر در حسینیه ظاهر شده بود، اما نوار ویدیویی آن بی فایده بود، چون وقتی زن شجاعی از میان جمعیت سخنانش را به چالش خواند، وی بخشی از توبه‌های خود را پس گرفت.» اتفاقن همین نمونه‌ها نشان می‌دهد حسین روحانی تا چه مایه تحت فشار بوده و چگونه شخصیتش دچار چندگانگی شده است. ای کاش مترجم انگشت اتهامش را به سوی درستی نشانه رفته بود و می‌توانست درک کند که چه اندازه از ددمنشی می‌تواند روحانی را به موجودی قابل ترحم و نه کینه‌توزی تبدیل کند.
4 ـ پی‌نوشت 54. صفحه‌ی 272: «ویشینسکی دادستان دادگاه‌های بوخارین و متهمان ترور واهی مولوتف هم بود.»
احتمالن منظور مترجم ترور کیروف است که سرآغاز برخورد با گارد قدیمی حزب به اتهام جعلی دست داشتن در این ترور شد. عده‌یی از مورخان ترور خود کیروف را هم در شمار تصفیه‌های استالینی محسوب می‌کنند و معتقدند استالین با کارگردانی ترور کیروف در واقع با یک تیر دو نشان زد. هم کیروف را از سر راه برداشت و هم بهانه‌یی برای آغاز کشتار به دست داد.
5 ـ پی‌نوشت 94. صفحه‌ی 275: «اعضای ساده و هواداران دور و نزدیک [سازمان پیکار] در برابر شکنجه‌ها و فشارهای حاکمیت مقاومت کرده و بر عقاید خود پای فشردند. اما کمی بیش از تمام رهبری آن نه تنها از مواضع و اعتقادات خود عدول کرده که به همراه دادستانی انقلاب به شکار افراد روشنفکر و انقلابی حتا غیر وابستگان سازمان خود پرداختند. بعضی از این افراد که با وجود خیانت جملگی به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند عبارت بودند از: حسین روحانی، احمد رادمنش، قاسم عابدینی، مهری حیدرزاده، مرتضا مشایخی و ... تنها دو تن از رهبران گرفتار شده‌ی پیکار به باورهای خود وفادار ماندند. علی‌رضا سپاسی آشتیانی و زمردیان.» عجیب است! به راستی مفهوم چنین جملات کینه بار و دوپهلویی چیست؟ آیا باید مترجم را به دوباره خواندن کتابی که خود ترجمه‌اش کرده دعوت کنم؟ باید به یادش بیاورم که در صفحه‌ی 346 همین کتاب از قول منیره برادران نوشته شده: «کسی نباید واژه‌ی پرمعنای خائن را به سادگی به کار برد»؟ در ضمن علاوه بر علیرضا سپاسی آشتیانی و علیرضا زمردیان افراد دیگری مانند حسین آذری‌فر از مسئولین چاپ سازمان، محمدعلی پژمان عضو تحریریه‌ی پیکار تئوریک، مسعود پورکریم از کادرهای مرکزی، ادنا ثابت از مسئولین بخش کارگری، حسن جمشیدی از مسئولین سازمان دانشجویی، احمد جیگاره‌یی عضو مرکزیت سازمان، احمدعلی روحانی از مسئولین سازمان، منصور روغنی مسئول چاپخانه‌ی سازمان، سید جلیل سیداحمدیان از مسئولین سازمان، محمود صمدی از مسئولین دانشجویی، محمدعلی صمدی عضو تحریریه‌ی پیکار تئوریک، داوود طالبی‌مقدم دبیر مرکزیت سازمان دانش‌آموزان و دانشجویان پیکار، محسن فاضل از مسئولین سازمان، محمد نمازی از مسئولین مرکزی سازمان، بیژن هدایی عضو مرکزی سازمان دانش‌آموزان و دانشجویان پیکار، منیژه هدایی عضو مرکزی سازمان دانش‌آموزان و دانشجویان پیکار و بسیاری دیگر از مسئولین درجه اول و دوم سازمان پیکار بر عقاید خود پافشاری کردند و جان خود را از دست دادند.
6 ـ پی‌نوشت 102. صفحه‌ی 277: «کشته‌شدگان دیگر [خانواده‌ی احمدزاده] عبارتند از انوش برادر جوانتر مسعود و مجید که به دست جمهوری اسلامی به جوخه‌ی اعدام سپرده شد. هم اکنون، از فرزندان مبارز این خانواده اعظم احمدزاده از وابستگان به سازمان منحله‌ی فدایی خلق اقلیت، باقی مانده که در نقطه‌یی نامعلوم در خارج از کشور به سر می‌برد.»
