آوازهاي مُرقــّع مرگ/بخش نخست
(داستان بلند)
فریاد ناصری
-
-
فسل اول
1)
دستش را از كنارهي زنگ برداشت، زنگ را برداشت، پشت دستش را به در نشان داد و از ميان نگين انگشترش و در صدايي برخاست. تا درروي خوش نشان دهد، ماشيني تند گذشت، درختها دويدند، تير برقها، سنگها، خارها، كوهها، دشتها و ياد داستاني افتاد كه در آن گلهاي از اسبها پشت شيشهي ماشين دويده بودند. درختهاي سرباز را توي همين دويدنها نوشته بود و توي همين دويدنها فهميده بود كه تير برقها چقدر شبيه زندانيان و بردههايند پابسته و باري بر كول.
دست به جيب شلوارش زد دنبال كليد نميگشت، ميخواست از بودن سيگار مطمئن شود، چشمهايش را بست و توي تاريكي ذرههاي ريز طلا پاشيده بودند، چشمهايش را باز كرد كه صحنهي آن تصادف ِ فيلم فريدا تداعي نشود، شد.
عادت كرده بود به اين تداعيها و از بين همينها كلي حرف درميآورد و از گفتن اين حرفها لذت ميبرد. براي همين دوباره به سيگار توي جيبش دست زد، وقتي كه حرف ميزنند سيگار حرفهايشان را گل مياندازد و خاكستر ميكند، حرف زدن، لذت بردن، به اعتراف كشيده شدن؛ اصلن براي همين اعترافها پيش هم ميآمدند، هيچ كدام تا قبل از اين عادت به اعتراف كردن نداشتند، فكر كرد كساني كه هيچ وقت اعتراف نميكنند، حتمن يك روز متهم ميشوند!
2)
اداي احترام به معلم در انجمن شاعران مرده
بيشتر وقتها دير ميرفت سركلاس، بيشتر وقتها نميرفت و بيشتر ازهمه كلاس را تعطيل ميكرد .ميدانست ناخودآگاه دارد به نظم تحميل شده اعتراض ميكند، نظمي كه ديگران تعريفاش كرده بودند، تعريف از كلاس همين بود، ميخواست به شاگردهايش ياد بدهد به چيزهاي تحميل شده اعتراض كنند.
مهر را دوست داشت، آبان را بيشتر، آذر را بيشترازهمه آنوقت آسمان لحاف برف را ميكشيد روي تن درختها كه باقي معاشقه را تخيل بازي كند، چون برهنه ديدن چيزي نداشت آذر درختها را تمام برهنه ميكرد... شاگردهاي تازهاش فرق ميكردند، محصل نبودند، آزاد بودند و اين كلمهي آزاد خوشحالاش ميكرد. بينشان از همه جور بود، از خجالتي گرفته تا موذي از سر بهزير تا سيگار بدستهاي سر كوچه، شاگردهاي قبلياش ميآمدند گاهي سري ميزدند، هيچ كدام نتوانسته بودند روي ميزهايشان بروند و به احترام معلم به نظم ميزهاي تحميلي پا بكوبند و اين ميتوانست حرف چند شب آنها شود، حرف تلخ خيلي از شبهايشان كه او از گفتن آنها لذت ميبرد يا نميدانم درد ميكشيد، سيگار ميكشيد، دراز ميكشيد تا بتواند به شاگردهايش نقشه كشيدن بياموزد، نقشهي خانه هايي كه اگرساخته ميشد ديوارهايش شكل ديگري داشتند و پنجرههايش در سقف وا مي شدند!
3)
به خاطر واژهي موذي و توجيه او
پدرش او را گاهي به شوخي، كه جديترين حرفها در شوخي گفته ميشود، موذي صدا ميكرد. در ظاهر رفتارهايشان خيلي شبيه هم بودند، با يك تفاوت بزرگ كه دست پدرش رو شده بود، دست او نه. شايد هم فكرميكرد كه دستاش رو نشده وگرنه چرا پدرش گاهي به شوخي موذي صداياش ميكرد. پدرش بازي كردن بلد نبود، بازيهايش توي ذوق ميزد، او سعي ميكرد فكر كند كه او پدرش نيست تا ازاين نابلديهاي پدرش اذيت نشود و تازه تازه داشت ياد ميگرفت .
