مرگ و زندگی
گوشوارههایِ مادرم
رباب محب
از پنجره به بیرون نگاه کردم. شب قیرگونی شده بود. سیاهِ سیاه. انگار سیاهی ادامهیِ سیاهی بود و سکوت، ادامهیِ سکوت. سکوت و سیاهیِ ماهِ نوامبراستکهلم.
دستم را رویِ شکمم گذاشتم. هنوز همانطور گود و لاغر بود، که همیشه بود. اما آنشب پوستِ نازکِ شکمم ازبالِ پروانه هم نازکتر شده بود. دستم حرکتِ کرمِ کوچکی را زیرِ آنهمه نازکی حس میکرد. جنبشی نرم از جنسِ نفسِ دانه رویِ خاکهایِ بهاری.
فکرِ موجودی که در من پا میگرفت، مرا به خاک نزدیک میکرد. حالا میدانستم مادرزمین سرشار از حس است. در میانِ خیلِ حس و اندیشه ناگهان نگرانیهایِ ساکتِ مادرم مثلِ عرق میانِ کفِ دستم و نازکایِ پوستِ شکمم جاری شد: "مامانی! مامانِ خوبم توهم حالا بیداری؟ توهم دستتو گذاشتی رو شکمت؟ نازکه؟ پوستش نازکه؟ دستت چی؟ زیرِ دستت چی؟ بال میزنه؟ میجنبه؟"
یادِ مادرم که حالا تنها رویِ تختخوابِ دونفرهاش، هزار تن شده بود و سری آشفته از فکر و ترس، شورِ حاملهگی را از تنم زدود. پنجره را بستم. به طرف مهدی برگشتم. در نورِ کمرنگ چراغخواب میدیدمش.مثلِ همیشه در خوابِ سنگین بعد از عشقبازی زیباتر شده بود. لحظهای نگاهش کردم: "پسره؟ یا دختره؟ شکلِ توه یا شکلِ منه؟ کاشکی شکلِ تو باشه. اقلن قد و قامتش."
مهدیِ خوابیده بلندتر از مهدی بیدار بود. پاهایش تا لبهیِ تختخواب رسیده بود و دستِ راستش از تخت آویزان. بازتابِ نورِ کمرنگ مثلِ حریری رویِ تنِ برهنهاش افتاده بود و با هر نفس تاب برمیداشت. آلتِ تناسلیاش نرم و کوچک به یکطرف سرخم کرده بود. ناگهان حسِ لطیفی دردلم بیدار شد. خواستم آن کرم کوچکِ خواب را ببوسم و نرمیاش را زیرِ لبهایم حس کنم. اما نه، نمیخواستم بیدارش کنم. پتو را رویش کشیدم. آهسته پیشانیِ بلندش را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم. گوشی تلفن را برداشتم. شماره را گرفتم. تردیدی نداشتم مادرم بیدار بود.
از خواب بیدارت کردم؟
نه. بیدار بودم.
به کی فکر میکردی؟ به آقا جون؟
و به تو.
به من؟ مامان جونم! دستت کجاس مامانی جونم؟
چی؟ دستم؟ دستم؟ سرجاشه؟ دخترکم، تو حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا نخوابیدی؟
خوابم نمیبره. گفتم...
مهدی خان حالش خوبه؟
آره. خوبِ خوبه. خواستم بگم...
شیده، دخترم نگرانِِ حالِ من نباش. همه چیز دُُرُس میشه. حالا کی به این ... اسمش چی بود؟
مهرنوش
عجب آدمائی توی این دنیا پیدا میشن! حالا کی به این دختره گفته بود، پاشو برو خبر ببر... والا به خدا یه غدهیِ چربی بیخطره. تازه زنده یا مردهیِ من بعد از پدرت، که دیگه فرقی نداره.
این حرفو نزن مامان جونم. خیلیِم داره. اگه بدونی چی شده، میبینی که خیلیم فرق داره.
دستش را روی شکمش گذاشت. گوشتی و گرد بود. لبخندی تازه بر لبش آورد تا لبخندِ کهنه را از رویِ لبش محو کند. پرده را پس زد. منارهیِ کلیسایِ روبهرو نورِ مهتابی رنگش را رویِ آسمانِ شب پراکنده کرده بود. مناره سبزمیزد. سبزِجنگلی. سبزِ جنگلی که شیده برایش ترسیم کرده بود. صلیبِ بالایِ مناره زیرِ آن نورِ مهتابی، به رنگِ استخوانِ مرده بود. به آسمان نگاه کرد. بی ستاره بود. دستش مثلِ علفی در بادهایِ پائیزی رویِ پوستِ شکمش به اهتزاز درآمد. اهتزازی متمایل به خاک. در سراشیبی.