اول: طاهر احمدزاده هیچگاه فرزندی به نام انوش نداشته است. نام پسر احمدزاده که پس از انقلاب در سال 1360 اعدام شد، مجتبا بود. دوم: باقی مانده‌ی فرزندان مبارز این خانواده اعظم احمدزاده نیست چون چنین فردی وجود خارجی ندارد. باقی مانده‌ی فرزندان مبارز مستوره احمدزاده است. سوم: به کار بردن واژه‌ی «منحله» برای یک تشکیلات سخن گفتن با واژگان جمهوری اسلامی است. کمی دقت لطفن آقای مترجم! چهارم: مستوره احمدزاده در نقطه‌یی نامعلوم زندگی نمی‌کند. اگر مترجم کنجکاو باشد من می‌توانم آدرس دقیق او را در اختیار ایشان بگذارم.
فصل چهارم
1 ـ صفحه‌ی 290: «با ادامه‌ی انتقاد از کیانوری و جمهوری اسلامی، اسکندری به عنوان آخرین بازمانده‌ی گروه 53 نفر، مجبور شد به اروپای غربی بازگردد.»
ایرج اسکندری آخرین بازمانده‌ی گروه 53 نفر نبود. در آن سال‌ها لااقل در درون حزب توده از اعضای گروه 53 نفر احسان طبری، عضو هیات دبیران و مسئول شعبه‌ی کل ایدئولوژیک، علی‌اکبر شاندرمنی، عضو کمیته‌ی مرکزی، رضا رادمنش، عضو کمیته‌ی مرکزی و در خارج از حزب هم ضیا الموتی، بزرگ علوی، انور خامه‌ای، تقی مکی‌نژاد و نصرت‌الله جهانشاهلو هنوز زنده بوده‌اند و البته ممکن است افراد دیگری هم زنده بوده باشند که چون یک زندگی غیر سیاسی در پیش گرفته بوده‌اند در منابع تاریخی نامی از آن‌ها برده نشده است.
2 ـ صفحه‌ی 295: «به محض ظاهر شدن کیانوری و به آذین در تلویزیون، دولت به اتهام "جاسوسی برای بیگانگان"، "نفوذ در وزارتخانه‌ها و نیروهای مسلح"، "انبار نمودن اسلحه برای براندازی جمهوری اسلامی" و "برقراری ارتباط با گروه‌های معاند و ملحد" ـ که احتمالن مراد مجاهدین خلق یا باند هاشمی بوده ـ حزب توده را غیرقانونی اعلام کرد.»
مراد حاکمیت از اتهام برقراری ارتباط با گروه‌های معاند و ملحد نمی‌توانسته، ارتباط با «باند هاشمی» بوده باشد چرا که «باند مهدی هاشمی» در سال 1365 و با سال‌ها فاصله از بهمن 1361 و اردیبهشت 1362 که ضربه‌ی اول و دوم به حزب وارد شد، دستگیر شدند و اساسن در آن سال‌ها چنین چیزی وجود خارجی نداشت.
3 ـ در طول کتاب چندین بار و بیش از همه در صفحات 301 و 304 و 305 یعنی درست در کنار هم سال‌های زندان افسران توده‌یی 25 سال و نیز 24 سال ذکر شده است. علاوه بر این که مترجم و ویراستار کتاب به این تناقض‌گویی توجه نکرده‌اند باید دانست که این افسران از تابستان 1333 تا پاییز 1357 یعنی تقریبن بیست و چهار سال و چند ماه در زندان ماندند اما به نظر می‌رسد حزب توده برای اینکه هم آن چند ماه را از دست ندهد و هم به هر حال تبلیغ روی 25 سال زندان موثرتر از تبلیغ روی 24 سال زندان است، این عدد را به نفع 25 سال گرد کرده است.
4 ـ صفحه‌ی 301: «رضا شلتوکی، افسر نیروی هوایی و زندانی سال‌های 1333 تا 1356 ...»
رضا شلتوکی هم مانند پنج افسر دیگر سازمان نظامی از سال 1333 تا آبان 1357 در زندان ماند.
