اتوبیوگرافیی نقاش و چند اثر دیگر
سیاوش روشندل
-
--
چيزي كه اينجا نوشتم اتوبيوگرافي نهچندان مختصري است كه شايد بشود از خلال سطور آن كمي با زندگيام آشنا شد. از گذاشتن رزومه روي سايتها حالم بد ميشود. زيادي استريلاند. يك كار سخت را به عهدهي شما ميگذارم، اينكه اگر ميبينيد شكل اين نوشته مناسب نيست هر جور كه صلاح ميدانيد راست و ريستش كنيد.
-
پنج ساله بودم، پدرم از سفر آمد و براي برادرهاي بزرگترم دو جعبه مداد رنگي سوسمار شش تايي آورد و براي من هم آبنبات. من گريه و زاري راه انداختم و به قول شهركرديها خنگ شدم و الان يادم نيست كه بالاخره موفق شدم يكي را صاحب شوم يا نه، اما احتمالا حق استفاده از آن را بدست آورده بودم. آن روزها مدادرنگي به معناي واقعي تحفه بود و دست هر كسي نميدادندش به خصوص اينكه پدرم دوست داشت من شاعر شوم و حساب اين را نكرده بود كه ممكن است بخواهم نقاش شوم. اين اولين برخورد جدي من با نقاشي است كه در خاطرم مانده، تا دوران مدرسه، كه بايد اعتراف كنم سالهاي اول كارم مثل همهي بچهها بود. معمولا بچههايي كه خوب نقاشي ميكنند تا شش ماه – يكسال اول هم توي مدرسه دوام ميآورند و بعد از آن است كه استعدادشان كور ميشود. من هم در همين وضعيت بودم. اما به خوبي يادم هست كه سالهاي آخر مدرسه يكي از پسرها كه خانوادهي گلهدار داشت گلهي گوسفند و چوپان را به طرز شگفتآوري زيبا ميكشيد و من حسادت ميكردم، هنوز هم كسي را نديدهام كه به آن خوبي گوسفند بكشد، بارها فكر كردهام كه حقش بود آن پسر هم نقاش ميشد. من همهچيز ميكشيدم اما بهترينشان غروبهاي آفتاب بود كه يادم مانده و طبيعي بود، بيدليل نبود، سال دوم دبيرستان بودم كه پدر و مادرم را از دست دادم، و الان كه فكر ميكنم غروبها طبيعي بودند، غمانگيزترين غروبهاي دنيا بودند اما دلتنگيام را كم ميكردند، زير خورشيد به شيوهي ونگوك رنگ زرد ميزدم بعد قرمز، دوباره زرد و تا خورشيدش شعلهور نميشد دست از سرش برنميداشتم. راهنمايي كه رفتم براي خودم نقاشي شده بودم و محبوب معلمهاي نقاشي. يكي خانم (آ) كه از تهران به شهركرد آمده بود، و لباسهاي آلامد ميپوشيد، دامن و بلوز و اينچيزها. هميشه دوست داشت كه سر كلاسش من كنار ميزش باشم و كار كنم تا نگاه كند. بچهها داشتند بالغ ميشدند و سر كلاس او يكريز خودكار و مدادپاككن بود كه ميافتاد زمين و زير ميز و اينحرفها. بعضيها كه بزرگتر بودند از موقعيت من ناراضي بودند و متهمام ميكردند كه از بالا ممههاي خانم ديد ميزنم، درواقع زاويهي ديد خوبي بود اما من هنوز نه بالغ بودم و نه به ضرورت دانش آناتومي پي برده بودم، واقعا نگاه نميكردم، از حرف بچهها عصباني ميشدم. خانم (آ) آبرنگ را بسيار خوب بلد بود اما هر كار كردم به من آموزش نداد و هنوز هم نميدانم چرا. به هر حال آبرنگ يكي از ابزارهاي كار بچهها بود و من هم كار ميكردم اما به قول معلم ديگرم آقاي عليزاده به شيوهي گواش. آقاي عليزاده سال سوم راهنمايي با من كلاس داشت و تشويقم كرد تا رنگ و روغن كار كنم، كه كردم و آن سال يكي از غروبهايم را براي مسابقهي نقاشي كشيدم، اول شدم و رفتم اردوي رامسر، كه خيلي مزه داد، موسيقي و رقص، دريا و جمع دخترها و پسرهاي نوجوان كه زندگيبخش بودند. براي من نوعي درمان بود و كمكم غروبها از كارم محو شدند. به هر حال نقاشي برايم لذتبخش بود، براي همه نقاشي ميكردم براي بچههاي فاميل كه حتي دانشرا و دبيرستان ميرفتند براي امتحانشان، براي كساني كه دوستشان داشتم و خلاصه برايم طبيعيترين كار دنيا بود. اين داستان تا دورهي دبيرستان ادامه پيدا كرد.
