لکاته اثیری
نوشته: محسن عظیمی
با نگاهی دیگربار به بوف کور و صادق هدایت
برای فردین نظری و شعر او:
خردهریزههایت را جمعکن
با سر انگشتانی بلند
تا در تو نیامیزند رجالهها
این لکاته در خاک هم رهایت نمیکند.
شخصیتهای نمایش:
نویسنده
زن
پیرمرد
صحنه از سه تکه مجزای ناموزونِ بریده بریده هندسی تشکیل شده.
زیرزمین:
یک میز چوبی، توی سایهروشن نور چراغمطالعه، یک لپتاپ، گنجهای چوبی و قلمدانی قدیمی روی آن
بالکن:
قسمتهایی از یک میز به شکل مخروطی ناقص با نقشی شطرنجی روی آن و چند صندلی با ابعادی ناموزون و هندسی زیر روشنایی کدر پنجرههای نامعلوم و کم نورِ خانهای فانتزی و فضای خاکستری بیرون خانه
اتاقخواب:
بریدهای از یک تختخواب با ملحفهای سیاه که بیشتر آن توی سیاهی گم شده و یک میز تلفن زیر روشنایی کمسوی دو شمعدان قدیمی
1
نویسنده توی سایهروشن زیرزمین، رو به سایهاش که کجومعوج روی دیوار افتاده کبریت میزند و سیگاری میگیراند، کبریت تا ته میسوزد و انگشتش را میسوزاند، بیاختیار انگشت سبابه دست چپش را به لب گرفته و میجود. سیگار لابهلای انگشتانش جلوی صورتش آرام آرام خاکستر میشود.
نویسنده: (زمزمهوار، با سایهاش) نه! ممکن نیست... تحملناپذیره...(مکث. شمرده و بلندتر) نه! ممکن نیست... تحملناپذیره...(مکث. با لحنی مسخرهآمیز) نه! ممکن نیست... تحملناپذیره...(مکث. بدون توجه به معنی لغات) نه!... تو احمقی... احمق... (صدایش تکرارکنان توی تاریکی گم میشود.)
2
نویسنده، لپتاپش روبهرویش در حال مطالعه، زن درحالی که ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجود با موبایلش ور میرود، لبخندی مدهوشانه و بیاراده کنار لبش خشک شده که آرامآرام با صحبتهای نویسنده بیشتر میشود، مقداری بادامزمینی شور و دو نوشیدنی روی میز.
نویسنده: (زیرلب) مردهشور! (مکث) چُسنالههای بیحاصل! قلمرو باید برداشت گذاشت لای کفن، همش رودهدرازیه! (مکث. شمرده و بلندتر) کارشون اینه! همیشه یه موجود تازه از تو قوطی جنگیرا در میآرن تا عالم و آدم انگشت به دهن حیرون بمونن، حالا اون موجود کیه؟ بنده! نویسنده گمنام قرن! (مکث) توی این هیر و ویر و دنیای پر زد و خورد، کارشون شده شامورتیبازی! (با لحنی مسخرهآمیز) حداقل اونوقتا کسی از وجودم خبر نداشت، کی هستم، چی هستم، چی کار میکنم، به کجا میرم، از کجا میآم، اصلاً کسی خبر نداشت چه معلوماتی صادر میکنم، چه مجهولاتی دفع میکنم، ولی حالا شدم گاو پیشونی سفید، شهره آفاق، وحشتناکه! (مکث) یکیشون نشسته برای صدمین بار نسخه خطی دیوان حافظ رو چرکنویس پاکنویس میکنه، اون یکی هم متخصص گندهگوزیه! فکر میکنی چی؟ نشستن و نقشه کشیدن، چطوره فلانیرو مشهورش کنیم بندازیمش جلو، باد تو آستینش کنیم، ساز و دُهل بزنیم، همین که سرشناس شد دورهش میکنیم و آره... (حالت گرفتن لقمهای بزرگ را نشان میدهد) حالا اومدن نسخهپراکنی کردن و معلومات نیمهمخفی منو سر زبونا انداختن... (با مسخرهگی تمام) هه! منی که جلزولز میزدم این قصاب بیشعور معلوماتم رو پشت شیشهی کتابفروشی بذاره یه شبه شدم نویسنده شهیر، مشهور آفاق، مردهشور! باید گه خودشونو قاشققاشق تو حلقومشون بریزی تا قرقره کنن!
نوشیدنی را تا ته سر میکشد و سیگاری میگیراند. حالا لبخند زن که به اوج رسیده تبدیل به خنده میشود، خندهای خشک و زننده، دورگه و مسخرهآمیز، با همان حالت صفحه موبایل را جلوی نویسنده میگیرد، صدای زنگ تلفن خانه.
نویسنده: اگه اون مرتیکهی قصاب بود بگو من...
