معرفي "لويجي پيراندِلو" (Luigi Pirandello) و ترجمه داستان كوتاه "جنگ" (WAR)
معرفي نويسنده
لويجي پيراندلو (1867-1936) نويسنده ايتاليايي تا بعد از جنگ جهاني اول در كارش ناشناخته بود. تا اينكه نمايشنامه اي از او با نام "شش كاراكتر در جستجوي يك نويسنده" شهرتي ناگهاني برايش آورد.
پيراندلو از خانواده اي ثروتمند بود كه در يك منطقه رشد نيافته و خشن زندگي مي كردند. جايي كه هر كسي مجبور بود خودش از حقوقش دفاع كند. بنابراين، او خيلي زود تحت تاثير بي عدالتي و ستم موجود بين مردم قرار گرفت. پيراندلو زندگي آساني نداشت. علاوه بر سختي هايي كه از ورشكستگي پدرش در تجارت برايشان ايجاد شد، موضوع ديگر اختلال رواني زنش بود كه پيراندلو در خانه از او مراقبت مي كرد.
پيراندلو با توجه به علاقه اي كه نسبت به درونيات افراد داشت، شخصيت نقش هاي داستاني اش را بيشتر با قرار دادن آن ها در موقعيت هاي خيالي كاوش مي كرد تا شرايط واقعي. امروزه پيراندلو به عنوان يكي از تاثير گذار ترين نمايشنامه نويسان قرن بيستم شناخته مي شود. او در سال 1934 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شد.
...............
توضيح در مورد داستان
به نظرم داستان كوتاه "جنگ" علي رغم سادگي ظاهريش، بيان يك تراژدي عميق است. كنكاشي است در دل شكاف بين آرمان ها و شعارها از يك طرف و از سوي ديگر واقعيات زندگي انساني. ستيز و در هم تنيدگي بين عقل و عشق و موقعيت اسفناك انسان براي انسان ماندنش. . داستان با محوريت موضوع جنگ شكل مي گيرد و پيش مي رود. و ما در خلال داستان بيشتر با وضعيت آدم ها در هنگام وقوع اين پديده خانمانسوز آشنا مي شويم و نگاه واقع بينانه تري مي يابيم.
پيراندلو با هنرمندي، بدون توضيحات اضافه و طولاني نمودن بي دليل داستان، موقعيتي مي آفريند كه تاثير عميقي در خواننده ايجاد مي كند. و براي ايجاد اين موقعيت، نقش هاي داستان را در عين اختصار به خوبي و روشني شخصيت پردازي كرده و عمق مي دهد. در قسمت پاياني همراه با دو شخصيت اصلي داستان ما هم به ترتيب با دو سويه نگاه به زندگي و مواجهه با واقعيات تلخ و دشوار، روبرو مي شويم و در انتها از نتيجه اين تامل، عميقن متاسف و متاثر مي گرديم.
/مانی جاوید
-
جنگ (WAR)
نویسنده: لوئیجی پیراندلو
برگردان: مانی جاوید
-
مسافراني كه رم را با قطار سريع السير شب ترك كرده بودند، بايد تا رسيدن سپيده دم در ايستگاه كوچك شهر فابريانو منتظر مي ماندند تا بتوانند به وسيله يك واگن كهنه كه به خط اصلي اضافه شده بود، سفرشان به سمت شهر سالمونا را ادامه دهند.
نزديك صبح، زن درشت هيكلي كه لباس عزا پوشيده بود مثل يك بقچه بزرگ از هم در رفته از داخل در واگن درجه دو به بالا كشيده شد؛ واگن اتاقكي خفه و دود گرفته بود كه پنج نفر هم شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او شوهرش كه لاغر و ضعيف الجثه بود، نفس زنان و ناله كنان وارد شد. شوهر كه صورتش مثل گج سفيد شده بود، چشمان كوچك و براقي داشت و به نظر خجالت زده و مظطرب مي آمد.