5 ـ در صفحه‌ی 303 نویسنده از حضور هفده نفر از رهبران حزب توده در میزگردهای حسینیه‌ی اوین می‌نویسد و البته می‌نویسد که هفت نفر از این افراد پیش از این به صورت انفرادی در مقابل دوربین ظاهر شده بودند. آن هفت نفر به نوشته‌ی کتاب عبارتند از نورالدین کیانوری، محمود اعتمادزاده (به آذین)، غلامحسن قائم‌پناه، محمدعلی عمویی، احمدعلی رصدی اعتماد، رضا شلتوکی و گاگیک آوانسیان. و ده نفر دیگر هم به نوشته‌ی کتاب عبارتند از حسین جودت، عباس حجری بجستانی، محمد پورهرمزان، مهدی کیهان، علی گلاویژ، انوشیروان ابراهیمی، فرج‌الله میزانی، آصف رزم‌دیده، مهدی پرتوی و شاهرخ جهانگیری. این بخش کمی مغشوش به نظر می‌رسد. در صفحه‌ی 304 همین کتاب نوشته شده است: «غیبت برخی از اعضای برجسته‌ی کمیته‌ی مرکزی در میزگرد، چشمگیر بود. به آذین، پس از برنامه‌ی اردیبهشت ماه، از دیدگاه عمومی ناپدید شد.» پس نویسنده در صفحه‌ی قبل از به آذین به عنوان یکی از شرکت کنندگان در میزگرد نام می‌برد و حالا غیبت او را در میزگرد چشمگیر می‌داند. حقیقت این است که به آذین در میزگردهای جمعی شرکت نداشت. از سوی دیگر نامی از منوچهر بهزادی که در میزگرد حضور داشته، برده نمی‌شود، در حالی که در صفحه‌ی 306 بخشی از اعترافات بهزادی را نقل می‌کند. در ضمن علاوه بر این افراد فریدون فم‌تفرشی هم در میزگردها حضور داشته است.
6 ـ صفحه‌ی 303: «علی گلاویژ، از اعضای اصلی فرقه‌ی دموکرات کردستان، پس از شکست قیام کردستان در سال 1325 به اتحاد شوروی گریخته بود.»
اول: علی گلاویژ از اعضای اصلی فرقه‌ی دموکرات کردستان نبود. در دوران قیام فرقه او جوانی بود بیست و سه ساله که به عنوان پیشمرگه با حکومت ملی کردستان همکاری می‌کرد و یکی از اعضای عادی فرقه محسوب می‌شد. دوم: او پس از شکست فرقه به شوروی نرفت بلکه در همان سال 1325 از جانب فرقه‌ی دموکرات کردستان برای تحصیل به شوروی اعزام و با سقوط حکومت ملی کردستان در غربت ماندگار شد.
7 ـ صفحه‌ی 304: «آصف رزم‌دیده، کارگر کارخانه، در اوایل دهه‌ی 50، به خاطر سازمان دادن اتحادیه‌یی غیر قانونی دستگیر شده ... بود.»
آصف رزم‌دیده در سال 1346 و نه اوایل دهه‌ی پنجاه به همراه صابر محمدزاده به اتهام اداره‌ی چاپخانه‌ی مخفی حزب و تکثیر ضمیمه‌ی مردم و نشریه‌ی «شعله‌ی جنوب» بازداشت شده بود.
8 ـ صفحه‌ی 304: «مهدی پرتوی و شاهرخ جهانگیری هر دو از فداییان پیشین، در دوران زندان به حزب پیوسته بودند.»
مهدی پرتوی و شاهرخ جهانگیری هیچ کدام ربطی به سازمان چریک‌های فدایی خلق نداشتند. مهدی پرتوی در ارتباط با یک محفل مطالعاتی به نام «زنده‌دل» در زمان شاه بازداشت شد و پس از آزادی سازمان نوید را به همراه رحمان هاتفی بنا کرد و شاهرخ جهانگیری اساسن در دوران حکومت پهلوی زندانی نشد که در زندان به حزب پیوسته باشد.
9 ـ صفحه‌ی 304: «به آذین ... سال‌های پسین را، در زندان، صرف ترجمه‌ی رمان «ژان کریستف» رومن رولان کرد که آن را «جان شیفته» نامید.»
به آذین چنین کاری نکرد چرا که «ژان کریستف» و «جان شیفته» در واقع دو کتاب متفاوتند که هر دو را البته به آذین ترجمه کرده است.
10 ـ صفحه‌ی 305: «تقی کی‌منش، نظامی دیگری که بیست و چهار سال را در زندان گذرانده بود، در میانه‌ی بازجویی‌ها درگذشت. سیزده تن دیگر هم به همین سرنوشت دچار شدند.»
