جمعه

من کسی را نکشته‌ام، لطفاًًً مرا بکشید!
نوشته‌: فتح‌اله نیازی


شخصیت‌های نمایش:

آقای ژان
هی
های


صحنه تاریک است، نور صحنه می‌‌آید. مردی که موهایش را کاملاً تراشیده، زیر نور نمایان می‌‌شود، نور می‌‌رود، نور دیگری روشن می‌‌شود. یک توده سیاه بزرگ روی چهارپایه‌ای بلند که بی‌‌شباهت به یک مرد چاق سیاه‌پوش با کلاهی عجیب نیست، پشت به تماشاچیان نشسته است. صدای سه ضربه محکم چکش می‌آید.

صدا: دادگاه به شدت هر چه تمام‌تر رسمی است، پس به شدت هر چه تمام‌تر قیام کنید. (تماشاچی‌ها قیام می‌کنند) بنا بر رأی دادگاه و تشخیص هیأت منصفه، متهم: جناب آقای ژان به اتهام زاییدن دو عدد کلفت بی‌گناه و کشتن بی‌رحمانه کلفتی به نام هی در یکی از نمایشنامه‌هایش با عنوان "کلفت‌ها را خودم زائیده‌ام" تا چند ثانیه دیگر گناهکار اعلام شده و به اعدام با گیوتین محکوم می‌شود. رأی تجدیدنظر دادگاه در این خصوص اعلام می‌دارد: چنانچه آقای ژان بتواند یک بار دیگر این کلفت‌ها را در نمایش خود به دنیا بیاورد و هی بی‌گناه را از مرگ ناخواسته‌اش نجات دهد، دادگاه با نیم درجه تخفیف، وی را به حبس ابد محکوم می‌کند. رأی دادگاه قطعی و لازم‌الاجراست. متهم، حرفی برای گفتن ندارید؟ آقای ژان!؟ آقا... آقا... آقا... (هیچ صدایی نمی‌‌آید) دادگاه تنفس اعلام می‌کند.

نور صحنه می‌آید. هی و های، دو کلفت خانه در حال تمیز کردن زمین هستند، آقای ژان در حال برانداز کردن خود می‌باشد. انگار با خودش حرف می‌زند.

آقای ژان: اوه، مراقب باش! نزدیک بود همه‌چیز رو خراب کنی. واقعاً خیال کردی می‌تونم به راحتی همه‌چیز رو فراموش کنم؟ فراموش کن... نه! خواهش می‌کنم، این جمله رو دیگه تکرار نکن... خیال کردی واقعیت‌ها رو می‌تونم تو یه سوراخ قایم کنم... تنم، تنم رو نگاه‌کن، خدایا تنم چرا اینطوری شده؟ منو کجا آوردی کثافت؟ کجا رفتی؟ چیزهایی که دنبالش می‌گشتی اینجاست. توی کله من جمع شده... با سرم چی کار کنم؟ باورکن، باورکن سرم درد می‌کنه... سرم پر شده... سرم داره می‌ترکه، سرم مال خودم نیست... برگرد... ژان کی بود؟... ژان کیه که من دارم صداش می‌کنم؟... خفه‌شو! نمی‌‌دونم، نمی‌دونم... برو گورت رو گم کن! دست از سرم بردار... (به سطل آب برخورد می‌کند، می‌ترسد) تو دیگه کی هستی؟ (به سطل نزدیک می‌شود و داخل آن را نگاه می‌کند) سلام... صدای منو می‌شنوی؟ چرا روت رو بر می‌گردونی؟ بزار نیگات کنم... تو کی هستی؟ چه قدر موهات قشنگه!... چه قدر کمرت باریکه! چه قدر... چه قدر نرمی! چه قدر... چه قدر بوت آشناست... تو کی هستی؟... می‌شه؟... می‌شه؟... (سطل را به یکباره رها می‌کند و به عقب می‌رود، با لکنت) ماما، ماما، ماما... ماما تویی؟ اینجا چی کار می‌کنی ماما؟! بزار ببوسمت ماما... (سرش را داخل سطل می‌کند، پس از چند لحظه با تنفر سرش را عقب می‌کشد) اَه... ماما... چه بوی خوبی می‌دی! بزار ببینم چته؟... تو ناراحتی ماما؟... دلت می‌خواد برات یه چیزی بگم تا بخندی؟... ها؟... ماما؟! یه روز یه یارو داشته توی حموم زنونه رو دید می‌زده... ماما گوش می‌دی؟ گوش نمی‌دی؟ چرا ساکتی؟ ماما... ماما... ماما... چرا صدات در نمی‌آد؟ خسته‌م کردی ماما... الان یه ساعته دارم عین گوساله ماما، ماما می‌کنم تو حتی دُمِت رو هم تکون ندادی... پاشو برو بیرون... از اینجا برو بیرون ماما... یکی این ماده گاو پیرو از اینجا ببره بیرون، پاشو گمشو، گمشو، گمشو! (در این لحظه چشمش به هی می‌افتد) گمشو! بیا اینجا عزیزم، بیا ببینمت عزیزم! (هی نزدیک می‌آید) نزدیکتر، نزدیکتر! خب، بسه، حالا برگرد! (برمی‌گردد) آفرین، آفرین، واقعاً آفرین، تو از ماما هم بهتری (به او نزدیک می‌شود، هی عقب می‌رود) اونا از من می‌پرسن چرا؟ باید چی جوابشون رو بدم؟
هی: نمی‌دونم...
آقای ژان: نمی‌دونی؟! معلومه که نمی‌دونی. بدو، بدو هی!
هی: آخه چرا؟ خواهش می‌کنم...
