پنجشنبه
درراه ترانه ای کهن می خواندم

( پیرامون شعر واندیشه خالد المعالی )
حمزه کوتی

1)
شاعر ناگزیر ازنوشتن است .چیزهایی هست که می خواهند خود را جلوه دهند . به گفته اکتاویوپاز "کلام انسان /دختر مرگ است /ماسخن می گوییم /چون میراییم ".1
ازجمله شاعرانی که خود را ناگزیر ازنوشتن می بیند یکی خالد المعالی است .شاعر ،ناشر ومترجم عراقی .این ناگزیر بودن ریشه در دردی دارد که می داند مردگان بازنمی گردند وگذشته گذشته می ماند . این عدم بازگشت کافی است تا شاعر سیزیف بودن خود را درجهانی که برای المعالی به صورت صحرای بشری رخ می نماید بپذیرد .چرا که بازگشتن مردگان –اگرچه شاعر این رامی طلبد- به زندگی آسیبی سخت وارد می کند وجریان وروند آن را دچار نوسان می کند ومتزلزل می سازد . تنها درشعر بازگشت وبازساختن ممکن است . واین چیز فقط درذات شاعر وجود دارد . معماری جهانی که این شاعر می بیند برساخته از روندی یکسان ومایوس کننده است .روند امروز جهان روندی بی تغییر است .اما درین باره نیز نباید به تفریط رفت .ازجهت دیگر صحرا همیشه خشن نیست .مهر وعطوفتی که صحرای کودکی به روح شاعر دارد اتوپیای او رامی سازد .ومی توانم بگویم که صحرا مادر روح اوست وبازگشت به آن بازگشتن به اصل بدایت است .وسعت هیولایی صحرا وآتش ومهری که دارد باعث این مهرورزی می شود .یاد صحرای نخستین یادی نفرت آگین نیست .تکرار تصویر صحرا درشعر خالد المعالی تکراری است سیزیف وار وکوششی برای رسیدن به آن است .اگرچه وی می داند به آن نخواهد رسید وهمواره فاصله ای هست به قول سپهری اما این تکرار نشان گر این مهر واشتیاق به دامان مادرانه است .واینگونه است که شاعر جهان خود رابه جهان معرفی می کند .صحرایی که در یاد وجود دارد باصحرای بیرونی هیچ تفاوتی ندارد .وکمتر ازآن نیست .چراکه برخلاف آنچه ابن عربی می گوید انسان جهان کوچکی نیست .آنچه دربیرون وجود دارد ازآنچه درهر اثر هنری موجود است بزرگ ترنباشد . چراکه چیزی دربیرون وجود ندارد وهمه چیز دراندرون است .پس می بینیم شاعر اگرچه ازصحرا دور است وبادیه نشین نیست اما ازتکرار این عنصر حیاتی –حیاتی برای شاعر – درمی یابیم که او ازچیزی می گوید که درهمین جا –درروح –به سرمی برد .
صحرا درشعر المعالی جان دار است ونفس می کشد .با آنچه درشعر منوچهری دامغانی ویا شعرجاهلی هست متفاوت است .دلیلش هم این است که دوری از بطن مادرانه آن باعث این استحضار واین زندگی است .خاطره وزندگی دو مفهومی است که درشعرش بسیار تکرار می شوند واین دو مفهوم همدیگر راتفسیر می کنند . خاطره صحرا خاطره ای است همراه بازنده بودن . وی طرب شاعران جاهلی راندارد . باهیچ معشوقی دیدار نمی کند
وبرهیچ ویرانه جایی اشک نمی ریزد . ومثل معلقات شعر جاهلی شعرش چند بخشی نیست . واین چیز یکی از ممیزات هنری اوست .این جاست که هنرورزی وذوق آزمایی جای خود را به تفکر شاعرانه می دهد .تفکری که باقدرت هیولاوار شعر جاهلی مخالف است ومعماری جهان را به نقد می کشاند .وبی آنکه داعیه دار وطلایه دار
دفاع از چیزی مثل صحرا باشد .این چیز را بازمی گوید .خالد المعالی درجایی می گوید که روشنفکر حقیقی بیان گر دغدغه های خویش است ونه دغدغه های جماعت . وشعرش نیز چنین است . به زعم من منتقدان عربی که پیرامون شعر این شاعر نقد نوشته اند وگفته اند شعرش از شکستی عاشقانه آغاز می شود .باید گفت اگرچه این عشق مادرانه است اما هیچ شکستی درشعر وجود ندارد .شاعر به همه چیز نزدیک است وتمام اجزای این عنصر مادینه سان او را چون جنینی دربطن مادر احاطه کرده اند .چیزهایی که او را دنبال می کنند ومی خواهند که برایش جلوه گری کنند .نمی خواهند که دور شود .به قول جبران خلیل جبران دریاد فاصله ای نیست . پس روابطی که میان صحرا وشاعر وجود دارد روابطی دو جانبه است . واین جذبه موجب می شود که شاعر اندیشه خود راتنها معطوف این مادینه کند . اگر صحرا را یک معشوق برای شاعر درنظر بگیریم باز می بینیم که این روابط شکست خورده نیست .صحرا هماره هست . وتغزل شاعر برای این مادینه مانا ست .
خالد المعالی ستایشی برای صحرا می نگارد . شعرهایش ستایش صحراست . خارج کردن این مادینه از زیر سلطه عصور کهن درواقع نقدی بر تاریخ مغرور قوم است .تاریخی که برساخته از فضل فروشی وتاراج وتازیدن است . تاریخی که گرفتار اوهام خود شده وبا اوهام خود به قتل رسیده . خالد المعالی روایت گر تاریخی است که قهرمانی گری رامی ستاید . بنابراین می بینیم که وی رابطه ای متفاوت با زبان دارد . او زبان رانیز به نقد می کشاند .زبانی که از صحرامی گفت . وتنها جلال وعظمت آن رابی آنکه واقعا درک کرده باشد می ستاید .
درشعر المعالی جای خود را به زبانی مشتاق ودرد مند می دهد .زبانی که گرچه غمین نیست ولی خسته به نظرمی آید . به همین دلیل دیگر از عروض وقافیه بندی قصیده خبری نیست .شاعر بر اسب نمی تازد . وشتر تنها مونسی است که او ازآن به خوبی یاد می کند چون که آرام است ونه مغرور . واسب اگر هست اسب وی نیست .بلکه ازآن سوارانی است که آمده اند تا تاراج کنند . او تنها وبا پای پیاده به خانه ای که هرگز وجود نداشته باز می گردد . این شخصی که پیاده راه می رود .هیچ کاری جز خواب دیدن ندارد .گواینکه همیشه خواب بوده ودر خواب خویش این همه تصاویر بر او تجلی کرده . آیا خاطره خواب نیست ؟ آیا زندگی خواب نیست ؟ این دو خواب اند .واین دو مفهوم همان طور که قبلا گفته شده مدام تکرار می شوند . تکرار تنها برای رسیدن وبه چنگ آوردن است .به دست آوردن همه چیزهایی که شاعر از دست داده وهیچ راهی برای بازگرداندن آنها ندارد جزاینکه خواب ببیند دروقت خفتن ویا با چشمانی بسته هنگامی که نور بر اشیاء کوچک وتاریک پخش می شود .
شاعر همواره به " آنجا " اشاره می کند . به جایی که نیست و وجود ندارد . آنجا خانه است . وتکان خوردن شاخه های نخل درباد .عصایی که وی به دست گرفته ساخته شده از سدراست .درختی که ازکودکی آن را دیده .سدر نماد روحی جاودان است . ونشان گر استقامت مادرانه وخواهر جاوید نخل . واین عصا در واقع پاد افسون شاعر است وحافظ او دربرابر جانوران درنده ای چون گرگ .
برای رسیدن به آن جای او به این چیزها نیاز دارد .عصا وخاطره وآواز کهن محلی وتکان خوردن نخل درباد های صحرایی علایم راه او هستند . و همراهان وی در این گردش حلقوی ودایره وار در روح بی کران صحرای مادر .

