-
-
-
مهدی استعدادیشاد
فراموشی ادب، احترام و مهر و برنمایی وقاحت
(در آینهی چند رُمان چاپ خارج) *
-
-
-
"زن ... گفته بود:« من و بچهها که بریم، اینجا میشه شیرهکش خونه و فاحشه خونه!»
مرد شاعر تعریف میکرد:« همینطور هم شد. ولی اینجاش رو نخونده بود که بعد از او موتور شعر مملکت را من روشن نگه میدارم!» (افیون، شیوا ارسطویی، نشر البرز آلمان،2006،ص 74)
-
پیشگفتار
سیسال پیش از این، یعنی در1979، به انقلابی رسیدیم که خود حاصل عارضههای مُدرنیزاسیونی ناکامل و بدور از مُدرنیته فرهنگی بود.
پیش از انقلاب، مدیریت سیاسی کشور با خوش خیالی فکرمیکرد با گسترش صنعت مونتاژ و اجرای رفورم ارضی، کشور را در زمرهی جوامع پیشرفته قرار خواهد داد. در مقابل این خاماندیشی که از بیتدبیری برمیخاست و در فرجام ذهنیت روستایی را بر جان شهرنشنی نوپا آوارکرد، نیروهای پویای جامعه مشغول کار و ساز خود بودند. کار و سازی که خود را بیش از هرجایی در ادب مُدرن و تحول هنر نمایان ساخت. جماعت هنرمند و ادبیاتی تلاشهایی در جهت ارائه آثار و طرحهای مُدرن کرد. بی آنکه این نوآوریها در سر و سینه اکثریت افراد جامعه جایی برای خود دست و پا کند و یورش ذهنیت واپسگرا را مانع شود.
این امر یکی از بازتابهای امر ناهمزمانی در جامعه ایرانی بود که خود را در فاصله میان روشنفکرمُدرن و توده مردم نشان داد. بگذریم که تازه میان دستجات روشنفکر فرهنگی و روشنفکر سیاسی هم شکافهایی وجود داشت که از بی توجهی ایندو دسته به هم و نیز از نبود گفتگوی عمومی سرچشمه میگرفت.
در آن آشفته بازار که، از منظر امروزی، به یکه تازی عامل ناهمزمانی و نیز به وجود چندین سبک متضاد زندگانی و نبود هنجار همگانی تنظیم روابط قابل ترجمه است، نیروهای سیاسی – اجتماعی مختلفی در میدان زورآزمایی کسب قدرت درگیر شدند. آنهم با این امید و قصد که بهشت را از آن خود، دوزخ را از آن حریف و برزخ را از آن رقیب کنند.
کشاکشی در گرفت که خاندان حاکم را سرنگون کرد، قشری را بر کرسی کامیابی نشاند و از آقازادههای ایشان طبقهی نوکیسگان و تازه بدوران رسیدگان ایران را ساخت. در این کشاکش، اما، شهرنشینان متجدد با معنای زندگی در جهنم آشنا شدند و به نسل رزمندهی نوپا و سیاسی شده فقط موقعیت برزخی رسید. نسلی که، به رغم زندگانی همراه با ترس و دلهره، در عوالم پاکبازی خود از میزان سازمانیابی رقیب( روحانیت شیعه) به کُلی بی خبر بود. اینان که در دستجات مختلفی گرد آمده بودند، ناکامان حسرتزدهی میدان قدرت یابی شدند.
در بازبینی پدیدهی انقلاب و ارزیابی پیامدهایش هر کدام از این نیروهای اجتماعی و جرگه(فرقه)های سیاسی حرف خود را زده و میزنند. آنها، از زاویه نفع و دستاوردها یا ضرر و صدمههای خود، ماجرا را روایت کرده و میکنند. در حالی که روایت ادبی و نویسنده، برای آن که کیفیت و ارزش خود را حفظ کنند، بایستی فرای نگاه فرقهای به رویداد تاریخساز در ایران بنگرند. نگرشی که در ارزیابی خود پایبند ارزش باشد و دفاع از حرمت و فردیت انسان را به هیچ چیز دیگری نفروشد. این پافشاری بر ارزش فرد و حمایتش در مقابل منافع گروهی، از آن رو است که اهل ادب بیش از هرصنف و قشردیگری موقعیت تراژیک انسان در برابر هستی را میشناسد. آن کار ادبی که این اصل راهنما را رعایت نمیکند، در وهلهی نهایی، به گسترش وقاحت یاری رسانده و در شمار متن وقیح به حساب میآید. و واویلا از وقتی که متن ادبی بصورت سلاح کشتار جمعی رُخنمایی کند و نویسنده و راوی در همدستی تبهکارانه به جان و حرمت آدمی یورش ببرند. در آن فضا ادب، احترام و مهر به فراموشی سپرده شده است. این امر یعنی زمینه سازی برای برنمایی وقاحت.
بااین حال وقاحت و وقیح را نباید فقط در شکلهایی چون بی حیایی لفظی و گستاخی رفتاری خلاصه کرد. گرچه در برابر شکل اولی، بی اعتنایی و بی پاسخ گذاشتن کارساز است و در برابر شکل دومی، بی توجهی و «شتردیدی ندیدی» معروف، آب بر آتش خودنمایی میریزد.
شناخت واژه
اگر دستگاه کلمهشماری میداشتیم، میشد فهمید که در گفتگوهای این روزگارمان تا چه اندازه واژهی وقاحت یا وقیح را بیش از گذشته به کار میبریم. به ویژه هنگامی که شرایط سیاسی- اجتماعی کشورمان را به سنجش نشسته باشیم. شرایطی که پس از تثبیت خلافت اسلامی، آشکاری خودکامگی فقیه و آمد و شد کارگزاران عوامفریبش پدید آمده است. به واقع در واکنش بدین اوضاع است که کاربرد صفت وقاحت (از مشتقات وقح، در عربی) در گفت و شنودهای روزمره افزایش یافته است. واژهای که معادل فارسی آن بیآزرمی است.
البته دلیل ناخودآگاه کاربرد رایجتر وقاحت، آن هم بجای بیآزرمی، شاید در این احساس باشد که آدمی، با تکیه بر حرف ق به هنگام بر زبان راندن واژهی وقاحت، مقداری از غیظ و بغض تلنبار شده در سینه را بیرون میریزد و سبک میشود. غیظ و بغضی که از رو دررویی با پدیدهی وقیح انباشته شده است.
به هر روی، واژهی وقاحت را در زبان فارسی غیر حوزوی با بیشرمی و همانطوری که پیشتر آوردیم با بیآزرمی و نیز با لاف و گستاخی مترداف گرفتهاند. کلیه این مترادفها معنایی روشن دارند و در مصرف معمولیشان معنای ضمنی چندان مُهمی را به ذهن نمیآورند.
پیچیدگی اما هنگامی رُخ مینماید که وقاحت را معادل کلمهی فرنگی سینیسم cynism بگیریم که در این و آن واژه نامهی دو زبانه(فارسی- انگلیسی یا فارسی – آلمانی) آمده است.
به واقع واژهی سینیسم در زبانهای اروپایی امروز از شکل نگارش لاتینی cynicus برآمده است که برخی برایش معادلهای لاابالیگری، بی اعتقادی و زشت دیدن همه چیز را نیز در نظر گرفتهاند. واژهای که هم بار نظری- فلسفی خاص خود را دارد و هم در سرگذشت تاریخی دُچار دگردیسی معنایی بوده است. در ارتباط با بار فلسفی و دگردیسی معنایی که به واژهی سینیسم مربوط میشود، بطور نمونه در زبان آلمانی، دو نگارش مختلف از واژه یادشده موجود است. این اختلاف نگارش بر آن است که در همان نگاه اول، تفاوتها را آشکار سازد. چنانکه در شکل نخست و رایج واژه مورد نظرzynism است و در شکلی که توجه را به سرگذشت دیرینه واژه معطوف میکند به صورت kynism نوشته میشود.[1]
از صورت نگارش اخیر آغاز کنیم که از لغت kyon در زبان یونانی، به معنای سگ، گرفته شده است. یونانیان باستان به خاطر رفتار نامتعارف پارهای از دگراندیشان و دگرباشان، این گروه ناهمگون را kyniker به معنای سگ منشان مینامیدهاند.