اول: نویسنده چنان نوشته است «در میانه‌ی بازجویی‌ها درگذشت» که به نظر می‌رسد کی‌منش خود به خود فوت کرده است در حالی که تقی کی‌منش زیر شکنجه کشته شد. در ضمن به غیر از کی‌منش لااقل بیست و چهار نفر دیگر از اعضای حزب توده زیر شکنجه و یا در زندان بر اثر آسیب‌های شکنجه درگذشتند. این افراد عبارتند از: عبدالحسین آگاهی، گاگیک آوانسیان، بهروز افشاری، طاهر امامی‌پور، محمدحسین هاشمی، رسول امیری، مرتضا باباخانی، حسن حسین‌پور تبریزی، عادل رام، اسدالله ریاحی، رضا شلتوکی، علی شناسایی، محمد صدیقی چافجیری، جمشید عسکری، محسن علوی، موسا فرقانی، حسن قدمگاهی، حسن قزلچی، غلامحسین قناعتی، رضا محمدزاده گازرگاه، حمید موسس‌غفاری، هما نصر زنجانی، یاراویسی و رحمان هاتفی. در این میان البته در مورد آوانسیان روایت دیگری وجود دارد که او را در شهریور 1367 اعدام کرده‌اند اما کشته شدن او در اثر آسیب‌های ناشی از شکنجه در سال 1364 جدی‌تر به نظر می‌آید و نیز در مورد رحمان هاتفی هم روایتی وجود دارد که او در سلول برای این که اسرار خود را حفظ کند خودکشی کرده است.
11 ـ صفحه‌ی 306: «جودت تجربه‌ی زندانش را "بسیار آموزنده" توصیف نمود و از مادر زندانبان خود برای پرورش "چنین انسان‌های شریف، درستکار و با عطوفتی" قدردانی کرد. هنوز معلوم نیست چند تن از بینندگان این برنامه، طنز ظریف این بخش را درک کردند.»
آیا روزی معلوم خواهد شد که چند نفر این طنز ظریف را درک کرده‌اند؟ به هر حال این واژه‌ها معنی هم دارند و استفاده از واژه‌ی «هنوز» یعنی این که روزی احتمالن معلوم خواهد شد.
12 ـ صفحه‌ی 308: «کیانوری، عمویی و قائم‌پناه برای یک دهه در حبس ماندند.»
در مورد سرنوشت غلامحسن قائم‌پناه که در زندان به شدت با بازجویان همکاری می‌کرد و حتا شاهدانی وجود دارند که معتقدند او برخی هم رزمان سابق خود را با کابل شکنجه داده است، هیچ روایت قابل استنادی وجود ندارد. برخی معتقدند او به صورت ناشناس در یکی از کشورهای آمریکای لاتین زندگی می‌کند. برخی معتقدند او هم مانند برخی از توابینی که از کشتارهای جمعی 67 جان سالم به در نبردند، اعدام شده است و برخی هم معتقدند او نیز مانند برخی از کادرهای سابق حزب، مانند مهدی پرتوی و عبدالله شهبازی و البته در محلی امن و دور از دسترس با نهادهای امنیتی رژیم همکاری می‌کند.
13 ـ صفحه‌ی 308: «جهانگیری در سال 1363 اعدام شد.»
شاهرخ جهانگیری در 7 اسفند 1362 به همراه تعدادی دیگر از اعضای سازمان نظامی و مخفی حزب توده تیرباران شد.
14 ـ صفحه‌ی 308: «حجری، بهزادی، رصدی، پورهرمزان، کیهان، ابراهیمی، میزانی، رزم‌دیده و جودت 80 ساله در اعدام‌های جمعی سال 1367 به هلاکت رسیدند.»
اول: ای کاش مترجم و ویراستار تسلط مناسبی روی زبان فارسی داشتند تا این همه از کلمات موهن مانند «منحله» و «به هلاکت رسیدن» استفاده نمی‌کردند تا خواننده را دچار این شائبه کند که دارد یکی از کتاب‌های ایدئولوژیک نهادهای سرکوب جمهوری اسلامی را می‌خواند. دوم: انوشیروان ابراهیمی یک سال پیش از کشتار جمعی سال 67، در 22 شهریور 1366 به همراه محمود زکی‌پور از کادرهای سازمان فداییان اکثریت اعدام شد.
15 ـ صفحه‌ی 309: «101 تن از متهمان، در اواخر سال 1362 در برابر یک دادگاه ویژه‌ی نظامی قرار گرفتند. قاضی دادگاه حجت‌الاسلام ری‌شهری، سربازجوی مهدی هاشمی، بود.»
در این تاریخ ری‌شهری نمی‌توانسته سربازجوی مهدی هاشمی بوده باشد چون در این تاریخ مهدی هاشمی به عنوان یکی از فرماندهان سپاه پاسداران مشغول «خدمت» بود. ری‌شهری باید لااقل سه سال دیگر صبر می‌کرد تا در قامت وزیر اطلاعات نقش سربازجویی از مهدی هاشمی را قبول کند.
16 ـ صفحه‌ی 310: «شواهد او [مهدی پرتوی] کمک کرد تا سرنوشت برخی از همکاران پیشین‌اش، مثل برادر کوچکتر خودش، روشن شود.»
