رگبار
ناهید انواری
باريد به باغ ما تگرگي
وز گلبن ما نماند برگي
نجمالدين رازي
"خبرنگار بايد به درون جامعه نقب بزند." در مدرسه آزاد خبرنگاري، به تازهواردها اينطور ميگفتند. كندوكاو من به اكتشاف معادن طلاي قهوهاي انجاميد. تعداد زيادي دخمههاي تاريك و پردود با رگههايي غني از قهوه تلخ و بستني شكلاتي را در مدت كوتاهي به ثبت رساندم. من موش كوري هستم كه گهگاه تكهاي گردو يا فندق گيرم ميآيد.
كافيشاپ نيكي جايي است كه ميشود چندساعتي را بي دغدغه كمبود جا و بدون اينكه مجبور باشي مرتب چيزي سفارش بدهي، درآن بگذراني. چيزهايي كه جلو آدم ميگذارند تزيينات رنگارنگ و لوس جاهاي ديگر را ندارد. فقط هماني است كه سفارش ميدهي و براي همين زياد گران تمام نميشود. نه آنقدر شلوغ است كه سروصدا آزاردهنده باشد و نه آنقدر خلوت كه حوصله آدم سر برود. يك عالمه ميز كوچك دونفره به اندازه ميزتحرير بچههاي دبستاني با روميزي توري دارد. بالاخره گذار همه به بلوار كشاورز ميافتد و همه ميدانند كه بعدازظهرهاي سهشنبه ميتوانند من را آنجا پيدا كنند. هر كي از در وارد ميشود، با يك دست يك ميز و با دست ديگر يك صندلي برميدارد و برحسب اينكه ميزهاي كناري چطوري اشغال شده باشند، به شكل حرف آي يا ال يا تي انگليسي، به مال بقيه ميچسباند و مينشيند. ما با قدهاي بالاي صدوهشتادوپنج سانت تقريبأ ميزها را بغل ميكنيم يا روي آنها هوار ميشويم. خوشبختانه تا به حال، حتي در بحثهاي داغي كه درگرفته، صدمه اساسي به كسي وارد نشده. ما از نسلي هستيم كه جمعيت ايران را دوبرابر كرده. هرجا كه ما باشيم، تراكم جمعيت بالاست. ديگر عادت كردهايم.
خيلي وقت است كه با هم رفيقيم. دارودسته هشت نفره ما در دبيرستان به عنوان گروه "الكيخوشها" براي خودش اعتباري كسب كرده بود. اعتبار دوستانم بعد از ديپلم بيشتر هم شد. من از ضايعات كارخانهاي هستم كه ورودياش نخالههاي با معدل بالاي نوزده و خروجياش دكتر و مهندس بعد از اين است. با انتخاب رشته جامعهشناسي لكه ننگي بر پاكدامني پرافتخار و باستاني آن وارد كردم. همين دوترمي كه دوستهايم به دانشكدههاي فني يا پزشكي رفتهاند، كلي اهنوتلپ پيدا كردهاند. البته بچههاي خيلي خوبي هستند. شكي در اين نيست. مثلأ هيچوقت طوري رفتار نميكنند كه احساس كنم انگل اجتماعم. حتي گاهي من را براي اينكه به دنبال" دغدغههاي شخصي" خودم رفتهام، تحسين ميكنند. گاهي با حسرت ميگويند كه علايق خودشان را به وعدههاي پدر و مادرهايشان فروختهاند. به اكثر آنها گفته شده بود كه شما فقط برويد دانشگاه، بعد هر غلطي دلتان خواست بكنيد. همه دوستهايم، حتي آنها كه قولي نگرفته بودند، مشغول عملي كردن وعدهها هستند. با پول والدينشان و به مسئوليت آنها هر غلطي كه فكرش را بكنيد ميكنند، البته به جز درس خواندن. يعني ديگر وقت زيادي برايشان باقي نميماند كه بخواهند تلف بكنند. اوضاع آنقدر شور شده كه به من ميگويند "بچه مثبت". من هم حسابي گذاشتهام پشتش. چيزهايي از خودم در ميآورم كه كپ ميكنند. مثلأ ميگويم اين نظريه ماركس كه به طور جبري بعد از دوره تاريخي امپرياليسم، دوران سوسياليسم ميرسد، كمكم دارد تحقق پيدا ميكند. هر آدم ساده معمولي در قرن بيستويكم به سطحي از رفاه ميرسد كه رشك اشرافزادههاي قرن هيجدهم و تراستدارهاي قرن بيستم را برميانگيزد. مثلأ همه ميتوانند يك كپي ازكل محصولات فرهنگي كه تا به حال بشر خلق كرده، اعم از موسيقي، فيلم يا كتاب را در يك تراشه كوچك توي موبايلشان داشته باشند. يا هر كسي ميتواند يك روبات داشته باشد كه تمام نيازهايش را برطرف كند. ثروتمندها براي اينكه بتوانند تفاوت خودشان را با بقيه حفظ كنند، مجبور ميشوند به سيارههاي ديگر بروند و احتمالأ كسي كشتهمرده اين نيست كه جلويشان را بگيرد. از اين جور مزخرفات تا دلتان بخواهد تو آستينم دارم. نه اينكه فكر كنيد نظريهپردازي را در دانشكده يادمان ميدهند. اصلأ و ابدأ! اين يك نوع بيماري مزمن و موروثي در خانواده ماست. من به نوع مهلك آن كه با كرم كتاب همراه ميشود، مبتلا هستم. گاهي از خودم ميپرسم كه اگر كسي چيزي تو چنتهاش نيست، چرا بايد روزنامهنگار بشود؟ و اگر چيزي توي چنتهاش هست، چرا روزنامهنگار بشود و خودش را بدبخت و بيچاره كند؟ هنوز براي اين سؤال دوم پاسخي پيدا نكردهام. فعلأ همين كه دوستهايم من را به عنوان خبرنگار قبول دارند و گمان ميكنند كه چيزي در چنته دارم، باعث ميشود كه خيلي در اين مورد مته به خشخاش نگذارم.