به تنها کلیسایِ شهر و منارهاش فکر کرد. "شما زندهین. انقلاب شمارو با خودش نبرده. سرجاتونین. همونطوری که همیشه بودین. اما آدماتون؟ اونا کجان حالا؟"
حس کرد جسمِ سختِ تویِ شکمش به زودی به یک سنگ مبدل میشود و آب و پوست وُ گوشت وُ خونش را میخشکاند "صدایِ مرگه، این سختی. یا صدایِ منه؟ این سنگ. یا صدایِ یه مردهس؟ مرده؟ مرده ... راستی چه حسی داره مردن؟ مردن. مرگ. مرده؟ سنگ. استخون. استخونِ مرده... راستی تویِ استخونِ مرده هم حسی هس؟"
به کلیسا و منارهاش نگاه کرد. به آن سبزِ جنگلی. در آن سیاهِ پرخوشه. "آسمونِ این شهر همیشه پراز ستارهس. اما چرا امشب اسمون اینقده بی ستارهس؟"
دوباره به شکمش دست کشید. سرمایِ سنگی به دو پهلویش پخش شد و تنش را به رعشه آورد. " آدم مثه یه خونهس. متروکه میشه، بعد میریزه، بعدش، دیگه هیچی. یکی دیگه میاد خاکاشو جمع میکنه و جاش یه خونهیِ دیگه میسازه. یه خونهیِ سنگی. اگه آدم یه کلیسا بود. متروکه میشد، اما نمیریخت. مثه این یکی. سالا میان و میرن. تَرک برمیداره، اما همیشه یکی پیدا میشه که دلش به حالِ تَرکا بسوزه و درزهاشو بپوشونه. کاشکی اینارو به شیده میگفتم. میگفتم من از تَرکام میترسم، ولی دخترم تو از تَرکای شکمت نترس. تو هنوز خیلی وقت داری."
برایِ لحظهای شیده را فراموش کرد. نگرانیهایِ خاموشِ شوهرش مثلِ عرق میانِ کفِ دستش و نرمایِ شکمش جاری شده بود " رفتی؟ منو تنها گذاشتی؟ ببین حالا دارم میام. همین حالا دارم میام. خرد و خمیردارم سراغت میام."
مامان!
...
مامان!
...
مامان! حالت خوبه؟ صدامو میشنفی؟ یه خبر واسهت دارم.
...
مامان! داری نوهدار میشی. من به زودی مامان میشم. یه ...
...
نگاهش به سمتِ دریا بود، شعلهایِ آبیِ در افقی لاجوردی. از دورها صدایِ آهسته و نرمِ بلدرچینی را شنید که نزدیک میشد. قدمهایش همانندِ اکتاوهایِ ابریشمی در پردهیِ گوشش مینشست و زیرِ پلکهایِ کبودش جای میگرفت. انگشتِ اشارهیِ دستِ چپش، رویِ دو خطِ ممتدِ چشمهایِ بستهاش چند ضربه نواخت:
" مرگ و زندگی. یکی میمیره، یکی به دنیا میاد. من باید برم وُ واسهیِ نوهم جا بازکنم. اما... زندهم ببینمش؟"
خوش خبر باشی شیده جون، دخترکم. به خیر و خوشی. اما حالا برو بخواب.
خوابم نمیاد مامانی. میدونی مثه یه کرمه. یه کرمِ کوچولو. لیزه. هی وول میخوره.
خب باید بخوره، دخترم. بعدش میشه یه حلزون.
بعدش چی میشه؟
بعدش میشه قورباغه. قول میدم قورقورشو بشنوی.
قورقورای منو شنیدی؟
آ ره غُرغُرات رو هم شنیدم.
بعدش چی میشه.
یه فیل.
فیل؟ با خرطوم یا بیخرطوم؟
اونوشو خدا میدونه.
مامانی...!
جونِ مامانی!
من یه کمی میترسم.
