نقش زبان در شعر [1]
(بخش نخست)
محمود فلکیhttp://www.mahmood-falaki.com/انسان با نامیدن چیزها، هستِ هستی را تعیّن میبخشد. اگر زبان از انسان حذف شود، انسان نیز حذف میشود. اما آیا با حذف انسان، هستی نیز حذف میشود؟
انسان، هستی را تنها با هستِ خود، معنا میکند، یا از طریق زبان، روایت یا تأویل خود را از هستی دارد. اما هستی بوده و هست؛ چه با حضور انسان، چه در غیاب او. و انسان یکی از نمودهای هستی است.
زبان همیشه در پی دلالت یا معنابخشی ِ چیزهاست. پس همانگونه که هستِ هر چیز از طریق زبان، لزومن به معنی وجود آن چیز نیست، هستی بخشیدن به چیزها یا نامیدن چیزها نیز لزومن به معنی همان چیزی نیست که زبان آن را مینامد. و در مواردی ممکن است به خاطر ناشناخته بودن چیزی یا وجودی، زبان قادر به هستی بخشیدن آن چیز نباشد. یعنی زبان در هستی بخشی ِ چیزها کم میآورد یا ناقص عمل میکند.
بسیاری از چیزها یا پدیدهها، وقتی به گفته یا نوشته در میآیند، بخشی از آنها یا همهاش در بین راهِ انتقال از طریق زبان، گم یا حذف میشود. پس اگر بخواهیم از رابطهی هستی و زبان و یکی از نمودهای آن، یعنی شعر، سخن بگوییم، ناچاریم از نوع رابطهای که محدود به زبان است، بحث کنیم؛ زیرا زبان، تنها هستی ِ نوع خود را پدید میآورد. و در این راستا، زبان به خاطر محدودیت خود، هستی را نیز محدود میکند، و هر چه زبان یک قوم یا شاعر محدودتر باشد، هستی را نیز محدودتر میکند یا میبیند. پس شناخت انسان از هستی که از طریق زبان انجام میگیرد، محدود میماند؛ یعنی شناخت امری نسبی است؛ زیرا برای شناخت هستی، ابزاری یا عنصری جز زبان وجود ندارد. زبان – چه گفتاری و نوشتاری، چه نشانهها و نمادها – هستی انسان را میسازد، و انسان برای شناخت هستی، چارهای جز ارجاع به زبان ندارد. یعنی انسان تنها از طریق زبان میتواند در پی معنای هستی باشد. اما معنایی که به خاطر محدودیت زبان، محدود میماند؛ یعنی در جستجوی هر شناخت، عنصر محدودیت یا نسبیت را اگر نادیده بگیریم، ناچاریم برخوردی متافیزیکی با هستی داشته باشیم، یعنی ناچاریم به سوی حقیقت کلی یا حقیقت ناب گرایش پیدا کنیم، حقیقتی که اثباتناپذیر است و تنها در انگارهی متافیزیک، در سمت ساده کردن رابطهها معنی مییابد. اما اگر با همهی محدودیت، در سمت شناخت یا روایت از شناخت در جهان موجود حرکت کنیم، آنگاه در ارجاع به زبان، توانمندی و کاستی زبان را در مییابیم. در اینجا لازم نیست از کاستی زبان سخن بگوییم؛ زیرا کاستی در ذات زبان، که زادهی انسان کاهنده است، وجود دارد. ولی اگر بخواهیم بر کاستی تکیه کنیم یا آنرا سنجهی داوری قرار دهیم، ناچاریم مدام به سوی بیهودگی هستِ انسان و ناتوانیاش در یافتن معنای هستی قلمفرسایی کنیم (بمثل، از نوع اندیشهی خیام).
پس برای برقراری رابطه با هستی – همین هستی که از هستِ انسان معنی مییابد و ادامهی زندگی را ممکن میسازد – باید به بخش توانمندِ زبان، با همه محدودیت آن، رجوع کنیم.