و با دست اشاره میکند که خوابیده، قبل از اینکه حرفش تمام شود زن موبایل را به نویسنده داده توی تاریکی گم میشود، نویسنده متعجب زل زده به صفحه، دکمهای را فشار میدهد؛ صدای خندهی خشک و زننده، دورگه و مسخرهآمیز پیرمردی که توی تاریکی صحنه میپیچد.
3
زن توی اتاقخواب کنار تختخواب، درحال خندیدن، گوشی توی دستهاش، ناخن سبابه انگشت دست چپش را میجود، اما صدایش را نمیشنویم. نویسنده توی زیرزمین، پشت میزش متعجب و وحشتزده، زل زده به تصویر گوشی موبایل و موشکافانه آن را با نقـاشی روی جلد قلمدان تطبیق میدهد.
نویسنده: (زمزمهوار، با سایهاش) میبینی مو نمیزنه! همون پیرمرد قوزکرده، همون جوری زیر یه درخت سرو نشسته، دختره رو نگاه کن! همون دختره، همون فرشته آسمونی همون جوری جلوش وایساده، خم شده و با دست راست، یه گل نیلوفر کبود به اون تعارف میکنه؛ پیرمرده رو ببین! داره ناخن انگشت سبابه دست چپش رو میجوه...
زن گوشی تلفن را گذاشته و توی زیرزمین میآید، با همان لبخند گوشه لبهاش، موبایل را از نویسنده میگیرد.
زن: (با دست اشاره میکند که تلفن با او کار دارد) حالت چطوره؟
نویسنده: مگه نگفتم بگو من...
هنوز جملهاش تمام نشده، زن توی تاریکی گم میشود.
4
نویسنده گوشی را برمیدارد، قبل از آنکه چیزی بگوید صدای خنده خشک و زننده، دورهگه و مسخرهآمیز پیرمردی توی گوشش میپیچد.
صدا: لازم نیست، من تمام راه و چاههای اینجا رو بلدم. من تو رو میشناسم، خونت رو هم بلدم؛ همین بغل، دیگه با من کاری نداشتین، هان؟
میخندد، خندهای خشک و زننده، دورهگه و مسخرهآمیز، نویسنده به خود میلرزد، گوشی را میگذارد، صدای خنده یکباره قطع میشود.
5
توی بالکن زیر روشنایی فضای خاکستری بیرون خانه که سایه کجومعوج آسمانخراشی رویش افتاده؛ پیرمرد قوزکرده، چنباتمه نشسته و زن موبایلش را از آن سوی میز با دست راست به طرف او گرفته؛ در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجود. همزمان نویسنده توی زیرزمین زیر انعکاس سایهروشن چراغمطالعه، کلیدی از جیبش بیرون میآورد؛ گنجه چوبی را باز میکند از لابهلای کاغذهایی که توی گنجه روی هم انباشته شده کاغذی که روی آن صورت یک زن نقاشی شده جدا میکند؛ زیر چراغمطالعه گرفته و روی آن دقیق میشود، همزمان با شروع صحنه صدایش پخش میشود.
نویسنده: (زمزمهوار، با سایهاش) نه! باور کردنی نیست؛ میبینی همون چشای درشت بیفکر، همون قیافه تودار و در عین حال آزاد! میخواست از روی جویی که بین اونو پیرمرد فاصله داشت بپره ولی نتونست. اونوقت پیرمرد زد زیر خنده، یه خنده خشک و زننده، دورهگه و مسخرهآمیز...
همزمان پیرمرد از توی بالکن میخندد، خندهای خشک و زننده، دورهگه و مسخرهآمیز، نویسنده به خود میلرزد؛ نقاشی را توی گنجه گذاشته و درش را قفل میکند، صدای خنده پیرمرد توی تاریکی صحنه گم میشود.
6
بالکن. از توی خانه صدای موسیقی به گوش میرسد؛ از آثار چایکوفسکی، نویسنده درحالی که با مهرههای شطرنج که روی میز پراکندهاند ور میرود، زل زده به پیرمرد که بیتوجه به او، قوز کرده روی چمدانی کهنه و دنبال چیزی میگردد.
پیرمرد: (به نویسنده، بی آن که نگاهش کند) این صدای چیه وزوز میکنه؟
نویسنده: چایکوفسکی! ظاهر شاد و خوشی داره ولی محزون و غمانگیزه!
پیرمرد: هان! آره، خیلی وزوز میکنه!
نویسنده: (زیر لب) نصیب نشه، چقدر چُسی میآد!
پیرمرد: چیزی گفتی، هان؟ (بیآنکه منتظر جواب باشد، انگار چیزی توی چمدان پیدا کرده، با خودش) هان!
نویسنده: گوش موسیقی نداری وگرنه میفهمیدی که هنگامه میزنه، اینو بهش میگن شکوه و شکایت، با ابهت، چسناله نمیکنه!
پیرمرد: یه چیزی گفتی، هان؟ (بیآنکه منتظر جواب باشد، با خودش) این همون غالههس، اینم دوتا نعلها، هان!
نویسنده: (کنجکاوانه خیره به چمدان) البته از والسهاش شاید خوشت بیاد! همه فن حریف بوده...
