پنجشنبه
آب‌تنی

نوشته‌یِ تی کوپر
برگردانِ علی رحمانی و سامان آزادي

مردم مي‌گويند: «يعني چيزي نشنيدي؟» يا «چرا وقتي حس کردي چيزي به سپر خورد نگه نداشتي؟» اما من نمي دانم که چطور بايد به اين سوال‌ها پاسخ بدهم. انگار همين يک دقيقه‌ي پيش بود که زنده بود، با هم توي خانه‌ي برادر زنم کبابِ بره مي‌خورديم و مسابقه‌ي فينال را تماشا مي‌کرديم، و بعد، در يک چشم به هم زدن، مرده بود -مرده‌ي مرده- در زير ماشينمان. بعد از آن ماجرا ماشين را فروختم. زنم مصرّانه پيشنهاد کرد که چنین کاري بکنم، و اين همان موقعي بود که هنوز داشتم سعي مي‌کردم تقريباً هرکاري را که او مصرانه پيشنهاد مي‌کند انجام بدهم. در نهايت، به گمانم همين بود که برايم ميسر کرد به کامبوج بيايم. با فروش ماشين چيزي حدود دوازده هزار تا، نقد دستم را گرفت.
حالا نزديک يک سال و نيم است که در کِپ زندگي مي‌کنم. توي يک بنگله‌ي مزخرف نُقلي دو اتاقه که لب ساحل اجاره کرده‌ام. ماهيانه پنجاه دلار، چون به معناي دقيقِ کلمه لب ساحل است. خليج وحشي و خاکستري رنگ تايلند، به فاصله ي بيست پا از آنجا که من سرم را مي‌گذارم، شِکَن مي‌خورد. فکر مي‌کنم خيلي خوب با اينجا جور شده ام، به همان خوبي که يک سفيد پوست مي تواند. واژه هايي مثل کله‌سياه يا جيگر اينجا بکار نمي‌رود. به نظر نمي‌رسد که کامبوجي‌ها هيچ واژه‌ي تحقيرآميزي براي "سفيد‌پوست" داشته باشند. در تايلند واژه‌ي "فرنگي" هست؛ ولي چندان تحقيرآميز نيست -آن را پيش رويت هم بکار مي‌برند. به‌علاوه فکر نمي‌کنم در زبان کامبوجي معادلي داشته باشد. اگر هم دارد من آن را بلد نيستم.
فقط دو نفر توي اين شهر خبر دارند که من پسرم را کشته‌ام. يکي کالينِ تبعيدي که کافي‌نت و مهمان سراي کامپوت را مي‌گرداند، و ديگري ويتا، ولي نمي‌دانم چه‌قدر از چيزهايي را که برايش مي‌گويم واقعاً مي‌فهمد. اين حرف‌ها اندکي پس از آن پيش کشيده شد که فهميدم او يک پسر دارد. حقيقتي که از من مخفي نگه مي‌داشت، چون‌که ... مي‌دانيد چيست؟ من نمي‌دانم چرا اين قضيه را از من مخفي نگه مي‌داشت. بگمانم مادرش به او گفته بود چنین کاري بکند. امّا من که يک جوجه سرباز فلک زده نيستم. قرار نيست که ويتا را با خودم ببرم خانه و هر ماه براي پدر و مادرش پول بفرستم. پس جداً برايم مهم نبود که او پسر داشته باشد. در هيچ صورتي برايم مهم نبود. و به همين دليل مي‌توانم اعتراف کنم آنجل يک‌جورهايي بانمک است. اسم پسر از روي بانوي پيشواي ويتا، آنجلينا جولي برداشته شده. ويتا مي‌گويد «او خوشتيپ مثل مادوکس» و موهايش را مدل خروسي درست مي‌کند. او تنها پسر پنج ساله‌اي است که توي کامپوت با موهاي مدل خروسي و شلوار پلنگي مُدِ روز مي‌گردد.
آن روزي که فهميدم آنجل کيست، من و ويتا تازه سکس‌مان را تمام کرده بوديم. همان وقت والدينش، درحالي‌که آنجل را توي يک پتو پيچيده ‌بودند، ريختند توي اتاق جلويي خانه‌ام. بي‌حال بود و داشت از دماغش خون مي‌آمد. من قبلاً هم چند بار وقتي ويتا از او مراقبت مي‌کرد، ديده‌ بودمش. اما ويتا به من گفته بود که پسر خواهرش است و او فقط دارد از بچه پرستاري مي‌کند.
ويتا رُب‌دشامبر من را پوشيد، و من با عجله زيرشلواري گشاد و کوتاهم را به پا کردم و بدونِ پيراهن به آن يکي اتاق رفتم تا ببينم چه پيش آمده است. پدر ويتا زُل زد به خالکوبي روي سينه‌ام. فکر کردم مي‌خواهد مرا بکشد. من هم اگر جاي او بودم، خودم را مي‌کُشتم. ولي او همچه کاري نکرد. وقتي که تقريباً هيچ چيز نداري، به نظرم چندان هم ديوانگي نيست که دلت را به توهمات يک دختر خرفت و مویِ خروسی خوش کني.
پدر ويتا آنجل را کف اتاق گذاشت، و من جلويش دو زانو نشستم. ويتا و پدر و مادرش به زبان کامبوجي، طوري آرام و سريع صحبت مي‌کردند که نتوانم بفهمم. مختصري مي‌توانم به زبان کامبوجي صحبت کنم، اما بعد از اين همه مدت، خيلي بيشتر از آن مي‌توانم بفهمم. به همين خاطر فهميدم که ويتا به والدينش مي‌گفت اين قضيه را که آنجل پسرش هست فاش نکنند، و مادرش پاسخ داد که آنجل خيلي مريض است و آن‌ها به کمک من نياز دارند.