ترس نداره دخترم. روزی میلیونا زن میزان. حالام که شکرِ خدا علم اینقده پیشرفت کرده که...
نه که از این میترسم... از...
از پشتِ گوشیِ تلفن چشمهایش را دیدم. پیشِ هم بودیم. تویِ یک تابوت، شانه به شانه، کنارهم. یک سرِ تابوت در استکهلم بود، سرِ دیگرش در اهواز. دستش را رویِ دستم گذاشت. میخواست نبضِ نوهاش را حس کند. دستش سخت و سنگین بود.
داشت خفه میشد. جیغش را شنیدم. صدایِ جیغِ جنینِ تویِ شکمم را. شبیهِ صدایِ خودم بود. صدایِ جیغم در روزِ بیست و نهم فوریه سالِ پیش. روزِ آخرین روزِ پدرم. روزِ شروعِ شیونِهایِ بیپایانِ مادرم " شیده جون، دیدی بیپدر شدی."
پلک زدم. دوباره نگاهش کردم. صورتش بویِ خاکهایِ زمستانی میداد. بویِ آخرین صورتِ پدرم. دستهایِ سنگیاش را گرفتم و به سختی به طرفِ دهانم بالا آوردم تا ببوسم. " ببوس دخترم. ببوس. کفرنیس. ببوس. عمرت زیاد میشه."
کمی آنطرفتر از دستهایش حجمِ خالیِ صدفی را دیدم که به دنبالِ حلزونِ نرمِ تویِ شکمم میگشت. چند قدم دورتر از تابوت برف میبارید. برفی سنگین، به شیوهیِ آسمانِ سرزمینهایِ شمالی.
لباس پوشیدم و آهسته از خانه بیرون رفتم. یکی دو شب بود که چراغهایِ پشتِ پردههایِ قرمزِ کریسمس ستارههایِ شهرشده بودند. جلو رفتم. از دور، از درونِ جنگل صدایِ طبل میآمد. صدایِ سبزِ مناره. منارهایِ در کوچههایِ گمِ اهواز. وزوزِ خاطرهها پشتِ لالهیِ گوشم را میخارانند. نباید میترسیدم. اتفاقی نمیافتاد.
اتفاقی نمیافتاد. فقط خاطرهها بودند، مثلِ ستارههای دنبالهدار، دنبالهیِ هم بودند و پشتِ گوشم را میخاراندند. ازساحلِ کارون تا آخر آسفالت. از پلِ معلق تا خیابان پهلوی، از خیابانِ پهلوی تا خیابانهایِ انقلاب. از خیابانهایِ انقلاب تا این راهِ جنگلی، چند آشنا مردهاند. بچههائی به دنیا آمدهاند که من ندیدهام. اما مردههایِ دیده، همیشه از ارتفاعِ تماشا پشتِ گوشم افتاده و میافتند. مرا میبینند. مثلِ حالا که درآین تاریکیِ مطلق، ناگهان از صدایِ پارسِ یک سگ به خودم میآیم.
سگِ همسایه است. برایِ هواخوری آمده. قلادهاش تویِ دستهایِ لِنا است. سلام میدهم. پاسخم میدهد و از کنارهم میگذریم.
رویِ نقطههایِ سیاهِ زمین، ناگهان راهِ پراز تیغ میشود. خدشهای که سگ با پارساش به خیالم وارد آورده بود، سرم را مثلِ سرب سنگین میکند. باید به خانه برمیگشتم. تویِ آغوشِ گرمِ مهدی.
میرفتم و به خانه نمیرسیدم." من که همین چند دقیقه پیش اومدم بیرون. خونه باید همین نزدیکیها باشه." سیاهیِ شب رویِ سینهام سنگینی میکرد. دیگر ستارههایِ پشتِ پردهها را نمیدیدم. مردانِ تجاوزگرِ تویِ روزنامهها یکی یکی از پشتِ درختهایِ همیشه سبزِ کاج سربرآوردند. جرمِ همهگی یکی بود: تجاوزبه یک زن در یک جادهیِ جنگلی.