هایدگر و زبان شعر
اینجاست که از زاویهای، به نگرهی هایدگر نزدیک میشویم که شناخت هستی یا یافتِ معنی هستی را از طریق زبان پی گرفت، و چون شعر، کمال زبان است، پس شناخت معنای هستی را در درون شعر جست، که از طریق آن، در پی دیدنِ نادیدنی یا نادیدهها بود.
او در تحلیل شعری از هولدرلین میگوید: «ابتدا معلوم شد: حوزهی کار شعر، زبان است. پس گوهر شعر باید از گوهر زبان درک شود. سپس روشن شد: شعر نامگذاریِ خلاقِ هستی و گوهر چیزهاست... از آنجا که شعر، زبان را هرگز به عنوان کارمایهی موجود به کار نمیگیرد، بلکه شعر، [وجود] زبان را ممکن میسازد... [پس] بر عکس، باید گوهر زبان از گوهر شعر فهمیده شود.»[2]
اما شعر، اگر چه نادیده را دیدنی میکند و میتواند گوهر زبان را فهما کند، ولی به گمانم، از آن فراتر، به آفرینش چیزی دست مییابد که پیشتر وجود نداشته است. شعر، تنها به خاطر اینکه شعورِ دیدن یا کشف نادیدهها را دارد، شعر نیست، بلکه به خاطر آفرینش هستی، هستی ویژهی خود، شعر میشود. اگر چه هایدگر "شعر" را به عنوان «آفرینش کلامی هستی»[3] برآورد میکند، اما این «آفرینش هستی» از دیدگاه او، نه هستی ویژهی شعر که کل هستی به معنای جهان موجود است، که در آن بیشتر جنبهی «بخشندگی» یا «دهش» (Stiftung) مورد نظر است تا خودِ آفرینش. و برای همین است که همه جا به جای آفرینش (یا Schaffen, Schöpfung)، از واژهی Stiftung (وقف، بخشش) استفاده میکند. هر چند یکی از معناهای نادر stiftung، آفرینش(معادل Schaffen) است، ولی در این حالت نیز جنبهی «بخشش» یا «دهش» بر «آفرینش» برتری دارد. افزون بر این، برای این آفرینش و رابطهاش با زبان نوعی قداست قائل میشود و با استناد به شعر هولدرلین میگوید: «شعر، نامگذاری ازلی خدایان است.....[و] آفرینش هستی به اشارهی خدایان مرتبط است.»[4]
با اینکه هایدگر در آثارش متافیزیک افلاتونی و سپس متافیزیک مدرنیته را به نقد میکشد، ولی خود در چنین رویکردی نسبت به زبان و رابطهاش با شعر، به ایجاد نوعی دیگر از متافیزیک کمک میکند که میتوان آن را متافیزیک زبان نامید. در واقع هایدگر در بررسی شعر هولدرلین، در عین حال که به طرح نکات تازه و ارزشمندی در شعر و رابطهاش با زبان دست مییابد، ولی به موقعیت شاعر جنبه تقدس و عظمت طلبانهای میدهد، که به تعبیر آدرنو، میخواهد با احیای عظمت یونان باستان، عظمت و برتری روح آلمانی را تئوریزه کند، که به سوی عظمت طلبی میهن پرستانه سوق داده میشود.