طي اولين هفته‌ام در شهر، شاهد وقوع يک تصادف خون‌بارِ موتورسيکلت و کاميون در جاد‌ه‌ي بين کامپوت و کپ بودم. يک نفر -راننده‌يِ موتورسيکلت- مُرد و پاي مسافرش از وسط شکست. من موقتاً شکستگي استخوانِ رانِ طرف را جا انداختم و طوري روبه‌راهش کردم که بتواند سوار اتوبوس شده و به بيمارستان پنومپه، که سه ساعت راه داشت برسد. صحبتش پيچيد و بعد از آن قضيه گاهي سر و کله‌يِ روستايي‌هايِ ناخوش‌احوال دمِ خانه‌يِ من پيدا مي‌شد. اغلب فقط به درمانگاهِ داخلِ شهر مي‌فرستادمشان. آنجا سرم و آنتي‌بيوتيک و وسايلِ کمک‌هايِ اوليه‌اي دارد که من ندارم. ولي اگر واقعاً فقير بودند، و من مي‌توانستم از پسِ مشکل بر بيايم، خودم انجامش مي‌دادم. من از آنها پول نمي‌گرفتم، ولي درمانگاه خيلي مي‌گرفت.
خلاصه آنجل رويِ زمين بود و از دماغِ کوچکش خون مي‌چکيد، مادرِ ويتا با هق‌هقِ خفيفي به گريه افتاد و آن‌وقت ويتا هم بلند‌تر زير گريه زد. و تنها چيزي که من از او مي‌خواستم اين بود که برگردد به اتاق خواب و لباسي، چيزي تنش کند، بلکه ديگر با آن پستان‌هايش که از زيرِ روبدشامبرِ من آويزان شده بود جلوي پدرش نايستد. نبضِ بچه را گرفتم و نفس‌هايش را شمردم. به‌اش که دست مي زدي خيلي داغ بود.
پرسيدم: «چرا او را عوضِ درمانگاه اين همه راه آورديد اينجا؟»
هيچ‌کس ‌چيزي نگفت.
دوباره گفتم: «درمانگاه؟ شهرِ کامپوت؟»
پدرِ ويتا دو دفعه، به سرعت، سرش را تکان داد، انگار که دارد توي يک مذاکره مبلغي را رد مي‌کند.
گفتم: «من چيزهايي را که او لازم دارد ندارم.»
وقتي به بچه نگاه مي‌کردم هيچ حسي نداشتم. هيچ چيز بيش از طبابت نبود. آن موقع ديگر معلوم بود که بچه‌يِ ويتا‌ست. مي‌توانستم اين را تنها با نگاه به صورتِ قشنگش بفهمم.
پدر و مادر ويتا يک کلمه هم انگليسي صحبت نمي‌کردند. براي همين از ويتا پرسيدم: «آن‌ها چه مي‌خواهند؟»
فقط گفت: «آن‌ها اين‌جا قدم مي‌زدند».
من سعي کردم با ليواني به آنجل آب بخورانم، ولي او اصلاً نخورد و خون از لب بالايش چکيد توي ليوان آب و همچون توده‌اي از غبارِ شاتوت پراکنده شد. بلندش کردم و باز پتو را دورش پيچيدم و سپردمش دست ويتا. توي اتاق خواب تي‌شِرتي تنم کردم و بعد برگشتم بيرون، و دوباره درحالي‌که با سر به اتاق خواب اشاره مي‌کردم که ويتا برود لباس بپوشد، آنجل را گرفتم.
موقعي که ويتا رفته بود، والدينش فقط آنجا ايستادند و به من زل زدند. طوفاني از روي خليج وزيدن مي‌گرفت؛ مي‌توانستي تغيير در رطوبت باد را حس کني. امواج به کرات روي ماسه‌ها‌ي پشت خانه‌ام فرو مي‌نشستند و سنگ ريزه‌ها با سر و صدا بر خود مي‌غلتيدند.
چروک‌هاي روي صورت پدر ويتا وقعاً شبيه فيل بود. او فيل زياد ديده بود. احتمالاً زنده ماندنش يک معجزه بود. ولي من نمي‌خواستم داستان سال‌ها پنهان شدنش را توي غار، موقعي که پال‌پات مشغول کشتن بازماندگانِ خانواده‌اش بود، يا هيچ مزخرفِ احمقانه‌اي از اين قبيل بشنوم. نمي‌خواستم مجبور باشم اهميتي بدهم، يا مجبور شوم که با دخترش ازدواج کنم و يک بچه‌يِ کوچولويِ نيم‌آمريکايي نيم‌کامبوجي داشته باشم که واقعاً خوب فوتبال بازي کند و يک مدل موي فوفولي داشته باشد و خصوصاً توي مدرسه‌اي که در کانکتيکات يا ورمانت مي‌فرستيمش پر طرفدار باشد.
خوشبختانه، ويتا با لباس برگشت و ما رفتيم بيرون سمتِ موتورسيکلتم. به‌ش گفتم که آنجل را بچسبد و عقب سوار شود. پدر و مادرش تا بيرون دنبالمان آمدند و بي هيچ کلامي رفتنمان را تماشا کردند. من نگاهي به پشتِ سر انداختم که مثلاً دارم ماشين‌هايي را که هيچ‌وقت از اين‌جا نمي‌گذرند مي‌پايم، و نگاهي به آنها انداختم که چند قدم جلوي خانه‌ي کوچکم، بيرون جاده‌ي شوسه ايستاده بودند.
