شهریار عاشق
معصومه ضیائی
-
-
توی شاپرک دیده بودش. گفته بود:
-آقا مجتبا، .Wranglerو بوتیک یک وجبی آقا مجتبا پر از رنگ آبی شده بود.
قد بلند بود و جذاب با موی سیاه و لبخندی که مروارید دندانهایش را نمایان میکرد و، با یک آسمان ستاره در نگاهش. در فضای تنگ و کوچک بوتیک با فاصلهی کمی از هم ایستاده بودند. چنان نزدیک که او رنگ چشمها را به وضوح میدید. به سویش که چرخید، عمقشان را هم. طوری که میتوانست در آن آبیهای جادویی غرق کند خود را. بعد نزدیکتر شد با همان لبخند و مروارید دندانها و گذاشت که او در آبیها رها شود. گفت: « قشنگه. خیلی. سلیقهتون خیلی خوبه. یعنی عالیه» و شلوار را از دست آقا مجتبا گرفت و به او داد. در را که برایش باز میکرد، گیج و ملتهب از نگاه و بوی خوش تنش خود را به پیادهرو رساند.
هنوز گاهی همه چیز برایش به رنگ آبی درمیآید. رنگ آبی را دوست دارد. گاهی هم دلش میخواهد یک دختر دبیرستانی باشد. دفتر انشایش را بردارد برود گوشهای بنشیند و برای معلمی که نمیداند کیست، بنویسد رنگ آبی را دوست دارد. بنویسد آبی مثل دریا، آسمان. آبی مثل رویا، خواب. مثل ستارهها و آسمانی که یکبار در بوتیک آقا مجتبا از نزدیک دیده است. آبی مثل او. حالا ولی خیلی سال از آن روز گذشته است. آبیهای بسیار دریا و آسمان را دیده است. رنگهای دلگیر تیرهتر را هم. رویاها و خوابهای بسیار. از عشق ولی چیزی برایش نمانده است و از او، تنها رنگی به یادگار.
اگر بود، اگر مانده بود، در تاریک و روشن همین کافه میان پچپچ و خنده و بوی عطر و شادابی تن و جان این زوجهای جوان، پشت این میز روبرویش مینشست. دستش را دراز میکرد، روی دست او میگذاشت. با دل انگشتها، انگشتهای او را نوازش میکرد. دستش را میگرفت، صورتش را کف دست او میگذاشت. چشمهایش را میبست. باز میکرد. کف دست او را بو میکشید. میبوسید و باز دستش را روی میز روی دست او میگذاشت. میخندید. خیره میشد در آن آبیها و گم میشد در آنها.
بار دیگر از روبرو میآمد با آن چشمها و آسمان آبی که بام دنیا بود. و در آن لحظه همهی شهر، همهی آدمها و همهی چشمها آبی بود.
-سلام ونوس. شلوارامون عوض؟ و با شیطنت خندید.
یک شلوار جین آبی تنش بود. Wrangler. شبیه همان که تن او هم بود. خندهاش گرفت. خواست بگوید: «نه شاه شاهان، نه!» ولی نگفت. فقط خندید در آن آبیها.
از وقتی اسمش را فهمید، به او این لقب را داد. همانطور که او هم برایش اسم گذاشته بود: ونوس!
بعد از آن گاه به گاه دیده بودش. گذرا. در مسیر راه. همیشه هم از روبرو میآمد و تنها. یک دفعه از یک جایی پیدایش میشد و او آمدن و نزدیکتر آمدنش را میدید. میآمد رد میشد. یک آن. یک لحظه. برای خیره شدن، او را دیدن و آسمانش را پیش روی او گستردن و هوا و نور و شور را یک آن با نگاه بلعیدن و همهی حرفها و نگفتهها را در نگاهی کوتاه گفتن و نگفتن.
اگر بود. اگر مانده بود. اگر مانده بود چی میشد؟ آیا ماندنی بود؟ می توانست باشد؟ بماند؟
حواسش کجا بود که زنگ زدند آن روز؟ دم در آن مرد جوان با شانههای فروافتاده چه میگفت که لبهایش میلرزید و سیگار لای انگشتهایش هم میلرزید و میسوخت و در نگاهش چیزی بود، که بعد از این همه سال هنوز او را رها نمیکند؟
گفته بودند، با تو کار دارند. به سوی در که میرفت، صدای مادرش را شنید: «هر کی هست تعارف کن بیاد تو. خوب نیست دم در.»
یاد آن آبیها افتاد. مدتی کمتر از او خبر داشت. میدانست ادامه تحصیل میدهد. او را نمیدید، مگر وقتی که برای دیدار خانوادهاش میآمد. و حالا چند وقت میشد، که برگشته بود. باز یکدیگر را میدیدند. از دور. گذرا. در میان جمع. در تظاهرات و سخنرانیها. نزدیک ولی نمیشدند. هیچکدامشان. و او با خودش گفته بود، حتمن فراموش کرده. اما هر وقت جایی شلوغ میشد، هر وقت جمعیت خشمگینی به راه میافتاد یا عدهای به جایی هجوم میآوردند و فریادها و دویدنها شروع میشد، دلش برای او شور میزد. دلواپسش میشد.
«زدن. توی خیابون زدنش. خیلی از شما حرف میزد. توی بیمارستان از من قول گرفت، اگه چیزیش شد، بهتون بگم. بگم که شما را دوست داشت... »
اگر بود. اگر مانده بود، دیر و زود باز سرنوشتش همین بود.
نوامبر 2008
-
-
-
-