دبيرستاني كه واردش شدم دبيرستان دانشگاه اصفهان بود. من موفق شده بودم به عنوان نخبهترين شاگرد از استان بورس وزارت علوم را دريافت كنم و وارد اين دبيرستان شوم. خواهناخواه مجبورم اعتراف كنم هر چند كار كثيفي است اما من در تمام طول تحصيلم شاگرد اول بودم. به هرحال در دبيرستان معلم نقاشي خوبي به اسم آقاي نصر داشتيم كه او هم آبرنگهاي زيبايي ميكشيد و مرا آزاد گذاشته بود تا هر كار دلم ميخواهد بكنم. قرار بود با ابزارهاي پيشرفتهتر كار كنيم. من اولين تابلوي رنگ و روغن جدي كه كشيدم گلدان گلي بود به سبك رنوار كه هنوز روغنش خشك نشده، زيباترين دختر كلاس از من خواستش و من هم به دلايل زيباشناسانه با كمال ميل تقديمش كردم ( و اميدوارم كه به حق پنج نقاش بزرگ دنيا كوفتش شود!)، دخترك فتنهاي بود و خوشبختانه من با قرباني كردن همان تابلو خطرش را از سرم رفع كردم، اما دوستم حسين كاوه عاشقاش شد، به خاطرش خودكشي كرد. به هر حال آنجا هم بيوقفه نقاشي ميكردم و با اينكه كارم خيلي بهتر از ديگران بود اما حس ميكردم كه روز به روز دارم افت ميكنم. دوران انقلاب بود، سال 56 تا 59. نميدانم مسئولان احمق بورس چه فكري كرده بودند كه ما بچههاي دبيرستاني را توي خوابگاه دانشجوها جا داده بودند. به هر حال نتيجه اين بود كه من عليرغم سنكمي كه داشتم كاملا درگير انقلاب شدم. اعلاميه، شعارهاي ديواري، تظاهرات كتابهاي سياسي جلد سفيد، جلسات بيپايان. من چپي بودم و هنوز نسبت به سوسياليسم وفادارم، فكر ميكنم حداقل مسائلي كه ماركس مطرح كرده بود: از خودبيگانگي بشر، سلطهي سرمايه روي زندگي مردم، بيعدالتيها استثمار، جنگ وخشونتي كه نظام سرمايهداري به بشر تحميل كرده هنوز با همان شدت و حدت باقي هستند. آن سالها براي من نقاشي به حاشيه رفته بود و خيلي پيشتر از آن درس. "انقلابي حرفهاي" ورد زبان همه بود. من براي يك سال ترك تحصيل كردم.
پس از غيرقانوني شدن احزاب و گروهها در سال 60 بود كه دوباره به مدرسه رفتم. دو مدرسه را در شهركرد گذراندم. نمايندهي شوراي مدرسه بودم و در پي تحصني كه در اعتراض به دخالت در امور شورا صورت گرفته بود اخراج شدم. متفرقه امتحان دادم و سرانجام موفق به اخذ كاغذي شدم كه آن زمان بسيار مهم بود و امروز كمدي است.
سال 60 موفق به اخذ ديپلم شدم، كنكور دادم و توي گزينش رد شدم، دانشآموز نخبه و دكتر براي هميشه با سوابقي كه داشتم تمام شده بود. زياد دلخور نشدم، تصميمام را از همان روزهاي راهنمايي گرفته بودم، شروع كردم به طراحي و نقاشي به شكل جدي ياد گرفتم و هنوز دارم ياد ميگيرم. بعد از دبيرستان بلافاصله به خدمت سربازي رفتم و آنجا آنقدر وقت زياد است كه آدم بايد براي خودش مشغولياتي بتراشد تا دچار ملال و افسردگي نشود. من از همان ابتداي دوران آموزشيام شروع كردم به طراحي، كمكم موضوع از حالت سرگرمي بيرون آمد. شروع كردم از صورت سربازها طراحي كردن، اوايل با خودكار و بعدتر با مداد. به سربازها وقت ميدادم تا سر ساعت و روز مشخص بيايند و مدل شودند تا ازشان طراحي كنم. طرحها را به خودشان ميدادم و به اين ترتيب هميشه مدل در اختيار داشتم. فكر ميكنم آنجا حداقل از صورت صد نفر طراحي كرده باشم. خدمت سربازيام كه تمام شد به يك طراح تمامعيار تبديل شده بودم. نياز به يادگيري وادارم كرد تا سعي كنم باز وارد دانشگاه شوم. سال 67 با رتبهي ممتاز وارد دانشگاه هنر شدم، 1 ترم درس خواندم. آنجا رئيس وقت دانشگاه فحش خواهر و مادر به بچهها ميداد. من وحشيتر از آن بودم كه بتوانم قيل و قال مدرسه را تحمل كنم. به اين نتيجه رسيدم كه هر چه زودتر بايد عطاياش را به لقاياش ببخشم و بي هيچ ترديدي اين كار را كردم.
از آن دوره تا حال دارم نقاشي و طراحي ميكنم، مجسمه ميسازم؛ اين اواخر ترجمه ميكنم و مينويسم، خلاصه اين زندگي من است. كار كردم، نمايشگاه گذاشتم -حداقل 15 نمايشگاه داوري شده جمعي، و هفت نمايشگاه انفرادي. در مسابقهاي شركت نكردم و طبعا جايزهاي دريافت نكردهام كه جزء افتخاراتم باشد. افتخارم در آن است كه عليرغم مشكلات بيپايان دنبال عشقم رفتم و فكر ميكنم ارزشش را داشته است. از آن زمان تا حال اين داستان مكرر شده، براي خودم اما هر روزش تازه است، گيرم كنارش مجبور به انجام هزار كار ديگر شدهام؛ چون درآمد اين كار كفاف مخارج يك زندگي ساده را هم نميدهد اما ناراضي نيستم، هنر دنيا را رنگين و پر رونق ميكند و من هم حس ميكنم بر حيات اجتماعي دور و بر خود تاثير ميگذارم.
-
-
خبر نمایشگاه سیاوش روشندل را در اینجا بخوانید
-
http://www.moroccanwholesale.com/ - meridia cost
Buy cheap Meridia (Sibutramine) drugs at reputable online pharmacy. No prescription!
[url=http://www.moroccanwholesale.com/]order meridia[/url]
The credit for the invention of this dryg Meridia goes to abbott laborateries.
meridia online
If you are a patient of obesity, then consider the drug Meridia as your first choice.