پنجشنبه
آی نمک! نمک بخرید!
بِلا گادور نویسنده ی مجاری
Béla Gádor
1906-1961
برگرداننده: حسن واهب زاده

دیشب شنیدم که زلنکا « Zelenka » اینها از هم جدا می شوند. نمی خواستم به گوشم باور بکنم. مگر این ها دیوانه شده اند؟ شوهر دژو زلنکا « Dezső Zelenka » بیش از 60 سال دارد، زنش هم در حدود 55 سال، بزرگ ترین نوه شان یکی دو روز دیگر مستقلاً در تئاتر بازی خواهد کرد. آیا چه اتفاقی بینشان افتاده است؟ 35 سال تمام است که مثل دو کبوتر زندگی می کردند. در تمام ناحیه ازدواج این ها ضرب المثل شده بود. روز بعد طرفهای ظهر از یک دوست مشترکمان اتفاقاً حرف های حیرت انگیزی شنیدم، گویا چند روز پیش عصری دژو زالنکا از کولش زنش را، یولان « Yolan » را به زمین پرت کرده است، که در نتیجه قوزک پای یولان در رفته است! از این تفسیر یک کلمه اش هم حالیم نشد. یولان « Yolan » 55 ساله روی کول دژوِ 60 ساله پی چه می گشته است؟ بارتفائی « Bartfai » بیش از این خبر نداشت. گویا همه ی این ماجرا را از داماد زلنکا شنیده است. داماد به علت عجله بیش از این نگفته است. زلنکا این ها از دوستان قدیمی من بودند. بدیهی ست که همان روز عصری بسراغشان رفتم. دژو در را برویم باز کرد. دوست پیرم کاملاً شکسته به نظر می رسید. سایه ای بود از وحودش. با آه و ناله مرا به اتاقش برد و روی صندلی نشاند و با چشمان شیشه ایش زل زل به من نگریست. بیش از سد ساله به نظر می رسید. بلافاصله به لبّ مطلب اشاره کردم و بزودی معلوم شد که همه ی آنچه را که شنیده بودم واقعیت دارد.. از هم جدا می شوند. و دژو یولان را از پشتش به زمین پرت کرده است. چون فانتزی من ته کشیده بود با هیجان پرسیدم:
ـ به عشق خدا چگونه این ماجرا اتفاق افتاد؟
دژو با صدای شکسته پاسخ داد:
ـ الان حکایت می کنم .
و بعد صدایش را پائین آورد و با سرش به اتاق دیگر اشاره کرد:
ـ هنوز این جاست. از چند روز پیش باهم حرف نمی زنیم. نمی تواند راه برود. در تختخواب خوابیده است. پایش هنوز درد می کند.
دژو وقتی حرکات بیصبرانه ی من را دید شروع به حکایت کردن کرد:
ـ الان از آن چنان راز خانوادگی پرده بر می دارم که تا حال با کسی راجع به آن صحبت نکرده ام. به شرافتت سوگند بخور که هر آنچه از من می شنوی بین خود مان خواهد ماند.
به شرافتم سوگند خوردم و او داستان خود را شروع کرد.
35 سال است که ازدواج کرده ایم. . . . شدیداً عاشق همدیگر بودیم. هفته های اول ماه عسل واقعاً شیرین بود. ولی چه بگویم، هرجه بود حالا دیگر گذشته است. جوان بودیم و بازیگوش، مثل دو بچه توله. شاید روز سوم یا چهارم بود که عصری مستقیماً پیش از خوابیدن با سر و صدا در اتاق این ور آن ور می دویدیم. لباس زیر تنمان بود، آن وقتت ها پیژامه نبود و این طور گرگ گرگ بازی می کردیم. میدانی که چطوری است؟
در حالی که آه عمیقی می کشیدم پاسخ دادم:
ـ آری می دانم.
