بگذشت همچون کودکی
شعر : ولید علاء الدین شاعر و نویسنده مصری
ترجمه : حمزه کوتی
همچون کودکی
ازاینجا بگذشت
نه تابستانی
نه پاره ابری
و نه سنگی
درپس خویش به جا نهاد.
سنگ را در آغاز
پیکره ساختن داشت
وگفت: اینجا کمینگاه مه است
وقت را درهم شکن
تا تابستان رابینی
اما درآن اقامت نکن
ونه که بکوشی .
چیست که همین اکنون
دختر را به صحنه بازآورد
به رغم نبود رام-صدا
وبوسه ها
وبه رغم پس رفتن آسمان
به آنچه بی پالتو در باران
خشک شد؟
تابستان را
دربیرون جمجمه ی فقیر داشت
وگفت: چه تندبادی را دوست داری؟
وقت را به میوه تشبیه کرد
وصبحگاه همچودانه توتی نمودارآمد .
نیمروز یکی هلوست
وغروبگاه به پایان آمد
همچو دانه نغزکی
که به آسمان پشت کرده است؛
وآسمان خواهان دانگک های گیلاس شد .
بادبه شتاب گذشت
ونوک پستانی سفت شد
وآبیایی در مِی گریه کرد .
ای بسا درین جا گیلاس باشد
وآنچه تاریخ ناز را می نگارد.
پاره ابر را درنمود باران داشت
وگفت: آیا گیاهی را ندیده ای؟
اینجا گیاه سبزمی شود .
ترانه به شتاب گذشت
برگ های گردوآویزان شدند
و درخش وصال را
به(هاء)حریق پوشاندند.
هیاهو را درسرآغاز لرزش داشت
وگفت: اینجا گل پیچکی هست .
دررقص گذرکرد
گو که دریچه ها می گشایند
و زنبوری وزیدن گرفت.
تن عاشق اوج می گیرد
ومی ِ عسل گون فرومی چکد
بر سپیدای زنی عاشق
تا بیاساید .
اوسخت خدایی بود
همگون سیب
همگون تاک
واو دانه توتی درکف فرشتک است.
گردو را درمدرج سکر داشت
وگفت: نگین فروشنده-زنی باش .
دانه های رنگ
بر دامن دخترک لغزید
آبی ، آتشگیره ی فانوس بود
وسبز می تابید .
وچون زرد همچوسنبله
ازدستبند دختر گذشت
گداز آمد
وسپید رفت
تا افسونش را به اندرون تن گذردهد
وبرای سرخ
سرمستی اش راآماده می کرد .
برپیشانی، مهره ها آبی بود
وهرچه سرخ تر بر نگین قلب .
همچون کودکی
ازاینجا بگذشت
وقت را در درخشش ماسه داشت
وروان گشت .
خزان می آمد
وزمستان بود
ودربهاران
دیدیم که دشت ها می گریزند
ودیدیم که شیهه می تپید .
دختران زیباروی را دیدیم
آری..
آری..
وماهمه چیز را رؤیت کردیم .
-
-
-
-