-
برایِ مرگ زیستن به تعبیرِ کریستین بولتانسکی
رباب محب
-
دیروز شنبه سیزدهم سپتامبر دوهزار و هشت میلادی برابربا بیست و سوم شهریور هزارو سیصد و هفت خورشیدی پس ا زمدتها کرختی و به زندگیِ روزمره مبتلا بودن تصمیم گرفتم روحم را جلائی بدهم. با خودم گفتم: به راستی چه چیزی بهتر از یک نمایشگاه میتواند حالِ آدم را سرجایش بیاورد؟
شنبهیِ نیمهابریِ پائیزی استهکلم مگََزین3:
Christian Boltanski
نمایشگاه Les Archives
چهل کرون ورودی میدهم و واردِ سالنِ نمایش میشوم. کنترلچی با چراغ قوه در تاریکی مقابل تصویرپنجاه و چهار سالهیِ که بلافاصله شش ساله میشود ایستاده و میگوید: " سمتِ راست. تاریکی را بگیرید و جلو بروید." چند قدم به طرفِ تصویرنصب شده بر دیوار میروم. مرد که خودِ آقایِ بولتانسکی است حالا از سنین نوجوانی میگذرد و تغییرِ بطیء و کندِ صورتش را به نمایش میگذارد. چیزی نمی گذرد که تصویردوباره پنجاه و چهارمیشود.
ومن به سمت تاریکی قدمی برمیدارم. لامپ کوچکی وسط تاریکی از سقف آویزان است: نقطهای روشن در آن سیاهیِ مطلق. حس میکنم پلهای روبهرویم قراردارد که من باید از ان بالا بروم. میترسم. آنهمه سیاه مرا به شبِ دریا میبرد. شبی در ساحلِ خزر. پرندهای نمیپرد. صدائی نمیآید. تنها میروم. تنهایِ تنها. " موجا کجان؟ آدمایِ کجا رفتن؟ چرا شنهایِ نرمِ ساحل حالا آنطور زیر پاهام سخت شدهاند؟" تنم به لرزه میآید. سکوت. سکوتِ محضِ سیاه. و ناگاه یک فریاد: "کمک." و دیگر هیچ به یادم نمیآید مگر سیاهی و یک تک صدا.
لامپ زردِ برهنهیِ از سقف آویخته مثلِ فریادِ کمک تویِ تک تک سلولهایم فرو میرود و تیغ میکشد. میایستم. برمیگردم. پشتِ سرم سیاه است. همراهم را نمیبینم. صدایش میزنم. پاسخم نمیدهد. دوباره صدایش میزنم. سکوت از آنهمه سیاه، سیاهتر است. فریاد میکشم: کجا رفتی ل...؟ انگار پلکی زده باشم و نوری در تاریکی قد کشیده باشد، ل را میبینم که ده بیست قدم عقبتر از من در ورودیِ سالن، در ابتدای تاریکی ایستاده و جنب نمی خورد. چراغقوهیِ خانمِ کنترلچی به ما راه را نشان میدهد. سالنِ نسبتأ بزرگی است که به اتاقکِ کوچکی ختم میشود. و پلهای در کار نیست.
از زیرِ لامپِ زردِ برهنهیِ از سقف آویخته دست در دست همراهم ل میگذرم. خانم دیگری د رتاریکیِ دوم به ما خیرمقدم میگوید. چراغِ قوهاش را خاموش میکند و تصویرهایِ قیچیشدهیِ آدمهای مرده به صورتِ کلاژ رویِ هم در یک حرکتِ موزون بررویِ پردهای شلال شلال شده و شرابهمانند به رقص در میآیند: رقصِ مرگ.
از میانِ شرابهها میگذرم. دست در دستِ همراهم. سمتِ راستِ ما پلهای ما را به سویِ زیرزمینی تاریک راه میبرد. دو سمتِ پله تابلوهایِ یک اندازه، عکسِ سیاهی را به نمایش گذاشتهاند. هنوز
رویِ اولین پله پا نگذاشتهایم که صدایی به زبان سوئدی میپرسد:
Vem är du?
- تو کیستی؟
آنقدر گیج و منگم که متوجه نمیشوم مخاطبِ صدا منم. تا واردِ سومین سالن، سالنِ زیرزمینی میشوم: سومین و آخرین تاریکی.
مجسمهها رویِ پاهای چوبی یکسان و یک اندازه درونِ پالتوهایِ سیاه به طرف زمین خم شدهاند. سرها همه یک شکل و یک اندازهاند: آباژورهایِ سفید، با یک لامپِ خیلی کوچک. تنها وجه تمایزِ مجسمهها قد و صدایِ آنهاست.
از کنار اولین مجسمه میگذرم. می گوید: " من خستهام." به محضِ گذشتن از روبهرویِ دومین مجسمه صدایش را میشنوم: من حیاطِ زیبائی دارم."
