سایت دو زبانه‌ فارسی-آلمانی
سایت دو زبانه فارسی-آلمانی
Friday
«احساسی که می‌توانست فقط یک آرایشگر داشته باشد»
داستانی از یوسف انصاری
-
آب از آب­پاش­ پلاستیکی سرریز شد و ریخت. درش را سفت کرد. ماشه­ی آب­پاش را چکاند تا ببیند خوب کار می­کند یا نه.آینه خیس شد. تلفن زنگ خورد. آب­پاش را گذاشت جلوی آینه، کنار ظرف سابلون که شانه­ها و قیچی­ها را انداخته بود توی آن. شیرِ آب را بست.خم شد. از کمد زیر پیشخوان حوله­ی تمیزی برداشت. تلفن دوباره زنگ خورد.دستهاش را خشک کرد. حوله­ی خیس را تهِ سبد خالیِِ کنار سرشویی انداخت. تلفن که می­خواست دوباره زنگ بخورد، این­بار گوشی را برداشت. مریم بود. دختر بیست وهشت ساله ی قد کوتاهی که سبزه می زد ،یک­سال می­شد با داوود رابطه داشت. برای اینکه وزن کم کند جمعه­ها می­رفت کوه. همانطور که گوشی را چسبانده بود گوشش، نشست لبه­ی میز، خم شد ، کشوی میز را بیرون کشید و یک نخ سیگار برداشت، فندک زد، ، کمر راست کرد، دودِ آبی و سفید سیگار را فوت کرد سمت شیشه­ی مغازه که روی آن نوشته بود: پیرایش داوود.
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خاکستر سیگار را توی خاک گلدان شمعدانی­هایی که پژمرده بود تکاند.ته سیگار مچاله ای توی خاک گلدان پلاستیکی فرو رفته بود. گوشی را گذاشت و رفت گوشه­ی مغازه، روپوش کارش را درآورد و روی صندلی انداخت، پیراهن سفید راه راهِ روی جالباسی را برداشت و پوشید، دکمه­ها را تا آخر بست و به ساعت مچی­اش نگاه کرد. هنوز یک ربع وقت داشت. به سیگار پک زد. دوشاخه را از پریز بیرون کشید و مغازه نیمه­تاریک شد. بیرون رفت، درِ مغازه را قفل کرد و کرکره را تا نصفه پایین کشید و راه افتاد. آن طرفِ خیابان، روبروی آرایشگاه، ته­سیگار را انداخت توی جوب. دستش را توی جیب شلوار فرو کرد. سردرِ مغازه پشت شاخه­های پُربرگ سپیدار گم شده بود.خیره شد. هر بار که می­آمد این طرفِ خیابان می­دید. با خودش فکرد کرد، باید فکری به حال مغازه بکند، این­جوری کسی مغازه را نمی­دید و کسی که مغازه را نمی­دید داوود را هم نمی­دید. آفتاب رفت و سایه­ی سردی توی خیابان افتاد. از وقتی که خیابان یک­طرفه شده بود، خطی ها ، خیابان­های اطراف مسافرکشی می­کردند. داوود از همان اوّلش هم مشتری نداشت. یک­طرفه شدن خیابان فرقی به حالش نمی­کرد. شاید هم باعث می­شد مردم بیشتر پیاده­روی بکنند و آن­وقت شاید مغازه راه می­افتاد. نعل اسبی هم که میخ کرده بود جلوی درِ مغازه فایده نکرد.چند بار خواسته بود نعل اسب را از کف زمین بکند و دور بیندازد،کنده نشده بود . دیوار به دیوار آرایشگاه داوود، قصابی بود و قصاب حالا ایستاده بود پشت شیشه نگاه می کرد. شب که می­شد داوود می­شنید که کرکره­ی قصابی پایین آمد و قفل شد. زُل می­زد به شیشه­ی آرایشگاه و منتظر می­ماند تا هیکل قصاب می­آمد و جلوی مغازه می­ایستاد. تقّه­ای به شیشه می­زد و دست تکان می­داد، می­رفت توی تاریکی خیابان، تا توی تاریکی گم شود چندبار می­ایستاد، پاها را تا عرض شانه­ها باز می­کرد، میان پاهای کوتاه و گوشت آلویش را می خاراند و گشاد گشاد راه می­افتاد و توی تاریکی خیابان گم می­شد.