معمولأ بچهها در كافه نيكي خبرها را به من ميرسانند و عكسهايي را كه گرفتهاند ، از موبايلهايشان به موبايل من منتقل ميكنند. ناف همهشان را با حادثه بريدهاند. كافي است يك سفر به شمال بروند تا حداقل خبر تصادفي، ريزش كوهي،غرقشدگياي با خود بياورند. تنبلهايي مثل من هم ميتوانند در قرن بيستويكم خبرنگار بشوند. ماجراجو كه نيستم هيچ، از مسافرت و تكودو هم خوشم نميآيد. كلأ با حادثه ميانهاي ندارم. فعلأ از روي ناچاري به صفحه حوادث چسبيدهام. راه پيدا كردن به صفحات سياسي- اجتماعي يا اقتصادي، تجربه و مطالعاتي ميخواهد كه من ندارم. خبرنگار آزاد هستم و گهگاه موفق ميشوم خبري را بفروشم. بچهها ميدانند كه پول چنداني گيرم نميآيد. از اينكه خبر يا عكسشان چاپ بشود، لذت ميبرند. با اينحال حساب ميز اينجا هميشه با من است. بچهها كافههايي كه قليان يا موسيقي زنده دارند را ترجيح ميدهند، اما كي جرأت ميكند در چنان جاهايي بلوتوث موبايلش را روشن كند؟ يك عالمه ويدئو كليپ مستهجن، فيلمهاي واقعي از قتل و تجاوز يا زندگي خصوصي مردم ميريزد تو موبايل آدم. بدبختي اينجاست كه نه ميشود اينطور چيزها را نگاه كرد و نه ميشود نگاه نكرد. چند بار اين بلا سرم آمده و هر بار مدتي كلهپام كرده. ديگر با طناب پوسيده رفقا توي چاه نميروم. هميشه همين را ميگويم و باز هم گول ميخورم. با اين طناب ماجراها دارم. تمام بدبياريهاي زندگي من به نحوي با آن ارتباط دارد، اما بدون آن هم در بركههاي راكد دورافتاده ميپوسم. بهرحال در اين مورد بخصوص هيچ رقم كوتاه نميآيم. من شباهت بيادعاي اينجا به كشتي ماهيگيري و ظرافت تورهايي كه از سقف آويزان شدهاند را دوست دارم. دلم ميخواهد كه صيدم كند. خوشم ميآيد كه در جستجوي كمي آب روي كف چوبي و زمخت آن ورجهوورجه كنم.
بايد قبول كرد كه آدمها هم به خوبي حيوانات بوي ترس را ميفهمند. ظاهرأ فقط به اين دليل كه خوراك مطبوعي براي آنها به حساب نميآيم، تاآنجا كه توانستهاند ازم فاصله گرفتهاند. بهشان حق ميدهم كه نخواهند ريختم را ببينند. در روزهايي مثل امروز من هم از آينه دوري ميكنم، مبادا كه عاشق خودم بشوم. چند روز كه ريشم را نميتراشم، قيافه واقعأ جذابي پيدا ميكنم. حالا در اولين سهشنبهاي كه ميتوانيم يك ميز چهارگوش به اندازه دلخواه خودمان داشته باشيم و بدون اينكه دماغهايمان مرتب به هم بخورد، مثل آدم پشت آن بنشينيم و درباره آخرين فيلم مسعود كيميايي بحث كنيم، هيچكس خيال آمدن ندارد. ميدانم كه چرا نميآيند، ولي دوست دارم مرتب به در يا ساعت ديواري نگاه كنم. در واقع خودم هم بايد بروم و براي مأموريت ناخوشايندي كه در پيش است، به آنها بپيوندم. البته معلوم نيست. شايد هم اصلأ نروم. حالم زياد خوب نيست. خوشبختانه وجودم آنقدرها هم ضروري به نظر نميرسد. گمان نكنم اين ريخت و قيافه نكبتي بتواند كسي را تسكين بدهد. تازه مگر چيزي هم ميتواند كساني كه تنها فرزندشان را از دست دادهاند، تسكين بدهد؟ همهاش اينطور فكر ميكنم كه بقيه هم نميروند. يعني هنوز آن طوري كه بايد باورمان نشده. هفتههاست كه اينجا مينشينيم و فكر ميكنيم كه همين الان اميد با آن نگاه سردرگم هميشگي و لبخندي كه حكايت از تباني مضحكي دارد، از راه ميرسد. هميشه كارهاي غيرمنتظره ميكند. انتظار اين آخري را به هيچوجه نداشتيم. هيچوقت قرار نبود كه ما در متن خبر باشيم. البته بايد ميفهميديم كه وقتي اينهمه خبر از بيخ گوشمان رد ميشود، بالاخره يكيش هم به خودمان اصابت ميكند. حالا از آن نوع خبرهايي هم از كار درآمده كه سرم خراب ميشوند و نميتوانم از چنگشان دربروم. گزارش سفر شهركرد، از نوع گزارشهاي مورد علاقه من است. بالاخره يك روزي آن را به سبك و سياق خودم مينويسم. هر چند ميدانم كه هيچ روزنامه يا مجلهاي چاپش نميكند. ميدانم كه هيچكس آن را نميخواند. گزارشهاي موردعلاقه مردم از آن نوعي است كه نشان ميدهد حادثه براي ديگران اتفاق ميافتد. گزارشهايي چاپ ميشوند كه بگويند مينا يك جسد لهيده و متعفن است. بگويند كاظم يك موجود شيطان صفت است كه مينا را دزديده، به قول امروزيها مورد اذيت و آزار قرار داده و بعد هم او را كشته. بگويند كه اين جنايتكار را گرفتيم و بزودي اجتماع را از شر وجودش پاك ميكنيم. اين گزارش خبري قابل قبولي است. ما كه خدا را شكر شيطان صفت نيستيم. اصلأ نميميريم كه جسدمان بخواهد بو بگيرد. اما اگر بگويي مينا شبي كه دزديده شد، ميخواست سفره شام را بيندازد و برادر كوچكش بهانه گرفت كه آبگوشت نميخورد و مينا رفت كه از سر كوچه براي برادرش ساندويچ بخرد. اگر بگويي كه كاظم بيكسوكار و بيپول، آن شب تصادفأ مينا را در يك كوچه خلوت و تاريك ميبيند و همان چيزي را ميخواهد كه هر كسي ممكن است بخواهد. همان چيزي را ميخواهد كه هر كسي وقتي راهش را بلد باشد يا جيبش پر پول باشد، ميتواند بدست بياورد. اينطور اگر بگويي ديگر وارد حيطه ادبيات تخيلي شدهاي. بايد بروي و ناشري پيدا كني كه دنبال سهميه كاغذ باشد. البته اينطوري شايد براي خود ما هم بهتر باشد. اگر يك بار در متن خبر قرار بگيريد، ميبينيد كه خارج شدن از آن بسيار مشكل است. خبر را كه ثبت كنيد تا ابد به همان شكل ثابت اوليه خودش باقي ميماند. ولي داستان هميشه در معرض تغيير و تحول است. معلوم است كه اينطوري خيلي بهتر است. خيلي بهتر است كه اميدمان را در حيطه تخيل از دست داده باشيم. بدبختي اينجاست كه شركت در مراسم چهلمش بيش از حد واقعي به نظر ميرسد. سر خيابانشان قرار گذاشتهايم. ترجيح ميدهيم همگي با هم وارد بشويم. نميخواهيم داغ دل پدر و مادرش با ديدن هر كدام از ما دوباره و دوباره تازه بشود. فعلأ عجلهاي در كار نيست. هنوز خيلي وقت دارم. ميتوانم يك يكساعتي با كيك شكلاتيام ور بروم. احتمالأ چند تا چاي ليواني ديگر هم ميخورم و باز هم سيگارم را با سيگار روشن ميكنم. حالا خوب است كه كتاب ناطور دشت سلينجر همراهم است. گاهي وانمود ميكنم كه دارم ميخوانمش تا نشستنم اينجا خيلي بي مورد بنظر نيايد. در واقع آن را از حفظم. تا به حال بيشتر از سه بار خواندمش. دوست دارم آن را همينطوري ورق بزنم و بعضي جاهاي بامزهاش را باز هم بخوانم. اين كتاب را در جشن تولد شانزدهسالگي از پدرم هديه گرفتم.