چهارشنبه
گزیده شعر (1)

شعر : نوری الجراح شاعر سوری
ترجمه : حمزه کوتی

از مجموعه شعر ( جام سیاه)
-
نصیحت هایی به یک شخص

در صندلی بخند
با بستر خوش خلق باش .
پرده را بپای ، اتاق اش را ستایش کن
به در بیندیش ، چراکه او نیز به تو می اندیشد
او نیز غم گین است
که خوشی وهیاهویش را از دست داد
به او بیندیش وبه گام های پشت سرش .
نگران نباش اگر دیدار
کلمات کفرآگینش را نگفت .
هرکسی را عقیده ای ست !
پنجره را گشوده بگذار
چراکه جان ات اکنون
آماده ی اوج گرفتن است .
متشکرم .
...................

نوار روز

چه کسی دست اش را
بر حریر روز گذر داد
و گفت اینجا نخلستان است .
آنجا کودکانی سایه نشین اند
و یکی کرجی را می بینند که از اینجا
دور می شود
بر این کرانه ی گوژ همچو خنجر
در زیر خورشیدی آتشناک .
آنجا که مردمانی خاطره های خود را
پاک می گردانند
و عصر می شکند
چون سبویی کهن .
...................

راهنما

چاقو لرزکرد
بر نخ ــ روشنای بر مرمر
و خون فواره زد
وآن خود ، خون مهمان گاه بود .

در کوشکی یله وطولانی
جان اش
و دست اشاره گرش پایین آمد
و گذاشت تا به پس
سر بچرخاند .

به سمت در رفت
وبه سوی روشنایی لهوگری
بیرون شد .

یگانه چیزی که روز را تمییز می دهد
آن نخ سرخ ناک بر بازوی تندیس بود .
...................

شکایت بال ها

کودکان در منزل پرواز می کنند
وندر آشپز خانه تا باغ متروک
با زخمه ها
دور می شوند
برخورد می کنند
هوا را می شکنند
و شکایت می کنند
وبر آستانه ی درهای گذران
دردها را برمی شمارند .
شاخه ها
بسترهایی برای شان برش دادند
تنها سایه ها با آنان خوش رفتارند .
...................

سیب باران

سیب روز تابشی در باران است
اشک های درختی که مرغانش می شکّرند
و تابستانی که بی خیال می گذرد .
سیب باران ـــ
درخت اش تکیه گاه ِ
شخصی در نیم روزان است
مرکز چرخش منزل .
آسمان هدیه هایش را به منزل
گسیل می دهد
و در جاپای کشیده بر سیه خاک تازه
راه پیمودن پوچ کرم ابریشم است .
...................

قطار

کالسکه ها راه را
به تاراج می برند
و چارپاداران از نهان جای ها
بیرون می شوند
قربان گشته ی صبح گاهان .
چه کسی آگاه می کند مسافرین را
به جرم قطار
وبه مشکوک بودن بی گناهی اش .
او آنان را به چرتی گوارنده تسلیم کرد
که تنها درختان برآن شهادت می دهند
و یغماگرانه متواری می شوند
درختان بی زبان .
...................

ازمنزلی باز گشتم

گامی یله کردم بر پله کان
دستم فرا رسید
و آماده شدم .
روشنایی را جذب کردم
که گره چفت بود .
در را جذب کردم
رودی پله کان را فرومی برد
می بردم
و روشنایی با من خاموش می شد در پگاه
و آنگهی در .
پله کانی برآمده از روشنایی
تازه زاد از پیری منزل .
...................

از پنجره ی هواپیما

این شکار وحشی خوی یک ابر است
در گستره ای هیاهوگر
و کوری آبی هایی بی شکاف .
این طواف خونین گام ها ست
در تهیناهایی ژرف
و لغزش هایی که در آن ها
اطراف ، صدای خود را قسمت می کنند
و پژواک شان را می مکد فرودست
آن تک دار هاویه مند .

این شکاری بی گنه است وشناگرانی
که در جیب های خود
تله های کوچکی هست
و آسمان از آنان رو برتافت
و با خونابه و آه برکشیدن هاشان
رها کرد بر بسترهای تابستان .
...................

خانه هاشان

چه کسی مردگان را می خنداند
اگر چهره های خود را
پشت شکوفه ها متواری کردند .
و چه اندیشه ی گجسته ای
جمجمه های شان را روشنی می دهد
وقتی کج می شوند
تا هبوط کنند
بر خانه های تازه شان .
...................

هوای اکتبر

تو بی گمان
در خیابان هیچ کس هستی
هیچ صدا وهیچ تصویر
و اگر خواستی
در برترین حالت
تو کفشی میان کفش هایی
پیرهنی ، پالتویی وشال گردنی
که هوای اکتبرش می برد
به کوه جامه ها .
...................

در تازه ترین وقت

تمام ماه ها را ببر ای شب
و مرا در فرو دست بگذار
تا فرود آیم در تازه ترین وقت
و با آن باز گردم
چون قوطی شیری یا روزنامه ای .
صبح گاهی از ماه اردی بهشت (1)
برایم به جا بگذار .
...................

توده ی بلور

در روزی چونین
در اندیشه ام نخواسته ام
که گام هایم را بر پله کانی
یا دستم را بر لبه ای
نقش بزنم .
خورشیدی یا غروبگاهانی نخواسته ام .
یکی از آنان با نعلبک ها آمد
و تقسیم کرد
و مرا شرابی بود که افزون شد
و قرص نانی که گرد ماند .
...................

سخنی در گذرگاه

این تنها یک شوخی بود
کلمه ای گذرا
و مشایعان
مهربانی مردگان در برزن
گلی نخستین
پیرهنی که جیبش از آن گلی دیگر است
سخنی در گذرگاه .
...................

رهایی

تا سراشیبی کالسکه ی روز را می رانم
و دست هایم را تکان می دهم .
آن ها را از بی حسی روز
آزاد کردم
و در بازگشتن بستم .
هوا مرا تا لطایف منزل می برد .

...................

یحیی

برگ های انگور می چیدیم
وبازی می کرد
یکی برای تو
یکی برای من
و میان خورشید وسایه
بال ها بر شانه هاش ظاهر می شد
و در غروب گاهان
مادر آمد وبا سوزن
گره های روز را مرتب کرد
و پیش از آنکه برق بزند بال هاش
آسمان منزل را در هم شکست .
...................

پرچم ها

در هر آخرتی شبی هست
که از پیاده روها پیش می آید
از بازی گاه هایی پشت درختان .
همسرش به او می گوید : باش .
و او را دلیل هایی هست و
به تاراج رفتگانی
ومردانش که آویخته سرند .
سپیده دم ، جنگاورانی ست که بر شهرهای خفته
پیروز می شوند
بربریانی ست که از کوه ها
فرود می آیند
با پرچم هایی که هوای قدیمی
تکه تکه کرد .
...................

کفایت نمی کند

یک روز کفایت نمی کند
که نابینایی بیرون آید .
یک روز کفایت نمی کند
که خود را از تله ی منزل خلاصی دهد
رخ گردان به سمت خورشید .
یک روز کفایت نمی کند .
...................

مردی در کاخ

او را دیدیم
از شکاف پرده
او را دو سبلت بود
و در مچ خشکیده اش
دستاورنجنی درخشنده .
...................
1 ــ در متن عربی ایّار آمده ، که یکی از ماه های سریانی و برابر ماه مه میلادی است . م
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!