می‌دانیم که شهادت‌های مهدی پرتوی نقش بزرگی در محکومیت برخی از اعضای سازمان مخفی و سازمان نظامی به خصوص ناخدا افضلی به اعدام داشته است. بر همین مبنا از این جمله می‌توان چنین برداشت کرد که هادی پرتوی، برادر کوچکتر مهدی و از رهبران سازمان مخفی نیز در نتیجه‌ی شهادت‌های برادرش اعدام شده است. اما واقعیت چنین نیست. هادی پرتوی نه تنها زنده ماند بلکه در میزگردهای سال 1366 هم حضوری فعال داشت.
17 ـ صفحه‌ی 318: «به رغم مضمون این "خاطرات"، [کژراهه‌ی احسان طبری] یکی از همکاران پیشین وی در ایران به حدی موارد مطرح شده را جدی می‌گیرد که کتابی کامل در نمایش نکات اشتباه آن ـ البته بدون کوچکترین اشاره‌یی به محیط نگارش آن ـ منتشر می‌کند.»
منظور نویسنده، کتاب «بیراهه» نوشته‌ی عبدالله برهان است. برهان به هیچ ترتیبی همکار سابق طبری محسوب نمی‌شود. او مدت کوتاهی در حزب توده عضو بوده و سپس به حزب زحمتکشان ملت ایران و نیروی سوم و سپس به جامعه‌ی سوسیالیست‌های ایران در اروپا می‌پیوندد. بر همین مبنا کتاب «بیراهه» در واقع پاسخی به طبری در مقام دفاع از حزب توده که از نوشته‌ی نویسنده چنین برداشتی می‌شود، نیست.
پی‌نوشت‌های فصل چهارم
1 ـ پی‌نوشت 9. صفحه‌ی 320: «کریم کشاورز در کتاب مشهور خود، "من متهم می‌کنم ..." ...»
کتاب «من متهم می‌کنم کمیته‌ی مرکزی حزب توده‌ی ایران را» کتاب مشهوری است اما نویسنده‌ی آن فریدون کشاورز برادر کوچکتر کریم کشاورز و از رهبران حزب توده است.
2 ـ پی‌نوشت 67. صفحه‌ی 325: «عده‌یی بر این باورند که داستان معروف «1984» جرج ارول (خود از تروتسکیست‌های مشهور) نه بر اساس جامعه‌یی استالینی که بر مبنای انگاشت‌های برنهام استوار است.»
در هیچ منبعی چنین ادعایی در مورد تروتسکیست بودن جرج ارول وجود ندارد. در عوض البته مدارکی وجود دارد که همکاری ارول با سازمان جاسوسی بریتانیای کبیر را نشان می‌دهد.
فصل پنجم
1 ـ صفحه‌ی 328: «زندانبانان نه تنها ارتباط زندانیان را با دنیای خارج، که تماس آنان را با یکدیگر و سلول‌های مجاور هم قطع کرده بودند. زندانیان در چهار دیواری سلول‌های خود محبوس بودند.»
در سال 1367 بیشتر زندانیان در بندهای عمومی به سر می‌بردند و نه در سلول‌های انفرادی. بنابر این زندانبانان نمی‌توانستند ارتباط آن‌ها را با سلول‌های دیگر قطع کنند.
2 ـ صفحه‌ی 328: «این رویداد [کشتار جمعی 1367] حتا از رخدادهای سال 57 و جو ترور آن زمان هم فراتر می‌رفت.» و صفحه‌ی 335: «رژیم در سال 1367، بر خلاف سال‌های 1357 و 1360 اسامی اعدامیان را منتشر نساخته است.» و دوباره در همان صفحه‌ی 335: «رقم واقعی هرچه باشد، میزان اعدامی‌ها از شمار کشته‌شدگان سال 1357 که شامل افراد درگیر در قیام مسلحانه هم می‌شدند، به مراتب بیشتر است.»
نویسنده مشخص نکرده است در این سه جمله‌یی که در آن‌ها از «کشتارهای سال 57» نام می‌برد، چه منظوری داشته است. در سال 1357 و اوایل سال 1358 تنها سران رژیم شاه که بازداشت شده بودند، اعدام شدند. اعدام نیروهای اپوزیسیون گرچه به صورت نیم بند به خصوص در جریان درگیری‌های کردستان آغاز شد اما اوج کشتارها پس از راهپیمایی مجاهدین در 30 خرداد سال 1360 بود که به صورت مرتب نام اعدام شده‌ها از طریق مطبوعات و رادیو و تلویزیون اعلام می‌شد. در واقع در میانه‌ی سال‌های 57 تا 60 به دلیل این که تازه به حکومت رسیدگان هنوز قدرت را کاملن قبضه نکرده بودند، نه تنها جو تروری وجود نداشت، بلکه جامعه‌ی ایران یک آزادی نسبی را تجربه می‌کرد.
