مِگاشو
یا
خندیدن یعنی ساده کردنِ اندوه در پیکر چند چین و شکن
رباب محب
تنها در خانهام در حومهیِ شهر نشستهام و از فاصله عابرانِ سرگردان را میبینم که مثلِ مرغِ پرکنده به هر طرف بال میزنند. مقصدی ندارند. شاید مقصودی دارند. این موجوداتِ کوچکِ هستهای گردِ هستههایِ کوچک و بزرگ شهر میچرخند و در بویِ عطر و عرقشان از دکهای به دکهای به جستجویِ خدایِ تازهای به شمایل یک شیء درمیآیند.
به خود میگویم؛ مرکزِ شهر باید هم جایِ خوبی باشد و هم نباشد. در یک وُ همان لحظه؛ هم بهشت و هم جهنم. با این پیش فرضیه که آدم نه به دنبالِ بهشت باشد و نه به دنبالِ جهنم. از پشتِ پنجره دیدن ولی حکایتِ دیگری دارد. مثلِ خواندنِ یک متن است؛ متنی درهم و پیچیده.
قامتِ شهر شکسته است و به فهمیدن کمکی نمیکند. مرد یا زن بودن، پیر یا جوان بودن نیز تفاوتی ندارد. میانِ انبوهِ گوشت و ماهیچه راستهای هست که نامش اره و تیغ است و چارهای نیست مگر بریدن و فداکردنِ یک قطعه. اما کدام قطعه را باید برید و فدا کرد؟ نمیدانم. فقط میدانم همه به همین راه میروند: راهی بیبازگشت، در کوچه پس کوچههایِ غربتی که نامش همراهیست، در شلوغیِ درهمی که پوشش و چادر است، زیرِ ارهای که تیغِ نگاهِ من است از پشتِ پنجرهای در حومهیِ شهر.
دهانها باز و بسته میشوند. حرفی نمیزنند. حرف استفراغ میکنند و از نشخوارِ بالاآوردههایِ خود به حالتِ نشئهگی میرسند. کسی به حرفِ کسی شک نمیکند، این منم که نگاه میکنم و نمیبینم؛ دهانها دروازهایِ تمدنهایِ دیرینه را شکستهاند تا به هنرِ خندیدن برسند؛ خندیدن یعنی ساده کردنِ اندوه در پیکر چند چین و شکن. اما بی شک من در این لحظه ناظر دروغگوئی هستم که با فلسفهیِ قرونِ وسطی قدم به پشتِ پنجره گذاشتهام؛ وگرنه چرا اینجا نشستهام؛ فقط برایِ دیدن؟ فقط برایِ تماشا؟ خوب نگاهشان میکنم. ترجمهیِ آن مردمکهایِ بالدار آسان نیست؛ چطوری حرفِ چشماشونو بفهمم، اگه به من نگاه نکنن؟
هر چشم؛ شیشهای. هر شیشه؛ متنی؛ غبارگرفته از سال و ماه؛
خواندنی نیستند. متنها خواندنی نیستند. تا به درونشان نروی خوانده نمیشوند متنها. متنها را باید با مردمکهایِ سرگردانِ خودت کشف کنی. با چشمِ درون. با به درونِ خود رفتن برایِ دیدنِ مردمکِ غریبهای. تیلههایِ گِردِ شیشهایِ سرگردانِ پشتِ شیشههایِ مغازهها را باید مثلِ تک تک کلماتِ یک متن از درون دید تا خوانده شوند. پس آنقدر درخود مچاله میشوم تا به حجمِ گردی تبدیل شده و میانِ مرکز تیلهای به دوردستهایِ خودم پرتاب میشوم.
اولین حرکت قورباغهای است. هزاررنگ به ناگاه در یک رنگ؛ سبزِ قورباغهای؛ سبزِ سردِ قورباغهای؛ حملهی سبز سردِ قورباغهای. آدمهایِ قورباغهای درآن صبحِ سردِ بهاری به هرطرف میجهند و دهان میگشانید؛ قور قور… صدا مبهم و ناشناس است. کمی نزدیکتر میشوم. به عمق خیز برمیدارم. ناگهان سوسکهایِ گرسنهای را میبینم به یک قد و اندازه. بیصدا از سروُ کولم بالا میروند. هوس میکنم پایم را رویِ سریکیشان بگذارم و فشاردهم. دلم میخواهد رنگ خون سوسکها را ببینم.
