***
داستانی از فرهنگ کسرایی
--
این جا در آلمان، دراین شهر پرازچشمههای آبِ گرم، یک چهار راهی هست که شبیه همهی چهارراههای دنیاست. چهارراهی نیست که دیده باشی و سر این چهارراه به یادش نیفتاده باشی. نه، فقط به یادش نمیافتی، حسش می کنی؛ با تمام وجود، با گوشت و پوست و استخوان و همهی چیزهایی که یک آدم باید داشته باشد تا کار کند. سرپا و استوار باشد. شُش، قلب، جگر، قلوه، معده، روده، میلیون میلیون کیلومتر رگ و زه و عصب وَ میلیارد میلیارد سلول و یک چیز دیگر مهمی که یادم رفته است.
وَ آن جا که باشی، سر چهارراه، انگار در یک آن، در یک لحظه، هم سرآن چهارراه که به یادش افتادهای،هم سر این چهارراه، در این شهر ِ پر از چشمههای آبِ گرم، ایستادهای. انگار دوعکس را انداخته باشند روی هم، یا نه، انگار دو تا فیلم روی هم افتاده باشد. هم می شود همهی جزئیات آن چهارراه به یاد آمده را دید وَ هم این چهارراهی را که در آن نفس می کشی و عرق می ریزی. همهی بوها، همهی سایهها، آدم ها، صداها، همه چیز در یک آن با هم هستند. هم جدا، هم باهم. درهم، تو در تو وَ در عین حال، جدا از هم. چیزی با چیزی درنمیافتد، چیزی در چیزی آمیخته نمی شود، چیزی با چیزی درگیر نمی شود. چیزی دچار چیزی نمی شود. هرمکانی سر جای خودش است و زمان در جای خودش وَ در آن، با دیگری است.
اگریاد چهارراه استامبول افتاده باشی و، در همین حال، کسی به تو تنه بزند، نمی دانی، به فارسی گفتهای "ببخشید!" یا به آلمانی. اگر سر چهارراهی در آبادان باشی، نمی دانی می خواهی بروی آن دستِ چهارراه خرما خرک بخری یا تازه از یکی از این فروشگاه های لوازم آرایش آلمانی بیرون آمدهای. انگار آن سوی چهارراه خیابانی را می بینی که یکراست تا رودخانهی " سِن" می رود. وَ اگر کسی با اسبش از کنارت بگذرد و به تاجیکی چیزی بگوید، نمی دانی او آمده به آلمان یا تو رفتهای به دوشنبه.
بدیاَش این است که تا به حال به هرکسی این را گفتهام، به من خندیده است. هیچ کس نمی تواند فکر بکند که ممکن است در یک جایی ، یک چهارراهی هم باشد که شکل همهی چهارراه های جهان است. من فکر نمی کنم این چیز خیلی عجیبی باشد.
عجیب آن بود که عکس یک شخصی افتاده بود در ماه. ولی هیچ کس نخندید. یعنی جریان خیلی جدیتر از این حرف های کسی بود (و هست) که در این شهر پر از چشمههای آب گرم، کار می کند و کارگر است وَ سر یکی از چهارراه هایش همهی چهارراه هایی را که تا به حال دیده است، باهم وَ در آن، حس می کند و پیش چشمش جان می گیرد. به این نگاه می شود خندید، یا باید خندید تا مرز بین روانِ ِ بیدار و پریشانْ روان روشن، وَ جایگاه آدم های سرْخشک و آدم های سرْسبز و موقعیتِشان نمایان شود وَ جای دوست و دشمن پیدا. ماه که شوخی بردار نیست. همه می دانند جایش کجاست، (سیارهی مطیع زمین که بر دور آن می چرخد و در مدت شب آن را روشن می کند و به تازی قمر و نیز اصغر و به فارسی ماج، ماس، مَج و مَهیر نیز گویند). همه می دانند چه ارج و رتبهای دارد، جایگاه چه کسانی بوده و پذیرای چه کسانی هست.
*
چون گردش آسمان نکوخواه من است
دیدم رخ او که بر زمین ماه من است .
*
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگهدارش ز چشم و دست بدخواه .
می دانید تابه حال چند کتاب در این باره نوشته شده! چه دانشمندان و پژوهشگران و نخبگانِ ارجمندی سال ها در این زمینه کند و کاو کرده وَ کتاب ها و رسالههای ارزشمندی را زیر و رو کردهاند! چه سرودهایی، چه چکامههایی، چه قصیدههایی، چه تلاوت هایی از چه کتاب هایی، گفته و نوشته و خوانده شده، آواهایی که نوایش عرش اعلا، یعنی همان کرسی خداوندتان را هم به لرزه انداخته و از ما بهترانش را اشک شوق به دیده آوریده! چه رشتههای درسی پیشرفتهای در این زمینه تولید شده، ببخشید! به وجود آمده، آورده شده! چه استادان و آموزگاران والا مقامی پیدایشان شده!
وَ چه سخنرانی هایی که نکردهاند و چه تکلیف هایی که ندادهاند، وَ چه مباحثی، چه جدل ها و چه کِشمَکِش ها و بگیر و ببندهایی که راه نینداختهاند، وَ برای روشنایی آن ماه تابانی که حَمال آن سرِ سبزِ پر شکوه بوده، گوی رقابت را از هم نَربودهاند و به ناز و کرشمه دل از سادات و سالوسان و سالکان و مالکانِ ِ دارالعَجزه نبُردهاند.
شوخی که نیست. صحبت از گنبد هور و ماه است و چهرهی آن سبزْ سرِ خشکْ سیما که
*
دستش از پرده برون آمدچون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند ژرف بر چهرهی ما .
می دانید چه سینهها زدهاند و می زنند! چه نوحهها خواندهاند و می خوانند، چه اشک ها ریختهاند و می ریزند هنوز برای آن در ماه افتاده رُخـَش، چه آوازها که نخواندهاند، چه نقارهها که ننواختهاند، بر چه طبل ها که نکوبیدهاند، چه کسانی که تن نباختهاند و خون به شالیزارش نریختهاند و پیشانی بر خاکِ پایش نساییدهاند.
من این چهارراه را دوست دارم. دلم که می گیرد می روم سر این چهارراه تا دنیا را ببینم. همه کس و همه چیز در زمان ها و جاهای گوناگونی از پیش چشمم گذر می کند. گاه هم برف و بوران است و هم چلهی تابستان. هم قطار برقی رد می شود و هم بچهها می پرند پشت یک درشکه. هم یک نفر سرِ چرخْ لبو می فروشد و هم یک پلیس ِ آلمانی برگ جریمه می چسباند روی شیشهی ماشین ها. جهان سر این چهارراه به هم می رسد، به همان سادگیای که من سرچهارراه می رسم و میایستم، یا در کافهی سر نبش چهارراه پشت پنجره می نشینم و شیرقهوهای سفارش می دهم. نه، این جهان خندهدار هم نیست. خیالی هم نیست. واقعی است. جدی تر است از آن هوسانهای که روی ماه می جستندش. با این حال، من نمی خندم. سمت تاریک ماه خندیدنی نیست.
فرهنگ
25 نوامبر 2008
-
-
-
-