در حاشیه بگوئیم که سگ ستیزی، یکی از میراثهای نامیمون یهودیت است که به دیگر ادیان سامی و فرهنگهای وابسته سرایت کرده است.[2]
در زبان عربی، کلب به معنای سگ است. آن "کلبی مسلکی" در عربی و بعدها در فارسی معرب، که به جریان نظری خاصی در یونان باستان اطلاق میشده، از این راستا گذر کرده است.
بنا بر روایتهای تاریخی از پیدایش و پاگرفتن فلسفه یونانی، بنیانگذار این مکتب و آموزشگاه، آنتیستنس، در محلهای معروف به محله سگها شاگردان خود را درس میداده است. نمونهای از افراد و پیروان گروه اجتماعی " دگراندیشان و دگرباشان" یادشده، دیوژن اهل سینوپه یا همان دیوگنس بوده که در متنهای شعر کلاسیک فارسی، دیوجانس نامیده شده است.
نیاز به اشاره ندارد که نامگذاری چنین افرادی به سگ منش یا کلبی مسلک، انگیزه و غرضی محافظهکارانه داشته است. یعنی با پیوستن نام و صفتی منفی به غیرخودیها، آنان را از داشتن حقوق اجتماعی مساوی محروم و از دایره نیکو صفتان طرد میکردهاند.
شگرد نامگذاری منفی یکی از ترفندهای محافظهکارانهای است که خود را شاهین ترازوی تعادل رفتار و سلامت فکر میداند و از این رو، هر کس را که پا از چارچوب تعیین شده بیرون میگذارد سرکوب و تکفیر میکند. از یاد نبریم که لاتین، زبان فرهنگی مسیحیت در اوج زاهدنماییاش بوده است.
بنابراین هر عملکرد بیرون از چارچوب تعیین شدهی محافظهکارانه را نمیتوان به سرعت تائید یا تکذیب کرد. باید دید معیار عمل چیست و چه پیامدهایی دارد. در این جا شاید ملاک خوشایندی و ناخوشایندی عمومی به کار سنجش بیاید و چاره ساز باشد.
براین منوال دیوژن سینوپهای را نمیتوان فقط به عمل جلق(خود ارضایی)اش در ملاء عام فروکاست و او را با انگ بیحیایی برای همیشه کنار گذاشت. چرا که وی مرز میان فضای خصوصی و عمومی را همواره زیر پا نگذاشته است. او، گاهی هم به عنوان فردی بینیاز از لطف قدرت حاکم، به دنبال حفظ خلوت و حرمت تنهایی خویش بوده است.
حکایت رد کردن فرمانروا از جلوی نور آفتاب را همه شنیدهایم. فرمانروایی میخواسته به دیوژن لطف کند و هدیهای بدهد. رند خمره نشین هم چیزی نمیخواسته جز اینکه بی مزاحمت فرمانروا سینه به آفتاب بدهد. به هرروی دیوژن و همراهانش بنا برتاویلهای فلسفی غیر جانبدار، در زمره نخستین منتقدان فرهنگ مسلط اجتماعی بودهاند که، نه فقط در حرف بلکه در عمل، سخن خود را به کرسی مینشاندند. جالب این که اینان، آغازگران نقد عملی ذهنی گرایی و ایدهالیسم افلاتونی نیز بشمار رفتهاند.[3]
بنابراین تعریف، مفهوم سینیسم بر دو دسته و گروه مختلف از آدمیان ناظر است. دستهای که همچون منتقدان فرهنگ مسلط ظاهر میشوند و خواستار بهبودی وضعیت عموم هستند. دستهای که چه بسا همان فیلسوفان دوستدار شناخت حقیقت باشند که از سگ منش خوانده شدن نیز ابایی ندارند و رهیافتهای خود را به جامعه ارائه میدهند.
در مقابل ایشان، اما، دستهای هست که بجای چارهاندیشی فقط تکبر دارد. به همین خاطر کاری ندارد جز تمسخر دیگران، لُغُز خوانی و کنایه زنی. اشخاصی منفیباف که هیچ کارنیکو و اثر زیبایی "طبع بلندشان" راجلب نمیکند. یعنی نق نق کنان حرفهای و خودپرستان بد سلیقه.
در زبانهای اروپایی امروز، این دسته را سینیکر میخوانند. لقبی که میباید دیگران را از گزند طعنه و کنایه زبان اینان در امان نگاه دارد. نامگذاریای که در وهله نهایی، کارکرد امنیت بخشی و ایجاد ایمنی برای شهروندان را دارا است. بدین ترتیب جماعت شهروند از خود دفاع میکند. پدافندی در مقابل رفتاری زبانی، که اشخاص زشت بین و سیاه نگار دارند. به ویژه وقتی سیاه بینی و زشتنگاری از فضای محاورهی روزمره و گذرا فرا تر فته و به تولید متن ماندگار میرسد.
سابقهی کشف زوال ما
در پیشگفتاری که صادق هدایت بر برگردان "زند وهومن یسن" نگاشته، میتوان از وضعیت بحرانی مردمان و آئین در ایران باستان باخبر شد. این که به دوره پیش از پایان، از آن دورهبندیهای مزدایی، کشور شاهد " تاخت و تاز دیوان ژولیده موی از تخمهی خشم" است. در آن هنگامه، اهریمن نژادان فرومایه با سیطره بر سرزمین ایران " همه چیز را میسوزانند و میآلایند و تباه میکنند"، تا آنجا که شهر بزرگ به ده بدل میشود.
جالب اینجا است که این تغییرات قهقرایی، از دیدگاه هدایت و متکی بر متنهای کهن و اساطیری، نه فقط بر مردم که بر جانور و گیاه نیز تحمیل میشود. چنانکه " شیوع جنایات ، بایری زمین، فساد جسمانی و روحانی مردم از علامات این دوره است. افسار دیو خشم گسیخته میشود و به همه چیز لطمه وارد میآورد".
همین پیشگفتار صادق هدایت که بازخوانی فراز و نشیبهای زندگی ایرانی و باورهایش در گذشتهها است و مسائلی چون روایت آفرینش و شروع حرکت در هستی و نظم جهانی را مد نظر قرار داده، فقط پاسخ مدعیان کنونی نیست. مدعیانی که خود را کاشف موضوع اضمحلال و تباهی در تاریخ ایران دانستهاند. نوشتهی هدایت همچنین بیانگر شناخت دیرینه ایرانیان از تجربهی اضمحلال و آگاهی نسبت به وجود دیالکتیک در تاریخ سرزمین خود است.
این دیالکتیک به معنای کشاکشی مدام میان واقعیت تباهی و گرایش به بازسازی است. کشاکشی که در سرگذشت ایران زمین وجود داشته است. نکتهی یادشده را به چالش میان مرگ و زندگی هم میتوان تاویل کرد. چالشی که به گفته ارنست بلوخ( فیلسوف امیدپرور آلمانی)، گذر ایامی است که، به رغم سلطه ناهمزمانیها، همواره میزاید و میگندد.
بدین ترتیب وقاحت در روند تاریخ ما فقط به کارکرد تباهسازان کشور و مردم محدود نمیشود. همنوایی با تباهی یا حتا بی اعتنایی بدین کارکرد و به سکوت برگزار کردنش نیز میتواند وقاحت خوانده شود.