توي درمانگاه از پرستار خواستم که به آنجل سرم وصل کنند و آنتي‌بيوتيک تزريق کنند. داشت گُر مي‌گرفت. چهل درجه و نيم. بچه ها ممکن است با همچه تبي بميرند. وقتي پسر بچه بودم تب‌هاي مثل اين زياد مي‌گرفتم و مادرم مرا توي يک وان آب يخ مي‌نشاند و همين‌طور که به اميد پايين آوردن تب و زنده ماندنم، تا اتاق فوريت‌هاي پزشکي، ليف‌هاي منجمد را روي سينه، بازو‌ها و سرم مي‌گذاشت، وانمود مي‌کرد که دارد با آن‌ها لباس‌هاي جور‌وا‌جور (کت‌ و شلوار، تاپ و جليقه) مي‌سازد.
آنجل بايستي شب را توي درمانگاه مي‌ماند. من ويتا را آنجا گذاشتم و تا برگشتن به خانه پانزده مايل رانندگي کردم تا اول مادر و بعد پدرش را به درمانگاه ببرم تا پيش او باشند. تمام مدت هيچ چيز به هيچ کدامشان نگفتم. جز يک بار که به مادر ويتا فهماندم که حواسش به منبعِ اگزوز باشد که فقط در فاصله‌ي فقط چند ميليمتر از رانش داشت از داغي گُر مي‌گرفت. وقتي که هر سه تايشان توي درمانگاه با هم بودند برگشتم که سمت خانه روانه‌شوم، اما ويتا آمد بيرون توي حياط و آرنجم را با پنجه‌هاي استخواني مثلِ مرغش چسبيد.
به او گفتم: «بايد به شنايم برسم» «شنا؟»
بايد به شنايم مي‌رسيدم. شناي روزانه‌ام که براي تضمينش پول خوبي را با نرخ ارز بالا پرداخته بودم.
او با آن چشم‌هاي سرشارش نگاهم کرد، از آن قماش چشمهايي که توي بروشور‌هاي توريستي کشتي‌هاي تفريحي آسياي جنوب شرقي، که طي هفت روز در هفت کشور توقف مي‌کنند، سرک مي‌کشند. انتظار داشتم که توي آن چشم‌ها نفرت ببينم، ولي تنها چيزي که ديدم انعکاس خودم بود.
بعد گفتم: «من يک پسر داشتم.»
او پرسيد: «تو پسر داشتي؟»
گفتم:«آره.» داشتم به آنسوي خيابان، وراي رودخانه‌ي کامپوت و بالا بسوي کوه بوکور، نگاه مي‌کردم. مه از آنجا که جنگل از دل کوه سبز تيره برمي‌آمد، معلق بود. «هرچند من کشتمش. من‌ کشتمش»
نمي دانم چرا هميشه هرچيزي را تقريباً دو بار برايش مي‌گفتم. ظاهرا به اين خاطر که او انگليسي را خيلي خوب نمي‌فهميد. ولي مطمئن‌ام که دليل ديگري هم در کار بود. چيزي توي مايه‌هاي تفرعُن، که من دچارش هستم. پزشک‌ها دچارش هستند. حتي انترن‌ها، مثل آن روزهاي من.
گفتم:«با ماشينم به او زدم. تصادف» «او دويد جلوي ماشين. من زدم به‌ش. تصادف.»
بعد مادر ويتا آمد بيرون توي حياط و درِ توري پاره پشت سرش به هم خورد. او آرام با دخترش صحبت کرد و من دور شدم و سيگاري روشن کردم تا خلوتي به آنها داده باشم. بعد از کمي گفت و شنود با مادرش، ويتا سمت من چرخيد و گفت: «سوسک رفت در دماغ آنجل.»
اين چيزي بود که توي دانشکده‌ي پزشکي در موردش شنيده بودم. يادم مي آيد که کتاب مرجع درس طب اطفال‌ام چيزي گفته بود در موردِ تاثير اين که «چنان‌چه کودکي درمعرض عفونت قرار گرفته و ساکن محله‌اي کم درآمد مانند شهرک‌هاي فقيرنشين دولتي يا ديگر حاشيه‌نشين‌هاي تحت‌الحمايه‌ي ايالت –يا شهر- باشد، به حشره، به عنوان يک عامل بالقوه کشنده شک کنيد.»
حشرات مستعد خزيدن در فضاهاي کوچک، تاريک و مرطوب هستند. فک‌ها به سمت خشکي شنا مي‌کنند. نهنگ‌ها به شن مي‌نشينند. اما من دلم نمي‌خواست که شناي روزانه‌ام را از دست بدهم. اين حق من بود. در ازاي کشتن فرزندم، من اين حق را به دست آورده بودم که روزي يک بار در خليج زيبا و گاهي بوگندوي تايلند شنا کنم. و اين حق را که جوان‌ترين و سکسي‌ترين دختر، با تنگ ترين کس شهر را بکنم و کاري کنم که عاشقم شود و با اين‌حال هيچ احساس مسئوليتي در قبال او و خانواده‌اش، وراي رساندن آنها به درمانگاه وقتي که نوه‌شان مريض است، نداشته باشم. حقوق خدادادي من!
آن روز به آب‌تنيم نرسيدم. پرستار به آنجل آرام‌بخش زد، سوسک را از بيني‌اش بيرون کشيد و دُزِ آنتي‌بيوتيکش را بالا برد. به‌زودي حالش خوب مي‌شد، برمي‌گشت به دوره‌ي دويدن در خيابانهاي آکنده از گِل سرخِ کامبوج، با آن موهاي مشکي سيخ سيخي و تازه اصلاح شده اش، درست مثل مادوکس جولي.