پیرمرد: (بیتوجه به او، با خودش) مهره رنگینا، اینم گاز انبر زنگزده هه، هان!
نویسنده: (به او نزدیکتر میشود) موجود عجیبی بوده، خیلی حرف داشته...
پیرمرد: (با خودش) آب دوات کن، اونم شونههه، هان!
نویسنده: (نزدیکتر میشود) با مردن میلاسیده، هیچ میدونی چی جوری میمیره؟
پیرمرد: (همچنان بیتوجه، با خودش) گزلیک، تله موشهرو، خودشه هان!
نویسنده: (کنار او در حالی که زل زده توی چمدان) در واقع خودکشی میکنه، تو یه لیوانی که میدونسته یه وبائی بهش دهن زده آب میخوره!
پیرمرد: (با صدای بلند، خندهزنان) کوزه لعابی، هان!
نویسنده: رومانتیک تا پای مرگ، خیلی جرات میخواد!
پیرمرد: آهان، پیداش کردم. (کاغذی مچاله را برمیدارد)
صدای موسیقی قطع میشود، پیرمرد متوجه او میشود که روی سرش ایستاده، با چالاکی در چمدان را میبندد، همزمان زن آینهای کوچک توی دستش در حال آرایش میآید. پیرمرد با دیدن او خندهاش اوج میگیرد، چمدان را بغل میگیرد، نویسنده در حالی که با مهرهها ور میرود زیر چشمی آنها را میپاید، پیرمرد روبروی نویسنده مینشیند، نویسنده بیتوجه به او، پیرمرد انگار میخواهد چیزی بگوید، گلویش را صاف میکند یکدفعه عطسه میکند، بعد وردی زیر لب میخواند و با چالاکی، چمدان توی بغلش، بیرون میرود. نویسنده و زن همزمان به هم نگاه میکنند نگاهی پر سوال، پیرمرد میآید، چمدان را روی میز گذاشته، روی آن قوز کرده به حالت معامله روبهروی نویسنده مینشیند، کاغذ را به طرف او میگیرد.
پیرمرد: (سعی میکند لفظ قلم صحبت کند) جناب ناشر، ضمن سلام گرمی که رسوندن گفتن بهت بگم... هان... یعنی بهتون، که دست به کار بشین، هان!
نویسنده: (رو به زن) عجب موجود ورپریدهای یه این موش کتابخونه...
پیرمرد: هان؟
نویسنده:... مخفیگاه منو که لو داده هیچی، پیغام پسغام هم میفرسته، چیه حتماً بازم افتاده به گدا بازی، ها؟
پیرمرد: هان، نه! یعنی آخه میدونی بساطِ کتاب متابای شما الان خیلی روبراهه، هان!
نویسنده: مردهشور! این چند تا دور و بریها رو میگی؟ نصیب نشه! اینا دارن از خوشحالی بشکن میزنن که چند صباحیه قیافهمو بهشون تحمیل نکردم (رندانه) خیلی دوست داره بدونه دارم چه معلوماتی صادر میکنم، ها؟
پیرمرد: هان؟!
زن: (چاپلوسانه) به هر حال شما الان بزرگترین نویسنده مملکت ما هستین!
نویسنده: وای به حال مملکتی که یه قصاب ناشرش باشه و من بزرگترین نویسندهش باشم!
زن: بیانصاف نباش، بیشتر کارای تو رو، اون چاپ کرد!
پیرمرد: آره... آره... هان... اون...
نویسنده: اون قصاب فقط کارش بریدنه، اونا رو که چاپید هیچی؛ تموم کتابهای کتابخونهمو هم بالا کشید، الانم داره عینهو لاشه گوسفند، تیکه تیکه میفروشهشون!
پیرمرد: یعنی همه کتاب متابا رو خریده... هان!؟
نویسنده: بله! هر چی کتاب از فرانسه آورده بودم و اینجا خریده بودم و همه معلوماتی که خودم چاپ کرده بودم همهرو یه جا فروختم به این مرتیکه قصاب، پولشم جیرینگی ریختم توی جیب، همه آت و آشغالایی هم که داشتم یا حراج کردم یا به این و اون بخشیدم.
پیرمرد: هان؟! یعنی گنجه هزار بیشه رو هم... هان!؟
زن: (رو به پیرمرد) هیس!
نویسنده: (مکث) کدوم گنجه؟!
پیرمرد: (با خندهای موزیانه) همون گنجه دیگه، هان! خیلی حیف بود، هان!
نویسنده: خود ما هم حیفیم! (نگاه سنگینش روی زن میافتد، متفکرانه، زمزمهکنان تکرار میکند) بیبها معامله شدیم رفیق... بی بها معامله شدیم رفیق...
7
اتاقخواب. توی تاریکی صحنه، تلفن زنگ میخورد، زن که روی تختخواب خوابیده گوشی را برمیدارد.