پنجره را باز میکنم و به جایِ پایم، دستم را دراز کرده و شاخهیِ هنوز خشکِ درخت غوشه را با یک جهشِ سریع درمشتم میگیرم و خودم را به بیرون میکشانم. انگشتهای پاهایم پشتِ قابِ پنجره باقی است، که ناگهان با سر بر رویِ ایوانِ خانه فرود میآیم. لحظهای میانِ پنجره و ایوان با سرمعلق میمانم. فاصلهیِ پنجره تا زمینِ ایوان فقط چند سانت از قد و قامتِ من بلندتر است. بازگشت به درون محال است. پس سرم را به سمتِ آسمان بالا میگیرم و با سینه به آرامی خودم را به طرفِ زمینِ ایوان میکشانم و فرود میآیم. دردی حس نمیکنم. تمام جسمم را خندهای پر میکند که غریب و تازه است. قهقهای سرمیدهم و به خودم میگویم؛ داشت میشد یه سِپوکویِ حسابی، اونم تنهائی تویِ حومهیِ شهر، میخواستی زنده زنده با پایِ خودت به قتلگاه بری، که نرفتی وُ جون سالم به دربردی. اما دخترجون دفهیِ دیگه اگه سرت زد یه سِپوکو موپوکو به نمایش بذاری، یادت باشه اینطوری نمیشه. تو باید بری همونجا وسطِ خلقِ خدا، سرتو بالا بگیری و با افتخار مرگتو به نمایش بذاری. و یادت باشه عجز و ناتوانی، یعنی خودِ مرگ و استقبالِ مرگ به شیوهیِ سِپوکوئی یعنی نمایشِ قدرت. پس یادت باشه، وقتی به جنگِ یه متن یا یه نگاه میری داری میری به استقبالِ مرگِ خودت؛ رویِ سکویِ قدرت.
میخواهم به اتاقم برگردم. به همانجا؛ پشتِ پنجره. درِ خانه از درون قفل است. راهی ندارم مگر از درخت غوشه بالا رفتن. دستم را دراز میکنم و با زحمتِ تمام شاخهیِ نسبتأ جانداری را میگیرم و خودم را بالا میکشم. رویِ تنهیِ تنومند غوشه میایستم و با یک خیزشِ بلند خودم را به درونِ اتاق پرتاب میکنم. حالا کفِ اتاق نشستهام و پاهایم را در بغل گرفتهام. دردی دایرهوار از نوکِ انگشتِ پاهایم تا لگنِ خاصرهام بالا میگیرد وُ میپیچد. رویِ زمین دراز میکشم و به سقف خیره میشوم؛ کاش این سقف آینه داشت و من میتونستم خودمو موقعِ درد کشیدن ببینم.
مثلِ کرم رویِ زمین به خود میلوم و قهقه سرمیدهم. احساس میکنم صدایِ خنده درد را تخفیف میدهد. پس بلندتر میخندم. انعکاس صدایِ خندهام در اتاقِ خالی، مرا از مرکزشهر و آدمها و چشمها و متنها و دردها دورمیکند. بلند میشوم. به خودم تکانی میدهم. دردی حس نمیکنم. در دل میگویم: این یک مگاشوست. تو خودت را خانه تکانی کردهای. آینههایِ دهلیزی را برق انداختهای. سختافزارها را به دور انداختهای و با چند نرمافزارِ مهربان مثلِ قاشق و چنگال و لیوان و بشقاب و یک تشک و یک پتو و یک متکا روزگارت را سفید کردهای، وگرنه این فرود تو را میتوانست تا کوه قاف ببرد و هرگز بازنگرداند؛ مگر لاشهات را جائی، این گوشه؛ در اتاق یا بر رویِ ایوان.