وقتي در راه خانه‌ام توي جاده بودم باران گرفت و ترمز عقبم از کار افتاد. کشيدم کنار جاده، جايي که چند تا بچه توي سه اينچ آبي که شاليزار کوچک و مربع شکل جلوي خانه‌شان را پر کرده بود بازي مي‌کردند. يک خانه‌ي دوطبقه‌ي بي در و پيکر بود و يک مشت بي‌عرضه‌ي عنق براي فرار از باران زيرِ درختي چپيده بودند. پسرها به من نگاه کردند و با اشاره‌ به من، خنديدند. وقتي زانو زدم تا اهرمي که ترمز عقب را فعال مي کرد بپيچانم، آب گل‌آلودي از موهايم ‌چکيد روي ابروها، مژه‌ها و چشمانم. هنگام رانندگي ديوانه‌وار زوزه کشيده بود –فلز روي فلز- اما آن موقع وقت نداشتم دستي بهش بزنم. ابزار هم نداشتم. براي همين بقيه‌ي راه را تا بازگشت به کپ با پنج مايل بر ساعت، فقط با استفاده از ترمز جلو‌، آن هم با مضايقه، رانندگي کردم. همان‌طور که با آن ترمز جلوي بزغاله، توي دنده دو گير کرده بودم، دستِ آخر از تمامي اميدم به آب‌تني دست کشيدم. تاريک بود و به ريسکش نمي‌اَرزيد که يک ستاره‌ي دريايي راهم را ببُرد.
روز بعد، همان لحظه که بيدار شدم سراغ آب‌تني‌ام رفتم. آب‌تني‌ام! دلم مي‌خواست ديروز را هم که از کف داده بودم جبران کنم. براي لحظه‌اي نگران عفونت آنجل شدم. اما به همان سرعتي که اين فکر به ذهنم خطور کرد، باز فراموش شد، و من داشتم مايو‌ مي‌پوشيدم، چند تکه موز کوچک برش خورده را بالا مي‌انداختم و سري به ساحلِ آفتابي مي‌زدم. تمامِ شب طوفان وزيده بود و مقداري خس و خاشاک روي ساحل بود، چندتايي نارگيلِ تک افتاده و شاخه‌هاي نخل. آب به طرزي بي‌سابقه‌ زلال بود. تا کمر رفتم توي آب ، عينک شنايم را گذاشتم، و زدم به آب، و تا آنجا که مي توانستم، پيش از آنکه اولين نفسم ته بکشد زير آبي شنا کردم. آب خيلي گرم بود، اما يک‌نفس کرال رفتم و شايد بمدت پانزده دقيقه با حداکثر توانم ادامه دادم تا عاقبت کاملاً از نفس افتادم. حس مي‌کردم مي‌توانم ساعت‌ها همين‌طور با سرعت شنا کنم. اين حس را مي‌شناسيد که نمي‌توانيد خوب نفس بگيريد و هر بار که براي نفس گرفتن به بالا مي‌چرخيد نمي‌دانيد که يک قلپ آب شور فرو خواهيد برد يا نه؟ آن حس که آن‌قدر بسختي جان مي‌کنيد که مي‌فهميد چطور يک نفر مي‌تواند به همان سادگي که زنده‌است بميرد، که زندگي فقط غياب مرگ است، و بنابراين هميشه در ارتباط با مرگ؟ اين همان حسي بود که آن روز صبح هم موقع کردنِ ويتا بوجود آمده بود. –چيزي شبيهِ «هرچه پيش آيد خوش آيد»- و بعد آن ضربه‌ي ديوانه کننده به در، و پدر و مادرش که در اتاق جلويي ايستاده بودند، و من فکر کردم که با خيره شدن توي صورت آن مرد، پدرش، وقتي که به وضوح مي‌دانست چند ثانيه قبل روي دخترش مشغول تلمبه زدن بودم، لااقل اندکي خودم را خوشنود کنم. امّا مي‌دانيد چيست؟ هيچ اتفاقي نيفتاد. من بيش از هر چيز ديگري براي او احساس تأسّف کردم، که پوست و استخوان و با آن قامتش که بلندتر از مادر خودم نبود، آنجا ايستاده بود و نوه‌ي يواشکي کوچکش را بغل گرفته بود.
داشتم حوالي آن‌طرف دماغه شنا مي‌کردم که روبرويم، چند قدم پايين‌تر، چشمم به يک ستاره‌ي دريايي بلند و صورتي افتاد. برگشتم طرف ساحل که يک وقت رفقايي نداشته باشد. توي آب ناآشنايي بودم، ولي از سرعت پا زدنم کم نکردم. تا حوالي پيچ بعدي ساحل و آن‌سوي خانه‌ي متروکِ سيماني و بدونِ سقفي که يک گله سگ با توله‌هايشان زندگي مي‌کردند، به رفتن ادامه دادم. همچنان درياي بي‌پايان را مي‌شکافتم، شانه‌هايم زير خورشيدِ در آب بزرگنمايي شده مي‌سوخت و بعد ناگهان قوياً به دلم افتاد که چيزي را –چيز واقعا بزرگي را- فراموش کرده‌ام. آن لرزش عصبي که در طول سيستم عضلاني‌ام مي‌دويد و من سابقاً حتي پيش از آن که جک بميرد دچارش مي‌شدم. حتي آب برايم متفاوت به نظر مي‌رسيد. انگار که چيزي ناخوشايندي تمام ذرّات را به وِزوِز وامي‌داشت.