در تداوم شناخت زنجیره وقاحتهای ریز و درشت میشود حتا به لحظهای رسید که خودنماییهای رایج این و آن پژوهشگر امروزی بر دستاورد پیشکسوتان دردشناسی در تاریخ ایران پرده میافکند. با این که انکار دستاورد گذشتگان، در قیاس با وقاحت تبهکاران، وقاحتی مختصر است لیکن هنوز ادامه زنجیروار کارهای وقیح شمرده میشود.
البته لاپوشانی حقیقت، یگانه ایراد این دسته از پژوهشگران از ما بهتر نیست. تازه در فرجام کار است که دسته گُل به آب دادن شعبدهبازان مدعی، شوربختی روند فاجعه بار خود را نمایان میسازند. برخی از این کاشفان، پس از آنهمه مصرف کاغذ سهمیهای و انتشار کتابهای ریز و درشت، سرانجام در روزگار جاری بدین نتیجه مُشعشانه میرسند که علمای شیعه عهد قاجار مشعلدارتجدد و ظهور مدنیت قانون مدار بودهاند. از این نوع حکمت سیاسی، که حکیمش با حاکم وقت همنوا میشود و برای تاریخنویسی رسمی پانویس تهیه میکند، باید که بیاعتنا گذشت.
دیالکتیک زایش و پوسیدن در روند تاریخی که در بازنویسی متنهایی چون زند وهومن یسن نهفته، دارای لایههای معنایی متفاوت است. چرا که در هر دوره از بازنویسیاش، لاجرم نشانههای ضمنی همان دوره را نیز در خود جمع میکند. به همین خاطر وقتی به بازخوانی هدایت از متن نامبرده میپردازیم، با نشانهها و اشارههای چند دورهی مختلف روبرو میشویم. نشانههایی که از عهد باستان تا روزگار جدید میآیند. با شناخت این نشانهها و اشارهها است که میتوان دریافت چگونه اهریمن و دیوان پیشا تاریخی در گذر ایام به صورتهای دیگر تغییر شکل دادهاند. از جمله هنگامی که به شکل مدعی دروغگو و زاهدنمای دغلکار قرون وسطایی در آمده است. این یعنی پوست اندازی وقاحت نیش دار و بی آزرمی عوامفریب، که بخاطرگذر ایام و تغییر دوران، نام جدیدی گرفته است.
مدعی، همچون اسمی مستعار برای بیآزرمی
پیش از آن که به تغییر و تبدیلهای وقاحت در دوران خود برسیم و آن را در دل چند رُمان فارسی باز شناسیم، درنگی کنیم بر واکنش شعر کلاسیک نسبت به نماد مدعی. یعنی همان شخصیتی که هیچگاه از عهدهی ادعای خود بر نمیآید.
وقتی حافظ سرود:
با مدعی مگوئید اسرار عشق و هستی تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
نگاه و تکیه به سنت سرایش پیش از خود داشت. سنتی که در افشای چرایی و چگونگی وقاحت و بیآزرمی کم کاری نکرده بود. بر گستره آن سنت سُرایشی، سعدی با فاصله زمانی نزدیک به صدسال پشت سر حافظ ایستاده است. حافظی که سخن پیشکسوتان را چنین جذاب در غزل خود جمعبندی کرده است:
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
سعدی در گلستان، باب هفتم(در تاثیر تربیت) به طور مشخص از جدال با مدعی گفته است. اما فراتر از این مورد خاص، کُل اثر وی را بایستی تلاشی دید که در پی ارائه دستگاه نظری و تعریف هنجارها برای رفتار درست آدمی است.
شاعر طعم تلخ غربت چشیده و شراب گوارای جهان دیدگی نوشیدهی ما، چه به نظم و چه به نثر، حکایتهایی پُر معنا در بوستان و گلستان خود آورده است. روایتهایی که با گوهر خود در مقابل بیآزرمی (وقاحت) پایداری میکنند تا به سهم خویش نقشی در سلامت ارتباط اجتماعی ایفا کنند. او که در برابر نماد مدعی به صلحجویی و به فروتنی میل میکند، درویشان را دارای چنین روشی میداند:
شنیدم که مردان راه خدا
دل دشمنان را نکردند تنگ.
این رهنمود در حالی ارائه میشود که در نظر سعدی مدعی به چنین انحرافی آغشته است:
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش.
بر این سیاق، اسارت در غرور، و نیزغرقه در ذهن خود بودن، تالی فاسد درویشی است که همطراز بزرگواری خوانده میشود. در این رابطه، برهان سعدی چنین است:
باطل است آنچه مدعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
او وقتی مصراعهای زیر را سروده در پی استدلال برای منظور خود بوده است:
مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی
در گلستان سعدی فصلهایی که رواداری و بردباری را تبلیغ میکنند و یا بیتهایی از این دست کم نیستند:
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار
یا این رهیافت و رهنمود را در نظر گیریم که آورده:
ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیج
و سرانجام در پیگیری اندرزهای سعدی در بوستان و گلستان که گفته "حریص و جهانسوز و سرکش مباش"، به پاره سرود زیر میرسیم که ارتباط مستقیم دارد با آنچه ما از حضور وقاحت در چند رُمان فارسی این روزگار خواهیم دید:
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست
...
گنهکار و خود رای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمور و مست
ذهن مغشوش روای خود پسند و سرسری گیر
"بیتا، تنش را دو دستی تقدیم آن«مرد مهم» کرده بود ولی شناسنامهاش بی مرد مانده بود."( بی بی شهرزاد، شیوا ارسطویی، انتشارات باران، سوئد، 2001، ص10)
"... ولی من حواسم به کمر به آن باریکی بود که وزن کفلهای چاق و پاهای گنده او را خوب تحمل میکرد و پستانهایی سنگین و آن قدر گُنده که زیر شانههایی به آن کوچکی جا نمیگرفت." ( همان،ص 25)
"با این که خشایار برام از عسل شیرین تر است به خدا حاضرم یک نفر پیدا شود ، عقدم بکند و از این خراب شده ببردم بیرون. پام که به آنجا برسد، طلاق میگیرم و میروم سراغ شهرام. میدانم که هنوز دوستم دارد. من هنوز ناخنهام را کوتاه نکردهام...شهرام میگفت:»تو برای من همین دستهای خوشگلت هستی و بس!« راست میگفت. بعد از او هر که به دستم نگاه میکند شهرام است. به خشایار هم گفتهام. همه چیز را میداند. علی هم میدانست. همه میدانند. حتی آنهایی که بعد از یک بار خوابیدن باهام رفتند و دیگر پیداشان نشد."( همان، ص 73)
"وای خدایا ... مثل کابوس بود... پرتم کرد گوشه کاناپه، و با اون صاحب مردۀ کت و کلفتش دهنم رو پُر اون آب گند و گُه و شور و تندش کرد که یه وقتی برام خوشمزهترین چیز دنیا بود."(همان، ص77)
" ولی نمیفهمند پدر من یک زن نقاش است. خشایار پول شلاقهای تنش را خواهد داد و آزاد خواهد شد. حاضر نخواهد شد پول شلاقهای تن مریم را بدهد. او به اندازه کافی پول پای تن مریم پرداخته. ترجیح میدهد مریم شلاق بخورد."(همان، 173)
" علی سگ ملوسی بود. ولی نه اونقدر که زبونش از کف کفش آدم بالاتر بره! اگه علی کفشم رو تمیز نکرده بود، حالا من اینجا نبودم. برای همین کفشهای من تمیزن." (همان، ص 139)
" اگه به جنسیتم اجازۀ بروز بدم، جنسِ جامعهام کلهام رو از کار میاندازه. دو راه بیشتر پیش پای ما نگذاشتهاند و این هیچ ربطی به سیستم نداره. روانشناسی جامعه ما اینطوریه. نصف انرژی زنی که به خودش استقلال فکری میده صرف ثابت کردن خودش میشه. مجبور میشه جنسیتش را حذف بکنه و همیشه تنها بمونه." (همان، ص 60)
در روایت "بی بی شهرزاد" ما با راوی زنی روبرو هستیم که یکی دیگر از زنان داستان( "مریم") را همچون قطب مخالف خود مورد استفاده ابزاری قرار داده است.