به ساعت مچی­اش نگاه کرد، دو دل بود. ده دقیقه به قرارش مانده بود. با تاکسی زودتر می­رسید. پیاده هم می­رفت، سرِ وقت، روبروی دانشگاه بود. رفت توی پیاده­رو. برگی از شاخه ی تبریزی کنده شد و پیچ خوران افتاد روی سقف ماشینی که کنار خیابان پارک شده بود.برگشت پشت سرش را نگاه کرد .قصاب نشته بود روی پله های جلوی مغازه اش .سرش را برگرداند تا موقع راه رفتن زمین نخورد و راه افتاد سمت دانشگاه. تا به حال گوشتی چیزی از قصاب نخریده بود. اما قصاب، موهاش را پیش او کوتاه می­کرد و تنها مشتری پایه ثابت آرایشگاه بود. خودِ قصاب هم مشتری چندانی نداشت. چند روز یک­بار، داود کامیون سلاخ­خانه را می­دید که جلوی مغازه می ­ایستاد، گوشت­ها را پیاده می­کرد و می­رفت. با اینکه هرروز چندبار همدیگر را می­دیدند، هنوز اسم قصاب را نمی­دانست.
سرِ خیابان سوار اتوبوس شد و سرپا ایستاد.دستش را به میله سرد وسط گرفت. یک ایستگاه بالاتر پیاده شد. از پله­های پل عابر پیاده بالا رفت. از بالاسرِ ماشین­هایی که پایین سپر به سپرهم ایستاده بودند رد شد. پله­ها را پایین آمد. هنوز مریم نیامده بود. جلوی ویترین کتاب­فروشی ایستاد.
بالابرِ برج نیمه­کاره بالا می­رفت و نیم­تنه­ی بالای مردی که داخلش ایستاده بود دیده می­شد. دوربین وسط چهارراه که تخلّف ماشین ها را ثبت می­کند، آرام می­چرخید.هر بار دوربین را می دید فکر می کرد اگر جای کسی بود که پشت دوربین مدار بسته­ی وسط چهارراه نشسته، توی مانیتور نگاه می­کرد، خیابان­های اطراف را هم دید می­زد. دوربین را زوم می­کرد و تصویر آدم­ها را درشت از نزدیک می دید. آن­وقت روزهای بعد دوباره همان کار را تکرارمی کرد و دنبال قیافه­هایی می­گشت که روز قبل دیده بود. خندید. شاید آن­وقت زود از آدم­ها سیر می­شد. آدم­هایی که بار اول می­دید جذاب بودند. مثل مشتری­های گذریِ آرایشگاه. برعکس مشتری­های پایه­ثابتش، پیر و پاتال­های کسل کننده­ای بودند که دیگر نای حرف زدن هم نداشتند.اما کشف اینکه مشتریِ گذری، خال درشتی زیر موها دارد یا زمانی پسِ کلّه­اش برای عمل سوراخ شده، و حالا آن قسمت از موها ریخته و به رنگ سفید ماست درآمده، حسّ عجیبی به داوود می­داد.
چراغ که سبز شده بود، دوباره قرمز شد. سرش را چرخاند به عطف کتاب­ها نگاه کند. سایه­ی کسی افتاد روی شیشه­ی مغازه. برگشت. مریم بود. عینک آفتابی زده بود و مانتوی مشکی کوتاهی پوشیده بود که چند روز قبل با داوود داده بودند خیاطِ بازار لباس­فروش­ها، کوتاه کرده بود. آمد کنار داوود ایستاد. سرسری نگاهی به کتاب­ها انداخت و گفت:
- خیلی وقته اومدی؟
داوودسرش را برگرداند سمت قفسه کتاب فروشی گفت:
- سرِ کاری که نیست؟
طوری به کتابها نگاه می کرد که انگار دنبال کتاب به خصوصی می گشت.