زن توي ناخودآگاه پدر راه ميرفت و پدر بد جوري زن ناخودآگاهش را روميكرد، ميدانست اگر يكروز او هم زن ناخودآگاهش را رو كند پدر ديگر هيچ وقت نميگويد موذي. رو نميكرد، پدر همچنان گاهي به شوخي ميگفت موذي. پدر از زن تنها به زن ميانديشيد، او به حقيقت و برايش زن سهم بزرگي ازحقيقت بود، از بالا كه نگاه ميكرد پدرش آدمي زنباره بود، هر چند كه هيچ وقت، در يك زمان چند تا زن نداشته اما واقعن او چند تا زن داشته مادر او پنجمي بود. پدر توي قانون پنج تا زن گرفته بود و توي قانون چهار تا زن را طلاق داده بود، پدر كارش خيلي قانوني بود، پدر مرد مهرباني بود!
4)
او با هدايت و شريعتي و آل احمد
شريعتي نخوانده بود اما بسكه شنيده بود ميشناختش، آلاحمد را كم و بيش خوانده بود اما هدايت را دوست داشت او هرسه تايش را داشت همه جا با خودش ميبرد و از دهان هر سه حرف ميزد آنها هر سه با خودش چهار نفر بودند، كه به انديشيدن ميانديشيدند، آيه رديف ميكرد، جمله رديف ميكرد، داستان ميخواند او خودش اما شاعر بود، سر كلاسهايش زياد شعر نميخواند توي فيلمها خيلي ديده بود كه بچهها معلم ادبياتشان را وقتي كه شعر ميخواند مسخره ميكنند او با شاگردهايش از انديشيدن حرف ميزد و فكر ميكرد شعر هم نوعي از انديشيدن است اگر آنها بينديشند، پس روزي به شعر هم ميرسند و به كسي كه شعر ميخواند نميخندند، چون شعرغمانگيزترين اتفاق دنيا بود. او هميشه اين حديث را با خودش زمزمه ميكرد كه من از دنياي شما سه چيز را دوست دارم. زن، عطر، نماز و به شوخي ميگفت اگر بتوانيم تنها به يك حرف پيامبر واقعن عمل كنيم، رستگار شدهايم، حالا من از اين سه حرف به دو تا ميرسم سومي پاي ديگران. او عطر ميزد، او نماز نميخواند!
5)
شهرهاي زمستاني و خوابگاه مردگان
او هميشه سرد بود او را شهرهاي زمستاني رقم زده بودندو خوابگاه مردگان. مردهها را بيشتراز زندهها ميشناخت. زندهها پشت زنده بودنشان پنهان ميشدند، مردهها با مردنشان عيان ميشدندو ديگر ميشد ازهمه چيزشان حرف زدواسمش را چيزي گذاشت مثل تعريف خاطره. او نيز مثل تمام زندهها منتظربود كسي بميرد تا بتواند، راحت دربارهي تمام زندگياش حرف بزند. درشهرهايي كه او زيسته بود هركس كه ميمرد تازه بازخواني ميشد. او ميتوانست مثل تمام زندهها فيلسوفانه مردهها را تقسيم بندي كند1-مردههاي شهيد2-مردههاي مريض3-مردههاي قسمت4-مرده هاي...
در حافظهي آنها بيشترين تنوع را مردهها داشتند و مردههاي شهيد جايگاه بالاتري، هر چند شايد همهي آنها به جايگاه بالاتر مردههاي شهيد معتقد نبودند، اما هيچ كدام تخم اعتراف نداشتند، او مانده بود كساني كه تخم ندارند چطور زاد و ولد ميكنند. او تخم را واژهاي برابر خايه ميدانست اما بارمعنايي تخم در ذهناش بيشتر از خايه بود چرا كه تخم مثل خايه يكسويه نبود، خايه تنها مردانه است اما تخم زن را نيز دارد زمين را هم.