پس از سرهم بندی شدن این تقابل ساختگی، راوی یا همان زن هنرمند (نقاش) بر متعالی بودن خویش و بینیازی از ارضای جنسی تاکید آزاردهنده و مداومی دارد. تاکیدی که میتواند هم تاثیرگسترده نگرش فلوتینی_ عرفانی بر دیدگاههای رایج در ایران و هم لاف راوی خوانده شود.
او، مریم را چنان خوار و احمق جلوه میدهد که حتا از ابتدایی ترین نوع امتناع هم آگاه نیست. یعنی وقتی دخولی را به دهان خود خوش نمیدارد، نمیداند خیلی راحت میتواند دهانش را ببندد.
توصیفی که رُمان از زندگانی مریم میکند، او را آدمی سادهلوح نشان میدهد که گرفتار آدمهایی به اصطلاح روشنفکر شده و توسط اینان مورد سوء استفاده قرار گرفته است. با این حال این سوءاستفاده را فقط در رفتار علی و خشایار نباید جستجو کرد. مردانی که در ضمن جز لشگر ستایشگران شهرزاد"متعالی" هستند. مریم همانطور که در پیشتر اشاره کردیم مورد سوء استفاده راوی هم قرار میگیرد.آیا راوی نمیداند که ترسیم انحنای بدن مریم که بقولش به خاطر گوشتالو بودن شهوت بر انگیز است، البته اگر سلیقه بازاری را همچون پایه این "زیبایی شناسی" لحاظ کنیم، میل جنسی پنهان راوی را آشکار میکند. به ویژه که شهرزاد داستان در خیال خود مدام با این ایده بازی میکند که پدر بچهی مریم باشد. در حالی که این موضوع میتوانست پای عقدهی الکترا یا حسرت احلیل را در بستر روایت به میان کشاند، اما به خاطر سطحی نگری راوی مسکوت مانده است.
در این رُمان، برخورد راوی با سایرین بر پایهای کژ بنا شده است. خود پسندی کور راوی و گستاخیاش ( که رگهای از آن در رمُانهای بعدی نیز موجود است) چنان بیزار کننده است که میشود آنرا قربانی کردن دیگری یا حراج حرمت انسانی خواند.
هچنین خبر چینی را بجای اعتراف صادقانه گرفتن، نیز از گمراهیهای دیگر رُمانهای مورد نظر ما است. وقتی که قرار است خوب گُل کرده و خیلی دانا و پیشرو و بزرگوار جلوه کنیم. اینکه در این میان با حق دیگران چه میکنیم ، آنهم حق داشتن حریم شخصی، از آن موضوعهای به فراموشی سپرده شده است. موضوعی که راوی برای لاپوشانیاش از مکانیزم واپسزدن پدیدههای نامطلوب بهره میبرد.
دراین جا، با اعترافات تهی شده از شکل و محتوای راوی رو دررو هستیم. اعترافاتی که تاوانش را دیگری میپردازد. سطحی خواندن راوی، بدون این که الزاما صورت حسابش را به پای نویسنده کتاب بگذاریم، یکی از دلیلهایش، ریشه در همین برخورد ناصادقانه با مفهوم اعتراف دارد.
کافی است آن سنت اعتراف از سنت آگوستین تا ژان ژاک روسو در فرهنگ غرب را در نظر بگیریم که هیچگاه از روی تحقیر دیگری یا گدشتن از روی نعش کس دیگر برای به هدف رسیدن بهره نگرفته است. البته به جز عهدشکنی در سنت اعتراف، که بازتابی از ریاکاری جاری و رسمی در ایران است، سطحی نگری راوی در طعنه و کنایاتی است که به اصطلاح در تجزیه و تحلیل تاریخی پادشاهان ایران باستان رو میشود. آبکی و مسخره بودن این تجزیه و تحلیلها به ویژه آنجایی نمایان میشود که حکایت، در پی القای توازی تاریخی و وجوه اشتراک میان خشایار شاه و خشایار کنونی رُمان است.
گذار از رابطهی مثلثی به رابطهی مربعی و جشن و سرور خالهزنکها و عمومردکها
"برای این که اونجا... تو خونۀ اون وزارت خارجهایه بساط دود و دم نبود... آقایون میخواستن... خب اونا با ماشینشون افتادن دنبال ما، دسته جمعی رفتیم خونۀ ما... بساط چیدم براشون... حسابی مشروب خورده بودن... چند دفعه که کشیدن، وسط حرفای سیاسی، یواش یواش خوابشون گرفت... همه دور همون منقل خوابیدیم..."( کهربا، ژوزف بابازاده، انتشارات آرش، سوئد،2004، ص 6)[4]
" میخواستم برای«م» نامه بنویسم و بهش بگم حالا که شوهر کردهام و رفتهام، حالا مرا باور کند. اما دو ساعت بعد از مراسم به من تلفن میکند و با همان لحن بی ملاحظه احضارم میکند، اصرار میکند، من هم ناچار رفتم، به همان آپارتمانی که گارسونیۀ منوچهر و رفقای اوست، با کمال پررویی میگوید » بالاخره یکی باید خدمت عروس خانوم برسد!« تقصیر من است که اینها را تحمل میکنم. اقا کاش زبانش مثل نیش مار نبود که درد میآورد، نشئه میکند، و بعد میکشد!" (منبع بالا، ص 38)
"شعر عاشقانه و انقلابی آن هم مال آن شاعرۀ بد رویت بود. شاعره و آهنگساز با غروری میرقصیدند که هالۀ قهرمان خلق دور سرشان میتابید. سالن میچرخید و دامن قرمز لباس آن قدر بالا میرفت که شورت قرمز چرکمرده، آشکار میشد."( منبع بالا، ص 66)
" چقدر منحوس است، اما بدن گنده و گندمگونی دارد. جوری نشسته که پشمهایش از کنار شورت قرمز بیرون میزند. میایستد و رقصان دامنش را بالا میبرد، دست میکشد به شکمش، به ناف و زیر شکم، بین رانهایش دست میکشد، شورت قرمز شل و گشاد است، با هر جنبش بدن از زیر شکمش به پائین میلغزد."(منبع بالا، ص 91)
"شیرین یک خیار به شاعره میدهد، میز گردی کنار استخر است پر از میوه، اما فقط خیار! شاعره با خیار انجام میدهد.آن قدر گشاد و خیس شده که خیار به راحتی ناپدید و باز آشکار میشود."( منبع بالا، ص 92)
" طیبه، شاگرد و مرید او، که از او معرفت هستی، جهان بینی هنری و شیوۀ شناخت طبایع انسان را فرا میگرفت، و همیشه با فاصلهای محسوس و با مایهای از عبادت او را نوازش میکرد، پیش بابا ادعا میکرد که رابطهاش با منوچهر صرفـا" جسمی و حتی حیوانی است. تا امروز بعد از ظهر عشقی در کار نبود. عواطف طیبه به تساوی، بین استاد یا مُرادش و شوهر یا مریدش تقسیم میشد. بابا زیارتگاه او بود و او زیارتگاه ابوالفضل. برای شوهرش مادر مقتدر دلسوز بود و برای او خواهر کوچک سر سپرده؛ مانند دو گونه زنای با محارم، اما، بدون درک شهوت و صرفا" از سر خدمت. منوچهر تا کنون نقشی نداشت جز اجرای وظیفه یک عامل نرینه، بدون بار عاطفی."( منبع بالا، ص 134)
کهربا، که معنای فرهنگنامهایش "صمغ مترشح از درختان کاج قدیمی است و خاصیت رباینده و جذبکننده و مغناطیسی دارد"، عنوان روایتی شده که با داستان "تیبا" شروع میشود. تیبا که از روی اسم طیبه سرهم بندی شده است، از عناصر اصلی روایت کهربا است و سه قطعهی داستانی، زیر عنوان « دفترچههای کهنه» به نامش وجود دارد.