زن: (با صدایی خفه) بله، بله! بفرمایید! الو... الو... الو...
یکی از شمعها را روشن میکند، انگار خواب از سرش پریده، سیگاری میگیراند، دوباره تلفن زنگ میخورد.
زن: (مکث) بفرمایید!... شما؟... از چی خبر دارین؟!... الو... الو... شما کی هستین؟... الو... الو... (گوشی را میگذارد) لعنتی!
با شک و تردید، خیره به دود سیگارش پکی میزند و شمع را خاموش میکند.
8
بالکن. ادامه صحنه 6
نویسنده: (زیر لب) بیبها معامله شدیم رفیق...
زن: ولی اون همیشه به تو کمک کرده!
نویسنده: دو حالت بیشتر نداره یا دوستی خالهخرسس یا بیشرفی محض.
پیرمرد: (رو به زن) چی؟ نوشته تازهشو می گه، هان!
نویسنده: نه بابا! موش کتابخونهرو میگم! اصلآ مکانیسم این دسیسهها روشنه.
زن: تو خیلی بدبینی!
نویسنده: یعنی شما میفرمایید گوشترو بدم دست گربه، بچه گیر آوردی!
پیرمرد: حالا مگه این نوشتههای تازه چیه که...
نویسنده: این معلومات رو نباید چشم نامحرم ببینه! از اون چیزهاییه که دهن همشونو میچاد، از بالا تا پایین.
پیرمرد: (با خندهای خفه) پس باید خیلی... هان!
نویسنده: اتفاقاً به چندین زبون زنده و مرده و نیمه زنده و نیمه مرده نوشته شده!
زن: (به طعنه) اگه همین جناب ناشر که حالا اینجوری داری ازش حرف میزنی نوشتههای شما رو چاپ نمیکرد، حالا...
نویسنده: فقط موقع غرق شدنه که آدمیزاد یاد گذشتهش میافته، نه هر موقعیت دیگه!
زن: (به طعنه، در حال بیرون رفتن) شما هم از وضعیت غرق شدن چیزی کم ندارین!
نویسنده: آب نمیبینم وگرنه شناگر قابلیم!
پیرمرد: (آشتیجویانه) اما حالا همه چی فرق کرده، تا چیزی هر جای دنیا بشه هان، همه میتونن شاکی بشن!
نویسنده: هیچ چیز زیر این آسمون کبود تازه نیست، همه این اعتراضا دل خوشکنکه!
پیرمرد: هان؟
نویسنده: آخه این جور کارا کار اینا نیس که، حساب و کتاب این چیزا رو باید داد دست متخصص این کارا...
پیرمرد: هان!
نویسنده: ... وگرنه آدم وقتی بچهس با گهش بازی میکنه، یه کم که بزرگ شد میافته به پرمدعایی و اظهاره... (با تنفر، زیر لب) انگار اینهارو با کف صابون ساختن، مث گوسفند!
پیرمرد: هان! چی گفتی؟
نویسنده: هیچی... (زیر لب) هیچ... هیچ...
پیرمرد: یعنی شما میگید... یعنی... هیچ کاری نمیشه کرد! هان؟
نویسنده: سگ که استخون میخوره اول زیر دمبشو نیگا میکنه...
پیرمرد: (در حالی که در چمدان را باز کرده و یواشکی با چیزی ور میرود) هان!
نویسنده: ... پاش که بیافته باید حقشونو گذاشت کف دستشون، سارتر همین کار رو کرد، با سلام و صلوات به امریکا دعوتش کردن، اولآ یه ربع ساعت بهش وقت دادن که حرف بزنه، به جای اینکه راجع به ادبیات و فلسفه بحث کنه، پرید به وضع امریکا و سیاها و حقکشی و راسیسم...
پیرمرد: هان! هان!
نویسنده:... از سناتور گرفته تا مردم عادی دهن همشونو چایید!
پیرمرد: هان!
نویسنده: آدمایی که ادعاشون میشه باید جلو بیافتن!
صدای زن: (از توی تاریکی) خب اگه اینطوره، شما که ادعاتون میشه چرا دست به کار نمیشید؟
نویسنده توی تاریکی میرود، در همین حین پیرمرد دستگاه ظبطصوت کوچکی از توی چمدان درآورده، یواشکی با آن ور میرود.
صدای نویسنده: مردهشور! از هر چی شهرت شوخی و جدیه عقم میشینه، نویسندهها مشهور میشن که معلوماتشونرو بخرن، بخونن، پولمند میشن، زندگی راحت دارن، میتونن کار کنن، سرشونو بالا بگیرن، آدم باورش نمیشه؛ اول میآن و من ناشناسرو که کنج خونه نشسته بودمو کسی از وجودم خبر نداشت، با سلام و صلوات سر زبونها میندازن بعد که دیدن حاضر نشدم مث نوکرای موروثیشون، حلقه به گوش بهبه و چهچه بگم تو چنان مخمصه و فشاری میذارن که نفسم پس بزنه!
