مصاحبه با حسن واهبزاده، مترجم ایرانیی مقیم مجارستان
شاهرخ رئیسی
-
-
حرفهی مترجمی، یا مترجم حرفهای؟
-
در عرصهی فرهنگ و کار فرهنگی، انسانهایی هستند که سالهاست به دور از نام و هیاهو کار میکنند. آنان بی خیال مُد روز یا سفارش بنگاه نشر، بیرون از داد و ستدهای متعارف محیط فرهنگی و در کنج خلوت، برای لذت خاطر خویش قلم میزنند. حسن واهبزاده یکی از آنهاست. دستاورد آشنایی با او برای من، لذت زیستن در کنار نویسندگان ادبیات مدرن مجارستان شد و البته تردید به تصوری که تا پیش از آن از صفت و موصوف «مترجم حرفهای» در ذهن داشتم.
در زبان آلمانی میان دو واژه Beruf و Berufung تفاوت میگذارند. اولی به معنی شغل است. کاری که برای تامین مخارج و رفع احتیاجات روزمره زندگی انجام میدهند و در ازای آن مبلغ مشخصی پول دریافت میکنند. کلمه دوم هرچند از نظر ریشهی دستوری با اولی مشترک است اما معنایی کاملن متفاوت دارد. میتوان آنرا مشغلهی درونی ترجمه کرد. نیاز و ندایی درونی که کسی را به انجام کاری میکشاند.
این مشغلهی درونی بسان یکی از رانههای اصلیی آفرینش هنری، پدیدهایست شناخته شده و آشنا در تاریخ هنر.
ماکس وبر در سخنرانیی خود در دانشگاه مونیخ در سال ۱۹۱۷ برای تعریف حرفهی دانشمند به این تفاوت میان Beruf و Berufung اشاره کرد و از کار هنرمند مثال آورد. او معتقد بود که دانشمند برای انجام کار شغلیاش همچون هنرمند نیاز به آن مشغلهی درونی دارد.
اگر ترجمهی ادبی را چیزی فراتر از «برگرداندن متن» بلکه نوعی آفرینش همراه با خلاقیت بدانیم، آنوقت میتوان حرف ماکس وبر را در مورد کار مترجم ادبی نیز صادق دانست. حتی میتوان از آنهم فراتر رفت و نیاز و ندای درونی را شرط لازم انجام هر کار در عرصه علم و فرهنگ و هنر دانست.
رسیدن به خلاقیت در کار هنری یا علمی، نتیجهی انجام «وظیفهی شغلی» نیست، بلکه حاصل فرایندی است پیچیدهتر که در آن وجود «مشغله درونی» عاملی ضروری است.
پس برخلاف تصور خامی که بسیاری مردم از صفت حرفهای دارند، آنچه مترجم حرفهای را از غیرهحرفهای جدا میکند، نه جایگاه شغلی او، بلکه داشتن مشغلهی درونی است و کار ترجمه تلاشی است در پاسخ به این مشغله، نیاز و دغدقهی درونی.
هنگامی که کاری به صرف کار و شغل انجام شود و برخاسته از نیاز درونی نباشد عمدتن عاری از خلاقیت باقی میماند.
وقتی شیمبورسکا در خطابهی خود هنگام گرفتن جایزه نوبل از الهام شاعرانه یاد کرد و افزود :«الهام شعری فقط به سراغ شاعر نمیآید....هرکس که در هر عرصه کار کند و کار خود را با عشق و خلاقیت انجام دهد «الهام» به سراغش میآید» از همان مشغلهی درونیی ماکس وبر یاد میکرد و از آنچه به گمان من تحت عنوان Berufung قابل فهمیدن است و البته مهمترین عاملی که کسی را در عرصهای «حرفهای» میکند.
...............................................................................................