3 ـ صفحه‌ی 333: «یکی از شبه نظامیان وابسته به حزب توده که مسلمانی با ایمان هم بود، از نخستین قربانیان بود.»
منظور نویسنده به احتمال بسیار زیاد کیوان مهشید، از بنیانگذاران حزب ملل اسلامی است که در زندان شاه به حزب توده علاقه‌مند شد و پس از انقلاب به حزب پیوست. او تا لحظه‌ی آخر باورهای مذهبی خود را داشت. اما مهشید هرچه بود، قطعن «شبه نظامی» نبود.
4 ـ صفحه‌ی 337: «سوگواران چون در آنجا دسته‌های گل سرخ کاشته بودند، عنوان گلزار خاوران را برای گورستان برگزیدند.»
نام «گلزار خاوران» در واقع کنایه‌یی است برای اشاره به آنانی که به اعتقاد سوگواران چون «گل» پرپر شده‌اند. سال‌هاست که عوامل رژیم حتا درختچه‌های کوچکی را که خانواده‌ها هر سال در گلزار خاوران می‌کارند، از ریشه بیرون می‌کشند. در ضمن عاملان رژیم روی خاک گلزار خاوران مقدار زیادی آهک ریخته‌اند که هم موجب از بین رفتن اسناد جنایت‌شان شود و هم موجب شود که هیچ گیاهی در این خاک آهکی پا نگیرد.
5 ـ صفحه‌ی 339: «او [خمینی] در ضمن می‌دانست که شخصیت‌های پرنفوذ و معتدل درون حاکمیت، همچون حجت‌الاسلام رفسنجانی امیدوارند روزی، هم روابطی با عناصر معتدل اپوزیسیون برقرار کنند و هم پل رابطه با غرب را مجددن احیا کنند.»
باید توجه کرد که در دوران ریاست جمهوری همین شخصیت «معتدل» که به نظر نویسنده به دنبال ایجاد رابطه با عناصر معتدل اپوزیسیون بوده است و با سازماندهی جوخه‌های ترور در وزارت اطلاعات همین فرد هم افرادی چون غفار حسینی شاعر، احمد میرعلایی مترجم، امیرابراهیم زال‌زاده‌ی روزنامه نگار، حسین برازنده‌ی مفسر قرآن و کسان دیگری که هیچکدام در شمار چهره‌های تند و تیز اپوزیسیون نبودند به اضافه‌ی تعدادی کشیش مسیحی و برخی از رهبران مذهبی سنی به قتل رسیدند. حتا صادق شرف‌کندی زمانی که حاضر به مذاکره با مقامات رژیم شده بود در رستوران میکونوس ترور شد. با دخالت همان جوخه‌های ترور حوادثی چون توطئه‌ی سقوط اتوبوس حامل نویسندگان به ته دره، ربودن فرج سرکوهی، بمب گذاری در مقبره‌ی امام هشتم شیعیان در مشهد، ارسال موشک به بلژیک و حوادث مشابه دیگری رخ داد. برنامه‌ی «هویت» در همان وزارت اطلاعات تحت نظر او ساخته شد. البته خیال خامی خواهد بود اگر گمان کنیم این شخصیت «معتدل» در مقام ریاست جمهوری اسلامی از این همه اطلاعی نداشته است.
6 ـ صفحه‌ی 341: «حاکمیت به محض نائل آمدن به اهداف خود، کشتارهای جمعی را متوقف ساخت.»
دلیل توقف کشتارها این نبوده است که حاکمیت به اهداف خود نائل شده بود. باید این را به آینده سپرد که چرا حاکمیت در آن مقطع کشتارها را متوقف کرد؟ به خصوص که بدانیم تمام مجامع جهانی حقوق بشری نیز در برابر این کشتار بزرگ سکوت کرده بودند. چون تنها یک ماه پس از توقف کشتارها، در آبان 1367 عده‌ی دیگری از زندانیان سر موضع را که عمومن از نیروهای چپ بودند در معدنی پشت زندان اوین با انفجار بمب در داخل معدن از بین برد و نیز در فروردین 1368 فاطمه مدرسی را اعدام کرد تا مبادا مجبور شود او را هم آزاد کند.
7 ـ صفحه ی 341: «خانواده‌های عزادار فرصت یافتند تا در گورستان، جمع شوند. حاکمیت حتا نسبت به حضور خانواده‌ها در گورستان خاوران و بهشت زهرا حساسیتی نشان نداد.»