آقای ژان: خواهش می‌کنی؟ عجب کار مسخر‌ه‌ای... پس خواهش کن! صدای قورباغه‌ایت عین مسلسل فقط می‌گه: چ چ چ چ چ چ چ چرا...؟ چرا...؟ راستی چرا؟ شاید از بیکاری به سرم زده که توی این گه‌دونی کثیف، یه جورایی تو خیالاتم عشق‌بازی دو تا کلفت رو نیگاه کنم.
هی: خواهش می‌کنم، بس کنید!
آقای ژان: تو باید بدویی... بدو هی، وگرنه گیر می‌افتی.
هی: تو رو خدا... آقا خواهش می‌کنم...
آقای ژان: آقا؟!... چی گفتی؟‌... صبر کن ببینم. (می‌ایستد رو به های) تو... با توام... بگو قِ ببینم!
های: با من بودید؟!
آقای ژان: آره، بگو قِ...
های: خِ...
آقای ژان: قِ... بگو قِ...
های: قِ...
آقای ژان: تو هم بگو، هی!
هی: قِ.
آقای ژان: خوبه... حالا بگید قاطر...
هی و های: قاطر
آقای ژان: قاطر آقا مثل الاغ بود...
هی و های: قاطر آقا مثل الاغ بود...
آقای ژان: تکرار کنید!
هی و های: تکرار کنید!
آقای ژان: آقا... آقا... آقا... قاطر آقا... (آقای ژان خود را از جلوی دید آنها پنهان می‌کند)
هی و های: آقا
هی: آقا... قِ...
های: قاطر الاغ، مثل آقا بود...
هی: آقا... آقا... قا... قا... قا... قِ... قِ... قِ... قِ... قِ...
های: (هی، آقای ژان را نمی‌بیند، مات و مبهوت می‌ماند) ساکت شو، هی!
هی: قِ... ساکت شو، هی... قِ... قِ... قِ...
های: خفه‌شو (فریاد می‌زند، هی، شوکه می‌شود، سکوت)
هی: چَشم آقا... (های را می‌بیند) های تویی؟... خواهر عزیزم... (به سمت های می‌آید) خیلی وقته که ندیدمت، مگه نه؟ دلم برات تنگ شده بود، باورکن... بزار بغلت کنم....
های: به من دست نزن هی.
هی: دست نزنم؟ چرا؟ تو که قلقلکی نبودی... یادت رفته؟
های: ساکت شو!
هی: خوشحال نیستی؟
های: برای چی خوشحال باشم؟
هی: برای ما و لباس‌های قشنگی که تنمونه... نیگا کن! من کمرم باریکه.
های: بس کن هی، شروع نکن!
هی: بدنم رو نیگا کن!
های: گفتم بس کن!
هی: پاهامو... پاهام، پاهام... شلوارم (متوجه چیزی می‌شود) شلوارم رو بده های، اون شلواری که پات کردی مالِ منه.
های: منظورت چیه؟
هی: منظورم چیه؟! منظورم اینه که توئه عوضی دوباره شلوار منو پوشیدی.
های: حتماً اشتباه شده... آخه، آخه توی اون تاریکی...
هی: این دفعه‌ اولت نیست های... یالا شلوارم رو بده! (یقه او را می‌گیرد)
های: ولم‌کن، توئه لعنتی همیشه خودت شروع می‌کنی و آخرش هم کار رو به دعوا می‌کشی.
هی: عجب،‌‌ پس من اول شروع می‌کنم، ها؟!
های: ول کن هی... ( آقای ژان در حال تکرار جملات وارد صحنه می‌شود)
آقای ژان: آقا... قِ... قِ... قاطر... قاطر آقا... آقا. (سکوت) اوق، آقا... قُب، شقا دارید چی قار می‌قُنید؟! شُقا به قای اینقه حرفِ‌ قِ رو تقرار قُنید داقید دعقوا می‌قُنید؟! مَن قه قُما دستوق می‌قَم قِه قِگید: قِ... (های و هی ساکت) قِگید قِ‌.
های و هی: قِگید قِ.
آقای ژان: آفرین.
های و هی: آفرین.
آقای ژان: (می‌خندد. های و هی هم می‌خندند) ساکت... شما دو تا کلفت دست ‌و‌ پا‌ چلفتی رو نمی‌شه تنها گذاشت؟ شما چی کار داشتید می‌کردید؟... آها، شما داشتید شلوار رو از پای هم دیگه در می‌آوردید.
هی: آخه اون شلوار منو اشتباهی...
آقای ژان: ساکت شو! بوی گند همه‌جا رو برداشته، اونوقت شما... (هی و های مات و مبهوت مانده‌اند) باز هم که بیکار ایستادید منو نیگا می‌کنید. یالا اینجا رو تمیز کنید... یالا!
هی: چشم آقا.
آقای ژان: های، کفشام گلی شده، کفشام رو تمیز کن!
های: بله آقا.
آقای ژان: هی، جای پای منو هم تمیز کن!
هی: بله آقا.
آقای ژان: (آقای ژان رو به هی) خوب تمیزشون کن! نباید جای پایی باقی بمونه.
هی: البته، من تو این کار استادم، من همیشه تمیز می‌کنم تا ردی باقی نمونه. اگر ردی باقی بمونه، اون وقته که... (هی به یکباره می‌خندد. لحنش عوض می‌شود) پولدارها رو من می‌شناسم. اونا فقط بلدن بوق بزنن... بوق... بوق. بیا بالا... بالا کجاست آقا؟
آقای ژان: ها؟ بالا؟ آها... بالا یـه جاییه که می‌رن اون‌جا، یعنی یه جای خوب، یه جایـی که پله داره و ازش می‌رن بالا... (آقای ژان همچنان با تکرار اعداد در تاریکی گم می‌شود)
هی: آره، ژان بالا که من و های هم می‌خوابیم جای... ‌
های: (های حرفش را قطع می‌کند) بس کن هی، کارت رو بکن!
هی: (دست از تمیز کردن زمین برمی‌دارد) کار من؟ کار من چی بود؟ (مکث) کاری نداریم.