مریم گفت
- شاید.
خندید و زل زد به کتاب­ها. گفت:
- تو که نمی­ترسی؟
هاج و واج نگاهش کرد گفت:
- از چی؟
مریم خندید ،ساعت مچی اش را از زیر دستک مانتو بیرون کشید و نگاه کرد گفت:
دیر نشه؟
داوودشانه بالا انداخت .از لابه لای جمعیت توی پیاده رو گذشتند و آنور خیابان ایستادند.

آن­ور شهر، ردیف درختان پربرگ کنار خیابان سایه انداخته بود. از درِ ساختمان چندطبقه­ای تو رفتند. جلوی درِ آسانسور ایستادند. شماره­های قرمز طبقات یکی یکی پر شد و رفت بالا. شماره­ی سه پر شد و پایین آمد. درِ آسانسور باز شد و زنی که لباس عرب­ پوشیده بود غرغرکنان بیرون آمد. مریم دکمه­ی طبقه­ی 8 را فشار داد و درِ آسانسور بسته شد. آسانسور تکان خورد و بالا رفت. داوود زل زد به علامت روشنِ نارنجیِ بالا می­رویم. مریم به ساعت مچی­اش نگاه کرد و گفت:
- یکَم زوده.
شال سُر خرد و افتاد روی گردنش. داوود گفت:
- زیاد که طول نمی­کشه؟
شال را کشید روی سرش.گفت:
نه فکر نکنم !
گوشه­ی شال را مرتب کرد و زل زد توی آینه­ی آسانسور. گفت:
- یادته پریروزجلوی دانشگاه باهم اتاقیم دیدیمت . بهت گفتم اسم دختره چیه؟
داوود شانه بالا انداخت .توی آینه مریم داشت با انگشت دانه­های پودر پنکِکی را که با عجله مالیده بود به صورتش پاک می­کرد. سرش را چرخاند و گفت:
- نوشابه. مسخره نیست؟
نیشخندی به لبهاش ماسید وزیر لب تکرار کرد نوشابه. توی آینه زل زد و گفت:
- می­دونی راجع به تو چی فکر می­کنه؟
دستمال کاغذی را مچاله کرد.
- می­گفت تو اصلاً شبیه اون آدمی که من براش تعریف کردم نیستی. یه جورِ دیگه­ای هستی.
و روی کلمه ی جوری دیگر مکث کرد. کمر راست کرد، لبها را با زبان تر کرد ومالید به هم.در کیف را باز کرد و دستمال کاغذی مچاله را انداخت آن تو و درش را بست. داوود گفت:
- همون­ دختری که چندتا جوش گنده تو صورتشه؟
آسانسور طبقه­ی چهارم ایستاد. در باز شد. کسی پشت در نبود. در خودکار بسته شد و آسانسور بالا رفت. داوود گفت:
- خیلی هم حشری بود!
مریم خندید.
- می دونی چی می گه ، می گه آدم­ها را نمی­شه از قیافه­هاشون شناخت. منظورشم اینه که اون آدمی که ما نشستیم دربارش حرف زدیم و من کلی راجع بهش گفتم تو نیستی .
آسانسور طبقه­ی هشتم ایستاد. در باز شد . توی سالن داوود به تابلوی روی دیوار نگاه کرد. مریم گفت:
- این طرفه.
. جلوی درِ نیمه­باز گوشه سالن تقّه­ای به در زد و گفت:
- همینجاست.