نویسنده یکدفعه میآید، پیرمرد با چالاکی ظبطصوت را توی چمدان میگذارد، نویسنده تا او میخواهد در چمدان را ببندد دست دراز کرده ظبطصوت را برمیدارد، پیرمرد هاج و واج مانده.
پیرمرد: (در حالی که میخواهد ظبط را بگیرد) ولی... حالا همه میدونن... که... کارای شما همشون... شاهکاره، هان!
نویسنده: کدوم شاهکار؟ همش سوءتفاهمه! شهرت بیافتخارمونم سوءتفاهمه، اصلاً سرتاسر زندگی من سوءتفاهم بوده، من زندگی خیلی از آدمای مشهور رو خوندم، تو سرنوشت هیچکدومشون اونقدر سوءتفاهم نبوده که من دچارشم!
ظبطصوت را به او میدهد، زانویش را روی ران چپ انداخته تندتند تکان میدهد، زل زده به پیرمرد، سیگاری میگیراند.
9
توی بالکن، زیر روشنایی فضای کدر پنجرههای نامعلوم خانه، پیرمرد، قوزکرده، چنباتمه نشسته و زن ظبطصوت را از آن سوی میز با دست راست به طرف او گرفته؛ در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجود، همزمان نویسنده درحال نوشتن است، نوشتهاش را خطخطی میکند و کاغذ را مچاله کرده توی سطل زیر میز میاندازد، بعد از تردیدی کوتاه، سطل را آورده کاغذهای مچاله شده را یکی یکی نگاه میکند.
صدای نویسنده: (زمزمهوار، با سایهاش) یعنی این همون زندگی دوبارهس؟ تنها چیزی که از من دلجویی میکنه امید نیستی بعده مرگه، فکر زندگی دوباره منو میترسونه، خستهم میکنه! من به همون دنیای قبلی هم که توش زندگی میکردم انس نگرفته بودم؛ دنیای دیگه به چه دردم میخوره؟ حس میکنم این دنیام مال من نیس، مال همون آدماس؛ همون آدمایی که همشون یه دهن گشادن که به یه مشت روده میرسه و منتهی میشه به آلت تناسلیشون...
10
اتاقخواب، شمعدانها روشن است، صدای زنگ تلفن، زن در حال آرایش میآید.
زن: بله! بله! بفرمایید! الو... الو... الو... (میخواهد برود، دوباره صدای زنگ تلفن) بفرمایید! خودمم... شما از من چی میخواید؟... موقعش کیه؟... پس اینقدر مزاحم نشید؛ بذارید موقعش که شد گهتونو بخورید! (قطع میکند و توی تاریکی گم میشود، باز صدای زنگ تلفن، برمیگردد) مرتیکه عوضی مگه نگفتم... (صدای خنده پیرمرد) وای... فکر کردم اون مرتیکه مزاحمه...
صدای پیرمرد: مگه بازم زنگ زده، هان!
زن:آره بابا، وقت و بیوقت مزاحم میشه!
صدای پیرمرد: هنوز نگفته چی میخواد؟
زن: نه! میگه هنوز موقعش نرسیده!
صدای پیرمرد: هان! سعی کن بفهمی کیه! نترس همه کارا ردیفه، اون که چیزی نفهمیده، هان؟
زن: نه بابا! اون از تنبونشم خبر نداره، یکسره در حال نوشتنه!
صدای پیرمرد: خوبه! خوبه! همه چی ردیفه!
میخندد، صدای خندهاش توی تاریکی گم میشود.
11
نویسنده زیر روشنایی خاکستری فضای بیرون خانه که سایه کجومعوج آسمانخراشی رویش افتاده متفکرانه، زل زده به صفحه شطرنج، انگار با خودش بازی میکند، صدای زن و پیرمرد از توی تاریکی میآید که نزدیک میشوند.
صدای پیرمرد: آره! چاپ شده، هان!
صدای زن: اوه! چه مقاله مفصلی!
توی بالکن میآیند، پیرمرد نسخهای از روزنامه را روی میز جلوی نویسنده میاندازد، زن در حال خواندن روزنامه است، نویسنده با بیتفاوتی روزنامه را برمیدارد، ورق میزند، با اشاره به انتهای مقاله.
نویسنده: امضاء، ناشناس؟!
پیرمرد: هان، ناشناس!
زن: (از روی روزنامه میخواند) اینجارو! در بیشتر آثار وی با توجه به اینکه اکثر آثار نویسندگان بزرگ دنیا را مطالعه کرده و این نویسندگان بزرگ ناخودآگاه خواننده را به تقلید وا میدارند، نوشتههای او نیز...
نویسنده: (در حال نگاه کردن به مقاله) تقلید! همه تقلید میکنن، منم تقلید میکنم، تقلید عیب نیست، دزدی و چاپیدن عیبه، داشتن شخصیت به این نیست آدم به هر قیمتی خودشو اورژینال جا بزنه!