های: نمی‌دونم، باشه، اما ایندفعه نوبت منه.
هی: باشه نوبت منه... قبول.
های: نوبت منه... نگاه‌کن ببین کسی نیاد! (آنها آقای ژان را فراموش کرده‌اند)
هی: خانوم چی میل دارن براشون بیارم؟
های: هر چی که باشه،‌‌ واقعاً تشنه‌ام، کلفت عزیزم، می‌دونی، من هم تشنه‌ام و هم تنهام.
هی: خانوم، کی گفته شما تنهائید. ما کنار شما هستیم... چی دلتون می‌خواد؟
های: نمی‌دونم، واقعیتش نمی‌دونم، یعنی اسمش یادم نیست. آها... آب. (هی سطل آب را پیش های می‌برد. های سطل را می‌گیرد، درون سطل را نگاه کرده و بو می‌کند) توی این لیوان آب، چی ریختی عزیزم؟
هی: آب، یکم هم مایع کف‌شوئی.
های: مایع کف‌شوئی؟! این چه جور قرصیه؟
هی: قرص؟ قرص؟ قرص... ق... ق... ق داره... اون سطل رو بگذارید کنار!
های: نه میل ندارم. هی، عزیزم، آقا؟ آقا کجاست؟ (هی و های می‌ترسند،آقای ژان می‌خندد)
آقای ژان: آقا اینجاست.
هی: (پشت سرهم جمله‌ها را می‌گوید) سلام آقا، حالتون خوبه، هوا این‌روزا گرمه، حتماً خسته‌اید. دلتون می‌خواد براتون آب بیارم، آقا؟ دوست دارید براتون دوباره آب بیارم؟
های: نوشیدنی دیگه‌ای چطور؟ مثل... مثل آب، باورکنید ما اینجا صد جور آب داریم. آب شیر، آب آشپزخونه، آب شیر توالت، آب شیروونی، آبِ... آبِ... آها آب سطل... (ژان سطل را می‌گیرد و درون آن را نگاه می‌کند)
آقای ژان: بهتره به جای این حرفا کارتون رو بکنید، حالیتون شد!؟
هی: (سطل را از آقای ژان می‌گیرد و به زمین می‌گذارد) واقعیتش، ما داشتیم زمین رو تمیز می‌کردیم، که یه‌دفعه... یه‌دفعه... یه‌دفعه چی شد های؟
های: نمی‌دونم، آها! یه دفعه... یه دفعه خوابمون برد.
آقای ژان: مسخره‌بازی بسه دیگه. بهتره بگید یادمون رفت.
های: یادمون رفت.
آقای ژان: چی یادتون رفت؟!
های: نمی‌دونم، همون چیز رو دیگه... چیزو... اینکه... اینکه...
هی: اینکه بگیم قِ.
های: نه این که بگیم آقا! (هی و های با هم درگیر می‌شوند)
آقای ژان: آه، خدایا نجات بندگانت رو به دست چه کسی سپردی؟ (رو به های) اوه خدایا، بس کن! این‌قدر به من نگو آقا...
هی و های: آقا.
آقای ژان: (با نیشخند) آقا؟ کدوم آقا؟
هی: من می‌دونم کدوم آقا.
های: کدوم آقا؟
هی: همون آقا که مثل قاطر بود.
های: نه احمق، اون آقا شبیه الاغ بود.
آقای ژان: (آقای ژان فریاد می‌زند) ساکت باشید! شما احمق‌ها حتی نمی‌دونید آقاتون شبیه چه حیوونیه یا اصلاً آقا چه حیوونیه؟
هی: اما شما گفتید اون قاطره.
آقای ژان: من به گور بابام خندیدم. (آقای ژان رو به هی و های) به نظرتون من شبیه حیوونی هستم؟
هی: (هی و های نزدیک آقای ژان می‌شوند) بزار ببینم،‌‌ اوه خدایا! باورکنید تا حالا ندیده بودم. گوشهاتون شبیه... شبیه... (مکث) می‌دونید من موش زیاد دیدم، گوشهای شما شبیه موشه، فقط یه کمی بزرگتره.
های: پاهاتون مثل پاهای شترمرغ پیره.
هی: گردنتون عین گردن کرگدنه... لباتون مثل لبای شتره!
های: اوه، خدای من! چه دماغ خوشگلی، درست مثل دماغ یه بچه‌میمونه.
هی: در کل شبیه ملخ و سگ‌آبی هم می‌تونید باشید.
های: چی داری می‌گی هی؟ اون کجاش شبیه یه ملخه، واقعاً شبیه یه... یه... یه... اَه، به این خرهای دو رنگ چی می‌گن؟
هی: کدوم خرها؟
های: همین‌ها که راه راه سیاه و سفیدن دیگه؟
هی: گور‌خر. (می‌خندد)
های: آره شبیه گور‌خر ید...
آقای ژان: پس طبق مطالعات شما من یه گورخرم. اونوقت اون آقای قاطر کجاست؟ (فریاد می‌زند)‌ کجاست؟ (هی و های می‌ترسند)
های: باورکنید دست من نیست، من اصلاً اونو می‌خوام چی کار؟!... به دردم نمی‌خوره، نه اینکه فکر کنید چون به دردم نمی‌خوره انداختمش بیرون. نه، نمی‌دونم... حتماً یه جایی همین جاهاست... شاید هم وقتی در باز بوده، رفته... شاید هم... واقعیتش من اصلاً‌ اونو ندیدم.
