یکشنبه
سرخوشی های ساده
داستان کوتاه
پرتو نوری علا / آمریکا
-
آدم ِ روز بود. هر ساعتِ شب که می خوابید، پنج وُ نیم، شش صبح بیدار میشد. حتی روزهای تعطیل. انگار در سرش ساعت کار گذاشته بودند. با این همه هرشب، ساعت اتوماتیک ِ رادیو- ضبط را روی شش صبح تنظیم می کرد تا مبادا روزی از خستگی خواب بماند. مثل امروز که بیدار خوابی ی دیشب و خوردن اندکی شراب، باعث شد تا با صدای گوینده فارسی زبان موج بامدادی، بیدار شود. در جایش غلطید. بدنش را کِش و قوس داد. یک آن شد گربه سیاه و پشمالوی همسایه در زیر آفتاب. به سمت چپ چرخید. بر جای خالی ی پیکر فرهاد دست سایید. به ملافه چنگ زد و بالش او را که هنوز رایحه اُدکلن اش را در خود داشت، در بغل گرفت. شادی، مثل موجی خنک زیر پوستش دوید. از این که فرهاد سحرخیزتر از خودش بود و چنان با ملاحظه، که حتی وقت رفتن، بیدارش نکرده بود، بیشتر از او خوشش آمد.
به سمت میز کوچکی که در سمت راست تختخوابش قرار داده بود چرخید. پیچش لباس خواب حریری را که به خاطر فرهاد پوشیده بود، زیر تنش صاف کرد. نیم خیز شد، از لیوان ِ نیمه پُرِ آب، جرعه ای نوشید. دستش را دراز کرد و پرده پنجره کوچک اتاق را که شب های تابستان و زمستان نیمه باز بود کنار کشید. در تاریکروشنای صبح، ماه را دید که نور فسفرینش در پرتو خورشیدی که شاید دورترها تابیده بود، پخش و پراکنده به چشم می آمد. در جایش نشست تَک شاخه گل سرخی را که دیشب موقع بیرون آمدن از رستوران، فرهاد از زن دستفروش برایش خریده بود و او در خانه، در تُنگ باریک بلور، جایش داده بود، از آب بیرون کشید و گلبرگ ها را بویید. چشمش به قاب عکس کودکش افتاد که فرهاد هنگام بوسیدن او، آن را روی میز خوابانده بود. لبخند زد. گل را در تنگ بلور جای داد و قاب عکس را برداشت. به صورت گِرد و کوچک، چشمهایی که اشک در آن حلقه بسته و لبی که می خندید خیره شد. قاب عکس را بر سینه فشرد، تصویر کودکش را بوسید و آن را کنار گلدان روی میز گذاشت.
روی تخت دراز کشید. دست ها را از سر گذراند و پاها را تا آن جا که میشد به جهت عکس کِشید. عضلات شکم را جمع کرد و در جایش نشست. خوابید. دوباره نشست. سه بار، هشت بار، دوازده بار، بیست بار.... حالا نوبت پاها بود که باید به موازات هم بالا بروند و پایین بیآیند. پنج بار، پانزده بار. پنجاه بار. حرکت قیچی وار پاها آخرین بخش مراسم کوچک صبحگاهی اش بود. پاها از کنار هم عبور که می کردند بالا و پایین هم می آمدند. حرکت پاها سریع و سریع تر که شد، خنده اش گرفت. با عضلات شل شده روی تخت افتاد. به خانه کوچکی قدم گذاشت که از یک ماه پیش در انتظار پذیرایی از تازه عروس، به سادگی و ارزانی تزیین شده بود. در نخستین شب عروسی، پذیرفتن ازدواجی که خط عشق تنها از جهت شوهر کشیده شده بود او را ترساند. صبح، در تاریکروشن ِ هوا از خواب بیدار شد. تازه دبیرستان را تمام کرده و سحرخیزی عادتش بود. با احتیاط خود را از آغوش شوهر که محکم او را دربر گرفته بود، بیرون کشید. از تخت کوچک دو نفره شان پایین آمد و به میهمانخانه که با یک در شیشه ای مات و کدر از اتاق خواب جدا می شد رفت. اتاق با یک دست مبل ساده، میز و صندلی ی نهارخوری ی چهارنفره و قالی ی لاکی ارزانقیمتی، پُر شده بود. پرده های پنجره کوتاه را کنار زد و پنجره را گشود تا هوای پاک و خنک صبحگاه به درون اتاق بیاید. روی زمین، کنار میز جلو ِ مبل، دراز کشید. نشست، خوابید، نشست، دوچرخه زد، قیچی زد ... پایش به گلدان روی میز گرفت. شوهر که خواب آلود و وحشت زده سایه محوِ دست و پا زدن زنش را از پشت شیشۀ مات و کدر تماشا می کرد، با صدای افتادن گلدان، سراسیمه وارد اتاق شد؛ زنش با کسی گلاویز نشده بود. ترسیده و شتاب زده فریاد کشید:
- چکار می کنی؟
- ورزش!