پیرمرد: هان! (رو به زن) اونا خیلی قبولش دارن، همهشون آرزو دارن برای یه بارم شده بتونن از نزدیک...
نویسنده: (در حال سرسری خواندن مقاله) زکی! اگه خوب کرنش کردی قبولت دارن، وگرنه موجودات پست و عقبمونده مدار چهلوهشت درجه رو که نباید آدم دونست، اصلآ کسی محل سگم به ما نمیذاره! نه خودی، نه بیگانه، هیچکدوم!
پیرمرد: هان؟!
نویسنده: حالا اگه برنارد شاو یا سامرست موام یکی از نولهای منو نوشته بودن، دلار دلار قیمتش بود، ولی من... (مکث. روزنامه را پرت میکند)
پیرمرد: ولی کارای شمام حالا دارن خوب میفروشن که... هان! تازه میتونی کتاب متابای قدیمیرو هم یواشیواش رو کنی و...
نویسنده: (در حال رفتن) خودم بهتر میدونم توی این کثافتکاریهایی که صادر کردم کدومشون مزخرفه، کدومشون ارزش داره، کدوم اورژینالیته نیست، موضوع سر اینه که کی نوشته، پولو به فقرا نمیدن...
با انگشت سبابه کلمهای فرانسوی Merde توی هوا مینویسد و زیر لب میگوید: «گه» و میرود.
12
زیر روشنایی کمرمق شمعدانها، پیرمرد چنباتمه نشسته کنار تختخواب، زل زده به تلفن و زن روی تختخواب دراز کشیده، درحالی که فقط سرش دیده میشود؛ ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجود و با دست دیگرش با موبایلش ور میرود، همزمان نویسنده آرام آرام توی بالکن میآید، چمدان روی میز است، به طرف چمدان رفته سعی میکند آهسته درش را باز کند، مدتی با در چمدان کلنجار میرود و بعد از باز کردن در چمدان محتویاتش را یکی یکی خالی میکند که پر است از کتابهای خود او، همه شبیه هم درست شبیه کتابهایی که روی میزش گذاشته، یکی یکی لابهلای کتابها را نگاه میکند، همزمان با شروع صحنه پیرمرد و زن در حال صحبت هستند.
پیرمرد: آخرین باری که زنگ زد، چی گفت هان؟
زن: هیچی!
پیرمرد: هیچی یعنی چی؟ هان!
زن: میگه هر وقت موقعش شد می گم!
پیرمرد: موقعه چی؟ هان!
زن: نمیدونم!
پیرمرد: چی جوری حرف می زنه؟ هان! لحن صداش چی جوریهاس؟
زن: مث همه آدمای عادی، خیلی هم مودبانه صحبت میکنه!
پیرمرد: مودبانه؟!
زن: ولی انگار از همه چی خبر داره!
پیرمرد: از کدوم همه چی؟
زن: از من، تو و این که ما اینجایم!
پیرمرد: کجاییم؟
زن: اینجا دیگه بابا، توی این خونه!
پیرمرد: هان! خطرناکه، شاید از نقشهمونم خبر داره!
زن: شاید!
پیرمرد: شاید همون نقشهای که ما داریم تو کلهشه!
زن: نمیدونم!
پیرمرد: باید بفهمی!
زن: آخه چی جوری؟
پیرمرد: چه میدونم! مخشو بزن، بلدی که، یه کم ناز و عشوه و... هان دیگه!
زن: نمیشه!
پیرمرد: چرا نمیشه؟ اونم آدمه هان! راجع به این (با اشاره به اتاق نویسنده) چیزی نمیگه؟
زن: نه! ولی یه بار برگشت گفت که لاابالیه، حرفای چرت زیاد میزنه، همه اونو منشاء فسق و فجور و فساد اخلاقی می دوننو این حرفا...
پیرمرد: خب تو چی گفتی؟ هان!
زن: منم گفتم اون معلم اخلاق نیست که...(مکث)
پیرمرد: اینجوری نمیشه، باید نسخه حکیم باشی رو براش بپیچم، هان!
زن در همین حین صفحه موبایلش را به پیرمرد نشان میدهد، پیرمرد یکدفعه زیر خنده میزند، خندهای خشک و زننده، دورهگه و مسخرهآمیز، همزمان نویسنده انگار صدای خنده را شنیده، کتابها را توی چمدان گذاشته، درش را میبندد.
13
توی زیرزمین، زیر نور چراغمطالعه، نویسنده سیگاری پشت لب، از توی سطل سیمی زیر میز، کاغذهای مچاله را یکی یکی برانداز میکند.
نویسنده: (زمزمهوار، با سایهاش) نه! این دنیای تازه هم دنیای من نیست، یه خونه خالی و غمانگیزه، شاید من اصلآ هیچ دنیایی نداشتم و ندارم، نه! من احتیاجی به این همه دنیاهای مسخره و این همه قیافههای نکبتبار ندارم، من خیلی وقته که مردم، هر بارم یه احمق که دنبال شهرت و پوله، پیدا میشه و راجع به من مینویسه؛ دوباره زندهم میکنه، دوباره درد زندگی میآد سراغم؛ دردی که اون قدر عمیقه که ته چشمم گیر کرده و من باید دوباره از اول شر خودمو بکنم، هی بمیرم و زنده بشم.