به آشپرخانه میروم. فلاسک از چایِ صبحگاهی لبریز است. یک لیوان چای برایِ خودم میریزم. ایستاده چایم را سر میکشم. به اطرافم نگاه میکنم. خانه مقابلِ چشمهایم مثلِ انسانِ برهنهای قد عَلَم میکند. دو هفته پیش میخواستم زندهگیام را از فلسفهیِ اشیاء خالی کنم تا شاید کاسهیِ سرم نیز خود به خود خالی شود. پس با خودم شرط بسته بودم این خانه را از درون تکان دهم و مایملکش را به دور بریزم و از اسباب و اثاثیه لختش کنم و بگذارم در و دیوار، در و دیوار باشند وُ بمانند و زمین و سقف هم، زمین و سقف. و حالا بودند. در و دیوار، در و دیوار بودند و زمین و سقف، زمین و سقف؛ سفیدِ برفی. و من میدیدم که با یکی دو دست لباس و چند ظرف هم میشد نفس کشید.
به اتاق پذیرائی وارد میشوم. کاملا لخت است. حتا پرده ندارد. ناگهان احساس میکنم در سالنِ نمایشگاهِ بییِننالن ایستادهام و به غرفههایِ خالی این نمایشگاهِ پنجاه و شش ساله خیره شدهام. با دست پلکهایم را میمالم و دوباره نگاه میکنم. عظمتِ سالن و پایههایِ قطورش را متنها خنثا کردهاند. متنها از زاویهیِ ناخوانا و مِه گرفتهیِ دیِدِ من، خواندنی نیستند. نزدیک و نزدیکترمیشوم. حالا نرمافزارِ جنگی میبینم از در و دیوار آویخته:
How to live together
Zones of contact
What is justice?
Is justice possible in today’s globalised world?
آهسته زیرِ لب میگویم: کارِ هنر نمایشِ مستقیمِ پدیدهها نیست. به شکلِ متن و نوشته هم که دربیان، باید یه لفافهای دورشون پیچید، که یا خواننده اصلن نخونه و بگذره، یا اگه میخونه نفهمه و خیال کنه فهمیده.
به درِ اتاق پذیرائی نگاه میکنم و با صدایِ بلند میخندم؛ اتاقِ خالی در میخواد چیکار؟ در را با یک حرکتِ ناگهانی از لولایش جدا میکنم. سنگین است. آنرا رویِ زمین میگذارم تا در یک فرصتِ مناسب به خدمتش برسم. به کنارِ پنجره میروم. و از فاصله مرکزِ شهر را میبینم؛ جایِ خالیِ آدمهایش را متونِ درهمی وُ برهمی پرکرده است که خوانا نیست. چشمِ بسته میروم و لحاف را از اتاق خواب میآورم و رویِ زمین اتاقِ پذیرائی پهن میکنم. رویِ آن میخوابم. قامتِ گربهای را به خود میگیرم، پس از خوابِ قیلوله. دهانم را به خمیازهای گشوده، میگویم: این یه متن نیس؛ این یه کروکیِ دِمده شده نیس. این باید یه پروژهیِ هنری باشه.
چشمهایم را میبندم و به قهقه میافتم: خندیدن یعنی ساده کردنِ دردِ نفهمیدن در پیکر چند چین و شکن. و زندهگی یعنی نفس کشیدن واسهیِ نفهمیدن. و نفهمیدن یعنی یه مگاشو وقتی نمیفهمی و به جونِ خونه و شهرو و آدماش میافتی. نیگا کن؛ نه شهرِ بی ادم شهره، نه خونهیِ بیاسباب و اثاثیه؛ خونه. چاکِ دهنتو ببند، پاشو دوربینت رو بردار بزن به کوچه و خیابون. شومنایِ حقیقی دردهاشونو لایِ چین و شکناشون پنهون کردن؛ مثلِ تو با یه کلیک.
-------------------------------------------
اسامی:
Megashow
Seppuko خودکشی ژاپنی در طیِ یک مراسم.
Biennalen نمایشگاه واقع در São Paulo
Showman
-
-
-
tashakor .