كادوي تولد دوستهايم معمولأ موبايلي، ماشيني، چيزي است. پدرم ميگويد كه خريدن موبايل يا چيزهاي ديگر وظيفهاش است، ولي اينكه به من كتاب هديه بدهد، عشقش است. در اين مورد سليقه خوبي دارد. هميشه تو پستوهاي فروشندگان كتابهاي دست دوم، دنبال كتابهاي خوب بدون سانسور ميگردد. همين كتابي كه به من هديه داده، نسخه جيبي با كاغذ كاهي است كه چاپ دومش در سال 1348 تيراژ پنجهزارتا داشته. اين تيراژ اين روزها براي ناشرهاي خيلي موفق هم استثنايي محسوب ميشود. ما كه به سهم خودمان براي افزايش تيراژها تلاش ميكنيم. شش تا از ديوارهاي آپارتمانمان با قفسههاي پر از كتاب پوشيده شده. بيشتر كتابها كهنه و دربوداغانند. بعضي ها را تيم چهارنفره خودمان پارهپوره كردهاند. پدر و مادرم همانقدر با كتابهايشان پز ميدهند كه بقيه مردم با مبلمان و فرشهايشان فخر ميفروشند. بيخود نيست كه تنها پسر اين خانواده خبرنگار از آب درآمده. آنقدر علايق شغليام را تغيير دادم كه بالاخره وقتي تصميم گرفتم خبرنگار بشوم، برايم جشن گرفتند. كيك خريدند و بهم تبريك گفتند. هرچي باشد خبرنگاري از خلبان هواپيماي جنگي شدن كه در هشت سالگي عاشقش بودم، خطرناكتر نيست. در واقع يكي از دلايلي كه ميخواهم خبرنگار مشهوري بشوم اين است كه يك روز با سلينجر مصاحبه كنم. همانطور كه ميدانيد سلينجر عاشق خبرنگارها است. جدأ براي آنها غش و ضعف ميكند. به قول ناطور دشت من از كتابي كه واقعأ لذت ميبرم كتابي است كه آدم موقع خواندن آن آرزو كند كه كاش نويسنده آن رفيق او باشد و هر وقت كه آدم دلش بخواهد او را پاي تلفن بخواهد. مثلأ من مايل نيستم كه چارلز ديكنز را پاي تلفن بخواهم. عوضش ترجيح ميدهم به بهرام صادقي و سلينجر زنگ بزنم. مهم نيست كه آنها به چه دليل پاي تلفن نميآيند. حتي اگر گوشي را بردارند، آدم ميماند كه جز سلام چي بگويد؟ بهرام صادقي كسي است كه دلم ميخواهد به او سلام كنم. همين. موضوع ديگري در ميان نيست.
پسر نوجوان ريزهميزهاي كه لابد بينياش كيپ گرفته، ميآيد و به فاصله يك ميز، رو به من و پشت به در مينشيند. بلوز مردانه آستين بلند پوشيده و كلاه لبه داري به دست دارد. كافهگلاسه سفارش ميدهد. در رفتارش چيزي هست كه توجهم را جلب ميكند، نميدانم چه چيز. مدتي اورا زير چشمي ميپايم. بدم هم نميآمد بروم توي نخش. چند دقيقهاي از فكروخيال درم ميآورد. اگر اصلأ چيزي بتواند اين كار را بكند. من با فكروخيال متولد شدهام. سوژه كه به دستم بيفتد، ديگر حرف ندارم. سوژه هم خوراكم است. فقط اين لقمه آخري بدجوري توي گلويم گير كرده. تقصير خودم است. نبايد به تماشاي مراسم اعدام ميرفتم. حتي فيلمهايي را كه صحنه اعدام دارند، نگاه نميكنم. از هيجان خبرنگارها "جو"گير شدم. تو دو ماه اخير بيشتر از صدوهفتاد نفر اعدام شدهاند و همه گوش به زنگند كه مراسم بعدي را از دست ندهند. از لطفي كه به يك تازهكار ميكنند و زمان و مكان وقوع حادثه دندانگيري را بهش اطلاع ميدهند، به سختي ميشود گذشت. همين كه سيل جمعيت ناآرام و عجول را ديدم كه به سمت محل اعدام ميروند، فهميدم دارم اشتباه ميكنم. مردم دست بچههايشان را گرفته بودند و ميدويدند تا مبادا از قافله عقب بمانند. چند تا زن حامله هم بين جمعيت بودند. سه تا جوان قلچماق را آوردند و به سرعت روي جرثقيلي دار زدند. اعداميها ميخنديدند و عين خيالشان نبود. شايد بهشان دارو داده بودند. نميدانم. شنيده بودم كه يكي از اعداميهاي قبلي طناب دارش را بوسيده، ولي تا خودم نديده بودم باور نميكردم كه جواني بتواند تا اين اندازه نسبت به مرگ بيتفاوت باشد. آن هم چنين مرگي! گمان ميكردم كه هركسي به خودش حق ميدهد هنگام مردن كنار عزيزانش باشد. ولي انگار آنها اهميتي نميدادندكه درميان نفرت عمومي مردمي كه تكبير ميفرستند، از بين بروند. ظاهرأ برايشان مهم نبود كه براي جرايمي به مرگ محكوم شدهاند كه تا همين چند وقت پيش فقط چند سالي زندان در پي داشت. شايد ككشان هم نميگزيد كه كل مراحل صدور حكمشان فقط بيست روز طول كشيده. حرف زور را ميفهميدند و با آن مخالفتي نداشتند. اينطور خوانده بودم كه فقط حضور معشوق آدم ميتواند باعث بشود كه يك نفر در چنين وضعيت خطيري متانت خودش را حفظ كند. آيا معشوق آنها در ميان جمعيت بود؟ سرعت اجراي مراسم باعث نارضايتي مردم شد. بعضيها خودشان را از راههاي دور و با زحمت به آنجا رسانده بودند. ظاهرأ به آنچه ميخواستند نرسيدند. دلشان نميخواست متفرق بشوند. وقتي كه بالاخره با تهديدهاي پيدرپي نيروي انتظامي راه افتادند، حركتشان خشمآلود و سهمگين بود. به زحمت خودم را كه سرتاپا ميلرزيدم، كنار كشيدم و روي پلهاي نشستم. به هيچوجه دلم نميخواست هيكل نازنين دومتريام در نوزده سالگي زير دستوپا له بشود يا كسي را له بكند. عكس و گزارش كه تهيه نكردم بماند، اسهال هم گرفتم. سرنوشت اعداميها بيشتر از آن كه عبرتآموز باشد، ترسناك بود. هر كسي را ميشود با اين عجله محكوم كرد و كشت. من يكي كه قطعأ نميتوانستم مثل اين اعداميها خويشتندار باشم. حتمأ اختيار مقعدم را ازدست ميدادم، آن هم در ملاء عام! در واقع اين چيزي است كه من را ميترساند. اين چيزي است كه من را تا سر حد مرگ ميترساند. هرطوري بود خودم را به اينجا رساندم. يكي از مزاياي انكارناپذير كافه نيكي، دستشويي تروتميز و خلوتش است. عجيب است كه تابحال قدر توالتش را نميدانستم. هرگز آن را تا اين اندازه راحت و دلپذير نيافته بودم. هر چه باشد من يك سوسك كوچولوي حمام هستم، از نژاد نيويوركي، از آن كوچولوموچولوهاش.