14
زیر روشنایی کدر فضای خاکستری بیرون خانه، زن کتابی را با کنجکاوی ورق میزند و دور بعضی جملات خط میکشد، بعد از لحظاتی پیرمرد با چالاکی میآید در حالی که چمدان را بغل زده، رو به زن لبخندی میزند و از توی چمدان چند روزنامه مختلف بیرون میآورد.
پیرمرد: امضاء، ناشناس... ناشناس... ناشناس... اینم ناشناس!
زن: (با دست اشاره میکند آرامتر) پیش پای تو بازم زنگ زد!
پیرمرد: هان؟ خب چی گفت؟
زن: حرف تازهای نزد، همون تهدید همیشگی! (مکث. یواشکی توی تاریکی سرک میکشد) یعنی فهمیده؟
پیرمرد: هان! کی؟
زن: هیس! این دیگه!
پیرمرد: مگه طرف جریانو بهش گفته؟
زن: خب اینجوری که خودش میگفت، هنوز نه!
پیرمرد: حالش چطوره؟ هان!
زن: هر روز بدتر میشه از اون موقع که داروهای حکیم باشی رو آوردی تا حالا یه کلمه هم حرف نزده!
پیرمرد: از اینکه داروها رو توی غذاش میریزی چیزی نفهمیده که... هان؟
زن: فکر نمیکنم، چیزی هم نمیخوره آخه، مث دیوونهها، هی میشینه تو زیرزمین و زل میزنه به دود سیگارش...
پیرمرد: نه این ربطی به داروها نداره، شایدم هنوز اثر نکردن، نسخه حکیم باشی حرف نداره، هان!
زن: هیس! حالا این جوشوندهها و روغنهای عجیب و غریب چیه؟
پیرمرد: هان؟ نسخه حکیم باشیه! از زیتون و کافور و پر سیاوشون و بابونه و روغن و تخم غاز و تخم کتان و صنوبر و خیلی چیزای دیگهس... هان!
زن: میدونی یه چیزی اینجا خوندم که میگه بین نبوغ و جنون فاصله زیادی وجود نداره، اصلآ خیلی از نوابغ دنیا یا کسایی که مسیر تاریخ رو عوض کردن رگههایی از جنون داشتن...
پیرمرد: هان! جنون!؟ یعنی مجنونه هان؟!
زیر خنده میزند، زن با دست اشاره میکند آرام باشد و دوباره توی تاریکی سرک میکشد.
زن: آره! نوشته از نظر روانشناسی این طور شخصیتها، منزوی و مغموم و افسرده میشن گاهی هم تند خو و متجاوز، ولی ریشه هر دوشون یکیه!
پیرمرد: نه بابا! اینا چرت و پرته، این از همون اولشم همینجوری بوده، هان! زیاد تو فامیل مامیل نمیپلکیده، به بهونه اینکه از گوشت بدش میاومده هان تو مهمونیها هم نمیرفته...
زن: نوشته همه اینا میتونه علائم یه بیماری روحی باشه مث... (این لغت را درست نمیتواند بخواند) نوراستنی، یا...
پیرمرد: چی چی، هان؟! (کتاب را از دستش میگیرد)
زن: ولی من همش فکر میکنم چون فهمیده اینجوری شده!
پیرمرد: نه! از کجا بفهمه، هان!؟
زن: نمیدونم!
پیرمرد: (با اشاره به امضاء زیر یکی از مقالهها) ولی میدونی فقط یه نفره که از همه چی خبر داره، هان؟!
زن: اون؟!
پیرمرد: هان! اون تنها کسیه که میدونه ما اینجاییم و تنها کسیه که تلفنی احوالشو میپرسه، درسته هان!؟
زن: ولی اون صدایی که زنگ میزنه...
پیرمرد: صدا که چیزی نیس! عوضش میکنه، من همین امروز فهمیدم، هان!
زن: چی جوری؟
پیرمرد: (با اشاره به روزنامهها) همه اینا رو اون داره چاپ میکنه، از اون همه پولم که گیرش میآد هان، دو قرونو یه عباسی هم به ما نمیماسه!
زن: یعنی کار اونه؟!
پیرمرد: شک نکن، هان! اون آدم با نفوذیه، باباش یکی از اون گردن کلفتهاس، با کله گندهها میپره، قصاب حکومتیه، هان! وگرنه هیچکی نمیتونه اینجوری راجع به این دیوونه چیز چاپ کنه!
صدایی از توی خانه میآید، زن دست و پایش را گم میکند و توی خانه میرود، پیرمرد با روزنامهها خودش را مشغول نشان میدهد.