- یک دفعه به خاطرم رسید که مچ « یولانکا » را بگیرم. کولش کردم و در دور میز شروع به دویدن کردم، در ضمن فریاد می کردم: نمک بخرید! نمک بخرید! آی نمک! خریت بود ولی چه می شود کرد. این را کشف کردم و « یولانکا » هم خوشش آمد. قهقهه را سر داد و روی کولم پاهایش را بحرکت در آورد. از این بازی لذت می برد، به طوری که روز بعد هم این بازی را تکرار کردیم. حتی دفعه ی سوم هم . . .
با برودت به چهره ی شکسته ی « دژو » نگاه کردم و از همدردی نزدیک بود خفه شوم
« دژو » داداش نشه که. . .
« دژو » کله ی پرنده مانند خود را پائین انداخت و پاسخ داد
ـ پیدا کردی! بارک الله!
ـ از همان تاریخ هر شب 35 سال تمام است که بازیمان را ادامه می دهیم، که آی نمک! آی نمک! نمک بخرید! در این فاصله در ضمن صاحب چند بجه شدیم، بچه ها را به خانه ی شوهر فرستادیم، عروسی کردند، نوه ها متولد شدند، جنگ بین المللی شروع شد، کشورمان ویران شد، دوباره از نو ساخته شد، همه چیز تغییر کرد ولی این یکی نه. . .! تا خدای عادل شب را برما نازل می کرد منهم « یولانکا » را کول می کردم و فریاد می کردم آی نمک! آی نمک! نمک بخرید!
غر زدم
ـ این دیگر وحشتناک است! چرا 30 سال پیش کنار نگذاشتی؟
ـ عجب خر هستی! این جور چیز هارا نمی شود کنار گذاشت. بکرات کوشش کردم. . . هر وقت که می خواستم وارد رختخواب شوم، بدون نمک بخرید! نگاه های سرزنش آمیز « یولانکا » را روی چهره ی خود احساس می کردم که می گفت: چیت است؟ دیگر دوستم نداری؟ مجبور بودم بخاطر صلح خانواده کولش کنم.
ـ در هر صورت سرم نمی شود. . . در وسط خیلی چیز ها اتفاق می افتد. . . بیماری . . . در جنگ هم شرکت کردی!
ـ مهم نیست. . . همیشه از نو شروع کردیم. . . تا نا ملایمات زندگی از بین می رفت، تا می خواستم وارد رختخواب شوم، در چهره ی سرزنش آمیز « یولانکا » علامت استفهام را می دیدم: « آیا هنوز دوستم دارد؟ شب باز نمک بخرید! خواهد بود یا نه » نمی توانستم فریبش بدهم.
از شدت عمق روح انسانی به سرگیجگی افتادم ـ حالا دارم حالیم می شود. لعنت بر شیطان! چطور حالا به فکر طلاق افتاده ای؟
ـ نگاه کن! یک چیز میخوهم برات بگم ! . . . بچه که نیستیم. بین خودمان خواهد ماند. سوگند شرف خورده ای. من به فاصله ی سه هفته این بازی را ختم می کردم. یعنی بلا فاصله بعد از آن که از ماه عسل برگشتیم. . . آدم همه ی روز کار می کند با هزار کار ناراحت کننده روبرو می شود، شب دیگر آدم خسته است. . . گاهی آدم حال آن را هم ندارد نسبت به زنش مهربان باشد. و برسدش. . چه رسد که کولش هم کند و بدود. . . حالا تصورش را بکنید 35 سال تمام هر شب. . .هرگز ورزشکار آبدیده ای نبوده ام. در مدرسه هم از ورزش معاف بودم. تا 40 سالگیم یک جوری می گذشت بعدش عضلاتم سسست شدند، یک مدتی صبح ها ورزش می کردم تا شب از پس « یولانکا» در آیم. . . بعدش پیری به سراغم شتافت، لاغر شدم، ضعیف و مردنی شدم. در مقابل « یولانکا » ی من خدا را صد شکر چاق و چله شد، روز بروز سنگین تر شد و در آخرین روزی که وزن کردیم65 کیلو وزن داشت. . . واقعاً در زیرش نفله می شدم. خیال می کنی او از این چیزی حالیش شد؟ هیچ چیز. . . بالاخره هفته ی پیش، عصر شنبه غفلتاً احساس کردم که دیگر طاقتم طاق شده است. تمام عضلاتم بشدت در کشش بود. قلبم از قفس سینه می خواست پرواز کند، خیال کردم عنقریباً خواهم مرد، خواهم افتاد. اما « یولانکا» ؟ بجای این که بالاخره بگوید: بگذار پائین « دژو » ی من! در این سن این دیگر مناسب حال تو نیست ـ روی کولم قهقهه زد و مثل 35 سال پیش پاهایش را تاب داد. . . خون به کله ام زد، پرتش کردم، پایش در رفت. این بود داستان ما.