كمكم دارم بيتاب ميشوم. با اينكه ميدانم هيچكس نميآيد، چشم از در برنميدارم. دلم ميخواهد كه دليل غيبت رفقايم را فراموش كنم. نميخواهم به ياد بياورم كه چرا با لباس سرتاپا سياه بست نشستهام و نميروم دنبال كارم. وقت براي عزاداري بسيار است. همان بهتر كه كارم به كلي از يادم برود.آهنگهاي گروه جيپسي كينگ را پخش ميكنند و حسابي رفتهام تو حس. دختر تپلمپلي سراسيمه واردميشود و همانطور كه مرتب ميگويد:" آمدند. آمدند." شروع به باز كردن تاي ساق شلوارش ميكند. جورابش را هم كه تا حد ممكن بالا ميكشد، هنوز به اندازه دو وجب از ساق پايش لخت است. بالاخره دست از تلاش ميكشد، كمر راست ميكند و نوميدانه به حاضران چشم ميدوزد. پسر لاغراندامي از مشتريهاي هميشگي كافه بلند ميشود و به طرف او ميرود. از كيسهاي كه همراهش است، شلواري بيرون ميآورد و ميگويد:" اين را همين الان خريدهام. ببين اندازهات ميشود؟" دخترك ميخواهد همانجا جلوي چشم همه و زير پوشش مانتويي كه به زحمت تا باسنش را ميپوشاند، شلوارش را در بياورد كه يكي از گارسونها به سرعت خودش را به اوميرساند و ميگويد:" چه كار داري ميكني؟ ميخواهي خانهخرابمان كني؟ بيا از اين طرف. دستشويي اينجاست." همين كه دخترك از دستشويي خارج ميشود و پشت يكي از ميزهاي نزديك پيشخوان مينشيند، همان گارسون چاي و كيك جلويش ميگذارد و خودش با كارد كيك را چند تكه ميكند. همه خانمهاي حاضر روسري يا شالهايشان را جلو ميكشند و مرتب ميكنند. متوجه ميشوم كه پسر ريزه ميزه همجوارم دارد با لبه كلاهش بازي ميكند و مردد است. براي يك لحظه نگاهمان به هم گره ميخورد و متوجه علت ترديدش ميشوم. دختر است. من اگر بودم كلاه را به سرم ميگذاشتم. ممكن است به عنوان پسري كه زيرابرويش را برداشته، بهش گير بدهند.خودش تصميم ديگري ميگيرد. همين كه دست از كلاهش برميدارد، دوتا خانم چادري وارد ميشوند و بين ميزها راه ميافتند. مرد مسلحي هم با لباس كماندويي سبز- خاكي وارد ميشود و دم درميايستد. خانمهاي پليس چرخي دورتادور سالن ميزنند و به سمت مركز پيش ميآيند. دختر پسرنما تقويمي از كيفش بيرون ميآورد و سرش را روي آن خم ميكند. يكي از پليسها به چهرهاش دقيق ميشود. من دستم را به ليوان خالي چايم ميزنم و آن را مياندازم. گارسوني كه براي آن دختر كافهگلاسه برده و دليل كارم را ميداند، با عجله جارو و خاكانداز برميدارد و به طرفم ميآيد. چشمكي به من ميزند و ميگويد:"نميشود شما بروي يك جاي ديگر را پاتوغ خودت بكني؟" خرده شيشه ها را كه جمع ميكند قبل از رفتن، يك بار ديگر چشمك ميزند. اينجا هيچكس از خرابكاريهاي من ناراحت نميشود. عادت دارند. در شانزده سالگي بيست ودو سانت به قدم اضافه شد و تمام سرويسهاي ظروف شيشهاي مادرم را ناقص كردم. ترفندم مؤثر واقع ميشود. آن خانمها هم بوي ترس را به خوبي تشخيص ميدهند. هر چه باشد قيافهام هم خيلي"خلاف" است. بچهها ميگويند كه قيافه غلطاندازي دارم. هردو تا خانمهاي پليس، به طرفم ميآيند. بالاي سرم ميايستند و يكي از آنها ميپرسد:" سربازي؟"
- نه. دانشجو هستم.
- كارت دانشجويي.
كارت من را كه ميبينند، ميروند. كارتم را لاي كيف جيبيام ميگذارم و كارت خبرنگاريام را درميآورم. همانطور كيف به دست سر ميز دختر پسرنما ميروم . كارتم را نشان ميدهم و ميپرسم كه آيا ميتوانم چند دقيقهاي سر ميزش بنشينم؟
- آره. بشين. ممنون كه كمك كردي.
كارت و كيفم را سرجايشان در جيب پيراهنم ميگذارم ومينشينم. ميپرسم:" چرا بيحجاب از خانه بيرون ميآييد؟"
- دوست دارم وقتي راه ميروم يا توي ماشين مينشينم، باد به موهايم بخورد. وقتي موهايم را كوتاه ميكنم، گاهي حجابم را برميدارم.
- نميترسي ؟
- تا حالا كه گير نيفتادهام. اگر هم كمك نميكردي، به احتمال زياد بيتوجه از كنارم رد ميشدند. آدميزاد متوجه چيزي كه انتظارش را ندارد، نميشود. به نظر من چيزي كه جامعه از آدم ميخواهد اين نيست كه اصلأ خلاف نكند. همه ميدانند كه چنين چيزي محال است. يك تمايل عمومي براي تحمل خلاف ديگران وجود دارد. سطح اين تحمل گاهي بالا و گاهي پايين ميآيد ولي در هر حال آنچه كه جامعه واقعأ از آدم توقع دارد اين است كه خلاف يا خيلي مخفيانه باشد كه كسي متوجه آن نشود يا آنقدر واضح و علني باشد كه هيچكس به آن شك نكند. در هر دو حالت سطح تحمل جامعه و مردم به طور ناخودآگاه به شدت بالا ميرود.
- من و آن گارسون متوجه شديم.