فرقی که "کهربا" با "بی بی شهرزاد" دارد فقط در جنسیت متفاوت نویسندگان آنان نیست. درکهربا تعداد راوی بیشتر است. روایتهایی بیشتر با منظر اشخاص متفاوت، برای خواننده امکان شناخت تاریخ و جغرافیای داستان را بیشتر کرده و از روحیه و رفتار آدمهایش بیشتر اطلاع بدست میدهد. برخلاف بیبی شهرزاد که از چگونگی هنر قهرمانانش آنچنان که باید نمیگوید و حکایتش به تابلوهای شهرزاد محدود و خلاصه شده و ارتباطش را با تاریخ نقاشی ایرانی معلوم نمیکند، در کهربا با توضیح مفصلی از زندگی، شغل و هنر قهرمانان رُمان روبرو هستیم.
منتها کهربا، بر خلاف معنای فرهنگنامهایش، عنوان رُمانی شده است که با خراشی کوچک بر سطح ساختارش، ترفندهای رنگ و رو باخته و آلودگیهای تلنبار شدهی پنهان خود را هویدا میسازد.
ترفند اول کتاب، که به بزرگنمایی خود میپردازد، در این نکته آمده که تلویحا مدعی به دست دادن روایت حال و تاریخ روشنفکر ایرانی است. ترفند دوم نیز وضعش بهتر از اولی نیست. زیرا نویسنده با پنهان گشتن پشت اسم مستعار، هیجان و جذابیت مضاعفی به اثر نبخشیده، بلکه این تمهید را کمینگاهی ساخته تا از آنجا بتواند پروژه تهمت و افترا به روشنفکر مُدرن را پیش ببرد و در میان سطرهای نوشتهاش، به تسویهحسابهای شخصی بپردازد.
در اینجا طبیعی است که جنبه سادیستی شخصیت راوی را در نظر گرفتهایم. عنوان روشنفکربه او نبخشیدهایم که ناچار باشیم از جنبه مازوخیسم و خود آزاری نیز، خودزنی وی را بسنجیم.
از این منظر، که نویسنده و راوی کهربا پشت دیگران قایم میشود تا نشانی از خود به دست متهمان یا شاکیان ندهد، حتا از غوغاسالاران کارمند رژیم وقت نیز واپسگرایانه ترعمل کرده است.
بساط چینی وی مُزورانهتر جلوه میکند. چرا که در نوشتههای رسمی و برنامههای رسانهای رژیم، دست کم، نام دستاندرکاران عنوان میشود.
ژوزف بابازاده، و کسی که پشت این اسم پنهان شده، از زاویه تبارشناسی یورش به روشنفکران ایرانی و هتک حرمتشان، از خودروی قراضه آل احمد نیزنتوانسته سبقت بگیرد. آل احمدی که به اصطلاح در مرزکشی خدمت و خیانت روشنفکران، هم نام خود را نوشته و هم از ادبیات و رُمان سوء استفاده نکرده بود. آنجا، مقاله نویسی وسیله رک و پوست کنده گفتن است که در جانبداری از روحانیت شیعه، به منتقدان فرهیختهی چون هدایت و کسروی و بهروز بپرد و بی ادبی کند.
در واقع روایت "فساد جماعت روشنفکر غربزده" در رمان کهربا، چرخ پنجم سیاستی میشود که روند غربستیزی نظام خلیفگانی فقیه شیعه را موجه جلوه دهد.
همهی این پدیدهها دست به دست هم میدهند تا این تز ( برنهاد) برای بار چندم اثبات شود که پیش از برآمدن جُنبش فاشیسم، همواره جریان روشنفکر ستیزی گسترده پا گرفته است.
بجز این فرومایگی، که چارهای نداشته جز این که روشی نادرست بکار ببندد، در کهربا، عناصر داستانی، قربانی جلال و جبروت بخشیدن به راوی هستند. اگر در بیبی شهرزاد، مریم به خواری و خفت میافتد تا "قصهی نجابت" شهرزاد گُل کند یا علی و خشایار همچون تیپهای روشنفکر جامعه آنقدر زبون و حقیر مطرح میشوند تا عدم پذیرششان از سوی شهرزاد موجه جلوه کند، در حکایت بابازاده زمین به آسمان بافته میشود تا قد قهرمان بلندتر بنظررسد.
از ماجرای تیبا (طیبه) که سوژه یک دل و دو دلبر فیلمفارسی را متحول ساخته و یک دل و سه دلبر را عرضه کرده تا هیچ یک از کسانی که سیاهی لشگرفتوحات بابازاده هستند، دلایل روانی و تربیتی کارهایش معلوم نشود. وجود و حضور همهی افراد، قربانی این شده که بابازاده فرصتها را به ابراز وجود خود اختصاص دهد. آن هم برای این که خود را معلم معرفت شناسی هستی معرفی نماید. این خود شیفتگی آدم بزدل، که به دیگران از پشت نقاب اتهام میزند، چنان بی در و پیکر است که بابازاده حتا ذهن فاحشهای را در شهرنو را(ص 19) به نفع خود مصادره میکند تا از خلال نگاه سرافکندهی او بار دیگراهمیت شخص شخیص مملکت را به خود بدهد.
در پیش، در بخش سابقهی کشف زوال ما، آوردیم که گسترش دروغ یکی از نشانههای استیلای اهریمن بر ایران بوده است. با خواندن کهربا در مییابیم که کارکرد دروغ نیز مثل بازتاب وقاحت، در گذر ایام تغییر شکل داده است.
در گذشته اگر دروغ را بیشتر به دیگری میگفتیم، به زمانهی آفرینش کهربا و هنرنمایی بابازادهها، دروغ به خود هم رواج گستردهای یافته است. این را میشود در شخصیت قهرمان اصلی داستان بازیافت که بخش پلیدیهای خود را فراافکنی میکند و خود را فقط معلم معرفت شناسی هستی میبیند. به نظر میرسد روانکاوی شخصیت آدمی در ایران، کار بسیاری پیش رو دارد تا به نظریه منسجمی دربارهی اشکال مختلف بازتابهای انسانی برسد.
ستون فقرات رُمان کهربا از چند مهمانی تشکیل میشود که در آنها، یک عده دور هم جمع میشوند، میخورند، مینوشند، میرقصند و مخدرات میکشند و در ضمن مسائل سیاسی کشور و جهان را حل میکنند. در کنار جشن و سرگرمی خالهزنکها و عمو مردکها، راوی تخیلات هیز و متجاوز خود را بال و پر میدهد. در حاشیه ابراز حسد ورزیهای خود نسبت به شاعران ممتاز، شاعرههای بیآلایش را نیز از الطاف خود بی نصیب نمیگذارد و آنها را به خود ارضایهای گروتسک وا میدارد.