تنم به رعشه افتاد. " کاشکی تا صبح با مامان حرف زده بودم. هی گفت، حالا بسه، پولِ تلفنت زیاد میشه. میشه که میشه، به جهنم که زیاد میشه... کاشکی با لنا رفته بودم. کاشکی بعد از سلام، سرِ حرفو بازکرده بودم وُ از حاملهگیم گفته بودم، کاشکی از مامانم... گفته بودم، از غدهیِ تویِ شکمش. از تلفن... از صداش. از تابوت. ازدوتا شکم. ازدوتا شکمِ منتظر. یک شکم در انتظارِ زندگی، یک شکم در انتظارِ مرگ. کاشکی رویِ تخت، تویِ بغلِ مهدی مونده بودم."
سردم نبود. اما به شدت میلرزیدم. "خدایا، چرا این خونهها همه شکلِ همن؟ پس کوش؟ نخل... نخلِ زینتی. کوش، کجاس؟ نخلِ زینتیِ جلویِ درِ خونهت شیده؟ اینا که همهش درختِ کاجه. کاجِ لعنتی. همه یه شکل و یه قدن... کاشکی بباره. یه برفِ سنگین بباره و این سیاهِ تیغی رو سفید کنه. نرم و پنبهای"
به هر طرف میپیچیدم، سر از همان جادهیِ باریک جنگلی درمیاوردم که سگِ لنا به من سلام داده بود. اما حالا نه از سگ خبری بود، نه از لنا. ظرفِ تنم را ترس لبریز میکرد. ترسی که از جنسِ ترس از مرگِ مادرم نبود. ترسی بود از جنسِ دیگر.
تا همین چند لحظه پیش تنم یک مثلث بود، متشکل ازسه نقطهیِ مشخص و درک شدنی: عشقِ مهدی، تولد یک جنین، رشدِ یک غده در شکم مادرم. اما ترس تازه مثلِ عبائی رویِ قامتم افتاده بود و داشت مرا خفه میکرد.
چون نمیخواستم شورِ پدرشدن را با خبرِ سرطانِ مادرم خراب کنم، تا آن لحظه همزمانی تولدِ جنین و تولدِ غدهیِ تویِ شکمِ مادرم را از گوشهایِ حساسِ مهدی پنهان نگاه داشته بودم. همین که مهرنوش دو هفته پیش خبر نابهنگامِ سرطانِ مادرم را همراه با سبزی خشکهای پیشکشیاش با خودش از ایران برایم به سوغاتی آورده بود، کافی بود. از اینها گذشته مگر از دستِ مهدی کاری برمیآمد. ما – من و مهدی اینسویِ دنیا شانه به شانهیِ هم در قلمروِ بودها و نبودهایمان نفس میکشیدیم وآیندهمان را میساختیم و او- مادرم در آنسویِ دنیا درسرزمینِ وسیعِ غمها و غصهها و قصههایش، دلش را به روزی خوش کرده بود، که من به ایران برمیگشتم: " بی بیِ خدا بیامرزت نفس میکشید وُ میگفت: دنیا دستهیِ هاونه، هر روز تو کونِ یکیه. صبر کن، ببین، نوبتِ اینام به سر میاد وُ همهتون به خونههاتون برمیگردین." و حالا برایِ هر دویِ ما روشن شده بود که این دستهیِ هاون انقدر فرو رفته که به این زودیهای بیرون آمدنی نیست تا در ماتحتِ دیگری فرو رود. و هر دو میدانستیم بازگشتنی در میان نبود. این رفتن مثلِ مرگ بود. مثلِ مرگِ پدرم در یک غروبِ تلخ.
- دیدی، مادر دیدی؟ دیدی، دخترشو، عزیزِ دلشو به غربت فرستاد و خودش از دنیا رفت.
مثانهام تیر میکشید. سنگینیِ وزنِ زیرِ شکمم چند برابر شده بود. منظرهیِ کاجها در حوالیِ سردِ آجرهایِ قرمزِ خانهها محو و محوتر میشد. من درآنهمه قرمز به دنبالِ یک ردیفِ خانه زردِ آفتابی میگشتم. در یک نوامبرِ سیاهِ بدونِ برف.
یقهیِ پوست پالتویم دورِ گردنم را آزار میداد. حس میکردم پلنگی گردنم را چنگ میکشد. یقهام را گشودم. سرمایِ خشک مثلِ توفانی از یقهیِ بازشدهام به درون راه باز کرد. برایِ لحظهای کودکِ حلزونیِ تویِ شکمم دوباره جان گرفت. گرم شدم. به زیرِ چراغِ روشنِ کوچه رفتم و سعی کردم اسمِ خیابان را بخوانم. حروف لاتین درهم و ناخوانا بودند. هرچه مردمکهایم را بازتر میکردم، کمتر میدیدم. ناگهان صدایِ موتورسیکلی مرا در جا خشک کرد. "از جنگل جونِ سالم به در بردم، و اما حالا، از این یکی..."
