سه‌شنبه
با سرعت 120 کیلومتر از کنار مرگ
داستانی از الناز انصاری

مرگ داشت نفس می کشید در اتاق . تنها کسی بود که برای نفس کشیدن به کپسول اکسیژن نیاز نداشت.
مرگ تنها موجودیت زنده اتاقی بود که همه داشتند در آن جان می دادند.
داشتم تنی را می دیدم که خوب می شناختم اش. پاهایش بیرون بود و باقی تن اش همه پلاستیک بود.تن اش مثل نقشه شهری بود که از هر طرف یک خیابان روشن باشد. خیابان های تن آشنا یکی چرک و خون ریه اش را می ریخت توی سطل. یکی هوا می فرستاد توی ریه اش. یکی سرش را در شرمگاه او فرو برده بود و انتهایش پاکتی بود از مایع زرد شاش پر. یک خیابان رفته بود توی دماغ اش. یک خیابان از آسمان بالای سرش .... نه دو خیابان، یکی سرخ و آن یکی بی رنگ فرو رفته بود توی رگ های دست اش.....
تن آشنای من مرده بود. من یقین داشتم که مرده. مثل همه کسانی که روی تخت ها دراز به دراز مرده بودند و آدم ها و دستگاه ها خودشان را جر می دادند که زنده بمانند.
مرگ سایه اش را توی اتاق سبز و سفید می چرخاند. مرگ چقدر شاد بود در آن اتاق. بشکن می زد و قر می داد. و مادر بزرگ مرده بود. همه می دانستند که زنده نخواهد شد.
... و مرگ سایه اش را کشیده بود طول جاده. جاده گر گرفته بود از آفتاب و هی چشم ام دنبال آن آب خیالی می گشت که هی عقب می رفت. کلاس سوم به ما گفتند اسم آن سراب است و من وقتی فهمیدم این را فکر کردم چقدر عاقل شده ام.
و مرگ سایه ی 300 کیلومتری اش را یله داده بود طول جاده. مثل مردی که فوتبال تماشا می کند با دستی زیر سر گذاشته.
مرگ توی جاده بود و هی خودش را به رخ می کشید.
کلاغ سیاه دمر افتاده بود وسط اتوبان و زل زده توی چشم های من که با سرعت 120 کیلومتر از کنارش می گذشتم. زل زده بود توی چشم های من و ول کن نبود. او نماینده تام الختیار مرگ بود در جاده.
مرگ چرت اش برده بود از گرما.
کلاغ نگاه اش را کند بالاخره. لعنتی! این چشم های لعنتی من بود که رد نگاه آن سیاه نفرین شده را گرفت. فکر کردم آن کلاغ ابلهه مرده می خواهد رد سراب را بگیرد که رفتم دنبال نگاه اش. احمق شدم. نگاه او گیر کرد روی سگ مرده وسط جاده و گم شد.
سگ چشم های مرده اش را باز کرد توی تخم چشم من.
120 کیلومتر بس بود برای اینکه نبینم اش. اما او قفل زده بود نگاه ام را.
سگ پشت سرم مرده بود. سگ داشت زوزه می کشید. زن اش نگران شده بود. توله هایش برای تشیع جنازه می آمدند. همسایه ها به توله های یتیم نگاه می کردند و فاتحه می خواندند. هی تن سگ می رفت زیر چرخ ماشین های 120 کیلومتر در ساعت.
سگ توی مرده شورخانه بود. و چشم نداشت. مرده شور دنبال چشم های سگ می گشت مبادا بی غسل میت سگی برود خانه خدا. سگ چشم هایش را کرده بود توی سر من.
لعنت بر من، چرا این ظهر نفرین شده نخوابیدم.
سگ داشت توی سرم نگاه می کرد. چشم اش می خندید. مغز من دیوانه بود و او را می خنداند. سگ زوزه کشید. سگ به گریه افتاد. مغز من پر بود از تخت خالی سبز رنگی که یک شب دیگر پدر روی آن نبود و بوی کافور عذاب می داد مشام چشم های سگ را.