هست ِ عینی و هست ِ ذهنی ِ شعر
اما نکتهی مهمی که در پیوند زبان با شعر اهمیت دارد این است که شعر تا پیش از پدیداری آن در قالب زبان، یعنی در آن سوی واقعیت زبانی، وجود دارد، که میتوان آن را شعر ناب نامید. پس شعر ناب، شعری است که هنوز به گفته یا نوشته در نیامده است. و آنهایی که از شعر ناب سخن میگویند یا مدعی آفرینش شعر ناب هستند، تنها سایه یا جاپای شعر را میبینند و آن را شعر ناب تصور میکنند. زیرا چیزی که گفته یا نوشته شده باشد، به خاطر محدودیت زبان، به محض پدیداری آن چیز در هیئت زبان (شعر)، رنگ اصیل و ناب خود را میبازد. یعنی زبان، توان گفتن کامل آنچه را که خارج از ارادهی زبان وجود دارد، ندارد. شعری که نوشته میشود سایهی ارادی ِ زبان است؛ یعنی شعر ِ گفته یا نوشته شده، چیزی است که از طریق ارادهی زبان اداره یا هدایت میشود. زبان در انتقال شعر، امانتدار خوبی نیست، یا توانایی لازم را در انتقال ندارد، چرا که در بیان هستی ِ ناشناختهای که حس میشود همیشه ناقص عمل میکند. فاصلهی بین هست ذهنی شعر (فراسوی واقعیت زبانی) و هست عینی شعر (در سوی واقعیت زبانی) هیچگاه کاملاً پُر نمیشود. البته قرار است زبان این فاصله را پُر کند، یا بگویم، خود زبان همچون گوهر شعر باشد که حذف فاصله میکند، ولی زبان تنها سایهی هستِ ذهنی شعر را در شکل عینی آن نشان میدهد. مثل خواب، که تنها پایانه یا گرتهای از آن در بیداری میماند. شعر، "خواب" (رؤیای در خواب) است، زبان، "بیداری"؛ و بیداری هیچگاه نمیتواند همهی خواب را زندگی کند.
زبان، در "بیداری ِ" خود، به عادت زندگی، خو گرفته است. و آنچه که میخواهد شعر باشد باید از عادت زندگی یا عادت زبان ِ زندگی فراتر برود تا بتواند تازگی برآمده از فراسوی واقعیت زبانی را تاب آورد یا به هستی ویژهی خود آگاه شود. اما عمدتن زبان نسبت به این تازگی غریبهگی میکند. اگر چه تازگی زبان برای همسانی با تازگی آفرینش، ستودنی است، ولی شاعر باز هم ناقص عمل میکند؛ زیرا همانگونه که گفته شد بیان همهی فراسوی واقعیت زبانی ناممکن است. حالا که شاعر تازه جو و تازه گو ناقص عمل میکند، پس آن شاعری که هنوز بندی ِ زبان عادت است، اصلن شعر نمیگوید، تنها ادای شاعران را در میآورد.
در اینجا اما این پرسش مطرح میشود که آیا به خاطر اینکه زبان در بیان شعر ناقص عمل میکند، دیگر نباید شعر گفت یا از شعر سخن گفت؟
همانگونه که پپشتر نیز گفتهام هستِ موجود به ما میآموزد که تنها با حرکت در میان واقعیت موجود (نه موهوم) میتوان به دریافت هستی موجود و هست شعر پرداخت، وگرنه بر پایهی مثال مرغ پیشتر بوده یا تخممرغ، در دایرهی مجهولات و موهومات به سرگردانی ابدی خود گرفتار خواهیم شد. پس باید از پدیده یا مقولهای سخن گفت که داشتهها و یا دادههایی از آن پیشرو باشد، یعنی فعلیت داشته باشد. بنابراین، شعر مانند هر پدیدهی دیگر، در هستِ موجود خود قابل ارزیابی است. با این فرض که شعر ناب به گفته در نمیآید، نمیتوان حکم به حذف چیزی به نام شعر داد. پس ما از شعر، همانی را در ذهن داریم که موجود است (هستِ عینیِ شعر) و بر پایهی موجودیت آن میتوان به داوری آن نشست. ارزیابی شعر، در رابطه با شعر موجود، شعری که از ارادهی زبان پدید آمده، معنی مییابد؛ و گرنه چیزی که زبان قادر به انتقال آن نباشد، اصلن قابل ارزیابی نیست. زیرا ارزیابی یا داوری تنها از طریق زبان انجام میگیرد و چیزی که خارج از زبان وجود دارد، درک شدنی نیست تا داوری شود.