او بالاخره روي يك صندلي نشست و از مسافراني كه جاي نشستن را برايشان آماده و در سوار شدن به همسرش كمك كرده بودند مودبانه تشكر كرد. بعد رو كرد به زنش و آرام يقه پالتو او را پايين آورد و پرسيد:"مشكلي كه نداري عزيزم؟"
زن به جاي جواب دادن، دوباره يقه لباس را تا چشم هايش بالا آورد،بطوريكه صورتش از ديد پنهان بماند. شوهر با لبخند تلخي زير لب گفت :"دنياي كثيف" و سپس احساس كرد كه بايد براي همسفران وضعيت زن بيچاره را توضيح بدهد تا شرايطش را درك كنند. جنگ تنها پسر زن را از او دور كرده بود. پسر بيست ساله اي كه هر دو تمام زندگي شان را به او اختصاص داده بودند. و حتا مدتي منزلشان را در سالمونا رها كرده بودند تا وقتي پسرشان به اجبار براي ادامه تحصيل به رم رفته بود همراه او باشند. بعد به پسر اجازه داده بودند كه براي رفتن به جبهه داوطلب بشود و خود به شهرشان بازگشته بودند، با اين شرط كه دست كم تا شش ماه او را به خط مقدم نفرستند. اما ناگهان تلگرافي دريافت كرده بودند كه پسرشان بايد تا سه روز ديگر عازم شود و از آن ها خواسته بودند كه براي بدرقه اش بروند. و اكنون آن ها در راه بازگشت بودند.
زن زير پالتو بزرگش از ناراحتي به خودش مي پيچد و چنان غرغر مي كرد كه انگار يك حيوان وحشي ناله مي كند. او حس مي كرد كه تمام اين توضيحات، كوچك ترين حس همدردي در ديگراني كه احتمالن خودشان هم گرفتاري هاي مشابهي دارند، بر نمي انگيزد. يكي از آنان كه با توجه خاصي به حرف هاي شوهر گوش مي داد، گفت:"شما بايد خدا رو هم شكر كنيد كه پسرتون تازه به خط مقدم فرستاده شده. پسر من كه از روز اول جنگ، اعزام شد. تا حالا هم دوبار زخمي برگشته ولي باز دوباره فرستادنش جلو."
مسافر ديگري گفت:"من رو چي ميگي؟ من دو تا پسرم و سه تا خواهر زاده و برادر زادم جلو هستن."
شوهر به خودش جرات داد و گفت:"شايد، ولي ما فقط همين يه پسر رو داريم."
"چه فرقي مي كنه؟ شما ممكنه كه با توجه بيش از حد پسرتون رو بيشتر لوس كنيد. اما نمي تونيد اون رو بيشتر از حالتي دوست داشته باشيد كه فرزندان ديگه اي هم داريد. عشق پدر و مادر مثل نون نيست كه بشه به تعداد فرزندان اون رو تقسيم كرد. يه پدر همه ي عشقش رو بدون تبعيض به هر كدون از بچه هاش مي ده، حالا مي خواد يكي باشه يا ده تا. اگر من الان از شرايط پسرام رنج مي برم، اينطور نيست كه ناراحتيم براي هر كدوم از اون دو تا نصف بشه..."
شوهر دست پاچه گفت:"درسته...درسته... اما فرض كنيم (البته كه ما اميدواريم در مورد شما اتفاق نيفته) يك پدر دو تا پسر در جبهه داره و يكيشون رو از دست مي ده، اينطوري باز هم يك پسر براش باقي مي مونه كه دردش رو تسلا بده...درحاليكه..."