حسن واهبزاده از سال ۱۳۳۱(پیش از کودتای ۲۸ مرداد) در بوداپستِ مجارستان زندگی میکند. در دانشگاه فنی همان شهر مهندسیی شیمیی دارویی خوانده و سالها در کارخانه داروسازی بوداپست کار کرده است. در این مدت ارتباطش را با ادبیات مدرن فارسی از دست نداده است و در عین حال دلبستهی ادبیات مجارستان است. از او یک فرهنگ لغت دو جلدیی مجاری/فارسی و فارسی/مجاری در بوداپست منتشر شده است و ترجمهی کتاب «مهمان این آقایان» از م ا. به آذین به زبان مجاری. حسن واهبزاده از سال گذشته (۲۰۰۷) دست به انتشار برخی ترجمههایش (از مجاری به فارسی) در سایت اینترنتیی اثر زد.
مصاحبهی زیر از طریق ایمیل با او انجام شده است.
-
----------------------------------------------------
-
در ماه های گذشته از شما ترجمۀ چند نوول از نویسندگان معاصر مجارستان در سایت اثر منتشر شد. نام برخی از این نویسندگان که شما آثارشان را ترجمه کردید، برای نخستین بار به گوش خوانندۀ فارسی زبان می رسید. آیا برای انتخاب این آثار معیار مشخصی داشتید؟
من در انتخاب آثار نویسندگان برای ترجمه هیچ معیاری جز خواهش درونیم نداشته ام. من از سالها پیش نگران وضع اسفناک زحمتکشان هم میهنم بوده ام. خواندن قطعه ای برای من خوش آیند بود که از تلاش و زندگی ی مردم ستمدیده باشد. البته این خصوصیات را از مرحوم پدرم به ارث برده بودم. پدرم مرد فهمیده و با تجربه ای بود. او افکار سوسیال دموکراسی را از روسیۀ تزاری سالهای 1917- 1910 با خود به ارمغان آورده بود. پدرم در شهرمان در زمان رضا شاه مؤسسۀ خیریه دایر کرد و مدیریت افتخاریِ آن را به گردن گرفت. در این مؤسسه یتیمان و درماندگان و بی خانمان های شهر سکونت کرده بودند. پدر خود شخصاً برای جمع آوری پول قلکی از گردن آویزان کرده در کوچه و بازار می گشت. پدر تا آخرین لحظۀ حیات خود در این راه کوشش کرد وانستیتوئی تأسیس کرد که نظیر آن در هیچ کدام از شهرهای ایران نبود. مثلاً در این مؤسسه پلی تکنیک دایر کرده بود. تمام ساکنین این مؤسسه می بایستی در یکی از کاراگاه ها کارکنند.از قبیل کارگاه قالی بافی، نخ و پشم ریسی، نجاری، آهنگری. کودکان در سالنی که مخصوص تدریس بود درس می خواندند و فارغ التحصیل ها بعد ها به دبیرستان نظام که شبانه روزی بود فرستاده می شدند. یک پزشک پیر شهر هم که به نام سید الحکما بود بیماران مؤسسه را درمان می کرد. مطب پزشکی خیریه یک بیمارستان 6 تختخوابی داشت که بیماران در آنجا بستری می شدند. پدر اواخر هفته من را نیز با خود به خیریه می برد و تمام اتاق هارا که تعداد آن ها به سی و چهل می رسید بازدید می کرد و به شکایات ساکنین رسیدگی می نمود. آخر هر هفته ساکنین مؤسسه برای شام پلو با خورش داشتند. من از کودکی این رفتار پدر را با درماندگان و بی چیزان میدیدم ولی علت این درماندگیها را نمی توانستم درک کنم. وقتی اندکی پا به سن گذاشتم همه چیز را درک کردم .
من نویسنگانی را که برای ترجمۀ آثارشان اتنخاب کرده ام، همگی از چهره های شناخته شدۀ مجار هستند. فرانتس مورا Ferenc Móraرا تمام مجار ها می شناسند و می دانند از رنج های بچه های در مانده چندین جلد نوول نوشته است.