- پليس قرار نيست كه مدت طولاني حركات آدم را زير نظر بگيرد. شما متوجه شديد كه رفتارم به يك پسر شانزده، هفده ساله نميخورد.
قسمت جلوي موهاي سياهش را با حالتي زنانه پشت گوشش ميزند و نگاه چشمهاي ميشي درشتش را بهم ميدوزد. حداقل بيست و چهار پنج سالي دارد. ميگويد:"حيف كه موبايلم همراهم نيست. انتظار نداشتم به يك خبرنگار بربخورم. ما تو فرحزاد مينشينيم. خيابان كوهستان. سه روز پيش ساعت سه صبح يك پژو 206 با پنج سرنشين به محل گودبرداري شركت تعاوني مسكن آموزش و پرورش سقوط كرد. سه نفرشان درجا مردند. ما از صداي مهيب افتادنشان بيدار شديم. وحشتناك بود. همه جوان. چه نالهاي ميكردند! من كه اصلأ پايين نرفتم ولي برادرم عكسهاي جالبي برداشت. "
- خبرش را خواندهام. شركت تعاوني مسكن ميگويد كه ته خيابان را مانع گذاشته بوده و شهرداري آنها را برداشته. شهرداري منطقه هم ميگويد كه به شركت تعاوني هشدار داده بوده و تابلوي بنبست است، سر خيابان نصب كرده بوده. چند وقت ديگر ميگويند كه اينها چند تا جوان بودند كه از پارتي شبانه ميگشتند و حالشان عادي نبوده. همينطوري پرونده مختومه ميشود. مثل پروندههاي ديگر. جالب است كه تابحال هيچكس عذرخواهي يا حتي اظهار تأسف نكرده. اصلأ هيچكس خودش را مسئول نميداند.
- بله. همينطور است. خبر ديگري هم برايتان دارم. برادرم اهل درس و اين چيزها نيست. چند وقت پيش ترس برش داشت كه چطوري برود سربازي. خيلي لوس و ننر است. از طريق اينترنت كلينيكي را پيدا كرد كه براي گرفتن معافيت پزشكي مشاوره ميدهد. هدف كلينيك، جلوگيري از اتلاف وقت و پول مشمولان عزيز عنوان شده بود. خدا را شكر همه تو ايران فقط دنبال خدمت به مردمند. برادرم از همان طريق اينترنت پرسشنامههاي كلينيك را پر كرد و وقت ملاقات گرفت. روز ملاقات ترسيد و موضوع را به من گفت. خواست كه همراهش بروم. از همان بچگي پدرو مادرم به من اجازه داده بودند كه محرم رازش باشم، بلكه كمتر خرابكاري كند. دوتايي با ترس و لرز رفتيم. فكر ميكرديم كه به يك مطب مخفي ميرويم. از همان مطبهايي كه تلويزيون نشان ميدهد كه آشپزخانهاش پر از تشتهاي خون و وسايل آلوده است. تصورمان كاملأ غلط از آب درآمد. كلينيك تو ساختمان پزشكان شيكي بود. دو تا پزشك عمومي ادارهاش ميكردند. دم و دستگاهي به هم زده بودند كه ميتواند باعث رشك خيلي از پزشكهاي متخصص باشد. يكي از آنها برادرم را معاينه كرد و فرمهايش را خواند. گفت كه تنها افزايش وزن ميتواند به برادرم كمك كند، ولي از آنجايي كه كمبود يا اضافه وزن بدون اختلالات غدد مترشحه داخلي از موارد كسب معافي حذف شده، به برادرم قرصهايي ميدهد كه موقتأ تيروئيدش را كمكار كند. گفت كه بعد از معافي با قرصهاي ديگري كار تيروئيد را طبيعي ميكند. به همين راحتي!
- برادرت قرصها را خورد؟
- معلوم است كه نه! پس من براي چي همراهش رفته بودم؟ از در مطب كه بيرون آمديم نسخه را پاره كردم. خودتان ميتوانيد به عنوان مريض برويد و راجع به اين جور كلينيكها گزارش تهيه كنيد. حالا ديگر دوره آموزشي برادرم تمام شده. بلكه همان سربازي آدمش كند. تازه به فكر افتاده كه برود دانشگاه. شما چي ميخوانيد؟
- جامعه شناسي.
- رشته خوبي است براي يك خبرنگار. پدر و مادرت مخالفت نكردند؟ من كه ميخواستم ادبيات را انتخاب كنم ولي وادارم كردند كامپيوتر بخوانم. بد هم نشد. حداقل بيكار نماندم.
- اشكال كار من اين است كه پدر و مادرم از خودم جوانتر و روشنفكرترند. اينطور چيزها وقتي سي سانتي از پدرت بلندتر باشي، پيش ميآيد.
لبخند گرمي صورت گندمگون بانمكش را پر ميكند. خودش را خيلي بزرگتر از من ميداند. ميپرسم:"چيزي ميل داريد؟" فورأ لبخندش را جمعو جورميكند و ميگويد:" نه. ممنون. ديگر بايد بروم." تقريبأ بلافاصله بلند ميشود و ميرود. هميشه همينطور است. نميدانم چرا ولي معمولأ دخترها فقط وقتي به من ميرسند كه ديگر بايد بروند. همه همكلاسيهاي سابقم دوست دختر دارند. اين هم يكي ديگر از نتايج مخرب اشتباهم در انتخاب رشته است. دخترهايي كه به دانشكده فني يا پزشكي ميروند، جسورتر و با هوشتر و از خانوادههايي مرفهتر هستند. خيلي از آنها تنها فرزند خانوادهاند و كسي جلودارشان نيست. البته بعد از بلايي كه در سفر شهركرد به سرم آمد، ديگر نبايد ناشكري كنم. منظورم ماجراي ديگري از آن طناب كذايي است. يكي از خصلتهاي بد من اين است كه خيلي رفيقبازم. خيال دارم قبل از ازدواج اين عادت زشت را از سرم بيندازم. بدبختي اينجاست كه آدم هيچوقت نميداند كي با همسر آيندهاش برخورد ميكند. يعني آدم كه هميشه از هر نظر آمادگي برخورد با همسر آيندهاش را ندارد. مگر اينكه بخواهد با خواستگاري رسمي،چيزي زن بگيرد. يعني اگر از قبل دقيقأ بداند كه كي قرار است اين برخورد صورت بگيرد، شايد آمادگياش را پيدا بكند. در حال حاضر كه من اصلأ آمادگياش را ندارم.