خونسردی و خنده زن، ترس تازه داماد را به خجالت و خشم بَدَل کرد:
- حالا نمیشد جلو در و همسایه ها قر و قمیش نیآیی و پَر وُ پاچه باد ندی؟
زن با همان لبخند پرسید: کدام در و همسایه؟
داماد ِ خشمگین، زیر لب فحشی داد و در اتاق را پشت سرش محکم به هم کوبید.
هنوز هم گاهی سوزش اشک ِ نریخته را ته گلو، زیر پوست، سر ِ انگشتان و در پس ِ پشت لبخندهاش حس می کند.
دیگر صدای گوینده رادیو نبود. دستکوبش های منظم دَف، در زخمه های تار و سه تار، و ضربه های سنتور، درآمیخته با نوای ارکستری بزرگ بود با آوایی که فراز هر سازی، تار و پود وجودش را به خود می کشید....
آفتــــاب مهربانی، ســـــایه تو بر سر من
ای که در پای تو پیچیــد، ساقه نیـلوفر من
با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگی ها
در هوایت دل گسستم، از همه دلبستگی ها
شنیدن ِ صدای بقول خودش ملکوتی و زلال محمد اصفهانی روزش را ساخت. یقین کرد همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت. سرخوش، طاقباز روی تخت ولو شد. نفسی عمیق کشید. انگار به جای هوا، صدای اصفهانی را پوشیده در خنکای سحر پاییزی، به درون ریه هایش فرومی کشید.....
درهوایت پَرگشودم، باور ِ بال و پر من باد
شعله ور ازآتش غم، خرمن خاکستر من باد
زیر لب قربان صدقه اش رفت. صورت فرهاد را به جای صورت ندیده محمد اصفهانی گذاشت. دوباره نیم خیز شد، لیوان آب را برداشت و تا ته سر کشید. ماه، دیگر در آسمان دیده نمی شد و آوایی از ابریشم و مخمل، خورشید را برای او بیدار کرده بود......
ای بهار باور من ..........ای بهشت دیگر من..........چون بنفشه بی تو بی تابم......
ترسید دیرش شود، فِرز و سبک از تخت پایین آمد. از کشوی کمد پای تخت، رخت های زیرش را بیرون کشید و روی تخت گذاشت. صدای رادیو را تا آن جا که میشد بلند کرد. داخل حمام شد که آسمان آبی و زلال را با صدای محمد اصفهانی، در پنجرۀ کوچکش قاب گرفته بود. در ِ حمام را باز گذاشت.