-
جایگاه ادبیات معاصر مجارستان در جهان را چگونه ارزیابی می کنید؟
معمولاً مردم در بارۀ ملت های کوچک ابژکتیو قضاوت نمی کنند. اگر مجارستان کشوری به بزرگی ی فرانسه بود، حتماً نویسندگانش به اندازۀ نویسندگان فرانسه مشهور بودند. در اروپای شرقی از جمله در مجارستان شکل گیری ادبیات با اختلاف فاز زمانی نسبت به اروپای غربی به وجود آمده است. تشکل ادبیات جدید در اروپای غربی از دست آورد های عصر روشنائی « رونسسانس» می باشد. ولی ادبیات اروپای شرقی، از جمله مجارستان به علت شرایط نا مساعد تاریخی از قبیل دیرکرد ترقی شهر نشینی و طولانی بودن عمر حاکمیت فئودالیسم و حملات غارتگرانه و قتل عام تاتار ها و ترکها (در زمان سلطان سلیمان) ، فقط در اواخر قرن 18 و اوائل قرن 19 به اوج شکوفائی ی خود رسیده است.. مفهوم ادبیات و قبول آن به مثابۀ هنر در جریان ظهور کلاسیک ها ، فقط در اواخر قرن 18 انجام گرفته است.. یک مثال می زنم : مجارها نویسندۀ بزرگ و پرمحصولی دارند به نام « مُر یوکائی» Mór Jókai که در سالهای 1825 تا 1905 زندگی می کرد و در حدود 50 جلد رمان نوشته، رمان هائی از نوع رمان های « آلکساندر دوما» و فیلم های زیادی از رمان های یوکائی تهیه شده و در بسیاری از کشورها به نمایش گذاشته شده است. ولی یوکائی اشتهار جهانی ی دوما را ندارد. می دانید چرا؟ زیرا یوکائی فرانسوی نیست، مجار است. نویسندۀ کشور کوچک 10 میلیون نفری است. دوما تقریبا با یوکائی هم عصر بود. او در سال های 1802 تا 1870 می زیسته است.
نویسندگان و شعرای قرون 16 و 17 در مجارستان از میان ملاکین برخاسته اند. از نیمۀ اول قرن 18 و تا نیمۀ اول قرن 19 بسیاری از شعرا یا اکثریتشان از میان نجبای متوسط بر خاسته اند. ولی شعرای نیمۀ دوم قرن 19 و نیمۀ اول قرن بیستم از صفوف بورژواها و خرده بورژواها هستند. فقط در عصر ما بود که شعرا و نویسندگان کارگر و دهقانی تبار در صحنۀ ادبیات ظاهر شدند.
در مورد شعر آزاد از دخترکی به اسم « مینکا تسوبل» Minka Czóbel نام می برم که در سالهای 1854 تا 1943 می زیست. جدّ بزرگ این دختر از هواداران عصر روشنائی مجارها بود که راهبر گروهشان
« بشه نئی» معروف بود. این دختربرای نخستین بار « پل ورلن» Paul Verlaineرا برای مجارها کشف نمود. دخترک از « والت ویتمان» Walt Withmantکه پیشقراول شعر نو بود، شعر آزاد نویسی را که از ریتم آزاد بود یادگرفت. او این گونه اشعار را نثر مسجع می نامید . (من هم شعر نو را نثر مسجع می دانم که اغلب از سجع و قافیه و گاهی از معنی هم در آن خبری نیست). این دخترک با کسی ارتباط نداشت، در قصر اربابی در یک دهکده زندگی می کرد. کسی او را نشناخت و او هم با هیچکس آشنا نشد و آکادمی هم او را قبول نداشت. 65 سال پیش دختر خانم که دیگر پیر شده بود، در سکوت و خاموشی چهره بر نقاب زمین کشید.