آقای ژان: اینجا نیست، پس کجاست؟! (با حالت تضرع و زاری) باورکنید بدون آقا نمی‌تونیم زندگی کنیم. بدون آقا همه‌چیز تموم می‌شه. خدایا اونو از این بیچاره‌ها نگیر (به هی و های اشاره می‌کند، مکث) نباید زیاد دور شده باشه! هر جا رفته باشه پیداش می‌کنم. تمام شهر رو می‌گردم حتی اگه سنگ هم شده باشه (رو به هی و های) همه‌جا رو تمیز کنید... تمیز تمیز... اونقدر تمیز که برقش چشم آدمو کور کنه. خودتون رو هم یه جوری بزک کنید... یه فکری هم به حال این بوی گند بکنید. آقا حتماً برمی‌گرده، مطمئن باشید... من آقا رو پیدا می‌کنم. (آقای ژان از صحنه خارج می‌شود)
های: (هی و های بهت‌زده به یکدیگر نگاه می‌کنند) مگه نشنیدی چی گفت هی!... یالا، باید همه‌جا رو تمیز کنیم.
هی: آقا... آقا... (های در حالی که مشغول پاک کردن زمین است)
های: اون یه گورخر بیشتر نیست.
هی: درست صحبت کن های... اون یه... یه، یه، یه... به نظرت چه شکلیه های؟
های: نمی‌دونم، شاید یه اسب‌آبی یا شبیه کلم‌پیچه. (می‌خندد)
هی: این بی‌احترامیت یادت باشه. آقا که بیاد بهش می‌گم... می‌گم که بهش گفتی کلم!
های: (های نگران می‌شود) نه منظور بدی نداشتم، فقط... فقط می‌خواستم بگم چه قدر خوب می‌شد اگه آقا موهاش پر پیچ‌وخم باشه، مثل کلم.
هی: و لباساش سیاه باشه، مثل... مثل... ته قابلمه.
های: و صورتش گرد باشه، مثل کنسرو لوبیا.
هی: و قدش بلند باشه، مثل دسته‌جارو.
های: و صداش گرم باشه، مثل آشپزخونه.
هی: اوه، آقای خوب و نازنین، (رو به های) چشماش رو نیگا کن چه قدر تمیزه! چشماتون رو با چی شستید آقا؟ (هی روبروی های ایستاده و در چشمهایش نگاه می‌کند)
هی: حتماً دادین خشک‌شوئی. (متوجه لبهای های می‌شود. دستش را روی لبهای های می‌کشد) آقا... لباتون، لباتون آدمو یاد خرمالو می‌ندازه. باورکنید شما یک انسان کامل هستید... از کلم و قابلمه و خرمالو و پیاز بگیر تا ماهی‌تابه و دسته‌جارو... شما یه آشپزخونه کاملید. بگذارید ببوسمتون...
های: چی کار داری می‌کنی احمق؟ برو گمشو کنار، هی.
های: (فریاد می‌زند) تو یه احمق به تمام معنائی هی، یه احمق کثافت که فقط بلده ببوسه، همین. تو حتی بلد نیستی زمین رو تمیز کنی... آقا... آقا... آقا... الکی هر روز خودت رو بزک می‌کردی و لُپات رو قرمز می‌کردی، اونم با چی! هِه، با رب گوجه‌فرنگی، تا شاید یه نگاهی بهت بکنه. اما اون حتی محل سگ هم بهت نمی‌زاره. حالا داری نقشه می‌کشی؟... از الان رفتی تو فکر اینکه (مکث) آره دیگه، آقا حتماً میاد توی اون اطاق بوگندو روی او تخت که موش توش بچه کرده... (یقه هی را می‌گیرد) از آقا چی می‌خوای هی؟ از آقا کلم می‌خوای یا خرمالو؟ ها؟ از آقا چی می‌خوای؟ حالم دیگه داره ازت به هم می‌خوره، تو حتی نمی‌تونی به آقا نزدیک بشی. تو حق نداری، می‌فهمی هی. می‌فهمی یا نه. اون مال منم هست.
هی: (هی ترسیده) باشه، باشه... یعنی مال ماست... باشه، داد نزن های، نصفش می‌کنیم، نصفش مالِ تو و نصفش مال من... اینطوری عدالت برقرار می‌شه.
های: نه، نمی‌شه.
هی: چرا نمی‌شه؟ دیدی دروغ می‌گی. اینها نقشه است. تو خیالات می‌خوای صاحب همش بشی، اما مطمئن باش نمی‌تونی... یعنی اینکه نمی‌ذارم، با اون قد دو وجبیت.
های: تو بهتره اون دهن کجت رو ببندی... آدم قدش کوتاه باشه بهتر از اینه که دهنش کج باشه. با دهن کج می‌خوای چی کار کنی؟ حتماً به جای خرمالو کلم رو گاز می‌گیری.
هی: وای خدای من! به این بیچاره رحم کن تا برای یک بار هم که شده دستش به خرمالو برسه. کوتوله بدبخت، (می‌خندد) تو دستت حتی به زانوهایش هم نمی‌رسه.
های: خفه‌شو! بعضی فکرا دیوونت کرده و حالیت نیست. پاهات از حالا شروع کرده به لرزیدن. حتی نمی‌تونی خودت رو نگه داری. دلت چی می‌خواد؟... اوه، خواهر عزیزم ویاره چه میوه‌ای رو کردن؟! آره خواهر عزیز من حامله هستن. خواهر عزیز من یه آقا حامله شدن، یه آقای کوچولو. (رو به هی) هی،‌ دوست داری آقاتون پسر باشه یا دختر؟!
هی: خفه‌شو!
های: خواهر عزیزم رو چه کسی آبستن کرده؟ هی عزیزم هر روز داره لباس‌های مخمل قرمز و کفشهای چرمی عق می‌زنه. اینا نشونه حاملگی خواهر عزیز منه.
هی: خفه‌شو!
های: آقای خیالی، بزرگ که بشه، اسمش رو چی می‌شه گذاشت؟
هی: خواهش می‌کنم های.
های: اوه، ژان اندازه یه فیل شده. شکمت رو داره پاره می‌کنه... حالت تهوع داری؟
هی: به خاطر خدا بس کن!
