من مردی ام که میهن ِ زخمشعری از پویا عزیزی -
گاهی آن قدر کاری ست که
حتا هر کاری نمی شود نکنی...... بکنی هم حتا
نه از تو بر می آید.......نه از کاری هایی از دوا
- پس بنوش شوکران ِ کران هایی از زخم را و به رفتن چیره شو !........................
(بعضی حرف ها از درون ِ آدم می آیند و وقتی که می آیند همین طوری اند ، باور که می کنی ؟)
.
در می روم درمیروم
این عین ِ ایستادگی ست
درست شبیه ِ گرازی از چکانده ام تیری ست حتا
که در می رود سمت ِ زندگی بالا
و این روز........ سوزش ِ این روز
- یک روز از بی دری ت بی پیکری ت میهنم دری عجیب می روم!
چون.......به همین ماندگاریِ رفتن مانده ام حتا
و در رفتگی هایم.......رفتنانگی هایم
یک روز به زوزه...........به زوزه هایی از آن سوی مرز........می روانمَم
که رفتارِ رفتن است آنچه می سازد عشق
حتا بقیه..........سهم رفتگری ست
که ترجیح ِ جوی را به جای سهم ِ جاروی ِ خود کرده ست
- سهمی که نداشته ام هیچ وقت!
(بعضی حرف ها از درونِ درون ِ آدم می آیند و وقتی که می آیند تو را می زنند ،تو آن ها را نه ، باورکه می کنی؟) .
اما....... با دهان ِ زوزه گرازی در صدای من است
................................که گُفت ِ راز است گُراز
............................................................می چِکانَمَش !
و آن قدر کاری ست حتا
که بر نمی آید............از دست کاری ِ کاری هاست
بعد............مصیبت ِوارده وارد است آن قدر
که سیبی فرو به گلوی ِ حرف های ِ غیرِ رسمی ام بکند از بغض
تا در ترکاندن هایم
کوچه و خیابان ِ تو را آن قدر...............به گشتن عادت دارم
حتا.....هر چه ستیزه بود جسته ام من با درتو........کوچه و خیابان ِمن......خاک
........................................................................ای کاری ِ زخم!.....میهن !
نام مرا بر تو نگاشتند و
............................نامِ من زخم شد*
مرا از خودت با لگدی بیرون کن
تا.........در پناهندگی هایم که دوری و دوستی ست
(بعضی حرف ها را درون ِ آدم و درون ِ درون ِ آدم می زنند هردو ، یعنی نه تو آن ها را می زنی نه آن ها تو را ،خودشان هی به هم می زنند. باور نمی کنی؟ ) .
گاهی آن قدر کاری ست
که دوست ات ندارم میهنم........ای خاک
تو عاقبت گور ِ دوستان و عزیزانم خواهی شد
مرا از خودت با لگدی بیرون کن!
.
با الهام از شعر ضیا موحد*
-
-