سگ توی چشم های من فین کرد و نگاه کرد و گفت ماشین سواری کیف دارد.
سگ داشت از توی چشم های من آسمان را می دید. سگ دل اش دق کرد از دست عینک آفتابی ام. زد بالا.
پروانه ها را که می شناسی. خیلی بی حیا و بی شرم شده اند این دوره زمانه. داشتند برای خودشان عشقبازی می کردند، آن هم وسط جاده ای که توی عوارضی هایش" الله" وسط پرچم هایش نعره می کشد.
توی هم بودند پروانه ها. تازه یکی شده بودند که هوس کردند بروند وسط جاده و جار بزنند:" هی... ما خراب هم شدیم، یکی شدیم..."
تن هایشان داغ شده بود پروانه های تن در هم نارنجی.
سگ داشت پرده میان شست و اشاره دست اش را هی گاز می گرفت و هی استغفرالله می گفت. سگ دست اش را از چشم های من برد توی کیف ام دنبال پول خرد که کفاره گناه پروانه ها را بدهد.
پروانه ها داشتند می سوختند در هم. داشتند یکی شدن شان را تمام می کردند. نفس هایشان را تند کرده بودند. داشتند به جیغ کوتاه آخر می رسیدند که سگ ا... اکبر گفت ... گفت و پروانه زن پخ شد روی شیشه . سرش ماسید روی شیشه.
مرگ هنوز لم داده بود و هی چشمک می زد. مثل مرد هرزه ای شده بود حالا که چشم اش را توی تلوزیون دنبال کفل کسی می راند. چیزی ته معده ام جوشید بالا. می خواستم عق بزنم توی چشم های سگ.
پروانه مرده بود . سر نداشت و انتهای تن کرمی شکل اش هنوز جای خالی یکی شدن باز مانده بود. یک لنگه بال نارنجی گیر کرده بود پشت برف پاکن . یک لنگه بال نارنجی مرده تمام راه را پر پر می زد با باد.
سگ رفته بود و حالا بال پروانه تپ تپ تپ رفته بود توی گوش ام و داشت ماسیدن خودش را فکر می کرد و برای نطفه خودش اشک می ریخت و توی مغزم دست های تازه شکل گرفته کودک سقط شده ام را نوازش می کرد. از میان خون و آب کودک ام را دید روی سرامیک های سفید توالت. من درد می کشیدم و کودک ام همان موجود سفید و شفافی بود که از میان خون باید در مستراح به دنیا می آمد تا مرده باشد که من مادر نباشم.
پروانه داشت ماسیدن خودش را با استفراغ اجباری من در بیمارستان مقایسه می کرد. من گیج بودم و یکی هی می گفت:" بالا بیار. بخور. قورت بده. بالا بیار" و من هی از آن آب گند می خوردم و عق می زدم برای دو مشت قرص بی مصرف و هی پلیس دوروبرم می چرخید می گفت:" شکایتی نداری.... چرا خودکشی کردی؟.... کسی .وادارات کرد؟.... شکایت کن....نامادری داری؟...."
جاده تمام شد. کابوس. سراب. مرگ انگشت شست پای اش را روی غبار آخر جاده کشید. می گفت هوای آلوده ی تهران برای ریه هایش ضرر دارد.
کابوس تمام شد. باد کولر سگ، سراب، پروانه، کلاغ و مادربزرگ را خنک کرد. آب خنک حلق ترش شده از استفراغم را می شست.
تلفن انگار گیر کرده بود توی جاده. ول نمی کرد. صدایم را دوباره فرستادم توی سیم هایی که از همان جاده می گذشت.... خبر آمد
نگفتم!
مادربزرگ مرده بود.
-
-
-
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
salam
1 zan wa in hame sag ?

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!