تو رفت .داوود پشت سرش رفت توی اتاق .پشت میز چوبی دختر جوانی نشسته بود و با کامیپوتر ور می­رفت. مریم جلوی میز ایستادو کیفش را باز کرد.دختر از سر جاش تکان نخورد.مریم کاغذِ تا شده­ای را نشان داد. یک­دست مبل راحتیِ چرمی دورِ اتاق چیده شده بود. مریم که کاغذ را از دست دختر گرفت، آمدگفت:
- باید یه کم منتظر بمانیم.
داوود گفت:
- اون چیه؟
مریم لیوان خالی را جلوی صورتش بالا آورد گفت:
- باید چند لیوان آب بخورم.
و رفت سمت درِ سفید گوشه­ی اتاق. داوود نشست روی مبل چرمی که وقتِ نشستن غژغژکرد . دختر پشت میز تند و تند با کیبورد کامپیوتر چیزی را تایپ می­کرد و همه­ی حواسش به صفحه­ی مانیتور بود. پا روی پا انداخت. دستش را دراز کرد و یکی از مجله­های روی میز را برداشت. لم داد به پشتی مبل و ورق زد. مجله آنقدر ورق خورده بود که صفحات کنده می­شد. برای آرایشگاه مجله­ی ورزشی می­خرید یا مجلات ماشین. چیزِ به درد بخوری توی مجله پیدا نکرد. جدول مجله را هم یکی قبلِ او پر کرده بود. مجله را بست و انداخت روی میز و زل زد به درِ سفیدی که مریم تو رفته بود.
مریم که برگشت، نشست روی صندلی کنار داوود گفت:
- این یکی لیوان پنجمه.
وخندید.
درِ اتاق روبرو باز شد و زنی بیرون آمد. با دختری که پشت میز نشسته بود، خوش و بِش کرد. کلی معذرت خواست و بیرون رفت. تلفن روی میز زنگ خورد. دختر گوشی را برداشت. گوشی را گذاشت و گفت: نوبت شماست. مریم بلند شد و کیف را داد دستِ داوود. گفت:
- زنانه­ست!
داوود گفت:
- من می­رم توی سالن. کارت تموم شد بیا.
و کیف را انداخت روی مبلی که مریم لحظه­ای قبل نشسته بود روی آن و جای تورفتگی مبل تکان میخورد و داشت مثل قبل صاف می شد . مریم که رفت توی اتاق و در را بست، داوود بلند شد و از جلوی منشی گذشت. رفت توی سالن. کنار پنجره ایستاد. لای پنجره را باز کرد. یک نخ سیگار مقنای قرمز از جیب پیراهن برداشت و فندک زد. تکیه داد به دیوار و پک زد. درِ یکی از اتاق­های کناری باز شد. مردی که کت و شلوار مشکی تنش بود از درِ اتاق بیرون آمد. داوود را از سر تا پا ورانداز کرد و رفت گوشه­ی سالن، جلوی درِ آسانسور ایستاد. برگشت دوباره به داوود نگاه کرد و رفت داخل آسانسور. درِ آسانسور بسته شد.
دود سیگار را از دماغش بیرون داد. از پنجره به شهر زل زد. آن­ورِ شهر، بزرگراه دیده می­شد. ماشین­ها شبیه قوطی کبریت، توی بزرگراه این­ور و آن­ور می­رفتند. خاکستر سیگار را تکاند و دوباره پک زد. سیگارِ نیمه­سوخته را از لای پنجره بیرون انداخت و چشم دوخت که غلت خوران پایین رفت و لابد توی خیابان افتاد. صدای خنده­ی ریزِ زنانه­ای ریخت توی سالن. برگشت به درِ اتاق سونوگرافی خیره شد. مریم از درِ اتاق بیرون آمد. بندِ کیف را انداخت روی شانه­ی سمت چپ. یک قدمیِ داوود که رسید، گفت:
- یک ربع دیگه جواب آزمایشو می­ده.
داوود گفت:
- منشی بهت چی می­گفت؟
خندید.
- بهش گفتم تازه عروسی کردیم.