از اول هم ميدانستم كه كاسهاي زير نيمكاسه است. اصرار پشت اصرار كه با تور برويم شهركرد و دشت لالههاي واژگون را ببينيم. يك شب اقامت در هتل در برنامه تور بود. اتاقها دونفره بودند. يك نفر در گروه دوستهاي من كم بود. كيانوش كه خودش باني قضيه بود، يا بايد منصرف ميشد و يا هزينه دونفر را ميداد. بالاخره قبول كردم كه باهاش هماتاق بشوم. صبح زود كه ميخواستيم سوار اتوبوس بشويم، بچههاي گروه دوازده نفره ما كه شش پسر و شش دختر بودند، اصرار داشتند كه عقب اتوبوس بنشينند و مسئول تور به زور دوازده صندلي جلوي اتوبوس را به ما داد. هنگام توقف نيم ساعته راننده در ترمينال جنوب براي كارتزني هم، كيانوش و اميد خيلي سعي كردند دوسه تا خانوادهاي كه ته اتوبوس جا داشتند را متقاعد كنند كه جايشان را با ما عوض كنند. مخصوصأ آقاي ريشويي كه خانمش چادري بود، مخالفت ميكرد. ميگفت كه ميخواهيم بچهها روي صندليهاي بوفه بخوابند. از ترمينال جنوب كه راه افتاديم، بچهها جابجا شدند و هر كسي پهلوي دوست دخترش نشست. دختري به اسم پريسا كه دوست دوست كيانوش بود هم آمد و كنار من نشست. او را تابحال نديده بودم. دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران بود. ظاهرأ از من زياد خوشش نميآمد. بيشتر اوقات وسط اتوبوس مشغول رقص بود. اصلأ سر جايش بند نميشد. تازه دوزاري من افتاده بود كه چرا بچهها اصرار داشتند عقب اتوبوس باشند. اگر در ابتداي سفر كمي جلوي زن و بچه مردم معذب بودند، بتدريج پس از چند ساعت، رودربايستي را به كلي كنار گذاشتند. راهنماي تور كاري به اين كارها نداشت. راه طولاني بود و از گروه ما كه بقيه را سرگرم كرده بودند، بدش نميآمد. ناهار را در اصفهان خورديم. تقريبأ هفتاد كيلومتري شهركرد اتوبوسمان خراب شد. مجبور شديم دوساعتي تو دشتهاي سرسبز اطراف جاده جولان بدهيم. يك گله بزرگ گوسفند از كنارمان گذشت. از نظر ما دامنشناسها، آن گله با عظمت گوسفند يك طرف و چندتايي بز كه بينشان بر خورده بودند يك طرف. گوسفندها از همان بوتهاي كه سر راهشان قرار ميگرفت، آنقدر ميچريدند تا چوپانها وادار به حركتشان كنند. اما بزها آرام و قرار نداشتند. از اين بوته به آن بوته ميرفتند و از هركدام كمي ميچشيدند. دائم در جستوخيز بودند. جفتك ميانداختند و سربهسر بقيه ميگذاشتند. بچههاي گروه ما افتاده بودند وسط گله و عكس ميگرفتند. از چوپانها كه لباس محلي پوشيده بودند و دوتايشان زن بودند، سوالهاي عجيب و غريب ميكردند. مثلأ ميپرسيدند كه اول بزها را سر ميبرند يا گوسفندها را؟ چوپانها به وضوح بچهها را ريشخند ميكردند و جواب درستي به آنها نميدادند. حتي وقتي همه از پروپا افتادند و يك گوشهاي ولو شدند، اميد هنوز وسط گله در تب و تاب بود. افتاده بود دنبال برهها و پهلوي آنها را با كفشش نوازش ميكرد. از اين ور به آن ور شلنگ تخته ميانداخت. من روي يك تكه سنگ نشسته بودم و فكر ميكردم كه با آن ريش باريك روي چانهاش چه شباهت عجيبي به بزها دارد. من قطعأ يك گوسفندم. گوسفند بيدست و پايي كه حتي نميتواند از بوتهاي كه دست روزگار جلوي پوزهاش قرار ميدهد، بچرد.
آنقدر دير به شهركرد رسيديم كه برنامه روز اول را به كلي از دست داديم. مستقيمأ رفتيم به هتل. دوتا دوتا شناسنامههايمان را به مسئول پذيرش هتل داديم و كليد اتاقهايمان را تحويل گرفتيم. سه اتاق به دخترها و سه اتاق به پسرها در طبقه دوم دادند. هر اتاق دوتا تخت يك نفره داشت. هتل بزرگ چهار طبقه نوساز و شيكي بود. برهكشانشان بود. اگر كمي ديرتر ميرسيديم، اتاقهامان را از دست داده بوديم. هتل پر از مسافرهايي بود كه براي ديدن لالههاي واژگون آمده بودند. بعد از ما خيلي ها را جواب كردند. يكي دوساعتي را به شام خوردن و صحبت در لابي هتل گذرانديم. تازه بعد از آن بود كه متوجه شدم دوزاريام تا چه اندازه كج است. همه سكههايم همينطور است. اگر هم به زور به خورد دستگاه تلفن برود، هيچ ارتباطي برقرار نميكند. بچهها اينهمه راه را نيامده بودند تا فقط لاله ببينند. آمده بودند تا شب را در هتل با دوست دخترهايشان بگذرانند. دلم ميخواهد كه وقتي سه تا صفر از واحد پولمان كم شد، ديگر سكه ضرب نكنند. اميدوارم كه بزودي همه تلفنهاي عمومي كارتي بشوند. كيانوش پريسا را آورد و برايش تعريف كرد كه من عليرغم هيكل يغورم، چه پسر ماهي هستم. ماه! براي من توضيح نداد كه پريسا چه جور دختري است، در صورتي كه فكر ميكنم من بيشتر به دلداري احتياج داشتم. حسابي خودم را باخته بودم. هنوز هم سردرنياوردهام كه چه چيز اين دخترهاي چهل، پنجاه كيلويي پوست و استخواني اينقدر ترسناك است. بعد از اين كه كيانوش رفت، پريسا گفت كه اگر اشكالي ندارد، تخت كنار پنجره را برميدارد. تنها كاري كه به فكرم رسيد بكنم اين بود كه ملافههايي را كه مادرم به اجبار توي ساكم چپانده بود را دربياورم و سرگرم عوض كردن ملافهها بشوم. پريسا مانتو و روسريش را درآورد و پشت ميز توالت نشست و شروع كرد به شانهكردن موهاي بلندش. بلوز آستين ركابي پوشيده بود. سر شانه چپش يك لكه قهوهاي شبيه ماهگرفتگي يا خال بود. من زيرچشمي ميپاييدمش. ممكن بود بتوانم چشمم را بروي تمام هيكلش كه استاد استاد ميكلآنژ از مرمر سفيد تراشيده بود، درويش كنم ولي" عمرأ" نميتوانستم چشم از آن لكه كبودي بردارم. وقتي بلند شد و برگشت كه به طرف تختش برود، انگار كه شير ژيان بهم حمله كرده باشد، كاپشنم را از روي تخت برداشتم و فلنگ را بستم. شرم آور است. ميدانم. اما ديگر كار از كار گذشته بود. حتي كليد اتاق يا موبايلم را برنداشته بودم. خدا رحم كرد كه عقلم رسيد كاپشنم را بردارم. يك كمي درمحوطه درختكاري شده جلو هتل پيادهروي كردم. بعد روي نيمكتي نشستم. نميتوانستم تمام شب را آنجا سر كنم. هواي بهاري خيلي سردي بود. در اين فكر بودم كه متصدي هتل بالاخره آخر شب سرش را يك جايي زمين ميگذارد و من يواشكي ميروم به لابي و روي مبل چرت ميزنم. حداقل آن جوري از سرما خشك نميشدم. در همين فكرها بودم كه صداي نرم كفشهاي پريسا راشنيدم. انگار روي ابرها راه ميرفت. گفت:"برو اتاقت بخواب. كيانوش برگشته. "
- كار خوبي نكردي كه مزاحمشان شدي. من همينجا راحتم.