6)
به خاطر مردههاي شهيد و واژهي تحميلي
جنگ راديده بود، براي هواپيماها دست تكان داده بود. زماني فكرميكرد سرباز يعني كسي كه دفاع ميكند، اما حالا فكر ميكند سرباز يعني كسي كه ميبازد. او سربازهاي باخته را دوست ندارد اما هنوز هم به خاطر آنها گريه ميكند. چشمهايش را بست و ياد زماني افتاد كه مامورها شهربهشهر و خانهبهخانه دنبال سربازهاي فراري ميگشتند. پدرش توي خانه بود و گاهي از كنار پردهي پنجره سرك ميكشيد و كاميون ارتشي را توي خيابان ميديد. بعد يكي از كساني كه پدر ميگفت آنها دشمنشان هستند، پنجرهي خانهي آنها را نشان داده بود و سربازهاي خسته آمده بودند در خانهشان. پدر دويده بود و از پشت بام توي حياط خلوت همسايه پريده بود و وقتي كه بين آسمان و زمين بود، شبيه قورباغهها شده بود وقت پريدن. چشمهايش را باز كرد و خنديد، هنوز ميتوانست صداي قورباغههايي كه به جنگ وادارشان ميكردند را توي ذهناش بشنود و صداي مادرش را كه ترسيده با سربازها حرف ميزد!
7)
لذت اعتراف درخود اعتراف نيست. در روايتيست كه واقعه را ميسازد، واقعهي روايت را و يا روايتي كه واقعهي اعتراف را. بهرحال بيرون ريختن گه و پيس درون و گاهي غنچهاي اگرباشد، لطفي ندارد مگراينكه بداني چطور بيرون بريزي و بهترين روايتها، روايت خوابهاييست كه ميبينيم. چيزي ديدهايم، چيزي يادمان مانده كه خيلي با آن چيزي كه ديدهايم فرق ميكند. بعد كه ميخواهيم تعريف كنيم چيزي هم ازخودمان اضافه ميكنيم، تازه براي همه هم يك جور تعريفاش نميكنيم. آدمها راميشناسيم واز تعبيرهايشان خبر داريم.
با نميدانم و يك چيزي شبيه به اين و انگار فلانجا بود و فلاني بود، اما نبود. چيزي را تعريف ميكنيم كه دقيقن در همان حين تعريف مي سازيماش، تازه وقتي هم كه سعي ميكنيم چيزي به جز آن چيزي كه ديدهايم نگوئيم، چون دروغ چسباندن به روح گناه بزرگيست، آنچه كه در يادمان مانده را تعريف ميكنيم، كه بازهم خود آن چيزي كه ديدهايم نيست. خيلي وقتها هم ازترس زير سوال رفتن خوابمان راعوض ميكنيم، مبادا بگويند فلاني استغفار كن بار گناه داري يا نميدانم با شيطان دست به يكي كردهاي و از اين حرفها، مثل آن پيرمردي كه خواب ديد الاغ همسايهاش را سوار شده، با ميخ و طناب الاغ خودش دارد پاي الاغ همسايه راميبندد و ميخاش را ميكوبد توي زمين همسايهي ديگر. بعد ملاي مسجدشان گفت"آن همسايهاي كه الاغش را سوار شدهاي سبب ميشود تا با آن يكي همسايه كه ميخات را توي زميناش كوبيدهاي وصلت كني" و معلوم نشد پس چرا پاي خر همسايه را بست و اصلن هم نپرسيد.
7الف)
آن شب كه داشت پريدن پدرش را تعريف ميكرد و ياد شباهت پدرش افتاده بود توي هوا با پريدن قورباغهها، همين كه ديد روايتاش به دل مخاطباش نچسبيده شروع كرد به تلواسه تا درست كند كه يكهو آمد، چند لحظه با خودش كلنجار رفت كه بگويم، نگويم و توي خودش ميگفت نميگويم، آخر مگر تو مسلمان نيستي، آدم شو، علي توي كجاي نهج البلاغهاش گفته دنيا جايگاه صدق و راستي است. بعد ميگفت راست بودن قصه در دروغ بودن آن است و البته با اينكار، از مصادرهي مطلوباش از جملهي فخرالدين عراقي كه"راستي ابرو در كجيست" توي كوناش عروسي بود. آخرش گفت: بچه كه بوديم دو تا قورباغه ميگذاشتيم روبروي هم با چوب ميزديم توي سرشان آنقدر كه عصباني شوند و بپرند سر و كول هم و بجنگند. چند ثانيه بعد ميخواست بگويد كه دروغ گفته، اصلن اين كار را نكرده اند، بعد ياد جملهي يونگ نامسلمان افتاد كه دروغ گفتن بهتر از دروغين زيستن است.