مصرف تریاک همچون نمادینترین آئین( Ritus ) معاصر در ایران
" میزبان مفتخر، یک فنجان چای دیگر میریزد. صبحانه که تمام میشود همه میروید اتاق ته سالن ویلا. همه چیز آماده است. کنار سفرۀ هفت سین ، آتش و ذغال و افیون و پنجرۀ سبز و وهمی کنار مخده و تشکهای راحت."( افیون، شیوا ارسطویی، نشر البرز، آلمان، 2006، ص 33)
" پردیس دل نمیکند از بزمها. بوی تلخ و شیرین تریاک تا رختکن میآمد. صدای خراباتی پردیس هم بود."( منبع بالا، ص 55)
" تا ساعت دو بعداز ظهر روزنامه میخواند. بعد میآمد به آشپزخانه. مینشست کنار اجاق و حکایت میلۀ داغ و قُل قُل آب در شیشهای که صدایش بی شباهت به دستگاه قهوه جوش نبود. باید ساعتی میگذشت ، افیون در رگهایش مینشست. چای دومش را، موقع خواندن کتابی که تازه گرفته بود دستش، سر میکشید. سیگار اولش را آتش میزد تا حوصلۀ تو و حرافیهای تو را پیدا کند."(منبع بالا، ص 56 و 57)
"میهمان ویژه، یک کاردار فرهنگی درجه چندم سفارتخانه بود. یکی از دوستان نویسندهمان هم آمده بود. یک شاعر فرانسوی هم بود که میخواست با کشش کهربایی اُپیوم ایرانی آشنا شود...دوست دختر سابق پردیس هم آمده بود. میگفتند سر و سرّ جنسی یا مالی با مهندس داشت یا دارد. سکهها و طلاهایش را فروخته بود و داده بود به مهندس ترک و ماهیانه بهرهاش را میگرفت...مردی که در ازای تمیز کردن خانه و درست کردن وسایل برقی و غیره به جای پول دود میگرفت، کارش را تمام کرده بود و داشت به رتق و فتق امور حاضر کردن بساط میرسید."( همانجا، ص 94)
"هر دو دوستانی داشتیم که یا به اندازه ما یا بیشتر از ما رند بودند. و این شکست را میگذاشتند به حساب پیروزیهای سابق پردیس. و شکست زنهایی که از همهشان کام گرفته بود... تنها عکس العملی که نشان میداد، تظاهر به پافشاریاش بود در تریاکی نشدن من.-»همین مونده تا توی تاریخ معاصر بنویسن، شهرزاد در خانۀ پردیس تریاکی شد«."( همان، ص 100)
ناگفته روشن است که این سه رُمان را به صورت پیوسته خواندهایم. آن را اثری سه جلدی، یا بزبان نظریه ادبی، اثری تریلوژیک قلمداد کردهایم که به زندگانی قشر خاصی در جامعه ایرانی میپردازد. گرچه شخصیت داستانها، آدمهایی از شکل و شمایل افتاده یا روشنفکرانی دفورمه شده هستند.
راویان کتابهای سهگانه، درفضای خلاصه شده زندگی اجتماعی، کار دیگری ندارند جز این که از خود فرشته بسازند و از همقطاران خود دیو و در حین حکایت، به تسویه حسابهای شخصی بپردازند. ایشان چنان مثل کبک سر در برف فرو کردهاند که نمیبینند که آن به اصطلاح فرشتگان، به چه حسادتهای پیش پا افتادهای دُچار هستند.
کافی است در این رُمانها کمی تامل کنیم و رابطهی پُر از حسادت ادبیاتچیها به نقاشان را دریابیم. حسادتی که شاید از این مایه گرفته که نقاشان آفریده خود را سریعتر به پول نزدیک میکنند.
بدین ترتیب بیبی شهرزاد پیشدرآمد داستانی دنباله دار میشود که در آن، نویسندگان زن و مردی بصورت مجزا و در عین حال مرتبط ، موضوعی را پروراندهاند. گرچه آن دو نویسنده، همانطور که "افیون" میگوید، در دورهای، زوج هنری نیز بودهاند.
اگر در فرضیه شناخت نویسنده اصلی که پشت نام بابازاده قایم شده، اشتباه نکرده باشیم و ردپای سپانلو را باز شناسیم که از جمله با تاکید بر حفظ نامهای قدیمی خیابانهای تهران، دست خود را در کهربا رو میکند(ص 99)، با برنامهی هویت سازی برای دشمنان روبرو هستیم. برنامهای که بین دو رُمان کهربا و افیون در جریان است و گاهی با افشای لافزنیهای متقابل، به اثر سه جلدی در برداشت ما صورت روشنگرانهای میبخشد. روشنگری که دست خود ستاییهای ضمنی راویان و بابازادههای نوعی را رو کرده و میزان لاف رجزخوانیهای ایشان را برملا میکند.
هرچه تجربه زیستن در میان قشر روشنفکر مُدرن به فرجام روایت خود دراین اثرسه جلدی نردیک میشود، ما با افزایش آلودگی افراد عافیت جویی که با بیداد کنار آمدهاند، روبرو میشویم. برای بار چندم این برنهاد (تز) آدورنوی فیلسوف ثابت میشود که: بر کشتزارپلیدی، گُل نیکویی و مهربانی نمیروید.
در رُمانهای یادشده، راویان چنان اسیر تحمیلات زمانه هستند که از درک شکاف فزاینده میان زن و مرد جامعه ناتوانند. وجود آن همه تنفر نسبت به یکدیگر را نمیبینند. تنفری که نتیجه سرکوب زنان و محروم کردن ایشان از حق آزادی آمد و شد و منوط کردن آن به اجازه پدر یا شوهراست. باز نبودن دست زنان در گزینش پوشاک و در دسترس نبودن امکان ریاست، مدیریت و رهبری برای زنان، چنان امر آشکاری است که انکارش از ذهنیت سالم و واقع بین بر نمیآید. انکاری که رُمانهایی از نوع کهربا را تجسم وقاحت و برنماییاش میسازد. زیرا نمونهای از متنهایی میشود که زن را بصورت ابزاری دیده است. در حالی که چراغ راهنمای رفتار آدمی یعنی ادب، احترام و مهر را نادیده گرفته است.
اهل قلم غافل و روایت محدود به شهوت و تخدیر
ما را چه شده است؟ شاعری که به روزگارها بر فراز کشفیات شعر کلاسیک و اختراعات شعر نو سرفرازانه گذر کرده و در تاریخ ایران زمین نیز، همواره یکی از کانونهای اصلی آگاهیبخشی بوده، چرا در این آشفته بازار پُست مُدرنیستی و ادبیات مربوطهاش، به نمونهای از آدم غفلتزده تبدیل شده است؟
غفلتی که خود را در میل مفرط به سوراخهای شاش و مدفوع و مصرف شیرهی خشخاش نمایان میسازد. چرا بی ابتکار،تختهبند شرایط پیش پا افتادهی کنونی شده است؟ چرا چنین به عاقبت آلوده و فرجام چرکین تن داده است؟ چرا مردنی هر روزه بر سرش آوار میشود، پیش از آنکه مرگ به سراغش بیاید؟ مردنی روزمره که خودکشی بر آن شرف دارد. و آیا این نکته، آخرین پیام هدایت نبود؟ هدایتی که پیش از خودکشی، از پس تامین مواد اعتیاد خود بر نمیآمد( شاهدش، آن نامه معروف به انجوی) و عزت نفس خود را از کف رفته مییافت.
این اهل قلم، چه خطا و جرم جمعی را مرتکب شده است؟ چه کردهاند، یا چه نکردهاند، که دسته- دسته، یا محفل به محفل دُچار انحطاط میشوند؟
پس از نمونهی شاعر غافل، به نمونهی نویسنده مخمور میرسیم. راوی با شخصیت، که در شکل و شمایل شهرزاد افسانهای با حکایتگری به حیات خود تداوم بخشیده و به وسیله روایت، کُشتن خود را شب به شب پس زده، چرا خود را مخمور ساخته و دیگری را در حد پذیرش عقدهها و گرفتاریهای جنسی فروکاسته است؟ فروکاستنی که در فضای بیداد خماری و اعتیاد همهگیر به قوزی بالای قوز بدل گشته است.