2)
آنچه در شعر المعالی بیش ازهرچیز دیگر نمود می یابد .یاد کردن از خاطره وحافظه است درخلال نگارش . این یاد گاه به شعر آسیبی سخت وارد کرده همانطور که بیش از این گفته شد تکرار کشنده نیست . اما باید دانست که چگونه با این تکرار کنار آمد .بعضی وقت ها به نظر خواننده چنین می آید که او یعنی شاعر مجبور به نوشتن این شعرها نیست . شعری که از سراجبار نوشته شود به تجربه شاعر – تجربه ای که خالد المعالی از آن سخن می گوید – ضرر می رساند . وروندی که شعر پی می گیرد روندی ملال انگیز است .کافی نیست که اندیشه در اندرون شاعر وکاتب پخته باشد بلکه زمان نگارش و "حالی" که من آن را آتش نگاردن می نامم برای این نوشتن لازم است .یعنی علاوه برپخته بودن اندیشه برای نوشتن نوعی حرارت روحی وجسمانی نیاز است .که من درمیان شعرهای المعالی نمی یابم . وبه خیلی از کارهایش آسیبی سخت وارد کرده .یاد کردن از خاطره ای که قبلا گفته شد این است که شاعر هیچ خاطره ای را احضار نمی کند در شعر .بلکه تنها این واژه است که وجود دارد ونه چیز دیگر .به نظرم نیازی نیست که وی مدام خاطره را تکرار کند .حتی اگر این واژه وبسیاری دیگر ازواژه ها را ازشعرش حذف بکنیم هیچ اتفاقی وتغییری درشعرهایش به وجود نمی آید وهیچ آسیبی نمی رساند .
به این چند نمونه از مجموعه "حداء " نگاه کنید :

خاطرات به سمت دنیا می خزند
*
خاطرات تمام می شد ند
تا واقعی باشند
*
چون خاطره به زندگی بازگشت
*
خاطرات ازدور نمایان بود
*
خاطرات می درخشیدند

ودر بسیاری از اشعارش این واژه تکرار می شود .البته این تنها یک نمونه است نمونه ای که نمی دانم چقدر ناخودآگاهانه وارد شعر شده وجزئی از آن به شمار آمده است .
به هرحال خالد المعالی شعری می نویسد که بیانگر مرحله ای تاریخی از فرهنگ این جهان به مفهوم کلی وفرهنگ جهان عرب به شکل خاص است . سوء تفاهم عمیق ویا بهتر است بگوییم شکاف عمیقی که میان قدرت واندیشه در خاورمیانه وجود دارد روشنفکرواقعی را درمحاق فروبرده وآنچه امروزه به نام فرهنگ در این حوزه جغرافیایی عرضه می شود بانگ جرسی بیش نیست . و درد خالد المعالی از این جا ناشی
می شود .
.......................................................................................................
1- ترجمه این قطعه از احمد محیط است .م
-
-
به‌سوی ویژه‌نامه خالد المعالی
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!