سيگاري روشن كرد و عقب كشيد، فكر كرد الان روز محشر است و بايد توضيحي براي دروغ گفتنهايش بياورد راست رفت سمت ميزقاضي، سينهاش را از گرد و غبار ميليون ساله تكاند و براي رد گم كردن گفت: بسم الحق و ادامه داد:اي خداي بزرگ، من هر چه ميگفتم براي مخاطبام حقيقت روايتام بود، بعد انگار كه با خودش حرف بزند، اصلن همين جنگ دادن قورباغهها را آنقدر هم بيراه نگفتهام انگار. انگار بود يكجايي خوانده بودم، شنيده بودم. بود واقعن بود.ها، يكبار توي كارتون ديده بودم پس بود، تازه نيت من خير بود ميخواستم چيزي بسازم كه به پريدن پدرم معنا بدهم و اگر مخاطبام دقت ميكرد، اين اتفاق افتاده بود و اين همان احسان به والدين است كه خيلي هم سفارش شده.
7ب)
سر جبهه نرفتن پدرش خيلي اذيت ميشد، بگذار قبل از هر چيز بگويم، جبهه اسم اسلامي و صميمي همانجايي بود كه آدمها روي هم تفنگ ميكشيدند و اسم انديشمندانهاش جنگ تحميلي، يعني كه به ما تحميل كردهاند. داشتم ميگفتم سر جبهه نرفتن پدرش خيلي اذيت ميشد، چند بار به شوخي گفته بود تو هم ميرفتي و سرعمليات توي تاريكي در ميرفتي، خلاصه ميشد بيفتي روي جعبهي مهماتي، تختهاي، چيزي، كه يكجاي تو هم ميخي برود، الان كرور كرور حقوق ميگرفتي.اما مهمتر از همه اين بود كه بفهمد واقعن پدرش از ترس نرفته يا اينكه ميگويد، به وجودش توي همين جا احتياج بيشتري بوده درست ميگويد، بعد از چند وقت آزگار غوطه خوردن در بحر عميق انديشه با خودش گفت يافتم و دوست داشت پيراهناش را دربياورد، شلوارش را هم بكشد پائين كه يافتناش شكل اصيلتري بگيرد. اما اينها كه مهم نبود، مهم همان چيزي بود كه يافته بود، اگرچند تا آدم درست و حسابي بروند جبهه ديگر لازم نيست همهي آدمهاي زپرتي راهم جمع كنند، ببرند آنجا، مگر وقتي كه مثلن بلد نيستند، مين خنثي كنند.
البته توي رسائل مختلف اقوال مختلف ميشد اما كليتاش همين بود، بعد تازه حديثي هم پيدا كرده بود از معصوم عليه السلامي كه كار بهترين جهاد است و اينها خيالاش را راحت كرده بودند، كه فرار پدرش از قرار خيليها بهتر بوده اصلن كسي كه به فكر زن و بچهاش نباشد چطور ميتواند، به فكر زن و بچهي مردم باشد. و با خودش گفت: همهي آن آدمهايي كه فكر ميكنند، پدرم ترسو بوده، آدمهاي ديوثياند كه نان آدم كشتنشان را ميخورند، البته بلا نسبت مخاطبان خودم كه گول روايتهاي قبليام را خورده اند.
8)
پيرمردي كه خواب الاغ همسايه و ميخ خودش را ديده بود، توي دلش هر روز به همسايهي صاحب الاغ و ملاي مسجد و همسايهي صاحب زمين ميخنديد.
به دستهايي حنايي زن كه نگاه ميكرد دلش آتش ميگرفت گاهي از پشت بام ميآمد و زنش را صدا ميزد كه اوهوي!ننه بهمان، بعد ميآمد پائين و چيزي ميداد و چيزي ميگرفت و بين اين دو تا چيز آنقدر فك ميزد كه پيرمرد فكر ميكرد اين فك را بايد همان با ميخ كوبيدن يك جا نگهاش داشت. از پلهها ي نردبان كه پائين ميآمد سينههايش هي توي پيرهناش ميرقصيد، بالا هم كه ميرفت دل پير مرد به چوپي ميافتاد، آخرش هم توي انبار كاه و يونجهها كار خودش را كرد و هي همش فكر ميكرد، كوبيدن ميخ را كدام حيوان به انسان آموخت، چون اينطور كه بوشميآيد، آدميزاده چيزي بارش نبوده، كلاغ و الاغ و هر چه حيوان و ميوان بوده جمع شدند به آدم امي آموختهاند كه بايد چكار كند.