- من كاري نكردم . خودش برگشت. شب به خير.
شانههايش را بالا انداخت. كليد را گذاشت روي نيمكت و رفت. كيانوش پشت به در دراز كشيده و خودش را به خواب زده بود. از صداي نفسهايش ميتوانستم بفهمم كه خيلي عصباني است. كارد ميزدي خونش درنميآمد. معلوم بود كه موفقيتي بيش از من كسب نكرده. دلم برايش سوخت. تا حدودي احساس گناه ميكردم، گرچه تقصير من نبود. حالا مگر خوابم ميبرد. تا چشمهايم ميآمد گرم بشود، كيانوش كه فكر ميكنم اصلأ نخوابيد، غلت پرسرو صدايي ميزد و بيدارم ميكرد. چند باري هم كه چرتي زدم، خواب شهاب را ديدم و از خواب پريدم. شهاب پسر جغله زردنبويي بود كه علوم سياسي ميخواند و اشتغال ذهني دايمي درباره كاندوم داشت. تا ميگفتي چي، پسرها در فاصله بين كلاسها دورش جمع ميشدند و درباره كاندوم كسب فيض ميكردند و سربهسرش ميگذاشتند. اطلاعاتي كه به بچهها ميداد، خيلي با ارزشتر از مطالب واحد جمعيت و تنظيم خانواده بود كه باري به هر جهت برگزار ميشد. به بچهها ميگفت براي اينكه مجبور نباشند متلكها يا نگاه تمسخرآميز فروشندگان داروخانه ها را تحمل كنند، از فروشگاههاي زنجيرهاي كاندوم بخرند. فروشندههاي اين فروشگاهها سرشان شلوغ است ومعمولأ به آنچه كه باركدخوان ميخواند، توجهي نميكنند. تازه در اين فروشگاهها ميشود روي جعبهها را خواند و نوع موردنظر را انتخاب كرد. البته توصيه خودش اين بود كه همه انواع به امتحانش ميارزد. چه داستانهايي كه از خودش درنميآورد! كسي لاف و گزافهايش را باور نميكرد. دخترها ازش متنفر بودند و از فاصله دومترياش هم رد نميشدند. در دانشگاه ما هيچكس از او مفيدتر و در عينحال منفورتر نبود. به جرأت ميتوانم بگويم كه در دانشكدهمان تنها كسي بود كه كار واقعأ مثبتي انجام ميداد. همان ترم اول اخراج شد. جرمش اين بود كه پوسترهاي مبارزه با ايدز را كه همه جا به در و ديوار چسبانده بودند، خراب كرده. در اين پوسترها شعار جهاني مبارزه با ايدز يعني پرهيز كنيد، وفادار بمانيد و از كاندوم استفاده كنيد، ترويج ميشد. منتها" از كاندوم استفاده كنيد." را "پيشگيري كنيد." ترجمه كرده بودند. شهاب هر جا از اين پوسترها ميديد، "پيشگيري كنيد "را خط ميزد و به جايش مينوشت" از كاندوم استفاده كنيد". اخراج كه شد خيلي دلمان برايش سوخت، چون تازه فهميديم كه خودش در شانزده سالگي بر اثر يك رابطه جنسي تصادفي و حفاظت نشده" هپاتيت C" گرفته. چند ماه بعد كه خبر مرگش را شنيديم، خيلي بيشتر ناراحت شديم. حالا نميدانم آن شب چرا تا ميآمد خوابم ببرد، هيكل رقتانگيز و قيافه موشمرده او ميآمد جلوي چشمم كه انگشت دوم و سومش را يكييكي توي جيبهاي كاپشن و يا شلوارش ميكند و از هر جيب دم يك كاندوم را ميگيرد و با تأني و لذت ميكشد بيرون. بيانصاف مگر ميگذاشت هوشم ببرد؟ براي همين اتفاقاتي را كه بعدش افتاد خيلي خوب به ياد ميآورم.
كموبيش از اول سفر دلم شور ميزد و ماجراهاي آن شب اضطرابم را بيشتر كرده بود. اين است كه وقتي ساعت سه صبح در زدند، من و كيانوش مثل برقزدهها از جا پريديم و توي تختمان نشستيم. دو مرد با لباس شخصي و يك زن چادري پشت در بودند. آن زن همراه يكي از مردها وارد شد و داخل حمام، توي كمد و روي بالكن را گشت. قبل از رفتن، مردي كه داخل شده بود گفت كه در را ببنديم و خارج نشويم، وگرنه بازداشتمان ميكنند. از پشت در صداهاي خفه گفتگو و جروبحث را ميشنيديم. بعد رفتيم توي بالكن و ديديم كه دارند "رويا" دوست دختر اميد را ميبرند. آن خانم چادري طوري رويا را از سر شانه مانتويش گرفته بود كه انگار چيز نجس و ناپاكي را دارد با خودش ميبرد. بعدأ فهميديم كه اميد سربزنگاه از راه بالكن زده به چاك. خوشبختانه بقيه بچهها در آن ساعت توي اتاقهاي خودشان بودند. هماتاقي اميد تنها بوده و دوست دخترش رفته بوده و در اتاق دوتا از دخترهاي ديگر خوابيده بوده. فقط با پادرمياني متصدي هتل و راهنماي تور اين دو نفر را با خودشان نبرده بودند. بعد از رفتن مأمورها، هر چقدر گشتيم، نتوانستيم اميد را پيدا كنيم. صبح آن روز هم پرسوجوهاي ما در باره رويا به جايي نرسيد. كسي جوابگوي ما نبود و مسئول پذيرش هتل گفت كه اگر زيادي پاپي قضيه بشويم، ممكن است كه خودمان را هم بگيرند. مجبور بوديم كه با همان اتوبوس برگرديم و از برنامههاي روز دوم تور تبعيت كنيم. حال بچهها حسابي گرفته بود. كيانوش سعي ميكرد همه را آرام نگه دارد. جو بدي حاكم شده بود. بچهها فكر ميكردند كه يكي از همسفرها بخصوص آن آقاي ريشوي ته اتوبوس ما را لو داده. بعدأ حالمان بيشتر هم گرفته شد. دو سه هزار نفري با يك عالمه اتوبوس و مينيبوس و ماشين شخصي آمده بودند، ولي محض نمونه حتي يك لاله هم ديده نميشد. تمامشان پيش از موقع و به طور غيرمنتظره از بين رفته بودند. چند جاي ديگر هم رفتيم و سرچشمه زايندهرود را ديديم. از همسفري خواهش كردم كه با موبايلم از بچههاي گروه ما كه در گوشه پرگلي از يك دشت سرسبز پراكنده شده بودند، عكس بگيرد. همان موقع كيانوش گفت:"آمده بوديم لالههاي واژگون را ببينيم ولي خودمان واژگون شديم. " اين حرف باعث شد كه همه در اين عكس مثل مادرمردهها سرشان را كج كنند و از يك طرف خم بشوند. حالا كه به اين عكس روي صفحه موبايلم نگاه ميكنم، ميفهمم اين در واقع همان چيزي است كه ما هستيم: تك و توك بازماندههايي از لالههاي واژگون، در دشتي از گلهاي وحشي زرد.