از پا زدن دست کشيدم، شناور شدم و دوچرخه زدم. عينکم را روي پيشاني بالا کشيدم و همان‌طور که ديدم به وضوح مي‌رسيد، ديدم که سه چهار نفر کنارِ ساحل، دورِ يک جانور عظيم‌الجثه و بادکرده ايستاده‌اند. همين‌طور که نزديکتر مي‌آمدم فهميدم که يک نهنگ است. سر و دهنش خُرد شده و خون غليظي از ساحل به سمتِ آب جاري کرده بود. امواجِ ريزي بر دهانِ بازِ زبان‌بسته فرومي‌شکستند.
من تمام راه را بسمت ساحل شنا کردم، و وقتي که روي ساحل ايستادم به دستها و پاهايم نگاه کردم، لايه‌ي سرخي بين پوست و موهايم رخنه کرده بود. در دوقدمي صحنه ايستادم، ولي در ابتدا فقط يکيشان متوجه من شد. او فقط چرخيد و در حالي که هيچ حالت بخصوصي در چهره‌اش نبود نگاهم کرد. مثل يک زن زيبا بود. برگشت و چيزي به دو مرد ديگري گفت که آن‌طرف ماهي بودند و داشتند بافتِ دور جگرش را مي‌کندند. غول پيکر بود، جگرش –صورتي خوني بود، و آن دو نفر روي امعاء و احشاء خونينش خم شده بودند. آن‌وقت مردي که متوجه من شده بود روي دم ماهي رفت، روي زبان بسته ايستاد و انگار که پشتِ بار خيمه زده، آرنجش را گستاخانه روي باله‌ي پشتش گذاشت. طولش بايد سي چهل پايي مي‌شد.
جک که مُرد من عصباني نبودم. اما گردن‌هاي کوچک دخترانه‌ي آن‌ها- دست‌هايم را مجسم کردم که سفت آن‌ها را مي‌چسبد و بعد ترق، ترق، ترق. جلوتر رفتم. هنوز نفسم، از تحرک بدني يا حمله‌ي عصبي يا هر دو، گرفته بود. هيچ کدامشان ابداً لبخند نزد يا لااقل اعتنايي نکرد. بااين‌حال من آن يکي را که روي ماهي ايستاده بود از فروشگاه توي کامپوت تا حدودي به خاطرآوردم. بقيه‌شان همين‌طور يک‌ريز به حيوان نگاه مي‌کردند که پوست خال‌خالي‌اش حالا زير آفتاب تيره و لاستيک مانند شده بود. يک فوج مگس به قدر سکه‌هاي ده سنتي توي آن دق گرما اسباب کشيده بودند، و چند تا از سگ‌هاي ولگرد همسايه نشسته بودند زير سايه‌هاي دور و بر و منتظر بودند که ته‌اش را بليسند. مردها هم‌چنان به من بي‌اعتنايي مي‌کردند، حتي موقعي که قدم گذاشتم پشت سرشان تا از نزديکتر نگاهي به جگر و حجم قفسه‌ي سينه‌ي نهنگ بيندازم.
وقتي زنم از من خواست که مدتي موقتاً از بيمارستان در بيايم تا وقتم را با او بگذرانم، من مدتي از بيمارستان در آمدم تا تمام وقتم را با او بگذرانم.
وقتي از من خواست که به ورمانت اسباب بکشيم تا به خانواده‌اش نزديک تر باشيم، به ورمانت اسباب کشيديم تا به خانواده‌اش نزديک‌تر باشيم.
وقتي از من خواست که باز اسباب بکشيم به شهر که از خانواده‌اش دور شويم، من براي خودمان يک آپارتمان در چلسي پيدا کردم.
وقتي از قرص خوردن خسته شد و از من خواست که با او عشق‌بازي کنم، من زمين و زمان را ول کردم و با او عشق بازي کردم.
وقتي از من خواست که ديگر به او دست نزنم، به او دست نزدم. روي کاناپه ‌خوابيدم، هر شبِ هفته، از يازده تا يک شب، پنج دوره‌ي پخش مجدد "ماش" را روي کانال هال‌مارک ديدم و آخر هفته‌ها با يک نفر از ويسکانسن به اسم هال پوکر اينترنتي بازي کردم.
وقتي از من خواست که يک کاري، هر کاري، بکنم که نشان بدهم اين اتفاق من را هم مثل او نابود کرده، کشاندمش به آتليه‌ي خالکوبي ژيگولوها و درحالي‌که دستش را مي‌فشردم، چلغوزی که عبارتِ «جاني کَشِ کچل و مو مشکي» روي هر بند انگشتش خالکوبي شده بود، اسم جک را با حروف درشتِ گوتيک روي سينه‌ام حک کرد.
وقتي از من خواست که برگردم سر کار، من سعي کردم رزيدنتِ بيمارستاني در نيويورک شوم. و وقتي که نتوانستم در نيويورک رزيدنت شوم، يکي در نيوجرسي گرفتم و به تريتون سفر کردم، که سبب شد باز دوباره تمام شبهايي را که شيفت نبودم بدون استثنا روي کاناپه بخوابم.
وقتي که گفت بايد براي اين که فکرش مشغول شود، کاري براي خودش داشته باشد، به او گفتم که براي خودش کاري پيدا کند، که کرد، و داوطلب کار در يک راديوي دولتي محلي در مرکز شهر شد.
وقتي گفت که يک پست خالي با دستمزد در راديو هست و او مي‌خواهد برايش تقاضا دهد، گفتم چه عالي، براي آن پستِ با حقوق تقاضا بده، که داد، و آن شغل را گرفت و با يک برنامه‌ي غيرانتفاعي پرمشغله، که گاهي شش روز هفته بود، مشغول به کار شد.
وقتي از من خواست که چيزي به راديو اهدا کنم و به مهماني آخر هفته بيايم، من چيزي به راديو اهدا کردم، کراوات مهمانيم را بستم، و يک کيک ميوه‌اي براي مهماني آخر هفته خريدم.