خودش هم نميدانست چرا بايد دنبال اين بگردد كه كوبيدن ميخ را كدام جانور ياد بشر داد، تسبيحاش را درآورد، دانه دانه توي دستاش گِر ميداد و لب ميجنباند، غروب كه سر كوچه با بقيهي الدنگهاي خرفت مثل خودش نشسته بود، با يك دست تسبيحاش را گِر مي داد و با دست ديگر تخمهايش را توي خشتكاش. توي دلش به چشمهاي وق زدهي زن همسايه فكر ميكرد و فكاش همين طور داشت ميجنبيد كه"همهي اعضا زنا دارند، اين همه پاي منبر مينشينيد، چرا حواستان را جمع نميكنيد دو كلام حرف ياد بگيريد كه سر پل با آن خيالتان راحت باشد، البته خدا ارحم الراحمين است".
9)
حتمن باز هم اين عوضي يبس رفته مستراح، كه هر چه در ميزند نميآيد، به خودش خنديد از هر چه در ميزند، من كه تازه آمدهام وچند تقه بيشتر كه از اين در بلند نكردهام، بستهي سيگار را از جيباش درآورد، همان چند تقه هم از سرش زيادتر است. ولنگارانه سيگاري گذاشت كنج لبهايش و جملهاي كه سالهاست در خودش به متني تبديل كرده به رقصيدن افتاد توي سرش"تنها عرق خوردن مثل تنها مردن است"سيگار هم با عرق فرق زيادي ندارد. راستي اگر آن عوضي توي مستراح بيفتد و بميرد چه؟ مگر يكبار توي مستراح مردن آن پيرمرد تنبان پوش را نديده بود .
غروبها ميرفت از خانهي آنها شير و ماست ميگرفت و هميشه بعد از آن جمعهاي كه حالا يادش نيست خودش ساخته بود، يا واقعن اتفاق افتاده بود، كه پيرمرد تنبان پوش توي صف فشردهي جلويي، وقت ركوع نماز جمعه گوزيده بود، هر وقت كه مي ديدش خندهاش ميگرفت .آن روز هم در را كه زد، پير مرد نفس زنان در را باز كرد و زناش را صدا كرد و خودش رفت توي مستراح پشت در، زناش آمد و سطل را از دستاش گرفت و رفت. همين كه رفت از توي مستراح صداي افتادن آفتابه آمد و شرشر آب و خر ِخر نفس. بعد ديگر هيچ صدايي نيامد و زن آمد سطل را پر از شير داد دستاش و رفت. سرد بود. راه افتاد، مثل هميشه جاي دستهي سطل روي انگشتهاش كبود ميشد وترانههاي نصفه نيمه و خود ساختهاش روي لبهاش. خانه كه رسيد ديد مادرش به كسي آنور تلفن ميگويد"خدا مرگم بده" و گونههايش ميلرزد و به خودش كه آمد ديد گونههايش ميلرزد و سيگارش روي لبهايش تمام شده، دوباره انگشترش را روي گونهي در سُراند.
10)
پيرمرد ديد حالا وقتاش است، تا تنور داغ است بايد نان را چسباند."بله آقا جان، همهي اعضا زنا دارند، زناي چشم، زناي گوش، پا..."، توي دلاش گفت ولي فقط مال آنجاست"...همه اعضا را بايد نگه داشت، غيبت نباشد اين مردك كه از طرف غروب با ما همسايه است، چشماش را اصلن نگه نميدارد، براي همين ديدهايد كه نه خودم زياد خوش و بشي دارم نه ميگذارم ننه بهمان رفت وآمد كند با زنش ."