آری حاکمیت «حساسیتی» نشان نداد اگر بازداشت خانواده‌هایی را که به خاوران می‌رفتند به خصوص جوانترها را «حساسیت» ندانیم. خانواده‌ها به یاد می‌آورند که در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت پس از هر حضور جمعی خانواده‌ها در خاوران تعدادی از آن‌ها بازداشت می‌شدند و تحت فشار قرار می‌گرفتند. این روند هنوز هم ادامه دارد و هر چند وقت یک بار عده‌یی را در خاوران بازداشت می‌کنند و یا با خانواده‌هایی که به طور مرتب به گلزار خاوران می‌روند تماس‌های تلفنی تهدیدآمیزی گرفته می‌شود. برخی از آن‌ها را به وزارت اطلاعات احضار می‌کنند و در آنجا با تهدید سعی می‌کنند از برگزاری مراسم یادبود قربانیان کشتار 67 جلوگیری کنند. با وجود این مقاومت جمعی خانواده‌ها موجب شده که این مراسم هر بار پرشکوه‌تر از گذشته برگزار شود.
پی‌نوشت‌های فصل پنجم
1 ـ پی‌نوشت 3. صفحه‌ی 350: «نام پورمحمدی بار دیگر به عنوان مباشر در اجرای قتل‌های سیاسی سال 1377 (1998) موسوم به "قتل‌های زنجیره‌یی" بر سر زبان‌ها افتاد و حتا منجر به بازداشت، زندانی شدن و سپس محکومیت وی گردید. البته از کم و کیف اجرای احکام و رفتار با او سندی در دست نیست.»
نام پورمحمدی در جریان پرونده‌ی قتل‌های سیاسی پاییز 77 موسوم به قتل‌های زنجیره‌یی نه تنها بر سر زبان‌ها افتاد بلکه بارها و بارها از سوی روزنامه‌نگارانی چون عمادالدین باقی و اکبر گنجی که آن زمان پرونده را در روزنامه‌ها افشا می‌کردند، با قاطعیت به عنوان یکی از همکاران جوخه‌های ترور برده شد. اما همه‌ی این‌ها هیچگاه به بازداشت و زندانی شدن و محکومیت او منجر نشد. این پرونده را با محکوم کردن هجده نفر از ماموران وزارت اطلاعات بستند و ماجرا را ختم کردند. لابد مترجم کتاب حالا خبر دارد که همین آقای پورمحمدی در دولت احمدی‌نژاد، وزیر کشور جمهوری اسلامی هم شد.
با وجود همه‌ی این اشتباهات فاحش تاریخی که کم هم نیستند کتاب «اعترافات شکنجه‌شدگان» می‌تواند سرآغاز مناسبی باشد برای این‌که یک بار برای همیشه تکلیف خودمان را با این بالماسکه‌ی حقیر روشن کنیم. بگذار از فراز انگشت اشاره جلادان و میرغضبان را نشانه برویم و آنانی را که قربانی چنین سیستم آدمی‌ستیز و ددمنشی شده‌اند، بفهمیم. هرچند بسیاری از آنان را نمی‌توان بخشید. نمی‌توان آنان را دوباره در صفوف مبارزه برای رهایی و عدالت پذیرفت اما لااقل می‌توان شکنجه‌شان را مضاعف نکرد و از آنان خواست آنچه را که ما به عنوان قربانی نمی‌دانیم. آنچه را که در روایت‌های قربانیان شکنجه و زندان ناگفته مانده است برای ما و تاریخ بازگو کنند.
و نیز بدانیم میان آن کسی که زیر شکنجه نام هم رزمانش را می‌گوید یا آدرس یک خانه‌ی تیمی را لو می‌دهد یا قرارش را بازگو می‌کند یا برای اعتراف به «گناهانش» مقابل دوربین می‌آید و کسی که در زندان بر علیه هم رزمانش گزارش می‌دهد، هم رزمانش را کابل می‌زند و یا بر پیشانی آنان گلوله‌ی خلاص می‌نشاند یک فاصله‌ی عمیق وجود دارد. بدانیم برخی از این افراد پس از گذر از دالان‌های وحشت و کابوس توان از کف داده‌اند. بدانیم که همین مایی که امروز اینقدر راحت در مورد دیگران قضاوت می‌کنیم می‌توانیم فردا در مقابل دوربین تلویزیون به «گناهانمان» اعتراف کنیم. تا زمانی که میرغضب برای نگاه‌داری از اریکه‌اش به بالماسکه‌های اعتراف نیاز دارد هرکدام ما می‌تواند روزی روی یکی از آن صندلی‌ها بنشیند.