اگر به روزگاری، در آغاز رُخنمایی تجدد ادبی ما، نویسندگانی چون صادق چوبک و شاعرانی چون نصرت رحمانی پدیده لُمپنیسم را موضوع داستان نویسی و سوژه سرایش خود میکردند، امروزه سر و کله زدن با قالبهای ادبی به موضوع سرگرمی لُمپنها بدل شده است. لُمپنیسمی که تر و خشک را در سقوط خود با هم میسوزاند و، همنوا با بنیادگرایان غربستیز، متمدن بودن را مسخره و روشنفکران را لجن مال میکند. بر این منوال، منتقد و خوانندهی رودر رو با چنین ادبیاتی، مولفان گمراه و گوژپشتی را میبیند که از وضعیت خود بی خبرند. یعنی رهنمود سعدی را در یاد ندارند که گفت: حریص و جهانسوز و سرکش مباش!
اهل قلم و شهروند جمهورادب، چرا دچار چنین سرنوشت ترحم برانگیزی شده است؟ سرنوشتی که آثارشان نشان میدهد خود نیز در پیدایش آن بی تقصیر نیستند، و تقصیر اصلی، از تحمیلات اعتیادشان بر میخیزد.
بدین ترتیب، ادبیات فارسی که در چارچوب قوانین رسمی میماند و با تحمیلات ارشاد اسلامی همنوا میشود، چیز دندانگیری برای سلیقه والا و فرهیختگی نمیآفریند. از خیرالتیام درد جاودانگی میگذریم. در فردای این دوران جاری، آن "خود همنوا شده"، خجلتزده مداحی " خورشید ولایت و فقاهت" و چنین ادبیاتی خواهد شد و خواهد ماند.
از این همنوایی بی آتیه گذشته، آنانی که با ترفندهای جور واجور میخواهند این سانسور را دور بزنند، وقتی امکانات خارج کشور را به خدمت میگیرند، اغلب چنتهشان برای فرارفتن و متعالیشدن و گذار به بهبودی، از پشتوانههای فرهنگی خالی است. دستهای که از امکانات داخلی و مخدرات در دسترس و قیمت مناسبشان نمیتوانند دست کشند، مدام دچار تناقض شخصیتی هستند. زیرا حدیث نفسشان، و آنچه بعنوان هنر میآفرینند، خط قرمز ارشاد اسلامی را پشت سر میگذارد. البته بی آن که الزاما متعالی تر از آن باشد. ارشاد که سیاست دو شخصیتی سازی شهروندان را همچون رهنمود امنیتی به پیش میبرد، آدمیان را به دو رفتار خانگی و بیرونی وادار میکند. در مقابل این سیاست، البته، وسوسهی گفتن از خانه نیز شکل میگیرد. بی آنکه خانهی این نویسندگان ادب و احترام و مهر فراموش کرده الزاما حس ایمنی ببخشد و پناهگاه انسان باشد.
پرسش اصلی برای نقد ادبی ادبیات فارسی در روزگار حاضر اینست که آیا منتقدان نیز شریک جرمند؟ آیا ایشان به فرض سلامت نفس، از پس نگاه داشتن آینه در برابر چنین وضعیتی بر میآیند؟
آیا آن عاقبت ناخوش و این سرنوشت ترحمبرانگیز را میشود فقط به پای بی وفایی دنیا و اقتضای زمانه سفله پرور نوشت؟ آیا شرایط اداره ناجور کشور و مدیریت مملکت مقصرند؟ یا اهمال کاریهای فردی اهل قلم، که از پس الزام هوشمندی و زیرکی شهروندانه بر نمیآیند، مسئول بخشی از انحطاط عمومی است؟
به این پرسشها هم از منظر الزامات اخلاقی فرد و هم از دیدگاه جامعهشناسی انتقادی میتوان پاسخ داد. در این سالها، بر فرازکشاکش همیشگی پیرامون اهمیت فرد و جمع، برخی روند مُدرنیزاسیون ایران در قرن بیستم را باعث و بانی شرایط کنونی کشور دانستهاند. با این خوانش تاریخی، رویدادها در ایران تاثیر گرفته از سیاست مدرنیزاسیونی بوده است که به پریشانحالی عمومی انجامید و اضطراب و استرس در جان و دل مردمان ریخت. سرانجام هم این عارضههای روحی – روانی، به انقلاب اسلامی منجر شدند.
بنابراین، علت، مدرنیزاسیونی بوده است که نه همراه با ابتکارات مُدرنیته و مشارکت عمومی شهروندان، بلکه به صورت فرمان دیکتاتوری ارشادی پیاده شده است. بدون این که به فروپاشیدن ساختارهای ذهن استبدادزده و فرهنگ تقلیدگرو بی ابتکار منجر شود.
البته همین روند مُدرنیزاسیون، در سطح همان تغییرات ظاهری، برای محافظهکاری دیرینه خطرناک مینمود. به طوری که روحیه محافظهکارانه برای حفظ سنت بومی و خرافات مرسوم بنیادگرایی مذهبی را به میدان سرکوب دگراندیشان و دگرباشان کشاند. از سوی دیگر آن مُدرنیزاسیون، در سر جمع خود، برای جریانات پیشرو و خواستار نوآوری ناکامل و ناکافی بود. در نتیجه، عدم کفایت، آنان را دُچار حسرتزدگی کرد.
این فرایند را میشود در سرگذشت ایرانیان بسیاری سراغ گرفت و از جمله در شرححال عناصر روایتهای بالا(رُمانهای یادشده) که به رغم هنرمند و روشنفکر بودن، یا از گرههای روانی خود بیخبر یا از خود شناسی عاجز هستند. کسانی که در ترکیبی از ندانمکاری و دنبال غریزه رفتن روزگار میگذرانند و اعتنایی به لزوم رشد شخصیت خود ندارند. به همین خاطربا توده مردم بی شکل و بی نشان همراه میشوند و رفتاری آگاهانه را به نمایش نمیگذارند. این ناآگاهانه زیستن گاهی چنان ابعادی مییابد که خاص و عام را نمیتوان در همنوایی با سلیقههای عمومی و ایدههای حاکم از هم بازشناخت. چنان که کمتر میشود از تبارز شخصیتی یا تعیینکنندگی استقلال رای شخص فردیت یافته، نشانی گرفت. در حالی که ادب مُدرن حاصل تلاش سراینده و نویسندهای با فردیت خود یافته است.
با این پیشزمینه از شناخت نسبی، از رُمانهای "بیبی شهرزاد" ، "افیون" و نیز از "کهربا" سراغ –گرفتیم. دریک کلام این آثار، رُمانهایی هستند با تیراژ محدود خارج کشوری که به بازار راکد کتابفروشان آمدهاند. البته، از آنجا که گاهی در و تخته با هم جور میشوند، آن "تیراژ محدود" خبر از حال ایرانیان محترم و باسواد در مهاجرت میدهد که اندک اندک در کتاب نخواندن شهره عالم میشوند. بنابراین با این واقعیت تلخ باید کنار آمد که ما مردمان با معیارهای بین المللی روبرو نیستیم و میباید حدنصابهای خود را پائینتر از میزان معمول جهانی در نظر بگیریم.
همین مناسبات اجازه نمیدهد که هر چقدر هم که نیاز جهانی شدن ادبیان معاصر مان را در بوق و کرنا کنیم از روشنفکر و نویسنده ایرانی انتظارداشته باشیم. با این حال همین بی انتظاری نباید به آنجایی برسد که به حق کُشی گردن نهیم. حقکُشیای که پیامد بروز وقاحت است.