وقتي گفت که مي‌خواهد وقتش را با تهيه‌کننده‌ي برنامه‌ي موزيک بعد از ظهر بگذراند چون او درکش مي‌کند، چون او هم فرزندي را بر اثر سرطان از دست داده است، من گفتم چه عالي، وقتت را با تهيه‌کننده‌ي برنامه‌ي موزيک بعد از ظهر بگذران چون او فرزندي را بر اثر سرطان از دست داده است.
و وقتي که از من خواست بروم، من رفتم.
توليد کننده اثاثش را آورد تو، و من مبالغِ کمي پول برداشتم، باقي را براي زنم گذاشتم، و يک بليط به مقصد بانکوک خريدم.
گفتم که متأسفم. فکر مي‌کردم او توي خانه است. مست نکرده بودم، فقط خسته بودم. من حتي از فوتبال خوشم نمي‌آمد، يا کباب بره يا زن برادرش، آن جنده‌ي منجمد. و واقعا نمي‌توانستم بگويم که شنيده بودم که چيزي به سپر برخود کرده يا نه. اصلا نمي دانستم به چيزي زده‌ام –به او زده ام- تا اين که پارک ماشينم تمام شد و کفش کوچولويش را کنار تاير ديدم. مسلماً اگر چيزي شنيده بودم نگه مي‌داشتم. من براي کمتر از اين هم نگه داشته‌ام. براي يک موش‌خرما هم نگه داشته‌ام.
با موتورم به کافي‌نت کالين در کامپوت رفتم و توي اينترنت درمورد نهنگ تحقيق کردم. آنها مورد تهديد و تحت حفاظت بودند. ولي ازآن طرف يک جفت باله‌شان تا کيلويي پانصد دلار مي‌ارزيد. جگر هم که عين طلا بود.
همان‌طور که من مي‌خواندم، دختري استراليايي با يک روسري صورتي روي سرش، پشتِ کامپيوتر عقبِ سرم کِرکِر مي‌کرد. داشت با پدر و مادرش در زادگاهش براي پول بيشتر چت مي‌کرد، و گفتگو را براي دوستش به تفصيل مي‌گفت، آنقدر بلند که همه توي کافي‌نت مي‌توانستند بشنوند. در عالمِ خيال ديدم که يک نفر را به پنوم‌پن مي‌فرستم که وقتي دخترک سر وقت دستگاه خودپرداز مي‌رود از او سرقت کند. فقط براي اينکه نشانش بدهم.
قبل از اينکه از پشت کامپيوتر بلند شوم، سري به اکانت اي‌ميلم زدم که دو هفته‌اي بود چکش نکرده بودم. چندتايي پيغام جديد داشتم که يکيش از طرف زنم بود، از يک هفته‌ي پيش. بازش کردم و خط اولش را خواندم. او ماه‌ها قبل برگه‌هاي طلاق را برايم فرستاده بود که امضا کنم، ولي من آنها را از اداره‌ي پست بر نداشته بودم و آنها هم برايش پس نفرستاده بودند. به همين خاطر هم نمي‌دانست چه بايد بکند.
سر چرخاندم و صدا زدم:«کالين! مي‌توانم از اين آدرس براي چند تا پرونده که لازم دارم استفاده کنم؟»
«البته.»
زدم روي reply و اسم و اي‌ميلِ کاري کالين را تايپ کردم، بعد به فکرم رسيد که نگاهي به باقي يادداشت زنم بيندازم. گفته بود که حامله است –يک دختر- و مي‌خواهد تا چند ماه ديگر، قبل از اين که فارغ شود با يک نيست در جهاني ازدواج کند. بعد از اي‌ميل کالين چند بار return را زدم و نوشتم: «اميدوارم اين دفعه حال بهتري داشته باشي.» بعد برگشتم عقب و خط را پاک کردم. وقتي که او جيک را حامله بود تا سه ماه مرتب بالا مي‌آورد. تايپ کردن را از سر گرفتم:«اميدوارم آن همه ناخوش نشوي» ولي بعد «آن همه» را پاک کردم و براي چند دقيقه به مکان نماي چشمک‌زن بعد از «ناخوش» خيره شدم.
کالين قهوه‌ام را آورد و گذاشت کنار کيبورد. ظاهراً اسپرسو تنها چيزي بود که نمي‌توانستم بدونش زندگي کنم. گفت: «بفرما داداش، حال کن.»
يک نقطه تايپ کردم و بعد «اين دفعه باهاش حال کن.» به سرعت «اين دفعه» را پاک کردم و دوباره نقطه گذاشتم، و همان‌طور رهايش کردم. «باهاش حال کن.» روي send کليک کردم، ازسيستم خارج شدم و يک جرعه از قهوه‌ام نوشيدم که زبانم را سوزاند. من عاشق آن جرعه‌ي اولم.
اواخر آن بعدازظهر در بازگشت به کپ، از جاده‌ي فرعي که از کنارِ خط ساحل مي‌گذشت راندم تا به خانه‌اي که سگ‌ها زندگي مي‌کردند رسيدم، که به طرز تعجب‌آوري براي آن‌وقت شب ساکت و خالي بود. از ميان بوته‌ها کشيدم سمت ساحل، و چرخ عقبم چندباري گير افتاد، اما من موتور را به هر ضرب و زوري شده از ميان چاله‌ها راندم تا به ماسه‌هاي خيس رسيدم.