-
منابع:

آزادلیق یولوندا مبارزه. بی جا. بی نا. بی تا
احمدی. حمید. خاطرات بزرگ علوی. تهران. دنیای کتاب. چاپ اول. 1377
اشرف. حمید. جمع‌بندی سه ساله. بی جا. بی تا. بی نا
اعترافات سران حزب توده ایران. تهران. موسسه فرهنگی انتشاراتی نگره. چاپ اول. زمستان 1375
اعتمادزاده. محمود (به آذین). از هر دری. تهران. انتشارات جامی. چاپ اول. 1372
الموتی. ضیاالدین. فصولی از تاریخ مبارزات سیاسی و اجتماعی ایران، جنبش‌های چپ. تهران. شرکت انتشاراتی چاپخش. چاپ اول. 1370
بختیار. تیمور. کتاب سیاه. تهران. بی نا. 1334
بهروز. مازیار. شورشیان آرمانخواه، ناکامی چپ در ایران. تهران. انتشارات ققنوس. چاپ پنجم. 1381
بیات. کاوه. کودتای لاهوتی، تبریز بهمن 1300. تهران. شیرازه. چاپ اول. 1376
پلاسچی. هژیر. خرسند. پژمان. خاطرات طاهر احمدزاده. هنوز منتشر نشده است.
پلاسچی. هژیر. مردی میان پنجره و روشنایی. زندگی و آثار علیرضا نابدل. هنوز منتشر نشده است.
تاریخچه گروه های تشکیل دهنده سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی. تهران. انتشارات سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی. چاپ اول. اردیبهشت 1359
جزنی. بیژن. تاریخ سی ساله ایران. بی جا. بی نا. بی تا
چهل سال در سنگر مبارزه. تهران. انتشارات حزب توده ایران. چاپ اول. مهر ماه 1360
حمیدیان. نقی. سفر بر بال آرزوها. شکل گیری جنبش چریکی فداییان خلق. سوئد. نشر آرش
خاطرات اردشیر آوانسیان. به کوشش علی دهباشی. تهران. انتشارات شهاب ثاقب و سخن. چاپ دوم. 1378
خاطرات ایرج اسکندری. تهران. موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی. چاپ اول. 1372
خاطرات نورالدین کیانوری. تهران. موسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه. چاپ دوم. 1372
خاطرات مرجع عالیقدر حضرت آیت‌الله‌العظمی منتظری. بی جا. بی نا. بی تا
خامه‌ای. انور. پنجاه نفر و سه نفر. تهران. انتشارات هفته. بی تا
دهقانی. اشرف. حماسه مقاومت. بی جا. نشر مردم. بی تا
سازمان افسران حزب توده به روایت اسناد ساواک. تهران. مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات. چاپ اول. بهار 1380
سماکار. عباس. من یک شورشی هستم. تهران. انتشارات مهراندیش. چاپ اول. 1381
شمه ای در معرفی سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر. سایت اندیشه و پیکار
شهیدان توده‌ای از مرداد 1361 تا مهر ماه 1367. بی جا. انتشارات حزب توده ایران. چاپ اول 1381
ضیاظریفی. ابوالحسن. زندگینامه حسن ضیاظریفی. تهران. نشر امین‌دژ. چاپ اول. بهار 1382
عمویی. محمدعلی. دُرد زمانه. تهران. نشر اشاره. چاپ چهارم. 1380
فخرایی. ابراهیم. سردار جنگل. تهران. سازمان چاپ و انتشارات جاویدان. چاپ نهم. 1357
کتابچه حقیقت. بی جا. بی نا. تیر 1377
کشاورز. کریم. چهارده ماه در خارک (یادداشت‌های روزانه زندانی). تهران. انتشارات پیام. چاپ اول. پاییز 1363
کی‌مرام. منوچهر. رفقای بالا. تهران. شباویز. چاپ اول. اردیبهشت 1374
مدیرشانه‌چی. محسن. احزاب سیاسی ایران، با مطالعه موردی نیروی سوم و جامعه سوسیالیست‌ها. تهران. موسسه خدمات فرهنگی رسا. چاپ اول. 1375
محمدی ری‌شهری. محمد. خاطرات سیاسی. تهران. موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی. چاپ سوم. پاییز 1369
19 بهمن تئوریک. گروه جزنی ـ ظریفی پیشتاز جنبش مسلحانه‌ ایران. بی جا. بی تا. انتشارات مزدک

-


دیگر نوشته‌های هژیر پلاسچی در سایت اثر


-


-

1 Comments:
Blogger mehran-karus said...
dooste qadimi,mehran:salam azize delam.man alan abilam.shapol xabide/naqdeto xondam.jaleb bod donkishot.inja mano jav gerefte,dram filmname minevisam.nmidonam sms ham barat mirese ya na.be yadetam.

Post a Comment