بقيه ي پيرمردها همانطور كه تسبيحهايشان را گر ميدادند و تخمهايشان را و لب ميزدند، همه آهسته گفتند"آدم اينقدر عوضي!"و اصلن معلوم نشد به كي ميگفتند به راوي، به همسايه ... ولي گفتند. پيرمرد آهي كشيد و زير چشمي توي چشم بقيه نگاه كرد و گفت"خدا از سر تقصيراتمان بگذرد، اما زن فلان همسايهمان زياد به خانهشان رفت و آمد دارد"، ديد كه چشمهايشان چطور شد و شيطان را ديد كه چطور به قهقهه افتاد توي جلد همه شان و غيظي انگشتهاي دستشان را گرفت و يكي دانههاي تسبيح را فشار مي داد و يكي تخمهايش را.
پيرمرد بلند شد"بايد بروم خانه"، كمي پاهايش را ماليد و راه افتاد، "بفرمائيد منزل"، در جواباش صداها بالا و پائين، تلخ و شيرين بلند شد. توي دلاش باز هم خنديد، به ملاي مسجد و همسايهي صاحب الاغ و همسايهاي كه ميخاش را كوبيده بود توي زميناش.
11)
از اين پير مردهايي كه تو روايتهايش آمده بودند خسته بود. ازطرفي واژهي دشمن و دلهرهي مرگي كه از چند روايت قبلي با او آمده بودند، كم مانده بود كه توي كلاف دروغ بافياش گرههاي ناجور بيندازند. تو سكوتش دلهرهي مرگ و دشمني بالا ميآمدند و تو تعريفهايش پيرمردها، دوست داشت برگردد به آن روزهايي كه بلد نبود اعتراف كند، يعني بلد كه بود اما نميكرد. نميدانست كسي كه دارد براياش اعتراف ميكند، با اعترافهايش چكارخواهد كرد و اين خيلي ترسانده بودش، همهي آدمها ميتوانند به يك چشم برهم زدني دشمن شوند و به يك چشم برهم زدني دوست و هر چه فكر ميكرد، دليلي به جز منفعت در اين تغييرها نميديد، ما سريك چيز باهم ميجنگيم، ما دشمنيم ما دوستيم.
از حماقت خودش و تمام آدمهاي دور و برش حالش بهم ميخورد، سر چيزي كه تعريفاش به مويي بند است، چه فلسفههايي كه نبافتهاند، اعتراف به دشمن را خفت كردهاند و اعتراف به دوست را تسلي، همه چيز سر اين تسلي بود، اينكه يك جايي خودت را خالي كني تا خلاص شوي!
12)
شبي كه چمباتمه نشست روي صندلي و با پاهاي بغل كرده به همين مردهي عوضي گفت: كجاي خودت پنهاناش كردهاي، بگذار بيايد بيرون وگرنه بد به زمينات ميزند .فهميد، همه چيز را فهميد، يادش نيست كجاهاي اين قصه سيگارهايش را روي لب ميگذاشت، حرف به روبرو شدن با مرگ كشيد، مردهي عوضي گفت"من فرار ميكنم ميروم توي كوچه باغها، ميان باغها زير درختها ميخوابم و سيبي، هلويي نرم نرم به دهان ميگذارم و مرگ نميتواند آنجا بيايد."
او گفت"من اما نميخواهم فرار كنم يا بايد مرگ با من كنار بيايد يا سرم را از شمشيرش نميكشم، وقتي كه ترس را در خودت بكشي لذت مرگت را از قاتل گرفتهاي، اينطوري نميتواند تو را بكشد، مرگ در اوج ترس، معنا پيدا ميكند تازه آنجا هم نميكشدت، هي ترس را در تو زياد ميكند زياد تا بيفتي به پايش كه تو را راحت كند..."
مردهي عوضي ساكت نشسته بود و حرف نميزد، اما ترس را مي شد ديد كه در چشمهايش موج ميزند او فكر كرد پس مرگ يقهات را گرفته و مثل هميشه كه الكي ميخندي، باغهايت هم الكي بود، حالا مرگ شمشيرش را نشانت داده و ميگويد"گريه كن تا بيخيالت شوم"اگر بگويي كه گريه نميكنم، دروغ گفتهاي مثل سگ، چون ميدانم از سگ هم ميترسي، اگر نه الان، اما ترسيدهاي، دوست داشت گريه كند اما نكرد، لبخند مردهاي روي لبهاي گل بهياش پاشيد!
-