صورت مریم کک مک داشت.
- بدت که نیومد؟
مفش رابالاکشید.
مردی که چند دقیقه قبل پایین رفته بود، از درِ آسانسور بیرون آمد. مثل اینکه اصلاً آسانسور پایین نرفته و همانجا پشتِ در ایستاده باشد. نگاه کرد و رفت توی یکی از اتاق­های سمت راست و در را پشت سرش کوبید. مریم گفت:
- اینجا نایستیم.
صدای خرت و خرت چرخ خیاطی از طبقه­ی پایین تا بالا می­آمد و از راه پله ها می ریخت توی سالن. داخل آسانسور بوی ادکلن زنانه پیچیده بود. درِ آسانسور بسته شد و پایین رفت. مریم گفت:
- اونقدر آب خوردم که همین حالا بالا می­یارم.
باد به گلو انداخت.توی آینه آسانسور لبهاش را به هم مالید . داوود نگاه کرد به علامت روشنِ نارنجیِ پایین می­رویم. مریم گفت:
- مادرم داره میاد اینجا. قراره خوابگاه بمونه. باید امروز از دانشگاه برگه مهمان بگیرم.
مکث کرد و گفت:
- گفته از ترم بعد دیگه نمی­ذاره درس بخونم. می­ترسم تابستون که رفتم شهرمون دیگه نذارن برگردم. ترم قبل که یادته؟
داوود سرش را تکان داد و به طبقه­شمار نگاه کرد. آسانسور، طبقه­ی سوم ایستاد. در باز شد. پیرمردی عصا به بغل، تو آمد. تکیه داد به دیواره­ی آسانسور و در بسته شد و پایین رفت.
- پشت تلفن می­خواست بدونه تو چند سالته. قیافت چطوره، چه­کاره­ای؟ شاید باور نکنی، همشو نوشته که وقتی به بابا میگه یادش باشه.منم اون طور که دلم می خواست گفتم.
پیرمرد که پوست صورتش مثل چرم آویزان بود، چشم دوخته بود به مریم. آسانسور که طبقه­ی هم­کف ایستاد، در باز شد. پیرمرد سلانه سلانه رفت توی سالن. مریم دکمه­ی طبقه­ی چهارم را زد و آسانسور بالا رفت.
- سال قبل که نمی­ذاشت بیام، بهانه­م این بود که باید این ترمو تموم کنم. میگه داره 29 سالت میشه.
داوود توی آینه به موهای جلوی سرش که ریخته بود دست کشید. صورت توی آینه کج می شد و آینه موج داشت.آسانسور ایستاد و در باز شد. کسی پشت در نبود. در دوباره بسته شد. بند کیف از شانه مریم سر خورد افتاد .بند کیف را گرفت گفت:
- نگین هم­اتاقی­مو که دیدی؟ تا اینکه فهیمد مادرم داره میاد،گفت من که می رم اتاق بچه ها می خوابم. میگه مادرت توی خواب بلند بلند حرف می­زنه. دفعه­ی آخر پارسال که اومده بود یادته؟ بالششو توی اتوبوس جا گذاشته بود. حرفشم این بود که شما چطور توی این تختخوابا می­خوابین؟
خندید و تکیه داد به دیواره آسانسور.
- اون­وقت پتو می­ندازه کفِ زمین می­خوابه.
عطسه کرد. دستش را گذاشت روی دهانش.
- چراغ اتاق هم نباید روشن بمونه.
دستش را از روی دهانش برداشت و گفت:
- فکر کنم از سال دیگه کسی قبول نمی­کنه هم­اتاقی من بشه.