زیرِ نور چراغ خیابان میدیدمش. مرد موتورسوارِ سیاه پوشیده به رنگِ شب بود. به طرفم میآمد. صورتش را نمیدیدم. اما میدیدم که پیکرش رویِ موتورسیکل به دو طرف در نوسان است. انگار سعی میکرد خود را روی موتورسیکلش نگاه دارد. "باید مست باشه." نمیدانم چرا کمی آرام گرفتم. شاید فکر میکردم " مردِ مست بی خطره." اما با این وجود خودم را پشتِ دیوار پنهان کردم. پس از لحظهای صدایِ رسیدن و گذشتنِ موتورسیکل را شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و همانجا سرِ جایم ایستادم تا صدا دور شود، اما هنوز نفسم سرجایش نیامده بود که موتورسوار برگشت: " شیده. شیده."
..
-
مثلِ یک ذره در باد، رویِ تختخواب در آغوشش افتادم و بلافاصله به خواب رفتم.
وقتی چشمهایم را گشودم، مهدی موتور همسایه را پس داده بود و حولهایِ گرم کرده و رویِ پیشانیام گذاشته بود.
- شیده جون، صدامو میشنفی؟
من کجام؟
توی بغلم.عزیزم."
کجا؟ تویِ بیمارستان؟
نه عزیزم، تو حجلهات. کنارمهدی جونت.
کی منو آورد اینجا.
مهدی جونت. خوب شد که مامانت زنگ زد،ها. وگرنه منو خواب برده بود و ...
مامانم چی گفت؟
هیچی. خواس باهات حرف بزنه. خوشحال بود که نوهدار میشه و از این حرفا. من خیال کردم تو رفتی توالت. هی صدات زدم، اما خبری ازت نشد که نشد، که یههوئی مامانت گفت: " مهدی آقا، برو دنبالش! میدونم، رفته بیرون. این عادتشه، هر وقت ناراحته میزنه به کوچه." بعد دیگه نمیدونم چطوری گوشی رو گذاشتم و اومدم بیرون که لنارو دیدم با سگش..."
چشمهایم را رویِ هم گذاشتم و در گرمایِ لطیفِ آغوشِ مهدی دوباره به خواب رفتم. خواب دیدم همراه با مادرم دریک اتاقِ دو تختهیِ بیمارستانی خوابیدهام. من رویِ تختِ بیمارستان، او دراز به دراز کشیده، بررویِ تختِ کناری، به انتظارِ تابوت. صورتش سفیدِ برفی بود. چشمهایش باز وخیره، مثلِ دو ستاره از سرزمینِ خوابها. لبخندی گویا به لب داشت:
اگه پسر باشه اسمشو چی میذاری؟
اسمِ بابام.
اگه دختر باشه چی؟
اسمِ مامانم.
نه. نه شیده، دخترکم، اینکارو نکن. این اسمارو نذار. این اسما دیگه کهنه شدن، دیگه به درد نمیخورن. رو بچهت یه اسمِ تازه بذار.
مثلا چی؟
مثلا... نمیدونم... منظره، خیالِ یک منظره... خاطره، نه. نه، خاطره نه. این دِمُده شده.. اسمشو بذار گوشواره.
گوشواره ؟ نه مامان جونم. گوشواره که نشد اسم. آدما بهمون میخندن. اما راستی یه فکری به سرم رسید. چطوره ما هم به رسمِ شاها یه شماره به اسما اضافه کنیم. مثلن مهدیِ اول که بابایِ بچهس، مهدیِ دوم که پسره مهدیِ اوله. یا شیدهیِ دوم که دخترِ مهدیه. یا اصلن مثه عربا با یه ابن و بنت کارِ خودمونو راحت کنیم، شیده بنتِ مهدی یا کمی امروزیتر، شیده بنتِ شیده، یا ...