مرد حرفش رو قطع كرد و گفت:"بله، يكيشون برا تسلا مي مونه اما همچنين پدر بايد بخاطر فرزند باقي مانده زنده بمونه، درحاليكه تو موردي كه يه فرزند بوده واز دست رفته، پدرش هم مي تونه با مرگ به اين غم و اندوه، پايان بده. كدوم يكي از اين دو تا موقعيت بد تر هستش؟ نمي بينيد كه وضعيت من بد تر از شماست؟ "
مرد چاقي با صورت برافروخته و چشمان خاكستري رنگي كه مثل كاسه خون شده بود، پريد وسط حرف:"بي معناست" او نفس نفس مي زد. از چشم هاي بيرون زده اش به نظر مي آمد يك قدرت شديد كه بدن سست شده اش به سختي مي توانست آن را تحمل كند، به صورت بي قراري غير قابل كنترلي از درونش فوران مي كند. و در حاليكه سعي مي كرد با دست جلوي دهانش را بپوشاند تا جاي دو تا دندان جلويي اش كه افتاده بود پيدا نباشد، دوباره شروع به صحبت كرد: "بي معناست، بي معنا. آيا ما زندگيمون رو براي منفعت شخصي صرف بچه هامون مي كنيم؟ "
بقيه مسافران با تشويش به اون خيره شدند. مردي كه تنها پسرش براي اولين روز در خط مقدم به سر مي برد با آه حسرت باري گفت:"شما درست مي فرماييد. فرزندان ما متعلق به ما نيستند. اون ها به كشورشون تعلق دارند..."
مرد چاق جواب داد:"چرنده! آيا ما به كشورمون فكر مي كنيم وقتي زندگيمون رو براي فرزندانمون ميگذاريم؟ پسراي ما به دنيا ميان به خاطر... خب، به خاطر اينكه اونا بايد به دنيا بيان، و وقتي اون ها به زندگي پا ميگذارن، زندگي ما رو هم صرف خودشون مي كنند. حقيقت اينه. ما به اونا تعلق داريم ولي اون ها متعلق به ما نيستند. و وقتي كه به بيست سالگي مي رسند، اونا دقيقن همون حالتي رو دارن كه ما در اون سن داشتيم. ما هم يه پدر و مادر داشتيم، اما در همون حال خيلي چيز هاي ديگه هم برامون مهم بود... دخترا، خيالاتمون همراه سيگارهايي كه مي كشيديم، كراوات هاي جديد... و البته وطنمون، كه حتا بر خلاف مخالفت پدر و مادرمون به نداي اون پاسخ مي داديم. حالا در اين سن كه هستيم مسلمه كه عشق به وطن برامون هنوز با اهميته اما از اون قوي تر عشقي هست كه به بچه هامون داريم. آيا بين ما كسي اينجا هست كه اگر فرزندش بتونه، از اينكه در خط مقدم جبهه انجام وظيف كنه خوشحال نباشه؟ "
سكوت همه جا را فراگرفت، همه سرشان را به علامت تاييد تكان مي دادند.
مرد چاق ادامه داد:"خب پس چرا ما به احساسات بچه هامون وقتي به بيست سالگي مي رسند توجه نمي كنيم؟ آيا اين طبيعي نيست كه اونا در سني كه دارن عشق به وطن براشون مهم باشه، حتا بزرگ تر از عشقي كه به ما دارند؟(البته كه من دارم از پسران با نجابت حرف مي زنم.) مگه اينطور نيست كه اونا به ما پدراشون به چشم پسراي پير و از كار افتاده اي نگاه مي كنن كه ديگه نمي تونيم از جامون تكون بخوريم و همش تو خونه نشستيم؟ اگر وطنمون پابرجاست،اگر وجودش برامون يه ضرورت مثل نون شب مي مونه، كه هر كدوم از ما بدون اون از گرسنگي ميميريم، يه نفر بايد بره و ازش دفاع كنه. و پسراي شما وقتي به بيست سالگي مي رسند، مي روند و از ما هم گريه و زاري نمي خواهند، چون اگر اون ها مي ميرند، با شور و شادي ميميرند(البته كه من دارم از پسران نجيب صحبت مي كنم). حالا اگه يك نفر در جواني و شادي بميره، بدون درك جنبه هاي زشت و ملالت بار زندگي و ناچيز بودنش ، بدون چشيدن طعم تلخ از بين رفتن تصورات اشتباهي كه داشته... از اين بيشتر ديگه چي براي اون مي خواهيد؟ همه بايد از گريه دست بكشند؛ بايد بخنديد، همونطوري كه من مي خندم... و در آخر خدا رو شكر كنيد، همونطور كه من شاكرم، چون پسر من، قبل از مردن، برام يه پيغام فرستاد و گفت كه داره با رضايت ميميره چون زندگيش در بهترين راهي كه اون آرزوش رو داشته، پايان ميگيره. به همين خاطره كه مي بينيد من حتا لباس عزا نپوشيدم... "
او كت روشن حنايي رنگش را براي نشان دادن تكان داد؛ لب كبودش روي جاي دندان هايي كه افتاده بود مي لرزيد، چشم هايش خيس و بي حركت مانده بود،و بعد او با خنده ي جيغ مانندي كه صدايش به هق هق گريه مي ماند حرف هايش را پايان داد.