های: نگاه‌کن، نگاه‌کن، داره می‌ره، اون داره می‌ره. اون رفت، به همین سادگی... هی، اونیکه زائیدی، رفت (در این لحظه آقای ژان وارد صحنه می‌شود، های رو به هی) نه، مثل اینکه اومد... سلام آقا!
آقای ژان: (مکث) باورکنید من تمام خیابون‌ها رو گشتم. باورکنید من تمام شهر رو گشتم، اما دریغ از یک آقا... آقا نبود.
هی: آقا نبود؟! پس تکلیف ما چیه؟ من تخت‌خواب رو آماده کردم.
آقای ژان: وقتی که آقا نیست، به حرف قِ هم نیازی نیست، وقتی حرف قِ نباشه باید یه چیز دیگه‌ای باشه که به جای اون بذاریم تا جای خالیش رو پر کنه و اون چیزی نیست جز حرف زیبا و کمرباریک "خ"
هی: خِ؟!
آقای ژان: بله خِ... حالا بهتره به جای قِ بگید خِ.
هی: خِ.
های: خِ.
آقای ژان: خوبه.
هی: خوبه.
های: خوبه.
آقای ژان: اوه آره. خوبه، حتماً خوبه... آها، خر خوبه.
هی و های: خر خوبه.
آقای ژان: البته خرچنگش خوبه.
هی و های: البته خرچنگش خوبه.
آقای ژان: خر، چنگ دارد.
هی و های: خر، چنگ دارد.
آقای ژان: خرچنگ خانه دارد.
هی و های: خرچنگ خانه دارد.
آقای ژان: خانه خانوم دارد.
هی و های: خانه خانوم دارد.
هی: (هی و های می‌ترسند) خا... خا... خا... خارپشت، عین خرچنگ...
آقای ژان: بگید خانوم!
های: آقا که خانوم نمی‌شه!
آقای ژان: فقط بگو خانوم.
های: خانوم.
آقای ژان: به قصد آقا رفتیم، به خانم رسیدیم.
های: به قصد آقا رفتیم، به خانم رسیدیم.
آقای ژان: اشکال نداره، اگه ق نبود، خوب نبود، خانوم که هست... آه خانوم خوشگل من!... برای شما هم هست. خدا اونو برای ما فرستاده.
های: عجب خدای مهربونی، همیشه برامون یه خانوم می‌فرسته، حتی اگر نخوایم...
آقای ژان: راستی می‌دونید چه شکلیه؟!
هی: اینطور که شما می‌گید، احتمالاً شبیه یه میوه‌ای مثل هلوئه.
آقای ژان: (رو به های) بیا اینجا.
های: من؟!
آقای ژان: آره، تو... خانوم چه شکلین؟!
های: (های از آقای ژان فاصله می‌گیرد) نه... آقا.
آقای ژان: هی عزیزم، بیا اینجا.
هی: چشم، عزیزم!
آقای ژان: های خوب نیگا کن! (رو به هی) عزیزم، حالا سعی کن کمرت رو صاف کنی. راست وایستا هی. حالا سینه‌هات رو بده جلو روی پنجه‌های پات راه برو... خوبه... حالا گردنت باید یکم درازتر بشه و با عشوه سرت رو بچرخونی، اینطوری، به من نیگا نکن! تو نباید به من خیره بشی. باید ناز کنی. ناز کن، آفرین! خوبه... حالا هر وقت صدات کردم، آروم برگرد و ناز کن، راه برو... (هی راه می‌رود، آقای ژان هی را صدا می‌کند) خانوم... خانوم!
هی: چیه؟!
آقای ژان: چیه؟! یه خانوم می‌گه چیه؟ بگو جانم! بگو بله... اصلاً هیچی نگو... دوباره، خانوم! خانوم! (آقای ژان رو به های) خانوم این شکلیه... واقعاً زیباست، مگه نه؟!
های: آره، مخصوصاً این سیب‌زمینی خیلی شبیه یه خانوم شده.
آقای ژان: تو چی گفتی؟!
های: هیچی، فقط گفتم مثل سیبی که از وسط نصفش کرده باشی...
آقای ژان: خانوم... خانوم... (هی ساکت است) خانوم عزیز... اوه خانوم دارن ناز می‌کنن؟ (هی ساکت است) خانوم عزیز صدای من رو می‌شنون؟ خانوم... خانوم... (فریاد می‌زند) خانوم!
هی: جانم... چیزی گفتید؟! (هی به یکباره از نقش خانوم خارج می‌شود)
آقای ژان: خیلی خوشحالم از اینکه توی این شهر، آقای زیبایی، ببخشید، خانوم زیبایی مثل شما نصیب من شده... واقعاً مسرورم!
هی: واقعاً چی؟!
آقای ژان: عرض کردم واقعاً‌ مسرورم.
هی: یعنی چی؟
آقای ژان: یعنی اینکه خوشحالم.
هی: خوب بگو خوشحالم.
آقای ژان: بله واقعاً خوشحالم که...
هی: خب این رو که یک‌بار گفتید.
آقای ژان: می‌خواستم بگم، خوش اومدید، اینجا خونه شماست. از این به بعد می‌تونیم با هم زندگی کنیم... من... من... هستم دیگه، اهل... اهل ؟!... اهل ؟! اوه مهم نیست... و از آشنائی با شما بسیار خوشبختم و این هم اسمش هایه، بد نیست، غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزه، امیدوارم به کلفتی قبولش کنید.
های: (با عصبانیت) کلفتی؟ کلفتی کی؟ کلفتی این؟!... این؟!... کلفت ؟!...
آقای ژان: جسارت اونو ببخشید، منطور بدی نداشت.
هی: معلوم نیست شما اینجا چی کار دارین می‌کنید؟ واقعاً روزها که من نیستم، وقتتون صرف چه بازی مسخره‌ای می‌شه؟ حتماً لباس‌های منو می‌پوشید، من خودم خوب می‌دونم.
های: خانم چی میل دارن؟
هی: های، عزیزم، این کفش‌ها رو از پای من در بیار!