-
Martin Runeborg-عکاس: مارتین رونه برگ
-
Linda Forsell عکس از لیندا فورسل
-
در مییابم که آن مردههایِ ایستاده وقتی به حرف میآیند که از کنارشان بگذرم. روبهرویِ مجسمهای که عبور مرا نادیده میگیرد، چند بار به عقب و جلو میروم. صدایش درنمیآید. با خودم میگویم" این یکی لال است." همراهم میگوید: " ضبطِ صوتش از کار افتاده." اما هنوز به مجسمهیِ بعدی نزدیک نشدهام که صدایِ مجسمهیِ لال را میشنوم: " من آدم ساکتی هستم."
تاریکی را فراموش میکنم. مجسمهها مرا به کودکیام باز میگردانند: شوخ و شنگ میشوم و با شادیِ کودکانهای به مجسمهها نزدیک میشوم و گوشها را تیز میکنم: "من آدمِ سادهای هستم." " من پستان هایِ قشنگی دارم." " من یک سوسیال دموکراتم." " من آدمِ باهوشی هستم." " من خیلی زشتم." " دماغِ من خیلی درازه." " من ادمِ اخمویی هستم." ...
نمی دانم تعداد مجسمهها چند تاست، اما دریافتهام اینها زندههای قدیمی، زنان و مردانی هستند که حالا دیگر نیستند. صدایِ زنانه یا مردانه، تعریف یا تمجید، بدگوئی از خود یا تملق از خود، فرقی ندارد. صداها یکنواخت و کسل کنندهاند. نه زشتند، نه زیبا. فقط سیاهند. صداهایِ سیاهِ یکنواخت.
خسته میشوم. ازراهِ آمده از درونِ سه تاریکی میگذرم. دست در دست همراهم. اینبار تاریکی کمرنگ شده است. بدونِ دردسری از پلهها بالا میرویم. کسی نمی پرسد " تو کی هستی؟" از میانِ شرابهها میگذریم. کمی میایستیم. تصویرها غریبهآشنا شدهاند. به اولین سالن وارد میشویم. چند لحظهایِ زیرِ آن لامپ زردِ برهنهیِ از سقف آویخته میایستیم. فریادی به گوش نمیرسد. خاموشی از جنسِ سیاهی نیست. از جنسِ فرموشی است. ما هردو ترسِ تاریکی را فراموش کردهایم: من و همراهم. دست در دست مقابل تصویرشش سالهیِ آقایِ بولتانسکی میایستیم. همراهم به دیوار تکیه میدهد. "دچار یأسِ فلسفی شدی؟" می پرسم و به انتظارِپاسخ نمیمانم. آقایِ بولتانسکیِ پنجاه و چهار ساله صورتِ گرد و گوشتالودِ کریستینِ شش را به استحاله کشانده است: استحالهای به عمرِ یک لحظه: ونامش زندگی است.
Christian Boltanski کریستینِ بولتانسکی متولد 1944 در شهر پاریس نمایشگاهِ عکس از قربانیانِ آلمانِ نازی به شهرتِ جهانی دست یافت. پدرِ بولتانسکی یک یهودی اهلِ اوکرائین و مادرش اهل کُرسیکان بود. هنرمندِ مشهور Anette Messager همسر آقایِ بولتانسکی است.
نمایشگاه Les Archives که هماکنون در شهر استکهلم بر قرار است از زندگی و مرگ و پروسهیِ زودگذرِ زندگی میگوید. سه سالن، نمادِ تولد، زندگی و مرگ است که آقایِ بولتانسکی با بازی با عکسهایی از خود و نمایش پیرشدن و به سویِ مرگ رفتن را برایِ خوشآمد گفتن به تماشاچیانِ خود برگزیده است.
در این نمایشگاه در صورتِ تمایل میتوان پنج دقیقه ضربات قلب خود را به آقایِ بولتانسکی هدیه کرد. چنانچه مایل به داشتن ضربات قلب خود هستید میتوانید با پرداخت سی کرون سوئدی سی دی صدای قلبتان را از او دریافت کنید، یا بهتراست بگویم بخرید.
گویا آقایِ بولتانسکی در صدد است که صداها را در جزیرهیِ کوچکی در دریاچهیِ ژاپن تحت عنوانِ Art Site در Naoshim
به نمایش بگذارد و نه در این دنیایِ سایبرتنیک! تصور می کنم چرایش پاسخی ندارد مگر قلقکهایِ هنرمندانهیِ آقای بولتانسکی. حس این قلقلکِ هنرمندانه فقط در وسعِ سوئدیهای پولدار است، نه در وسعِ ما که جهان را در قوطیِ کوچکی به نام کامپیوتر یافتهایم.
-
دیگر آثار رباب محب در اثر