امروز ها مجارها صد ها نویسنده و شاعر توانا دارند که بعضی از آن ها در غرب نیز مشهورند. از جملۀ آن ها « پتر استرهازی» Peter Eszterházy می باشد که انگار ماشین رمان نویسی دارد. به سرعت رمان پشت سر رمان منتشر می کند. این نویسنده در غرب ودر مجارستان، بخصوص بین جوانان خواننده فراوان دارد. لابد می دانید که 5 سال پیش « ایمره کرتس» Imre Kertészنویسندۀ مجاری به پاس کتاب ( بی سرنوشتی) خود جایزۀ ادبیات نوبل را در یافت کرد.
-
تا کنون چه کارهای در معرفی ی ادبیات مجارستان به زبان فارسی یا برعکس آن از فارسی به مجاری انجام شده است؟
نخستین اثری که از نویسنگان مجار به فارسی ترجمه شده اشعار انقلابی ی « شاندور پتوفی» می باشد که در سال 1953 یا 54 در تهران منتشر شد. ترجمۀ قسمتی از این کتاب ازروی ترجمۀ فرانسوی آن انجام شده و ضمناً با اصل مجاری آن نیز مقابله شده است . ترجمه ها توسط شاد روان محمود تفضلی وخانم آنگلا بارانی مجارستانی که بزبان های فارسی و فرانسه آشنائی ی کامل داشت انجام گرفته است. این کتاب در روز های انقلاب 1357 به چاپ دوم رسید و از رادیو تهران بارها باز خوانی شد. در همین سالها دو کتاب دیگر از نویسندۀ مردمی ی مجار « ژیگموند موریتس» Zsigmond Moricz به نام های " هفت شاهی" و " بیچارگان" در تهران منتشر شد.ولی از همه قدیم تر ترجمۀ رباعیات عمر خیام می باشد که توسط شاعر نامدار مجار « لورینتس سابو» در سه واریاسیون در سالهای 1920و 1930و و 1943 از متن انگلیسی ی « فیتزِرالد» به زبان مجاری برگردانده است. ترجمۀ دیگری از خیام در سال 1358 منتشر شد که ترجمۀ خام آنرا من و دو دوست ایرانیم به اتفاق انجام داده ایم و شاعری به نام « آندره هگی» ترجمۀ خام را به شعر برگردانده است..
رمان « بی سرنوشتی» نوشتۀ دارندۀ جایزۀ نوبل « ایمره کرتس» را یکی از ایرانی ها به فارسی برگردانده ولی هنوز منتشر نشده است. نمایشنامۀ « خانوادۀ تت» نوشتۀ « ایشتوان ارکنی» که توسط کمال ظاهری ترجمه شده در سال 1380 در تهران منتشر شده است. گلستان سعدی و بوستان سعدی سالهاست که توسط شعرای مجاری به مجاری برگردانده شده است. منتخبات غزلیات حافظ را نیز یک شاعر مجاری به نام « گزا کِپش» Géza Képes به شکل جالبی به مجاری برگردانده است. سطر اول هر غزل را به رنگ سرخ به خط فارسی چاپ کرده بقیه را به مجاری در همان بحری که در اصل فارسی هست برگردانده است. منتخبات فردوسی را هم « دَوَچَری گابور» Devecseri Gábor در سال 1959 در 320 صفحه با مهارت بی نظیری به مجاری برگردانده است. این کتاب مقدمۀ بسیار خواندنی به نثر دارد که اگر فرصت کردم به فارسی ترجمه خواهم کرد. یک آانتولوژی اشعارکلاسیک فارسی هم در بوداپست چاپ شده است که تقریبا از تمام شعرای نام آور فارسی چند شعری در آن هست که به ویراستاری « روبرت شیمون» Robert Simon منتشر شده است. آثار منثور ترجمه شده به مجاری، بقرار ذیل است :
مهمان این آقایان نوشتۀ به آذین توسط حسن واهب زاده و با ویراستاری کیخسرو هخامنشی،
تنگسیر نوشتۀ صادق چوبک توسط خانم « آنگلا بارانی»،
دو جلد دیکسیونر مجاری به فارسی و فارسی به مجاری را برای نخستین بار در سالهای 2000 و 2005 با بیش از 35000 واژه در بوداپست منتشر کرده ام که عکس یکی از آنها را در پیوست می فرستم.