همه‌ي آنچه از کوسه باقي مانده بود يک مشت تفاله بود. نزديک پنجاه تا سگ روي ساحلِ خون‌آلود سرش دعوا مي‌کردند. از بويش کمي حالم به هم خورد. نمي‌توانم توصيفش کنم. همان‌طور که روي موتور نشسته بودم، جلوي بيني و دهانم را گرفتم. هوا رو به تاريکي مي‌رفت، ولي ماه براي من آن‌قدر روشني داشت که رد عميق و پهن دو لاستيکي را که تا جاده‌ي اصلي پيش رويم بود ببينم.
تا چند روز، يا شايد يک هفته، به شهر کامپوت باز نگشتم و انصافاً نمي‌توانم بگويم که در تمام اين مدت چه مي‌کردم. فقط همين که غذا خوردم. و هر روز، گاهي روزي دوبار، شنا کردم. ذخيره‌ي آبجوي گرمم را تا ته نوشيدم و وقتي که غذا و آبم ته کشيد و بنزينم رو به اتمام بود بود، براي آذوقه روانه‌ي کامپوت شدم. قسم مي‌خورم که ويتا از يک مايل آنطرف‌تر هم مي‌تواند آمدن مرا حس کند- از اين نظر مثل سگ مي‌ماند- چون پيش از اينکه من بتوانم پايم را از روي زين رد کنم و موتور را خاموش کنم، جلوي فروشگاه بود.
پرسيد: «کجا بود‌ي؟»
«خونه»
«چرا رفتي پليس؟ چرا رفتي گفتي سوپات کار بدي کرد؟»
«چون کرده بود. او کار بدي کرده بود.»
گفت: «نه، نه، او کار بدي نکرده بود» اولين باري بود که با من در توافق کامل نبود. «او گفت توکار بدي کردي.»
«من؟ من! من کار بدي کردم؟» گفتم«جالبه! خيلي جالبه!»
«سوپات گفت تو وقت او و همه را سخت کردي. آن‌ها حالا مي‌آيند و ازشان پول بيشتري مي‌خواهند. آنها باله‌ها را مي‌برند.»
«کي؟ کي باله‌ها رو بُرده؟»
«تو ميدوني کي» و ادامه داد: «تو»
گفتم: «خوب، نهنگ‌ها تحت حفاظت هستند.» «همه‌شان دارند مي‌ميرند و کسي نبايد بکشدشان. نه پسر دایی تو نه هيچکس ديگر.»
« سوپات خيلي عصباني است.»
«براي من مهم نيست که سوپات عصباني شده.»
«او گفت فقط داشت روي ساحل شنا مي‌کرد. ماهي فقط داشت روي ساحل شنا مي‌کرد و خيلي مريض بود.»
فرياد زدم: «نه نمي‌کرد. آن‌ها حيوان را کشتند. رفتند و کشتندش. صورتش له شده بود!»
صدايم را که بالا بردم، ويتا بفهمي نفهمي جا خورد، و با يک لگد فرز که معلوم نبود از کجايش در آورد موتورسيکلتم را انداخت، که با سر و صدا زمين خورد و بنزين که مي‌ريخت روي خاک، رنگين‌کمان ارغواني کوچکي پس داد.
داد زدم: «چه غلطي مي‌کني تو؟» حتي بلند تر از دفعه‌ي قبل، و چند نفري دمِ درِ فروشگاه رويشان را با عصبانيت به سويم گرداندند. فروشگاه روبازي بود مثل همان که در دومين هفته‌ي اقامتم در شهر، براي اولين بار، به ويتا برخوردم. او و دوستانش که پشتِ بساط سبزي فروشي عمويش کمک مي‌کردند، بي‌اختيار ريسه رفته بودند. وقتي که من نزديک رفتم و به انگليسي خواستم قرص ناني از مادر ويتا بخرم، همچنان مي‌خنديدند.
افسوس، لبخند آن ويتايي که لاس مي‌زد فرقي با آنکه بعد از لگد انداختن به موتورسيکلتم هويدا کرد نداشت. موتور را بلند کردم و دوباره جک را زدم. آيينه‌ بغلِ سمت چپم شکسته بود. گفتم: « تو از بيخ ديوانه‌اي.» او فقط همين‌طور لبخند مي زد.
زيرچشمي مادر ويتا را ديدم که همان‌طور که آنجل به دمش بسته بود، نزديک مي‌شد. آنجل که چشمش به مادرش افتاد، دويد و به عادت پسريچه‌ها، از دور ران‌ها بغلش کرد. شکاکانه وراندازم کرد، اما به نظرم رسيد که دنبال جلب توجهم بود. مادر ويتا به کامبوجي چيزي گفت و بعد به من اشاره کرد.
ويتا گفت: «مادرم گفت پدرم گفت او مي‌خواهد از تو به خاطر مراقبت از آنجل تشکر کند.»
« من براي آنجل کاري نکردم.»
همينطور که مادرش پشت سرش، سَر تکان مي‌داد و لبخند مي‌زد گفت:«خُب... ما امشب يک شام مخصوص داريم، و پدرم، او مي‌خواهد که تو بيايي»
گفتم: «نه. نمي‌توانم» به خوبي مي‌دانستم که چقدر گستاخانه است.
مادر ويتا سگرمه‌هايش را در هم کشيد. ويتا طوري نگاهم کرد که انگار از من تنفر دارد. تنفر تمام عيار. و من مجبور بودم بپذيرم.
پرسيدم: «تو مي‌گويي چه‌کار کنم؟»
جواب نداد. مادرش دوباره چيزي گفت و ويتا با او بگو مگو کرد. آنجل همچنان چسبيده به پاي مادرش نگاهم مي‌کرد. موي خروسي کوچولويش از پشت پخش و پلا شده بود.
ويتا گفت:«مادرم گفت تو بايد بيايي. پدرم، او خيلي ناراحت ميشود اگر تو نيايي.»