گرچه بی برگم .......... گرچه بی بارم..........در هوای تو بیقرارم
برگ پاییزم ..........بی تو می ریزم..........نوبهارم کن، نوبهارم
شیر آب گرم را باز کرد. لباس خوابش را از تن به درآورد و در سبد رخت انداخت. اوج ِ صدا در تماس کف پاها با خنکی ی کاشی حمام، در تنش به لرزشی خوشایند تبدیل شد. صدا در ریزش آب ولرم، از جسم و جانش عبور کرد. بر تنش لیف و صابون کشید. گودی ی دستش را از شامپو پُر کرد و روی موهای بلندش به پرواز درآورد. بوی سیب سبز در بخار حمام پخش شد. به عادت کودکی و ترس از سوزش کف صابون، چشمهایش را محکم بست. از تماس بازی ی حباب شامپو و گریز ِ گیسویش لذت می بُرد. موها را آب کشید. چشم که گشود یک تکه از آبی ی آسمان، در نی نی ی چشمانش نشست. آب ولرم بر سر و تنش می لغزید و او می خواست تا ابد محمد اصفهانی بخواند و او در زیر ریزش آب، به آسمان آبی که پنجرۀ کوچک حمام را به بزرگی ی جهان قاب گرفته بود بنگرد و با او بخواند......
ای بهار باور من ..........ای بهشت دیگر من..........چون بنفشه بی تو بی تابم......
شیر آب را بست. حوله صورتی را به دور تن و سربند را به دور موهایش بست و به اتاق خواب آمد.
آفتــــاب مهربانی، ســـــایه تو بر سر من
ای که در پای تو پیچیــد، ساقه نیـلوفر من
با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگی ها
در هوایت دل گسستم، از همه دلبستگی ها
با تمام شدن ترانه، پیش از آن که هر چیز دیگری صدای محمد اصفهانی را خط بی اندازد رادیو را خاموش کرد. مقابل آینه ایستاد و در عمق ِ آینه به خود نگریست. شوهر پشت سر او ایستاده بود و همانطور که سر و صورتش را می بوسید پوست روشن و شفافش را در لباس خواب ِ صورتی، به غنچۀ گلِ ِ بِِه تشبیه کرد. به تلخی لبخند زد. گرچه هنوز گُلبِهی بود.
عطش داشت. به آشپزخانه کوچک رفت، و تَک لیوان بلند بلورش را از آب بطری پر کرد، آب را یکسر نوشید. گیلاس های شرابخوری را که از شب قبل در ظرفشویی مانده بود شست. هوا دیگر روشن ِ روشن شده بود. یک روز گرم پاییزی در پیش بود. آبپاش کوچک سبز رنگ را از کمد زیر ظرفشویی برداشت و از آب شیر پُر کرد. حوله را محکم تربه دور تنش پیچید و گلدانهای پُر گُل ِ توی بالکن و داخل اتاق را سیر، آب داد.
در بازگشت به اتاق خواب، حوله از دورِ تنش باز شد و بر زمین افتاد. خودش را در آینه دید زد. خنده اش گرفت. انگار هیچوقت نزاییده و بچه شیر نداده بود. این جمله را فرهاد به او گفته بود. تنش را به هوای خنک صبحی که کم کم در نور خورشید غرق می شد، سپرد. دلش پَرکشید بسوی تلاقی ی موج موج ِ آب و به تمنای پروازهای دوباره. زیر لب زمزمه کرد...
من ره به خلوت عشق، هرگز نبرده بودم
پیـــدا نمی شدی تو، شــــاید که مرده بودم
گرچه خوب میدانست که با نبود هیچ مردی نمی مُرد، اما آنچه با صدای اصفهانی می شنید از حد لغت و کلمه درمی گذشت و به شعف و شفقتی خوشایند بَدَل می شد. شور و شوقی که این بار با بودن فرهاد تجربه اش می کرد. انگار فکری را از خود براند سرش را تکان داد. سربند از سرش به پایین لغزید. موهای بلند و مرطوبش روی شانه های لُختش ریخت. به حمام بازگشت. مسواک زد. موها را با موخشکن، خشک کرد و حالت داد. بر صورتش کرم مرطوب کننده مالید و تنش را با روغنی خوشبو چرب کرد. رخت های زیرش را پوشید. مقابل آینه با مداد ِ سیاه، به چشمهایش جلوه بیشتری بخشید. بر لبهایش رژ صدفی صورتی مالید. از گنجه اتاق خواب پیراهن سبز کتانی اش را که روز پیش از خشکشویی گرفته بود، برتن کرد.