.
-
-
آشنائی خودتان با ادبیات مجارستان از چند سال پیش و چگونه آغاز شد؟
ازسال سوم اقامتم درمجارستان شروع به خواندن بعضی از رمان های مجاری کردم. در این سال ها از« گزا گاردونی»
Géza Gárdonyiنویسندۀ مجاری نوول بالنسبه مفصلی که به نام « یک قطعه مفتول» بود برای نخستین بار به فارسی بر گردانده و به ایران فرستادم.اما هیچ یک از مجلات هفتگی ی تهران حاضر به چاپ آن نشدند. بعد ها هرچه از مجاری ترجمه کردم پیش خود بایگانی کردم. از جمله از برتولد برشت آدم آدم است و باآل را. چند ماهی پیش از پیروزی انقلاب ایران ده ها نوول به ایران فرستادم. برادرم آن ها را به بنگاه نشریاتی « روز» برد. قرار شد که چاپ شود. ولی از چاپ آن ها خبری نشد. بعد ازانقلاب که در ایران بودم شخصاً با مسئول بنگاه ملاقات کردم. این مرد که یک ایرانی کرد زبان بود در پاسخ من گفت که در جریان انقلاب بنگاهش دچار سانحۀ آتش سوزی شد و همه چیز از جمله نوول ها سوختند و خاکستر شدند! من حرفش را تلویحاً قبول کردم. دیگر از سرنوشت آن نوول ها خبری ندارم.
-
اگر مایلید از تجربهتان با زبان آلمانی بگوئید. شما دو شعر از زبان آلمانی ترجمه و در سایت اثر منتشر کردهاید
حقیقت اینست که من آلمانی خیلی کم بلدم. دو سال در کارخانه هفته ای دو ساعت آلمانی خوانده ام. من آن ترجمه هارا ازمجاری ترجمه کرده بعد با متن آلمانی ی آن مطابقه کرده ام..
-
تا پیش از انتشار این کارها در سایت اثر، شاهد انتشارکاری از شما در عرصۀ مطبوعات نبودیم. چرا؟
ترجمۀ سفر نامۀ « آدام اولئاریوس» را - که از هلشتین آلمان در سال 1636 به دربار شاه صفی به اصفهان رفته اند-
در ماه مه سال 1357 ( سال پیروزی انقلاب) تایپ شدۀ سفرنامه را با خود به ایران بردم. در یکی از روز های گرم، آن را به چاپخانۀ بهمن – واقع در نزدیکی های سه راه طرشت - بردم. مدیر چاپخانه گفت دو هزار نسخه چاپ می کند و بیست هزار می گیرد. این مقدار پول برای من که از یک کشور سوسیالیستی وارد ایران شده بودم پول هنگفتی بود. ما در سوسیالیسم هیچوقت پول جمع نکردیم. اصولاً احتیاجی به جمع کردن پول نبود. همه صاحب حقوق و کار بودند. بیکار اصلاً پیدا نمی شد. کارخانه ها از همدیگر کارگر و کارمند می دزدیدند. ( مثل این که از مطلب دور شدم. ببخشید.) من ترجمه را در ایران رها کردم و به مجارستان برگشتم. بفاصلۀ پنج سال - یعنی درسال 1963 – آقای احمد بهپور این سفرنامه را از آلمانی به فارسی برگرداند و در تهران منتشر کرد. باید بگویم که « آدام اولئاریوس» - که مرد دانشمند و استاد دانشگاه لایپزیک بود و فارسی خوب بلد بود ، در این مسافرت نقش سخنگو و مترجم را داشت. این گروه عظیم که تعدادشان به 300 می رسید و چهارتوپ و فراوان تفنگ داشتند از دربار ایوان مخوف روس دیدن کرده از طریق ولگا خود را با کشتی به دریای مازندران می رسانند و به اولین شهر آنروزی ایران که « دربند» باشد وارد می شوند امروزه این شهر متعلق به جمهوری داغستان می باشد. کاروان بالاخره به اصفهان می رسد.