نا گفته روشن است که وقاحت، بنا بر تعریف امروزین، صراحت در بیان عملیات جنسی، گو هر گونه که باشد، نیست. عملیات جنسی که در این و آن روایت یادشده شاهد طرحش بودیم.
این نوع وقاحت، که محافظهکاری با چوب هرزهنگاری (پورنو گرافی) آن را پس میزند، در جوامع پیشرفته و نزد انسانهای آگاه تاثیر تکاندهنده و جذاب خود را از دست داده است. چنان که امروزه حتا به کار جنجالی ساختن اثر هم نمیآید. جنجالی که به بالا رفتن فروش کتاب و افزایش سود ناشر و نویسنده منجر بشود. در ایران امروز شاید کتابی با صحنههای عریان از عملکرد جنسی برخی را به سودای شهرت بیشتر به صرافت نگارش بیاندازد. ولی از آن جا که مجوز نمیگیرد، در بازار سیاه به فروش میرسد و نفعی برای نویسنده و ناشر نخواهد داشت.
وقاحت، جدا از محاسباتی، که در بازار آشفته و جامعهی بحران زده پیش میآیند، آنجا مطرح میشود که حق کُشی و جرمی صورت گیرد. یعنی مجرم نه در محدودهی اخلاق، که در حیطهی پایمالی حقوق دیگران به انجام کاری دست بزند. از این منظر، شکستن حریم خصوصی افراد یا گفتن سر بسته اما به اندازه کافی نشانهدار از زندگانی اشخاص، آنهم با غرض تسویهحسابهای شخصی، وقاحت نام میگیرد که باید از آن شکایت داشت. در روایتهای یادشده چه نویسنده و راوی را یکی بینگاریم و چه این دو را بخاطر ملاحظات ادبی از هم مجزا بدانیم، از خلوت دیگری خبر چینی و حرمت شخصی افراد خدشه دار شده است. بنا براین هنگام مطالعهی اثری چون کهربا با برنمایی وقاحت روبرو شدهایم. -
---------------------------------------------------------------------
*- از دوست عزیزم، نویسنده گرامی، داریوش کارگر ممنونم که دست نوشته مرا با دقت خواند و اشتباهاتی را تصحیح و نکاتی را گوشزد کرد.
[1]- کتاب زیر، دربارهی این جریان فلسفی یونانی که همواره غیر رسمی مانده توضیح مفصلی دارد و در زمره آثار کلاسیک در این زمینه است:
Heinrih Niehues – Proebsting: Der Kynismus des Diogenes und der Begriff des Zynismus, ed.suhrkamp,1988
[2] - در این رابطه، از جمله شفیعی کدکنی توضیحاتی دارد: قلندریه در تاریخ، دگردیسیهای یک ایدئولوژی، انتشارات سخن، 1386، ص 99 و 100 پانویسها.
[3] - در زبان آلمانی، اثری خواندنی در این باره وجود دارد که از آن فیلسوف معاصر پتر اسلوتردایک است.شناسنامه اثر دوجلدی بقرار زیر است:
Peter Sloterdijk, Kritik der zynischen Vernunft, ed. Suhrkamp,1983.
لُب کلام اسلوتردایک، در این نوشتهی جالب، افشای رفتار عقلانی آدمی، در تراشیدن توجیه منطقی برای چیزهای زشت است. سینیسم در زمانه ما بیانگر این نوع عقل است، که به عبارتی دیگر، عقلی ابزاری است، و برای تثبیت پلشتی به کار گرفته میشود. سینیسم در واقع کاری به نقد ایرادهای زمانه و شکستن تابوها ندارد که به روزگاری حاصل عملکرد دیوژنها محسوب میشد. رندانی از تبار دیوژن خواستار زندگانی طبیعی بودند و از این رو در تقابل با اخلاق مذهبی قرار میگذفتند که دنیا گریزی و زهد را تبلیغ کرده است. به ویژه هنگامی که اخلاق مذهبی هر گونه طبیعی بودن را با انگ شرک و رفتار کافرانه و متعلق به دوران هرج و مرج سرکوب کرده است. از نظر اسلوتردایک، ما در حوزههایی چون سیاست، نظامیگری، بهداشت، دین، دانش و جنسیت با سینیسم روبرو هستیم که به بیفرهنگی بیسرو پایان لباس مقبول میپوشاند. به نظر این فیلسوف آلمانی، ما در حوزه جنسیت، به عنوان نمونهای از حوزههای اجتماعی، با یک اشتباه بینشی روبروئیم که از دیرباز به تقابل دروغینی میان تن و روان، یا میان قلب و آلت جنسی دامن زده و شخصیت اجتماعی انسانی را دوپاره کرده است. بر این اساس بشریت با شکاف اندازی میان جسم و روح و برتری بخشیدن مطلق به روح، با واکنشی غریزی رو به رو شده است. در حالی که ضدیت غریزی و تولید شده در مقابل این ذهنیگرایی، کامجویی تن به هر شکل و قیمت را تبلیغ کرده است. در این رابطه اسلوتردایک برداشت جالبی از وقاحت یا سینیسم جنسی ارائه میدهد که هم باد ادعای پیشرو و آوانگارد بودن آن را میخواباند و هم آن را از منظر انسانیت چون جزیی از وضع نا مطلوب موجود رسوا میکند. وی میگوید از شوک کوتاه مدتی که تصاویر و فیلمهای پورنو گرافیک به جامعه وارد کرد، دیگر چیزی نمانده است. آنچه مانده، فقط سود جویی پورنوگرافیک است که برای بهرهی بیشتر به هر ناشایستگی و کثافتی تن میدهد. حالا، برای آنکه نمونهای از انواع وقاحت را در کشور و زبان خود بازشناسیم، میتوانیم به حوزههایی چون بهداشت و جنسیت رجوع دهیم. حوزههایی که انسانستیزیهای جور و واجور در آن بیداد میکند.
به واقع وقاحت و بیشرمی در عرصهی بهدشت آنجایی خود را آشکار میکند که بیمار در حال مرگ را به بیمارستان راه نمیدهند. مگر اینکه بستگانش پول درمان را از پیش به حساب بیمارستان واریز کنند. در عرصهی جنسی هم وقاحت و گستاخی آنجایی معلوم است که تصاویر هماغوشی هنرمند و غیر هنرمند را بدون آگاهی و اجازه طرف مربوطه روی اینترنت در دسترس عموم قرار میدهند. وقاحت البته آنجایی هم بروز میکند که یک داستان سرای مجذوب شهرت طلبی و شیفتهی خودنماییهای شبه مُدرن، از میل تجاوز به دیگری میسراید یا روایت میکند. در نگاه سیستم یابی که همپیوندی حوزههای اجتماعی را میکاود، البته این وقاحتهای بهداشتی و جنسی با لافزنیهای اولیای امور در عرصهسیاست کاملا منطبق هستند. اولیای اموری که یا از هاله نور بر دور سر خود سخن میگویند یا از شکافتن اتم به وسیله نوجوان دبیرستانی.
[4] - در اینترنت خبری آمده بود از جدل روزنامه اعتماد و کیهان. دربارهی این که نویسنده رُمان کهربا که به افشای روشنفکران غرب زده پرداخته است، کیست. در این میان خوانندهای (؟) از روزنامه اعتماد گلایه کرده بود که آقای محمدعلی سپانلو که از قرار معلوم نویسنده کهربا است، چرا رُمان خود را در خارج از کشور بچاپ رسانده آنهم با اسم مستعار.
\ Entekhab News _«www.httm
-
-
-
-