آسانسور ایستاد.. همه­ی دکمه­های طبقه شمار روشن بود و کسی پشت در نایستاده بود. در آسانسور که چفت شد ،یکی از شماره­ها خاموش شد. آسانسور تکان خورد و پایین رفت. دفعه­ی آخر آسانسور طبقه­ی هشتم ایستاد. در که باز شد، مردی که کت و شلوار سیاه پوشیده بود، پشتِ درِ آسانسور، خیره نگاه می­کرد. مریم گوشه­ی شال را مرتب کرد. مرد کنار رفت. تهِ سالن، داوود تکیه داد به دیوار. مریم رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه که برگشت، داوود گفت:
- چی شد؟
- میگه فردا دوباره بیا.
آسانسور پایین نرفته بود. داوود، دایره­ی طبقه­ی همکف را فشار داد.

□□
سرِ خیابان نرسیده به درِ ورودی خوابگاه، مریم در را بست و بی خداحافظی رفت سمت پیاده­رو. راننده گفت:
- چکار کنم آقا؟ برم یا بایستم ؟
- توی میدون پیاده می­شم.
راننده دنده عوض کرد و راه افتاد. از جلویِ درِ ورودی خوابگاه پیچید، خیابانِ سرازیری را پایین رفت. پشت چراغ قرمز روبه روی کتاب­فروشی ایستاد .پیاده شد. تابلوی دیجیتالی روی دیوارِ برجِ نیمه­کاره، روشن و خاموش می­شد و جمله­ی نود روز مانده تا پایان را نشان می­داد.عرض خیابان را گذشت و از پیاده رو رد شد و رفت آنطرف خیابان، ایستاد، رعد و برق زد و چند قطره باران خورد به صورتش. ماشین­ها توی ترافیک پشت سرِ هم ردیف شده بودند. یکهو باران، تند شد .چند نفر دویدند زیر سایه­بان­ مغازه­ها ایستادند. داوود هم دوید سمت سایه­بان برای خودش کنار مردی روی سکوی سنگی جا باز کرد و ایستاد. باران روی سقف ماشین­ها ضرب گرفته بود. چند نفر دست­فروش، تند تند بساتشان را از زمین جمع کردند و ریختند توی گونی­ها و دویدند کنار دیوار ایستادند. مانتوی زن­ها می­چسبید به تنشان. مغازه­دارها جلوی مغازه­هاشان به بیرون نگاه می­کردند. بعضی­ها نایلون سرِشان کرده بودند و کتشان را چسبیده، از پیاده­رو رد می­شدند. آنجایی هم که ایستاده بود باز خیس می­شد. با خودش فکر کرد، حالا اگر توی مغازه بود، مردم جلوی مغازه ایستاده بودند. یک­بار که باران تند می بارید، درِ مغازه را باز کرد و گفت: هرکی می­خواد، بیاد توی مغازه بشینه؟. چندتا مرد جوان زود آمدند توی مغازه و نشستند روی صندلی­ها. هرچی حوله­ی خشک داشت، بینشان پخش کرده بود. داخل مغازه غلغله بود. حتی روی صندلی­های اصلاح هم نشسته بودند. مردی که موی صاف و بوری داشت، بلند شده بود و گفته بود:
حالا که تا اینجا آمده­ام، موهای مرا هم کوتاه کن.
یکی گفته بود:
صورت مرا هم تیغ بینداز.
پیرمردی که با حوله سرش را خشک می­کرد، گفته بود:
چند ماهی این و آن پا می­کنم برم سلمونی، موهامو اصلاح کنم.
اول موهای مرد ،مو بور را اصلاح کرده بود. باران بند آمده بود و هنوز مشتری داشت. شب که مغازه را می­بست، همه جا ریخت و پاش بود و کلی حوله­ی خیس این­ور و آن­ور مغازه افتاده بود. قصاب هم تقه ای به شیشه زده بود و دست تکان داده بود و رفته بود توی تاریکی خیابان گم شده بود.
خیس شده بود. آب نوک دماغش سر می خورد . شلوار چسبیده بود به تنش. برف­پاک­کن ماشین­ها این طرف و آن طرف می­رفت. یادش افتاد که مریم حالا ایستاده پشت پنجره­ی اتاقش و تند و تند شماره­ی مغازه را می­گیرد. فکر می­کند لابد خانه نرفته و تلفنِ توی اتاقی که وقتی نیست قفل است، همینطور زنگ می­خورد .