فراز ِ حس و فرود ِ زبان
شعر ممکن است تا حد حس بالا بیاید، ولی شیب ِ زبان آنقدر تند نباشد که بتواند آن را بلغزاند و بر سطح زندگی (عینیت) فرود آورد. در فاصلهی بین فرازِ حس و فرودِ زبان، چیزی پدید میآید (هر چه هست) که ما آن را شعر مینامیم. و من از همین زاویه است که به شعر میپردازم، به شعر موجود، به شعری که از موقعیت زبان، هستی مییابد؛ پس به شعر موقعیت می پردازم.
وقتی از شعر موقعیت حرف میزنم، منظورم هر نوشتهای نیست که به نام شعر چاپ میشود. آن نوع شعری را در نظر دارم که شاعرش میکوشد هر چه بیشتر به "فرازِ حس" نزدیک شود، هر چه بیشتر آن پایانه یا گرتهی خواب را روشنتر ببیند، هر چه بیشتر به "هست ذهنیِ شعر"، به آن نابیت نزدیک و نزدیکتر شود. شعر ناب وجود دارد، ولی بیان ناشدنی است: و شاعر جدی، در سوی بیان کردن آن بیان ناشدنی حرکت میکند. هر چند هیچگاه نخواهد توانست به بیان کامل آن نابیت دست یابد، ولی میتواند به آن نزدیک شود یا آن را روشنتر ببیند.
ارزش و بزرگی شاعران را باید به میزان نزدیکی به آن هستِ ذهنی شعر، به آن نابیت ارزیابی کرد. اما این میزان را چگونه میتوان ارزیابی کرد؟
در همین جاست که "نقد" یا تأویل شعر هستی مییابد. پس نقد، میتواند تلاش برای یافتِ آن میزانی باشد که یگانه نیست؛ یعنی تنها یک میزان برای نقد هستی ِ شعر وجود ندارد؛ چرا که شاعر (شاعر جدی) از یک راه معین و کوبیده شده، به سوی آن "فراز"، آن قله پیش نمیرود. مانند کوهنوردی که راههای متفاوت را برای رسیدن به قله میآزماید. شاعران کوهنورد – نه شاعران بر دشت ایستادهای که اصلن قله را نمیبینند و "دشت" خود را "قله" میپندارند – به خاطر گزینش راههای متفاوت، در موقعیتهای مختلفِ دامنه کوه قرار میگیرند؛ یکی در ابتدای آن است، دیگری اندکی بالاتر و آن یکی باز هم فراتر و...؛ ولی همانگونه که گفته شد، همیشه در میانهی راهِ فراز شدن، در دامنهاند. البته هستند شاعرانی که شوق دستیابی به آن قله، چنان آنها را شیفته و بیپروا میکند که کوتاهترین راه، ولی خطرناکترین آن را بر میگزینند و سقوط میکنند. شوق و شور و شیفتگی و بیپروایی، اگر چه ابزار این کوهنوردیاند، ولی مهم، چگونگی به کارگیری آنها و نوع راهی است که انتخاب میشود.
شعر و اندیشه
اینجاست که "اندیشیدن" وارد میشود؛ یعنی شور و شوقی که به کلنگ و طنابِ "اندیشه" مجهز نباشد، به بیراهه میزند یا از صخرههای دشوار و عبورناپذیر بالا میرود و سقوط میکند. پس عنصر اندیشه نه به معنای خردباوری، بلکه شناخت راه پیش روست؛ وگرنه ممکن است "طناب اندیشه" پیش از هر چیز شعر شاعر را خفه کند. به بیان دیگر، منظور این است که آزمون راههای گوناگون، کمیت تجربه را به کیفیت شناخت تبدیل میکند و اندیشه را در رسیدن به راه مناسب قوت میبخشد. و این، به پیش اندیشی یا دخالتِ سر راستِ خرد در شعر مربوط نمیشود؛ چرا که شاعر، خرد ِ ویژهی خود را، که خردی شاعرانه باشد، مییابد. و آن خرد، اما، برآیندی است از خرد بیرونی (پیرامونی) و خرد درونی (من ِ شخصیت یافته).