« دَژو Dezső » با دست های لرزان گیلاسی پالینکا خورد، پنجمین سیگارش را روشن کرد. نمی دانستم چه بگویم. بلند شدم با دست هایم کله ی طاس و رنجدیده اش را نوازش کردم. بعد به اتاق « یولانکا » رفتم. رنگ پریده و رنجور روی تخت خوابیده بود. موهای خاکستری رنگش را تازه فر زده بود. بی اعتنائانه سلام کرد. از چشمانش خشم ناشی از همبستگی با مرد ها می بارید. طبیعی ست که چنین وانمود کردم که چیزی از قضیه نمی دانم و با دلجوئی پرسیدم:
ـ « یولونکا »ی شیرینم! چه اتفاقی افتاده است؟ بین تان چه هست؟
اول پابند پاسخ دادن نبود، بعد در برابر قول شرفی که به او دادم، پرده از راز خانواده برداشت، طبیعی ست که از نقطۀ نظر « یولانکا »
ـ تصورش را بکن! 35 سال تمام است که این حماقت را تکرار می کند. . . فکر نمی کنی که آدم دیگر دیوانه می شود؟ دلم به حالش می سوزد. بشدت لاغر است و فشار خونش هم خیلی بالا ست. قادر نیست صندلی را کمی آن طرف تر بگذارد، ولی وزن 65 کیلوئی ی مرا هر شب حمل می کند. . . مگر می توانستم یک کلمه اعتراض کنم؟ مثل یک گل حساس است. . . صبر کردم، در حالی که می دانستم بالاخره روزی مرا زمین خواهد زد. . . بالاخره پرتم کرد و پایم شکست. . .حالا دو قورت و نیمش هم باقی ست. چند روز تمام است سری به من نزده است و وقتی گفتم ازت طلاق می گیرم بدون چون و چرا موافقت کرد. . .
بالاخره چگونگی ی قضیه روشن تر دستگیرم شد. « یولانکا » را تسکین دادم و پیش شوهرش مراجعت کردم.
در حالی که بزور از وضع غمگینش تکان می دادم گفتم:
ـ برو پیشش « دژو » یِ عزیزم. آشتی کنید، سوء تفاهم متقابل رخ داده است.
بیشتر از این قادر به گفتن نبودم، زیرا قول شرف دو جانبه داده بودم
« دّژو » با چابکی به اتاق « یولان » رفت. من لحظه ای چند در آن اتاق ماندم تا صدای آشتی شان را بگوش بشنوم. اول صدای شکایت آمیز « دّژو » را با لحن تضرع آمیزش شنیدم و سپس طنین نازک گریه ی « یولانکا » به گوشم رسید، اندکی بعد سر و صدای غریبی را در میان تعجب شنیدم. اوّل « دَژو » به تلخی ناله ای کرد، بعد صدای گام های سنگینش بگوش رسید. صندلی ای واژگون شد و « یولانکا » با طنین نقره فام قهقهه زد، سپس یک صدای آسم داری چنین داد زد:
ـ آی نمک آی نمک، نمک بخرید!
بیرون رفتم و آهسته در را پشت سرم بستم. این ها دیگر نصیحت سرشان نمی شود.
پایان
-


-

-

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!