ساعت، هفت و سه دقیقه صبح را نشان می داد. اخبار صبح ِ موج فارسی را از رادیوی ماشین می شنید. باید میرفت، والا در ترافیک گیر می کرد و یکساعت دیر بر سرکارش می رسید. پنجره ها را بست که خاک، آپارتمانش را کثیف نکند. کتاب "تماشای یک رؤیای تباه شده" نوشته بیژن بیجاری را که تا نیمه خوانده بود از روی میز کامپیوتر برداشت و سیبی سرخ را از ظرف پُرمیوه روی میز نهارخوری. سیب را بو کشید. انگار عطر آن را در سر و جانش جای میداد. خوشحال از این که سی دی ی محمد اصفهانی را در ماشین دارد و از فکر قهوۀ خوشبوی کافه تریای اداره با نان برشته بیگل و گردو و پنیر ایرانی، دلش غنج رفت. میدانست به اداره نرسیده، فرهاد زنگ خواهد زد. با عجله کیف و کلیدش را از روی میز آینه قدی ی کنار در آپارتمان برداشت. کتاب و سیب را در کیف اش گذاشت، همان جا دمپایی هایش را با کفشهای پاشنه بلند سفید و سبزش عوض کرد. در آینه نگاهی به سرتا پایش انداخت، موهای روشن و رهایش را بر شانه ها تاب داد و لبخندی از رضایت روی لبهای رُژ زده اش نشست. سرخوش، در آپارتمان را گشود. هنوز پا به بیرون نگذاشته تلفن زنگ زد. قلبش فروریخت. زنگ تلفن در صبح زود، او را مضطرب می کرد. لحظه ای مردد میان چهارچوب در ایستاد. تصمیم گرفت پاسخ ندهد. اما نکند باز بچه بهانه اش را گرفته باشد؟ هفت صبح لس آنجلس، هشت شب تهران بود. بی اختیار به طرف تلفن کشیده شد. جرأت نداشت گوشی را بردارد اما دیر شدن را بهانه کرد. صدای کوبش قلب اش را بر جدار سینه می شنید. منتظر ماند تا هرکه هست پیغام بگذارد. با بکار افتادن ماشین پیغامگیر، تاب نیآورد و بی قرار، گوشی تلفن را برداشت. از آن طرف، گوشی ی تلفن گذاشته شد. حتماً بچه خوابش نمی بَرَد و بهانه او را می گیرد؟ شوهرش بچه را با هزار کَلَک و زور از او گرفته بود اما وقت و بی وقت تلفن می زد و گوشی تلفن را جلوی دهان بچه که زار می زد می گرفت. لحظه ای آرامش را از او دریغ داشت. این اواخر که قرار ازدواج او و فرهاد را شنیده بود، بدتر می کرد. صدای بوق کشدار ِ ماشینی که از زیر پنجره اش عبور کرد او را به خود آورد. گوشی تلفن را بر جایش گذاشت. لحظه ای مردد ایستاد. تهی از سرخوشی های ساده چند لحظه پیش، کفش های پاشنه بلندش را با کفش های کتانی عوض کرد. از کیفش گیره ای بیرون آورد و موهای بلندش را پشت سر بست. سنگینی ی ماتیک را با پشت دست از روی لبهایش برداشت. پیش از آن که از در آپارتمان خارج شود بار دیگر در آینه به خود نگریست. ده سال پیر شده بود.
-
لس آنجلس، نوامبر دو هزار و هشت میلادی
این داستان در فصلنامه بررسی کتاب، ویژه هنر و ادبیات، شماره 55 پاییز 1387 منتشر شده است.

-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!