اما آیا مگر شعر تنها با همین شور و شوق و اندیشه است که پدید میآ ید؟ پیشتر گفتهام که زبان، هستی شعر را تعیّن میبخشد. پس آن شور و شوق و اندیشه در کجا قرار میگیرند؟ در درون زبان. یعنی شور یا اندیشه نمیتواند جدا از زبان عمل کند. اگر چه شور، همچون یک حس، میتواند جدا از زبان وجود داشته باشد، ولی تنها با زبان است که میتواند هستیاش را در شعر نشان دهد. اندیشه نیز چیزی جز کارکرد زبان در تأویل یا روایت چیزها نیست؛ یعنی زبان نه رویه یا ابزار اندیشه، که سازندهی آن است. بدون زبان، اندیشه مفهوم نمییابد. انسان به خاطر زبانمند بودن است که اندیشمد است (تفاوت انسان با حیوان در همین زبان است که اندیشه را ممکن ساخت). به بیان دیگر، هر چیزی در هستی ِ زبان، هست میشود. و برای شاعر، این هستی زبانی، در فراروی از زبان ِ عادت، معنی مییابد. زیرا در عادتزدایی است که شعر به هستی ویژهی خود دست مییابد. آن شعری که در عادت زبان، زندگی میکند، هنوز در "دشت" میزید. برای رفتن به فراز یا قله باید زبانی دیگر، ورای زبان عادت داشت. و شاعران بزرگ چنین بودهاند. هیچ شاعر بزرگ و ماندگاری نیست که زبانی همه جایی و ضعیف داشته باشد. زبان ضعیف یا کهنه و فرسوده در نخستین گام به سوی فراز، از پا میافتد.
اما حالا که زبان تا این پایه در هستهی هستی شعر قرار میگیرد، با توجه به محدودیت و کوتاهی ِ آن، چگونه باید با آن برخورد کرد تا بار دیگر به سمت متافیزیک تازهای میل نکند و ستایش و پرستش زبان، به نادیده گرفتن یا خوار شمردن ِ دیگر عناصر و پدیدهها منجر نشود؟
زبان- خدایی یا متافیزیک زبانی
متافیزیک، گرایش در سوی قدرتی است که بیپایان، تسخیرناپذیر و آفرینندهی همه چیز تلقی میشود. این نگرش متافیزیکی (چه از نوع ایدهی افلاتونی که در دینها تداوم یافت و چه از نوع مدرنیسم که انسان در مرکز آن قرار گرفت) مانع از دیدار سویههای دیگر هستی میشود. و اگر گاهی آن سویهها را دیدنی میکند، تنها در همان حضور و وجود متافیزیک دیدنی میشود یا معنی مییابد. متافیزیک زمانی آغاز شد که انسان – فیلسوف به جدایی ِ بین فیزیک (هستی) و متافیزیک (فرا هستی)، جدایی بین هستی موجود و حقیقت کلی و دست نیافتنی پرداخت. در واقع، زمانی ایدهی افلاتونی باعث شد تا با مرکزیت متافیزیک، انسان و هستی موجود فراموش و خوار شود و بخش سادهی جهان به خیر و شر، سنجهی هستیشناسی قرار گیرد. و زمانی دیگر، در اندیشهی اومانیستی ِ سدههای میانه که در عصر روشنگری شکل نهایی خود را مییابد، انسان یا خرد انسانی در مرکز قرار میگیرد و انسان – خدایی باعث میشود تا بسیاری از واقعیتهای پیرامون و طبیعت فراموش یا برده تلقی شود و با برآوردِ جهان همچون موضوع سادهی تغییرات، در سمت نابودی طبیعت پیش برود (متافیزیک مدرن). اگر چه در این مرحله، توجه به انسان و ارادهی آزاد او باعث شد تا شخصیت انسانی یا فردیت (خودیابی) تجلی تازهای بیابد، ولی افراط در آقایی انسان و برخورد ریاضیوار با هستی، مانع از دیدن سویههای دیگر وجود انسان و طبیعت و رابطهی بین آنها شد و بار دیگر به جدایی سوژه و ابژه یا انسان و هستی انجامید.