های: بله خانوم.
هی: تمام این روزها داره بیهوده می‌گذره و شما تنها عزیزان من هستید. تنهایی عذابم می‌ده... شما کلفت‌های من نیستید! من بیشتر از هر کسی شما رو دوست دارم . باورکنید با شما تنها نیستم، مگه نه؟
های: بله خانوم... نوشیدنی دلتون می‌خواد؟
هی: تو برای من نوشیدنی می‌آری، یعنی این که من تنها نیستم. شما خانواده‌های من هستید. تو های و تو... (به آقای ژان نگاهی می‌کند. متعجب، می‌ترسد.)تو... تو کی هستی؟ اینجا چی کار می‌کنی؟ چه اتفاقی اینجا افتاده؟! کی تو رو اینجا راه داده؟ (رو به هی) این کیه هی؟ چرا تو دو تا شدی هی، چرا اون جای تو ایستاده؟!... می‌دونستم تو یه کثافت خائنی و حالا هم یه لاشخور رو برداشتی آوردی اینجا که بقیه لاشه‌ت رو بخوره. پس معطل چی هستی؟! یالا مشغول شو! من چشمام کورن، جایی رو نمی‌‌بینن... مطمئن باش های... حالا می‌تونی لباسهای قشنگت رو از تنت در بیاری... زود باش عزیزم، این لاشخور گرسنه رو... (آقای ژان به خود می‌آید)
آقای ژان: من کی‌ام؟ کی‌ام؟... (با خودش) تو کی هستی؟ تو اینجا چی کار می‌کنی؟... (هی و های می‌خواهند حرف او را قطع کنند که یکدفعه صدای آقای ژان از بیرون می‌آید) نوشتن یک سری کلمات کار سختیه، شما فکر می‌کنید کلمه‌ها از کجا می‌آن؟ کلمه‌ها جمع می‌شن... فقط نگاه کردن کافیه، اینطوری جمله‌ها رو یکی‌یکی می‌نویسی. اما یه جوری‌ که معلوم نشه و برای این کار باید معلق باشی، تو هوا، تا تماشاگر‌ها نگاهت کنن و با نفهمیدنشون، اونقدر کلنجار برن که بگن: اَه... پس چی؟ چه اتفاقی می‌افته؟ واقعاً قراره چه اتفاقی بیافته؟... اینطوری آدم به صندلی می‌چسبه و نفسش در نمی‌یاد. اونوقت تو یه لحظه، همه‌چیز تموم می‌شه و با خیال راحت حجم قفسه سینه‌ش کم می‌شه و خیال می‌کنه همه‌چیز تموم شده، اما این اول ماجراست. برای اینکه بعدش دوباره باید یه جای کارو گره بزنی تا ادامه پیدا کنی. می‌فهمید؟... منتظر چه اتفاقی اینجا نشستی؟ برای اینکه همه‌چیز برملا بشه؟ برای چه اتفاقی؟ برای اینکه سعی کنی حدس بزنی آخرش چه اتفاقی قراره بیا‌فته؟... گفتن این حرف‌ها برای یک نویسنده حرف‌های خوبی نیست... تو... تو... آره خود تو، خیال می‌کنی نمایش تموم شده. از این بازی احمقانه خسته شدی، پس خیال می‌کنی همه‌چیز برملا شده و دیگه فایده‌ای نداره. اما اگر تو هم بودی این حرف‌ها جزو نقشه بازیهایت بود و تو تماشا می‌کنی و منتظری...
آقای ژان: (دوباره به خود می‌آید) های، این نوشیدنی که قرار بود برای خانوم بیاری چی شد؟
های: اوه بله، چشم آقا، الان می‌‌آرم... اما آقا باورکنید هر چی می‌گردم نیست. یعنی نمی‌دونم کجاست؟!
آقای ژان:‌ باز هم بگرد، یالا... خانوم... (هی حرفش را قطع می‌کند)
هی: تو... نه... شما من رو چی خطاب کردید؟ شما به من گفتید خانوم؟!
آقای ژان: برای اینکه شما خانوم خونه هستید، الان تقریباً خیلی‌وقته.
هی: خیلی‌وقته؟
های: نیست آقا...
هی: اوه، آقا... اون به کی می‌گه آقا؟
آقای ژان: خب، حتماً شوخی می‌کنی عزیزم.
هی: اون به تو می‌گه آقا؟
آقای ژان: خب، مگه غیر من کس دیگه‌ای هم اینجا... (هی حرفش را قطع می‌کند)
هی: کسی که اینجا حضور داشته باشه، آقا نیست. (هی می‌خندد) آقا... آقا... اسم خودت رو گذاشتی آقا؟ و من...
آقای ژان: و تو هم خانومی، باورکن! (هی می‌خندد)
هی: اما آقا باید شبیه... شبیه... (های وارد می‌شود)
های: باورکنید نیست... متأسفم آقا. اما نوشیدنی‌ای که سفارش داده بودید... (هی حرف‌ های را قطع می‌کند)
هی: تو هم به این لک‌‌لک می‌گی آقا؟
های: آره...
آقای ژان: ساکت شو... یعنی خفه‌شو های!
هی: صداش دراومد، شنیدی های؟ خیال می‌کردم فقط عزیزم بلده، اما نه، انگار... انگار... انگار... اَه... الان چی ‌باید بگم؟
های: بگو، انگار پارس هم می‌کنه!
هی: نه، انگار پارس هم می‌کنه.
آقای ژان: خفه می‌شی یا خفه‌ت کنم؟... از اون بالا بیا پایین هی! تو لیاقتت همون گه‌دونیه کثیف پر از موشه اون آشپزخونه‌ست. گفتم از اون بالا بیا پایین! (هی در حالی که بسیار خونسرد است)
هی: کدوم بالا؟ منظورت چیه؟ اینجا کجاش بالاست؟ اصلاً بالا کجاست، مگه تو پایینی که من بالام؟ اصلاً کی منو گذاشته این بالا؟ های برو از این طرف نگاه‌کن ببین من بالام؟
های: نه، فکر نمی‌کنم!!!