حالا می خواهم بعد از این همه حاشیه روی پاسخ شما را بدهم. این که مجلات هفتگی ی تهران ترجمۀ مرا قبول نکردند شاید علتش این بود که من مترجم شناخته شده ای نبودم. این که بنگاه نشریاتی ی روز به بهانۀ آتش سوزی نوول های ارسالی من را ناپدید شده قلمدادکرد و بالاخره این که چاپخانۀ بهمن 20 هزار از من خواست و من قادر به پرداخت آن نبودم، همۀ این ها باعث دلسردی من شد. بعلاوه من انتقاد از خود را یاد گرفته بودم. من مترجم واقعی نبودم. می دانید که من تحصیلات ادبی ندارم. مهندش شیمی ی داروئی هستم و از دانشگدۀ فنی بوداپست دیپلم گرفته ام. من قبول می کنم که من در برابر به آذین، نجف دریا بندری، ابولحسن نجفی، قاضی چگونه می توانم رقابت کنم. من مطئن هستم اگر این ده ها هزار سایت فارسی نبودند، نوبت چاپ نوول های من به این زودی ها به دست نمی آمد. آقای شاهرخ رئیسی ی عزیز این سایت اثر شما و تشویق دوستانۀ شما بود که اعتماد به نفس خودم را به من باز گرداند و از این فرصت استفاده کرده از مهربانیهایتان تشکر می کنم.
-
دوست دارم از تجربۀ شخصی ی خودتان، به عنوان یک ایرانی ی مقیم مجارستان سؤال کنم. چه شد که تصمیم به زندگی در بوداپست گرفتید؟ مهاجرت چه تاثیری بر نگاه شما به خود و جهان داشت؟ در این سالها چگونه رابطۀ تان را با مردم و آثار نویسندگان ایرانی حفظ کردید؟
من در سال 1330 مبتلا به بیماری ریوی شدم. مدت 13 ماه موفق نشدم در ساناتوریوم ریوی بستری شوم. فقط یک بارسرپائی در بیمارستان بوعلی از سینۀ من رادیوسکوپی کردند. چون درآمدی نداشتم، پدر مرده بود و برادرانم صاحب زن و بچه بودند، ناچار به ساناتوریوم سازمان بین المللی دانشجویان که مرکزش در شهر پراگ بود مراجعه کردم. با صلاح دید مشاورۀ پزشکان ایران و با پاسپورت بین المملی ی ایران به بوداپست آمدم. مجارها گفتند ما بهتر از چکها در معالجۀ بیماریهای ریوی مهارت داریم، لذا در بوداپست بستری شدم. بفاصلۀ نیم سال از ساناتوریوم بهبود یافته مرخص شدم. ولی پس از چند ماه باز سرفه شروع شد. دوباره بستری شدم و با عمل جراحی من را بکلی از این بیماری نجات دادند بعد از ورود من به مجارستان به فاصلۀ 6 ماه در ایران کودتای شاه وآمریکائی ها انجام گرفت ( 19 اوت 1953) . و شاه و زاهدی گروه ایرانیهای شرکت کننده در فستیوال جوانان در بخارست را به محض ورود به ایران دستگیر کردند. در این باره از قلم آقای رضا فانی ی یزدی در سایت ایران امروز خواندم که گویا ایشان نیز در این فستیوال شرکت کرده بود ودر ایران به علت این« جرم» به زندان افتاده بود . من در بوداپست ماندنی شدم و در دانشگدۀ فنی ی بوداپست اسم نوشتم و موفق به دریافت دیپلم مهندسی ی شیمی شدم و در کارخانۀ داروسازی کینوئین بوداپست مشغول کار شدم.
