شنبه
***
داستانی از فرهنگ کسرایی
--
این جا در آلمان، دراین شهر پرازچشمه­های آبِ گرم، یک چهار راهی هست که شبیه همه­ی چهارراه­های دنیاست. چهارراهی نیست که دیده باشی و سر این چهارراه به یادش نیفتاده باشی. نه، فقط به یادش نمی­افتی، حسش می کنی؛ با تمام وجود، با گوشت و پوست و استخوان و همه­ی چیزهایی که یک آدم باید داشته باشد تا کار کند. سرپا و استوار باشد. شُش، قلب، جگر، قلوه، معده، روده، میلیون میلیون کیلومتر رگ و زه و عصب وَ میلیارد میلیارد سلول و یک چیز دیگر مهمی که یادم رفته است.
وَ آن جا که باشی، سر چهارراه، انگار در یک آن، در یک لحظه، هم سرآن چهارراه که به یادش افتاده­ای،هم سر این چهارراه، در این شهر ِ پر از چشمه­های آبِ گرم، ایستاده­ای. انگار دوعکس را انداخته باشند روی هم، یا نه، انگار دو تا فیلم روی هم افتاده باشد. هم می شود همه­ی جزئیات آن چهارراه به یاد آمده را دید وَ هم این چهارراهی را که در آن نفس می کشی و عرق می ریزی. همه­ی بوها، همه­ی سایه­ها، آدم ها، صداها، همه چیز در یک آن با هم هستند. هم جدا، هم باهم. درهم، تو در تو وَ در عین حال، جدا از هم. چیزی با چیزی درنمی­افتد، چیزی در چیزی آمیخته نمی شود، چیزی با چیزی درگیر نمی شود. چیزی دچار چیزی نمی شود. هرمکانی سر جای خودش است و زمان در جای خودش وَ در آن، با دیگری است.
اگریاد چهارراه استامبول افتاده باشی و، در همین حال، کسی به تو تنه بزند، نمی دانی، به فارسی گفته­ای "ببخشید!" یا به آلمانی. اگر سر چهارراهی در آبادان باشی، نمی دانی می خواهی بروی آن دستِ چهارراه خرما خرک بخری یا تازه از یکی از این فروشگاه های لوازم آرایش آلمانی بیرون آمده­ای. انگار آن سوی چهارراه خیابانی را می بینی که یکراست تا رودخانه­ی " سِن" می رود. وَ اگر کسی با اسبش از کنارت بگذرد و به تاجیکی چیزی بگوید، نمی دانی او آمده به آلمان یا تو رفته­ای به دوشنبه.
بدی­اَش این است که تا به حال به هرکسی این را گفته­ام، به من خندیده است. هیچ کس نمی تواند فکر بکند که ممکن است در یک جایی ، یک چهارراهی هم باشد که شکل همه­ی چهارراه های جهان است. من فکر نمی کنم این چیز خیلی عجیبی باشد.
عجیب آن بود که عکس یک شخصی افتاده بود در ماه. ولی هیچ کس نخندید. یعنی جریان خیلی جدی­تر از این حرف های کسی بود (و هست) که در این شهر پر از چشمه­های آب گرم، کار می کند و کارگر است وَ سر یکی از چهارراه هایش همه­ی چهارراه هایی را که تا به حال دیده است، باهم وَ در آن، حس می کند و پیش چشمش جان می گیرد. به این نگاه می شود خندید، یا باید خندید تا مرز بین روانِ ِ بیدار و پریشانْ روان روشن، وَ جایگاه آدم های سرْخشک و آدم های سرْسبز و موقعیتِشان نمایان شود وَ جای دوست و دشمن پیدا. ماه که شوخی بردار نیست. همه می دانند جایش کجاست، (سیاره­ی مطیع زمین که بر دور آن می چرخد و در مدت شب آن را روشن می کند و به تازی قمر و نیز اصغر و به فارسی ماج، ماس، مَج و مَهیر نیز گویند). همه می دانند چه ارج و رتبه­ای دارد، جایگاه چه کسانی بوده و پذیرای چه کسانی هست.

*
چون گردش آسمان نکوخواه من است
دیدم رخ او که بر زمین ماه من است .
*
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگهدارش ز چشم و دست بدخواه .

می دانید تابه حال چند کتاب در این باره نوشته شده! چه دانشمندان و پژوهشگران و نخبگانِ ارجمندی سال ها در این زمینه کند و کاو کرده وَ کتاب ها و رساله­های ارزشمندی را زیر و رو کرده­اند! چه سرودهایی، چه چکامه­هایی، چه قصیده­هایی، چه تلاوت هایی از چه کتاب هایی، گفته و نوشته و خوانده شده، آواهایی که نوایش عرش اعلا، یعنی همان کرسی خداوندتان را هم به لرزه انداخته و از ما بهترانش را اشک شوق به دیده آوریده! چه رشته­های درسی پیشرفته­ای در این زمینه تولید شده، ببخشید! به وجود آمده، آورده شده! چه استادان و آموزگاران والا مقامی پیدایشان شده!
وَ چه سخنرانی هایی که نکرده­اند و چه تکلیف هایی که نداده­اند، وَ چه مباحثی، چه جدل ها و چه کِشمَکِش ها و بگیر و ببندهایی که راه نینداخته­اند، وَ برای روشنایی آن ماه تابانی که حَمال آن سرِ سبزِ پر شکوه­ بوده، گوی رقابت را از هم نَربوده­اند و به ناز و کرشمه دل از سادات و سالوسان و سالکان و مالکانِ ِ دارالعَجزه نبُرده­اند.
شوخی که نیست. صحبت از گنبد هور و ماه است و چهره­ی آن سبزْ سرِ خشکْ سیما که
*
دستش از پرده برون آمدچون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند ژرف بر چهره­ی ما .

می دانید چه سینه­ها زده­اند و می زنند! چه نوحه­ها خوانده­اند و می خوانند، چه اشک ها ریخته­اند و می ریزند هنوز برای آن در ماه افتاده رُخـَش، چه آوازها که نخوانده­اند، چه نقاره­ها که ننواخته­اند، بر چه طبل ها که نکوبیده­اند، چه کسانی که تن نباخته­اند و خون به شالیزارش نریخته­اند و پیشانی بر خاکِ پایش نساییده­اند.
من این چهارراه را دوست دارم. دلم که می گیرد می روم سر این چهارراه تا دنیا را ببینم. همه کس و همه چیز در زمان ها و جاهای گوناگونی از پیش چشمم گذر می کند. گاه هم برف و بوران است و هم چله­ی تابستان. هم قطار برقی رد می شود و هم بچه­ها می پرند پشت یک درشکه. هم یک نفر سرِ چرخْ لبو می فروشد و هم یک پلیس ِ آلمانی برگ جریمه می چسباند روی شیشه­ی ماشین ها. جهان سر این چهارراه به هم می رسد، به همان سادگی­ای که من سرچهارراه می رسم و می­ایستم، یا در کافه­ی سر نبش چهارراه پشت پنجره می نشینم و شیرقهوه­ای سفارش می دهم. نه، این جهان خنده­دار هم نیست. خیالی هم نیست. واقعی است. جدی تر است از آن هوسانه­ای که روی ماه می جستندش. با این حال، من نمی خندم. سمت تاریک ماه خندیدنی نیست.

فرهنگ
25 نوامبر 2008
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!