لبخندِ مادرم به رنگِ سبزِ مناره شد. رنگِ سبزِ منارهیِ تنها کلیسایِ روبهرویِ خانهاش. " دخترکم، هر اسمی رویِ بچهت میذاری بذار. اسما اصلن مهم نیستن. این مائیم، ما آدما که اسما رو معنی میدیم. اما من یه جفت گوشواره بهت میدم تا به گوشِ بچهت آویزون کنی. فرقی نداره بچهت پسر باشه یا دختر. با این یه جفت گوشواره برازندهیِ آدمی میشه."
از خواب پریدم. مهدی پس از ساعتی نظافت کردنِ ورنگ وجلا دادن به گوشه و کنارِ خانه وشستن ظرفهایِ از شب مانده و جمع کردن لباسهایِ شسته، غذا پختن امده بود کنارم نشسته بود و موهایم را نوازش میداد تا برایِ ناهار خوردن بیدارم کند.
چشمهایم را که باز کردم، او یک بستهیِ پستی را روبه رویِ چشمهایم بالا گرفت:
از مادرته.
با پست فرستاده؟
نه. جمیل ایران بوده و مادرت رو تویِ فرودگاه دیده.
تویِ فرودگاه؟ مامانم اونجا چیکار میکرده؟
جمیل گفت، مادرت بهش گفته به دلش برات شده شیده حاملهس و یک هفتهیِ تموم هرروز عصر طرفایِ غروب یه سر زده به فرودگاه تا ببینه، آشنا ماشنائی میبینه یا نه. تا این که اونو دیده...
مهدی جون بازش کن.
بازه. تو فرودگاه موقعِ کنترل بازش کردن.
چی توشه؟
یه نامه.
فقط؟
نه. با یه جفت گوشوارهیِ نقره.
مثل برق از جا بلند شدم. گوشوارهها را در کف دستم گرفتم. در خواب آنها را ندیده بودم. اما حالا بیدار بودم و صدایِ مادرم در گوشم میپیچید: " دخترکم، هر اسمی رویِ بچهت میذاری بذار. اسما اصلن مهم نیستن. این مائیم، ما آدما که اسما رو معنی میدیم. اما من یه جفت گوشواره بهت میدم، به گوشِ بچهت آویزون کنی. فرقی نداره بچهت پسر باشه یا دختر. با گوشواره برازندهتر میشه."
مهدی!
چیه عزیزم؟
میدونی، مامان سرطان داره.
میدونم.
از کجا میدونی.
خودت برام گفتی.
من؟
آره. تو عزیزم.
کی؟
یکی دو شب پیش توِ خواب.
تویِ خواب.
آره. با خودت حرف میزدی.
به گوشوارههایِ نقره خیره شدم. با من حرف میزدند. با صدایِ مادرم. مهدی هم نگاهشان کرد:
خیلی قشنگن. بزن به گوشت. حتم دارم بهت میاد.
مالِ من نیستن. واسه من نفرستاده.
اگه واسه تو نفرستاده، پس واسهیِ کی فرستاده، واسهیِ من.
مهدی گوشوارهها را ازدستم گرفت و به طرفِ لالهیِ گوشهایش برد" بهم میاد؟ تویِ این مملکت که دختر پسر نداره، خب من میزنم." خندهیِ بلندی سر داد و خواست گوشوارهها را به گوشهایِ من آویزان کند " نه مهدی. مامانم اینارو واسهیِ نوهاش فرستاده. میگی نه، نامهش رو بخون. اما نه اونطوری بلند. بلند نخون. واسه خودت بخون. تویِ دلت بخون. من میدونم توش چی نوشته."
مهدی تایِ نامه را بازکرد. از جایم بلند شدم. پشتِ سرش ایستادم. نگاهم آنجا، در اتاقِ خواب نبود. به سمتِ خاک بود، رویِ قدمهایِ آهسته و نرمِ بلدرچینی که نزدیک میشد. صدایِ قدمهایش مانندِ اکتاوهایِ ابریشمی در پردهیِ گوشم مینشست و زیرِ پلکهایِ کبودم جای میگرفت. با انگشتِ اشارهیِ دستِ چپم، رویِ دو خطِ ممتدِ چشمهایِ بستهام چند ضربه نواختم:
" مرگ و زندگی. یکی میمیره، یکی به دنیا میاد. من کی باید برم و واسهیِ نوهم جا بازکنم. ولی آیا زندهم که نوهام رو ببینم؟"
اومه او Umeå اکتبر دوهزار و هشت.
-
-
-
-