آقای ژان: آره، آره، آره، بهتر اینه که همون‌طوری که بودی، باقی بمونی. هزار سال باید هزار تا بشقاب و قاشق و چنگال کثافت رو زیر آب بشوری، اما دستای کثیفت کی تمیز می‌شن؟! هیچ‌وقت... بهتر اینه که توی اون گه‌دونی دنبال نوشیدنی‌ای بگردی که نیست.
هی: ...که نیست؟
های: نبود. باورکن هر چی گشتم نبود.
آقای ژان: عزیزم! عزیزم! باید اون دو تا چشم معصومت رو قاب گرفت. چشمای قشنگت دنبال چی دارن می‌گردن؟
های: دنبال یه نوشیدنی...
آقای ژان: (حرفش را قطع می‌کند) همین که چشمات بازن کافیه، بهتره اون دهنت رو ببندی. می‌دونی صدات مثل چی شده؟ مثل پتک، مثل گوله، مثل...
هی: اون حالش بده.
آقای ژان:‌ (فریاد می‌زند) تو هم صدات رو خفه کن.

سکوت. آقای ژان عصبی با لحنی آرام و تند و تند، هی و های ساکت. آقای ژان زیرلب با خودش تکرار می‌کند: تو... تو... تو... تو... تو... تو...

صدا: (دوباره صدای آقای ژان از بیرون می‌آید) آزار‌دهنده‌ست مگه نه؟ درد... درد... درد... درد اینجاست... درست زیر پوست پیشونی. چیزی که فراموش نشه، می‌شه آزار و خاطره اینجاست... و تمام دردها از همین‌جاست. باورکنید این یکی از روش‌های درمان بیماران روانیه. توی یه اطاق در‌بسته که صدا ازش رد نشه، یعنی یه جای ساکت و آروم... راحت دراز می‌کشی و چشمات رو می‌بندی... (چراغ‌ها خاموش می‌شود) وقتی خاطره‌ای می‌میره، باید خاطره‌ای جاش رو بگیره... حالا از وسط این سیاهی یک خط می‌کشی خاطره خوب رو می‌ذاری سمت راست و خاطره بد رو می‌ذاری سمت چپ، حالا شروع می‌شه، خاطره‌ای رو که دوست داری رو باید نگاه‌ کنی... با سمت راست شروع می‌کنیم و بعد سمت چپ، یعنی خاطره‌ای که دوست نداری رو نگاه می‌کنی. چشمات باید تمام مدت بسته باشه... مدام این کار رو تکرار می‌کنی. حالا خاطره بد رو کوچیک کن تا خاطره خوب جاش رو بگیره. زود باش! چشمات باز نشه... ادامه بده... خاطره بد رو بنداز دور! سعی کن خاطره‌ خوب جاش رو بگیره! برای همیشه... و این خاطره بد برای همیشه بمیره، یالا... یالا...
آقای ژان: زود باش، اون لعنتی کثافت رو که عین کنه چسبیده به مغزت بکن...

نور می‌‌‌آید. هی و های چشم‌‌بسته در حال چنگ زدن به سر خود می‌باشند.

هی: دارم سعی می‌کنم.
های: می‌بینمش...
آقای ژان:‌ بندازش دور.
های: نمی‌تونم...
آقای ژان: اما تمام دردهات... تقصیر اون لعنتی کثیفه.
هی: نمی‌تونم... باورکنید دارم تمام تلاشم رو می‌کنم.
هی: نمی‌شه. اون نمی‌ره.
آقای ژان: زود باشید، اونو بکشید!
هی: اما اون... چهره‌اش برام آشناست.
هی: من می‌ترسم.
آقای ژان: تاریکش کن. سیاهش کن. خفه‌ش کن...
های: (متعجب) اون شبیه یه زنه. دورغ نمی‌گم.
هی: می‌بینمش. اون شبیه منه. حتی رنگ لباسش.
آقای ژان: اون باید یه مرد باشه... حتماً اشتباه می‌کنی.
هی: یه زن شبیه منه...
های: یه... خدایا، اون باید آقا می‌بود... اما...
هی: (فریاد می‌کشد، نفسش بند می‌آید. چشم‌هایش را باز می‌کند) نه... نه... من دارم می‌میرم. کجا رفتی هی؟ تنم... تنم... تن من کجاست؟
های: اینجاست. من هستم. پس هنوز نمردم... به من دست بزن هی.