و امروز، در قیام بر علیه انسان – خدایی ِ مدرنیته، ستایش "زبان" در مرکز تأویل قرار میگیرد و زبان- خدایی یا متافیزیک زبانی، جایگزین خدایان پیشین میشود (متافیزیک پسامدرن).
پس به گمانم، آنچه که میتواند جلوگیرِ ساخت متافیزیکی دیگر شود و به سازگاری یا یگانگی با هستی بینجامد، دیدن همهی سویههای رابطهی زبان با انسان و شعر، به طور کلی هستی، است. درست است که اندیشه، کارکرد زبان در تأویل یا روایت چیزهاست، ولی خود ِ اندیشه در رشد یا دگرشدن زبان نیز مؤثر بوده است؛ یعنی یک نوع تأثیر متقابل در جهت کمال آن دو نقش داشته است. درست مانند تأثیر متقابل شعر و زبان. پس در تحلیل یک عنصر مهم و تعیین کننده نباید به حذف عناصر دیگر اقدام کرد؛ و گرنه با نادیده انگاری ِ سویههای گوناگون، متافیزیک دیگری پدید میآید که باز هم در سوی جداییها عمل میکند؛ مانند برآورد زبان، جدا از انسان و کارکرد و موقعیت او، برآورد زبان جدا از شعر، برآورد زبان یا اثر جدا از مؤلف و... که همهی اینها نوعی جدا کردن سوژه از اُبژه است، نه هموندی آنها.
به همین خاطر است که من از زبان در شعر معنای گستردهتری را در نظر دارم. یعنی عادتزدایی ِ زبانی برای رسیدن به "شعر فراز" را تنها در دخالت در صرف و نحو زبان یا دخالت دستوری و واژگانی یا زبان گفتاری و... خلاصه نمیکنم. اگر چه این دخالتها و حرکتها لازماند و نقش مهمی در خروج از عادت، بازی میکنند، ولی رابطههایی که شعر، خارج از ارادهی زبان، ایجاد میکند و در این عادتزدایی دخیل است در نظر دارم که البته از طریق زبان (با زبان، نه در زبان)، انتقال مییابد، و در جای خود از آن سخن خواهم گفت.
پس اگر شاعر بخواهد تنها با دخالت دستوری شعر بسراید (و آن را تنها منشأ نوآوری بداند)، اندکی از راه را طی میکند. از این زاویه، هر آرایهی کلامی که با آهنگین کردن کلام، زبان را از عادت برهاند، میتواند ادعای شعریت داشته باشد، اما شعری است که تنها درگیر موقعیت زبان روزمره میشود، یعنی "شعر فرود" است، نه شعری که در سمتگیری ِ "شعر فراز" بیان شده باشد. تنها در یگانگی یا توازن بین عادتزدایی زبان موقعیت (هست عینی ِ زبان) و پیوندهای عاطفی از طریق ایجاد رابطه یا موقعیتی دیگرگون (هستِ ذهنی ِ زبان) است که شعر در سمت "فراز" پیش میرود.
پایان بخش نخست (بخش دوم بزودی در این سایت منتشر میشود)
[1] این مقاله در کتاب "سلوک شعر" (محمود فلکی. اتتشارات محیط، 1378) آمده که در اینجا با ویرایش جدید منتشر میشود
[2] - Martin Heidegger; Erläuterung zu Hölderlins Dichtung. V. Klosterman, Frankfurt 1981 ,S.43.
[3] Ebd., S. 41
[4] Ebd., S. 45- 46
-
-