اميد تا چند روز گم و گور بود. رويا به تهران منتقل شده بود و پدر و مادرش با دادن ضمانت او را به خانه برده بودند. پدر و مادر اميد ازش بي خبر مانده بودند. خجالت ميكشيد كه برود خانه. به اميد اينكه شايد به روال هر سهشنبه به ديدن ما بيايد، برايش پيغام فرستاده بودند كه به خانه برگردد. اصلأ لزومي نداشت كه فرار كند. كاري باهاش نداشتند. فقط بايد با رويا ازدواج ميكرد. پدر عروس يك آپارتمان صدوپنجاه متري در خيابان نفت ميانداخت پشت قباله داماد. پدر داماد خرج زندگيشان را تا هر وقتي كه لازم بود، ميداد. تمام پدر و مادرهاي دوستهاي من از خدا ميخواستند كه بچههايشان در بيستويكيدوسالگي به خرج آنها ازدواج كنند. به دلايل مختلفي اين آرزو را داشتند. يكيش هم اين بود كه هيچكدام از جوانهايي كه من ميشناختم، دلشان نميخواست در ايران بمانند. همه ميخواستند بعد از گرفتن مدرك و گذراندن سربازي مهاجرت كنند. اتفاقأ پدر و مادر همين من يكي كه قصد مهاجرت ندارم، اصلأ به فكر نيستند كه برايم آستين بالا بزنند.
آخرين بار اميد را همين جا ديديم. نميخواست زير بار ازدواج برود. كسر شأنش بود كه اينجوري زن بگيرد. رويا همدورهاي خودش در دانشگاه صنعتي شريف بود. درسش از اميد هم بهتر بود و اميد را در دبيرستان ما همه به عنوان نابغه قبول داشتند. ظاهرأ نبوغ منافاتي با ديوانگي ندارد. اميد هميشه بچه مغروري بود.يك نوع غرور آميخته با سركشي در وجودش بود كه من ميپسنديدم. ما پنج تا پسري كه قسر در رفته بوديم، بهش ميگفتيم كه ايكاش ما هم توانسته بوديم يك غلطي بكنيم. جدأ اگر ميدانستيم كه قرار است اين جوري مجازات بشويم، حداقل سعي خودمان را ميكرديم. اميد قبول كرد كه سري به خانه بزند. فرارش حقيقتأ بيمعني بود. اگر تحت تعقيب بود، بالاخره امتحانات دانشگاه كه شروع ميشد، گير ميافتاد. برخلاف هميشه سر و وضع مرتبي نداشت. خيلي به زحمت خودش را به تهران رسانده بود. خوابآلود بود و خيلي آشفته. زودتر از همه رفت. و رفت كه رفت. با چشمهاي خودم ديدم كه از همين در خارج شد. همانطوري رفت كه من تا چند دقيقه ديگر بيرون ميروم.
اميد به خانه ميرود و يك چاي با مادرش ميخورد. پدرش خانه نبوده. دوش ميگيرد و لباسش را عوض ميكند. به پاكينگ ميرود و سوار پژو 206 جگريش ميشود. همسايهاي كه از بيرون ميآمده به او ميگويد كه مأمورها منتظرش هستند. از در كه خارج ميشود، گاز ماشينش را ميگيرد. پليس تعقيبش ميكند. به اخطارهاي پليس توجه نميكند. يكي از مأمورها كه بعدأ گفتند جوانك تازهكاري بوده، پيش از اينكه مافوقش جلويش را بگيرد ، سه گلوله شليك ميكند. از سه تا گلولهاي كه اين تازهكار در حين حركت شليك ميكند ، يكيش از كله نابغه رفيق ما سر در ميآورد. همين. اينطوري است كه ميگويم اگر در متن خبر باشيد، خيلي به سختي ميتوانيد از آن خارج بشويد.
ديگر فايدهاي ندارد. بايد بروم. يك تاكسي ميگيرم و يكراست ميروم خانه. بهرحال در مراسم آن بنده خدا آنچنان هياهويي به پا ميشود كه آدم حضور خودش را هم فراموش ميكند. بودن يا نبودن من هيچ فرقي ندارد. البته براي خودم كه قطعأ فرق ميكند، ولي حالم براي عزاداري مناسب نيست. حالم براي هيچ كاري مناسب نيست. پسري كه شلوار قرض داده بود، رفته و سر ميز دختر بد حجابه نشسته. پسره را ميشناسم. چند بار سعي كرده بود كه به دوستهاي من كراك بفروشد. دلم ميخواهد به دختره هشدار بدهم يا به يكي از گارسونها بسپرم كه اين كار را بكند، ولي ميبينم كه حسش نيست. شايد اگر حالم هم مناسب بود، فضولي نميكردم. چه فايدهاي دارد؟ نيم ساعت است كه بيوقفه دارند با هم غشغش ميخندند. در نهايت دختره هم مثل خود ماست. گمان نكنم دلش بخواهد چيزي در اينباره بداند. يك جوري بيخيال است كه انگار واقعأ عين خيالش نيست.
كافه نيكي ته يك پاساژ است كه كف و ديوارهايش از سنگ سياه براق و ليزي پوشيده شده. سرم گيج ميرود و احساس ميكنم كه دارم سر ميخورم. در راهپلهاي كه به طبقه دوم ميرود، روي سومين پله مينشينم. سرم را هركولوار به دست راستم تكيه ميدهم. تب دارم. پاساژ شلوغ است ولي هيچكس به من توجه نميكند. كسي نميپرسد كه آيا حالم خوب است؟ آيا كمك نميخواهم؟ لابد فكر ميكنند يكي از همين جوانهاي معتادي هستم كه اين روزها زياد ميبينند. پيشانيام را به سنگ ديوار راهپله ميمالم. خنكي محشري دارد. با تحسين به ديوار دست ميكشم. درست است. اين همان چيزي است كه آرزو ميكنم باشم. سرد و سخت در گورستاني پرت و خاموش. سنگي صيقلخورده و سياه بر گور پدرانم.
20/6/1386