گفتم: «باشه. باشه.» و به مادر ويتا گفتم: «ممنونم. خيلي ممنونم.»
منزل خانواده‌ي ويتا از آن‌که من تويش زندگي مي‌کردم کوچکتر بود. اما بوي تند ماهي و نارگيل فضا را پر کرده بود، و بزرگ‌تر از آنکه واقعاً بود به نظر مي‌رسيد. به محض اين که رسيدم آنجل مثل مشنگ‌ها دوره ‌دويد، شايد چون مادرش در حضور من به‌وضوح شق و رق شده بود. پدر ويتا با تعظيمِ مختصري به من خوش‌آمد گفت و من را براي نشستن به سمت ميزي راهنمايي کرد. يک گيلاس ويسکي برايم ريخت، و فقط وقتي نشست که من نشستم. در سکوت نوشيديم، هر ازگاهي سر تکان مي‌داديم و لبخند مي‌زديم تا اينکه سر و کله‌ي پسردایی ويتا –سوپات، قاتل نهنگ- پيدا شد؛ وراندازم مي‌کرد.
درگوشِ ويتا گفتم: «فکر کنم بهتر است من بروم؟»
سوپات مؤدبانه پرسيد: «چرا تو بروي؟»
ويتا گفت: « ما حالا مي‌خوريم»
مادرش با دو کاسه‌ي بزرگِ شير نارگيل با سير، پياز، سيب‌زميني و تکه‌هاي سفيد مغز ميوه که تويش معلق بود، آمد. بوي معرکه‌اي مي‌داد. جلويم روي ميز کوچکي، مقداري برنج گذاشت و حاليم کرد که شروع به خوردن کنم، ولي من نمي‌خواستم شروع کنم تا همه بنشينند. دست‌آخر سوپات نشست روبروي من، و ويتا، پس از اين که آنجل را روي حصيري روي زمين خواباند به ما ملحق شد، و پشت سرش، در نهايت پدرش هم آمد. مادرش همچنان پاي اجاق کار مي‌کرد.
سوپات پرسيد: «دوست داشت؟»
با خيساندنِ يک قاشق برنج توي سوپ غليظ حاليش کردم. سيب‌زميني‌ها عملاً روي زبانم وا مي‌رفت و سوپ سبزيجات بي‌نهايت پرادويه بود. ولي ماهي، وقتي خواستم بجومش، پُر روغن و مثل لاستيک بود. حالم به هم خورد ودنبال يک دستمال سفره گشتم که برگردانم. زيرِ بغلم خيسِ عرق شده بود. ولي شير نارگيل زود اثر روغن را خنثي کرد و قورتش دادم. پدر ويتا مشتاقانه به من لبخند زد و من، به محض اين که مخلوط نيمه جويده از گلويم پايين رفت، توانستم يک نسخه از همان لبخندي که قبلاً سَرِ مشروب رد و بدل کرده بوديم را تحويلش بدهم.
بمحض شروع من، همه شروع به خوردن کردند. حتي مادر ويتا که روي يک چارپايه پشت برادر زاده و شوهرش نشسته بود. بيشتر در سکوت مي‌خورديم، با صحبت‌هاي گاه و بي‌گاهِ ويتا و سوپات که نتوانستم بگيرم در مورد چه، ولي بنظر مي رسيد که حرف پيشِ پا افتاده‌اي باشد. سوپات بين لقمه‌هايش با سردي به من خيره مي‌شد.
من به پدر ويتا نگاه کردم که آن‌جا، قافِ ني، قوز کرده بود روي کاسه‌ي لب‌پريده‌اش و هر لقمه‌اش را انگار ده دقيقه‌اي مي‌جويد. بهش مي‌خورد که پدربزرگ ويتا باشد، نه پدرش. چيزي توي صورتش بود که من هرگز توي صورت پدر خودم -و صادقانه بگويم، توي صورت خودم- نديده بودم. او آرام به نظر مي رسيد، و حتي شاد. و از اينکه ميهماني را سير مي‌کند که همين يک هفته پيش از او کمک خواسته بود، بخود مي‌باليد.
من به خودم اجازه داده‌ بودم که برايش دل بسوزانم، و تمام مدت او هم مي‌توانست برايم دل بسوزاند، يا بهتر بود که بسوزاند. او جويد و لبخند زد، جويد و لبخند زد، و من، به رغم تمامي قوانينم خودم را نسبت به او کنجکاو يافتم، براي همين بعد از اين که توانستم يک لقمه‌ي چرب و نمکين ديگر را فرو ببرم از ويتا پرسيدم.
او که از پرسشم گيج شده بود نگاهم کرد.
«پدر اولين خانواده‌اش را در زمانِ خمرهاي سرخ از دست داد. آن‌ها دو پسرش را جلوي چشمش کشتند. چون سعي کرد توي خانه مخفيشان کند. زنش، او توي اردوگاه مرد و...» ويتا ساکت شد و چشمهايم را براي نشاني از اين که زيادي حرف زده باشد، کاويد.
پدرش همچنان بين لقمه‌هايش لبخند مي‌زد، در حاليکه ويتا صحبت مي‌کرد و به من مي‌گفت که او چطور در سال 1980، در دوره‌ي قحطي، راهِ جنوب را به‌سمت کامپوت پيدا کرده. او چه مي‌فهميد که ويتا چه مي‌گويد، ولي حي و حاضر بود، غذايش را دو لُپي مي‌جويد گويي هميشه به همين عادت شام مي‌خورَد. مثل پادشاه کامبوج. و خوراکي به ضيافت مي‌دهد که شاهان مي‌خورند.
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!