هی: این توئی های... من اشتباه نمی‌کنم؟
های: من... من... من زنده‌ام؟
هی: اون خاطره بد... کی بود؟
های: خاطره بد... (هی و های هم‌چنان گیج به حرف زدن ادامه می‌دهند)
آقای ژان: (فریاد می‌کشد) کثافت! چرا گورت رو گم نکردی؟ چرا نتونستی از اینجا بری؟ تو چی از جون من می‌خوای؟ تو کی هستی ؟ این کارا اشتباه بود... اما... چه اتفاقی؟ چه اتفاقی قراره بیافته... (به سمت هی و های می‌رود) ژان کجاست؟ کجاست؟ (هی و های بی‌توجه در حال گفتن همان جملات بی‌معنی) با شمام!! اینجا همه‌جاش تنگه. تنگ‌تر از همیشه... منو از اینجا ببرین بیرون! هی، با شمام، خواهش می‌کنم ژانو ببرید بیرون! ژان هنوز یه بچه معصومه. پس چرا هیچ‌کاری نمی‌کنین؟... شما دارین چی به‌ هم‌دیگه می‌گید؟ درباره چی؟ درباره ژان؟... شما کی هستین؟ برای چی ژان بیچاره رو اذیت می‌کنید. باورکنید ژان پیره، خیلی پیر. اصلاً شما رو کی آورده اینجا؟ از اینجا برید بیرون... (لحن آقای ژان عوض می‌شود) شما شبیه کلفتید. شبیه دو تا کلفت احمق آقای... (دوباره عصبانی می‌شود) گفتم کی شما رو آورده اینجا؟ (لحنش آرام می‌شود) یالا این آشغال‌ها رو از اینجا ببر بیرون! تو کجایی؟ کجایی؟ (درون سطل را نگاه می‌کند)... تو اینجایی؟! تو خونه ماما؟ ماما نگاه‌کن! ژان کوچولوت برگشته خونه. حوصلت سر رفته ماما؟ دلت می‌خواد برات یه چیزی تعریف کنم که بخندی... ماما گوش نمی‌دی؟... چرا گوش نمی‌دی؟... خب یه چیزی بگو! دهنت رو باز کن و بگو که از بودن ژان متنفری... ماما... ژان حرومزاده رو تو آوردی و ژان هم این کلفت‌های حرومزاده رو آورده اینجا. اینجا شلوغ شده ماما، می‌فهمی؟ داره بهم فشار می‌یاد اما می‌دونم این فریاد به گوش هیچ‌کس نمی‌رسه. پس فریاد نمی‌کشم... این یه دیالوگه واقعیه ماما. گوش کن! دروغ تنها راهی بود که می‌شد نمایش رو تمومش کرد... ماما، وقتی راهی باقی نمونده و چاله دروغ پر شده، باید لیوان آب رو تا ته سر کشید، یه ضرب، تا زهرش این دادگاه علنی رو ساکت کنه. لیوانی که تو هم جزئش بودی، لیوان نقشه‌های پلید رو... (آقای ژان سرش در سطل می‌افتد، گوئی مرده)
های: (های دیوانه‌وار می‌خندد) نیگا کن، نیگا کن! الاغ خودش رو با قاطر آقا کشت. آقای قاطر، الاغ بود... دیدی چه احمقی سر‌دسته کلفت‌های دنیا شده.
هی: (هی بو می‌کشد، رو به های) خفه‌شو! توئه آشغال دوباره داری چرت و پرت می‌گی.
های: خفه‌شو، خ داره... خانوم، خفه‌شو داره... (می‌خندد)
هی‌: زود باش... تا آقا از خواب بیدار نشده یه نوشیدنی خنک براشون بیار!
های: (یکه می‌خورد) از چی حرف می‌زنی؟ دیگه تموم شد. همه‌چیز تموم شد. باید همه رو دوباره از اول شروع کنیم. پیش از اینکه دادگاه‌ها تصمیمات قطعی رو بگیرن، اشیاء دور و وَرمون، تکلیف آقا رو یه سره می‌کنن.
هی: تو یه شیئه کثیفی. یه شیئه پر از دروغ...
های: اما اون...
هی: یه شیئه پر از حسادت... از حسادت می‌خواستی ژان رو بکشی (دیوانه‌وار می‌خندد) اما اون لیوان رو گذاشت و رفت. اون نخوردش.
های: حتی یه قطره هم باقی نمونده.
هی: تو یه قاتلی.
های: قاتل قِ داره... چه کلمه‌ای... برای یه همچین روزی یه همچین کلمه‌ای لازمه.
هی: (سطل را به سینه های می‌کوبد) اون رفته... و خانوم بهت دستور می‌ده که لیوان نوشیدنی رو بیاری و تو لیوان زهر رو می‌یاری و جملات را یکی‌یکی تکرار می‌کنی... لیوان رو بیار!
های: لیوان؟ کدوم لیوان؟!
هی: نوشیدنی منو بیار، باید زودتر برم.
های: اما هیچ‌چیزی باقی نمونده، لیوان خالیه.
هی: خالیه؟ دروغ می‌گی!!
های: نه، تمومِ...
هی: دروغ می‌گی! تو، توی جیبات قایمش کردی تا سر فرصت ترتیب کار رو بدی. بِدِش به من... یالا قرص‌ها رو بده به من.
های: باورکن آقا همه رو خورد.
هی: دروغ می‌گی. حتماً تو دهنت قایمشون کردی؟ ها؟ یالا دهنت روباز کن!
های: ولم کن! قرص‌ها پیش من نیست، پیش آقاست.
هی: اگه قرص‌ها رو قورت بدی، از تو شکمت درشون می‌یارم.
های: گردنم رو ول‌کن هی... قرص‌ها... ق... ق...
هی: نمی‌زارم اونها را قورت بدی... همین‌جا نگهشون می‌دارم... سر راه شکمت می‌گیرمشون...
های: (در حال خفگی) قِ... هی... قِ... قِ...
هی: باید اونها رو توی آب حل کنی و بیاری برای من و من اونها رو به جای خانوم بخورم، نباید بترسی، من و تو همیشه با هم می‌مونیم و تو بعد از این هیچ‌وقت تنها نیستی، همراهت هستم... دلت می‌یاد تنهام بزاری (های مرده... هی، های را رها می‌کند) پاشو... پاشو های! پاشو نوشیدنی رو بیار... پاشو! تو که بیداری... تو که نمی‌خوای بخوابی... بیدارشو... بیدار شو! (نور می‌رود)
صدا: (همان نور ابتدای نمایش می‌آید) دادگاه به شدت هر چه تمام‌تر رسمی است، قیام کنید! با توجه به اظهارات متهم و بررسی‌های به عمل آمده توسط دادگاه، رأی دادگاه قطعی و لازم‌الاجراست و متهم آقای ژان به اعدام با گیوتین محکوم می‌شود. متهم بایستد! آقای ژان... ژان... ژان... (نور بر روی جسم بی‌جان آقای ژان روشن می‌شود) ژان... آقای ژان! حرفی برای گفتن ندارید؟

صحنه تاریک می‌شود.

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!