بقيه موافقت خودشان را نشان دادند:"كاملن همينطوره... كاملن همينطوره..."
زن كه در گوشه اي زير پالتو اش كز كرده بود، مدت سه ماه بود كه هميشه همينطور نشسته بود و گوش داده بود به صحبت هاي شوهر و دوستانش تا در ميان حرف هايشان، كلماتي بيابد كه تسلاي خاطري بر اندوه عميقش باشد، چيزي كه شايد مي توانست به او نشان دهد كه چگونه يك مادر مي تواند محبتش را كنار بگذارد و پسرش را نه حتا به سوي مرگ، بلكه به سمت يك خطر احتمالي در زندگيش رهسپار كند. و او هنوز از بين آن همه حرف هايي كه در اين مدت شنيده بود، حتا يك كلمه آرامش دهنده هم نيافته بود... و غصه اش بيشتر مي شد از اينكه مي ديد كه هيچ كس،آن طوري كه فكر مي كرده، با او همدرد و هم احساس نيست.
اما حالا جملات مرد مسافر او را متعجب و تا اندازه اي سراسيمه و گيج ساخته بود. ناگهان فهميد كه اين ديگران نيستند كه اشتباه مي كنند و او را نمي فهمند. برعكس او بود كه نمي توانست مانند پدر و مادرهاي ديگر كه حاضر مي شوند از خودشان بگذرند، بلند نظرانه با قضيه برخورد كند؛ كه نه تنها براي اعزام پسرانشان بلكه حتا در غم مرگشان نمي گريند.
او سرش را بالا آورد و خودش را به سمت جلو خم كرد تا بهتر بتواند متوجه جزئيات سخنان مرد چاقي بشود؛ كه صحبتش با همسفران در مورد راهي بود كه منجر به مرگ افتخار آميز پسرش، با شادي و بدون پشيماني، براي شاه و وطنش شده بود. به نظر مي آمد كه پاي زن دارد به درون دنيايي مي لغزد كه او هرگز تصورش را هم نمي كرد، حرف هايي كه برايش ناشناخته بود، و خيلي خوشحال شد از اينكه همه مشغول تبريك گفتن به آن پدر شجاع بودند كه آنقدر صبور و پرهيزكارانه از مرگ فرزندش سخن مي گفت.
سپس ناگهان، چون انگار هيچ چيزي از گفتگوها نشنيده بود و مثل اين مي ماند كه از رويايي بيدار شده باشد، به مرد مسن رو كرد و از او پرسيد:"پس... پسر شما واقعن مرده ديگه؟"
همه به زن خيره شدند. مرد مسن هم رويش را به سمت او برگرداند، و چشم هاي روشن خاكستري رنگش را كه به طرز وحشتناكي بيرون زده و خيس بود، روي زن ثابت كرد، و در چهره اش عميق شد. براي مدت كوتاهي تلاش كرد كه پاسخ بدهد، اما از سخن گفتن بازمانده بود. او به زن نگاه كرد و نگاه كرد، لحظاتي بعد از سوال احمقانه و عجيب زن، يكباره متوجه اين حقيقت شد كه پسرش واقعن مرده ، و براي هميشه رفته است، براي هميشه. صورت مرد در هم رفت و حالت ناخوشايندي گرفت؛ بعد با عجله دستمالي را از جيبش بيرون كشيد، و در ميان بهت همه، به شكل جانسوز و دلخراشي، هق هق كنان به گريه افتاد.