-
یعنی «تبعید» شدید؟ یا بهتر بتوان گفت تبعید را برگزیدید؟
به نظرم حق با شماست. من برای معالجه به مجارستان آمده بودم، کودتا به روی تمام نقشه های من خط کشید. یادم می آید در سالهای هفتاد برادرم برای دیدن من به مجارستان آمد. در برگشت ویزای اتریش را نداشت. از سفارت اتریش برایش ویزا گرفتم. در برگشت به ایران ساواک یخه اش را گرفته بود که مدتی اذیتش کردند. گویا ادارۀ ساواک از روی مهرسفارت اتریش کلمۀ بوداپست را دیده بودند.
-
برای ترجمۀ ادبی از زبان مجاری، زیستن در در بطن فرهنگ و گسترۀ جغرافیائی ی کشور مجارستان را تا چه پایه برای مترجم لازم است؟، یا اصلاً شرط لازمی نیست؟
به نظر من تسلط به دو زبان کافی است که از یکی به دومی و برعکس چیز ترجمه کنیم. اغلب مترجمین پا به کشور زبان دوم نگذاشته با مهارت کافی ترجمه می کنند. ولی اگر مترجم در متن جامعۀ کشور دوم باشد و چند سالی در میان آن ها زندگی کند، طبیعی است که بهتر می تواند از زبان دومی ( مجاری ) به فارسی ترجمه کند. اما این یطور طولانی در متن جامعۀ مجاری بودن هم یک زیان دارد که آدم از متن جامعۀ میهنش دور می ماند و زبان فارسیش زبان مرسوم روز نخواهد بود و یا مثل من و ده ها نفر دیگر که ده ها سال است که از ایران دوریم فارسی را به اصطلاح به سبک شیخ عطار نیشاپوری حرف می زنیم..
در پایان دوست دارم در بارۀ مجلۀ ادبی « نوگات» Nyugat که به معنی ی غرب می باشد چند جمله ای بنویسم. این مجلۀ ادبی بزرگترین نقش را در جبران عقب ماندگی ی مجار ها بازی کرده است. در سال 1907 در عید نوئل شروع به انتشار کرده و تا سال 1941 گل سر سبد مجلات ادبی مجارستان بوده است.
-
-
دولت ارتجاعی مجارها که از همدستان هیتلر بود بارها به طرف این نشریۀ مترقی سنگ اندازی کرد و کار شکنی نمود ولی نویسندگان مجله که از نخبگان مجارها بودند توانستند در برابر سخت گیریهای حکومت مقاومت کنند. جالب این بود که در این مجله تمام نویسندگان مجار حق نوشتن داشتند. و برای نوشتن فقط یک شرط وجود داشت که بااستعداد باشند. در میان نویسندگان این مجله هم چپ ها و هم راست ها چیز می نوشتند و در آخر علنا با فاشیسم مبارزه می کردند. البته ارتجاع تهمت می زد که این کمونیست ها هستند که مجله را اداره میکنند ولی این حرف مفتی بود. مجارها به عقب ماندگی ی خود پی برده بودند در صدد جبران آن بودند. بالاخره حکام همدست هیتلر مجله را در سال1941 توقیف کردند- یعنی بعد ار 32 سال منتشرشدن- بعد از توقیف، مجله به زندگی ی خود تحت نام « ستارۀ مجار» ادامه داد. امسال درست صدمین سال تولد این مجله را مجار ها جشن گرفته اند و در موزه ای تمام شماره های مجله را به نمایش گذاشته اند. سردبیر مجله در اولین شماره چنین نوشته بود: خورشید و اقوام و ملت ها و تاریخ از شرق به سوی غرب در حرکت هستند!
مجارها ازشرق آمده اند، از دامنۀ سلسله جبال اورال روسیه، ولی همیشه آرزویشان این بود که خود را به غرب برسانند.
-
-
-
-
-
-