- ببخشید آقا، بارون بند اومد.
مردی که پشت سرش زیر درگاهی ایستاده بود، گفت:
- بارون بند اومد.
از صدای کلفت مرد جا خورد و رفت توی پیاده­رو. از روی چاله­ای که حالا پر از آب بود پرید. کنار خیابان ایستاد.باران آسفالت خیابا ن را شسته بود. بوی خاک باران­زده پیچیده بود. ترافیک سبک­تر شده بود و ماشین­ها حرکت می­کردند. دست تکان داد و ماشینی جلوتر ترمز کرد. سوار شد، شیشه­ی کنار دستش را پایین کشید. شیشه غژغژکنان پایین آمد. باد خنک خورد به صورتش. راننده گفت:
- خیس شدید.
دست کشید به موهاش و سرش را تکان داد. راننده به صندلی­ای که داوود نشسته بود، نگاه کرد. آب از شلوار داوود چکه می­کرد و زیرپاییِ ماشین خیس می­شد. سردش شد ،لرزید. راننده گفت:
- اینطوری که سرما می­خورید. لااقل شیشه را بکشید بالا.
همینجا پیاده می­شم.
راننده ماشین را کشید کنار خیابان و زیر درخت سپیدار ترمز کرد. داوود پیاده شد و در را بست. داشت تاریک می­شد و چراغ­های سردرِ مغازه­ها روشن بود. آب از درخت­های کنار خیابان چکه می­کرد. جلوی مغازه که رسید، خم شد. کرکره­ی مغازه را بالا کشید. دست کرد توی جیب شلوار. یک دست کلید را چرخاند و انداخت توی مادگیِ و در را باز کرد. تو رفت. در را که بست، صدای بیرون ، خفه شد.
دوشاخه­ی برق­ها را فرو کرد توی پریز دیوار. کلیدها را زد. صدای غژغژ پمپ آکواریوم و وزوزِ نئون مغازه پیچید. نشست روی صندلی چرخان. به آینه­ی روبرو نگاه کرد که طرح سرِ مردی بود از نیم­رخ. شیرِ آب را چرخاند. آب چند بار پت پت کرد و ریخت داخل سرشویی. کم کم رنگ آب عوض شد و به سفیدی زد. دست­ها را گرفت زیر آب. گرما دوید توی تنش. آبِ دماغش را بالا کشید. بخارِ سفید از سرشویی بالا آمد و روی آینه نشست. شیرِ آب سرد را هم باز کرد و دستش را زیر آب گرفت. بخار که از آینه رفت، سرش را برد زیرِ دوش و همانجا ماند و ماند تا حالش جا آمد. کمر راست کرد. داخل آینه موهای سرش چسبیده بود به هم. حوله را برداشت، موها را خشک کرد. بلند شد و حوله­ی خیس را انداخت تهِ سبد. دکمه­های پیراهنش را که باز می­کرد، آکواریوم را دید. مایه­ای سبز رنگ شیشه­ی آکواریوم را پوشانده بود و داخلش دیده نمی­شد. رفت سمت آکواریوم، سرش را جلوتر برد. ماهی­ها توی آکواریوم دیده نمی­شدند. حباب­ها بالا می­آمد، سطح آب این طرف و آن طرف می­رفت و یکجا جمع می­شد. بوی گندِ آکواریوم، رفت توی دماغش. تقّه­ ای به شیشه­ی مغازه خورد. سرش را برگرداند. کسی صورتش را چسبانده بود به شیشه­ی مغازه و می­خندید. دماغ و صورت، روی شیشه لِه شده بود. خوب که دقیق شد، شناختش. قصاب بود، که صورتش را چسبانده بود به شیشه­ی مغازه و می­خندید و دستش را در هوا تکان می­داد.