15
صدای زنگ تلفن، پیرمرد و زن از روی قسمتی از تخت که توی تاریکی است به سمت تلفن میآیند، زن گوشی را برمیدارد، پیرمرد هم کنارش به صدای پشت تلفن، گوش میدهد. همزمان نویسنده پشت میزش با کاغذهای مچاله توی سطل سیمی ور میرود.
نویسنده: (زمزمهوار، با سایهاش) خیلی مسخرهس! توی این دنیایی که هر لحظه تاریکتر و تنگتر از قبر میشه، مجبورم از دست آدمایی که خودم خلقشون کردم فرار کنم، ولی هر جا هم که برم اونا با منن، توی کله م وول میخورن، ولی هیچ دنیایی مث این دنیای مسخرهای که حالا توش دست و پا میزنم اونقدر احمقانه نبوده، نمیدونم این یکی رو کدوم احمقی خلق کرده و منو اینجوری ول کرده میون این همه دروغ و نکبت و تباهی، تا حالا هیچ دنیایی رو ندیدم که اینقدر آدماش توی مخ همدیگه بی خود و بی جهت وول بخورن و زر بزنن و دروغ بگن، وای به حال اون بخت برگشتهای که بخواد تو دنیای این آدما عاشق باشه، دیگه عشق به اندازه همون هرزگی و ولنگاری موقتی هم نیس، باید به جای خون توی رگهات جاکشی جریان پیدا کنه، تن و روحتو به گه بکشی و به هر مزخرفی که از هر الاغی صادر شد تن بدی! (مکث) مرگ... مرگ... مرگ کجایی؟
16
توی اتاقخواب زن تاریکی دراز کشیده، پیرمرد چنباتمه زده کنارش توی روشنایی کم سوی شمعدانها، همزمان نویسنده پشت میزش کاغذهای توی سطل سیمی را آرام آرام پاره میکند.
پیرمرد: دیدی گفتم کار خودشه!
زن: خب چرا الان که زنگ زد چیزی نگفت؟ فقط احوال اینو پرسید، همین!
پیرمرد: خب میدونه من اینجام دیگه، هان!
زن: از کجا میدونه!
پیرمرد: هان؟ خب... چه میدونم (حرف را عوض میکند) خوب فکر کن ببین تا حالا نفهمیدی موقعی که به این زنگ میزنه چی میگه؟ هان!
زن: نه! ولی یه بار نمیدونم اون چی گفت که اینم برگشت گفت معلومات نیمه کاره رو نباید به کسی نشون داد، خاصیتش میره!
پیرمرد: هان! پس همینه! الانم که زنگ زد مثلآ احوالشو بپرسه، دیدی پرسید هنوزم مینویسه؟
زن: خب؟
پیرمرد: خب وقتی برمیگرده میگه هر وقت موقعش شد میگم، هان! خب همینو میخواد دیگه...
زن: چی رو میخواد؟
پیرمرد توی تاریکی کنار زن میرود، توی گوشش پچپچ میکند. مکث.
پیرمرد: هان!
زن: یعنی اونارو میخواد؟
پیرمرد: هان، هان!
زن: اگه اینطوری باشه خیلی بد میشه!
پیرمرد: چرا؟
زن: چون اونارو میذاره تو گنجه هزار بیشه، کلیدشم همیشه توی جیبشه!
پیرمرد: مگه نفروختش؟
زن: چیرو؟
پیرمرد: اون گنجه رو دیگه! هان!
زن: نه!
پیرمرد: (با تاسف کامل) وای! اینجوری کار بیخ پیدا میکنه.
زن: میگم چطوره تلفنو قطع کنم؟
پیرمرد: نه!
زن: پس چه کار کنیم؟
پیرمرد: باید کار رو یکسره کنیم! هان!
زن: چی کار کنیم!؟
پیرمرد: نسخه آخر حکیم باشی رو براش میپیچم، هان!
زن: چه نسخهای؟!
پیرمرد میخندد، خندهای خشک و زننده، دورگه و مسخرهآمیز، به طوری که صداش توی تاریکی صحنه میپیچد.
17
همه صحنهها خالی، پیرمرد چمدان توی بغلش، توی بالکن میآید و محتویات آن را خالی میکند، از ته چمدان یک گزلیک دسته استخوانی بیرون میآورد و شروع میکند به تیز کردن آن، همزمان زن در حالی که ناخن انگشت سبابه دست چپش را تند تند میجود، از توی تاریکی کنار تختخواب میآید، زل زده به تلفن و نویسنده هم همزمان موبایلی توی دستش در حال گرفتن شماره، کنار میزش میآید، در حالی که دستمالی جلوی دهان گرفته. صدای زنگ تلفن، زن گوشی را برمیدارد، پیرمرد هم از گوشه بالکن توی تاریکی سرک میکشد.
نویسنده: الو!
زن: (مکث)
نویسنده: الو!
زن: بله بفرمایید؟
نویسنده: خودتونین؟
زن: بله! شما؟
نویسنده: خب چی شد؟
زن: شما کی هستین؟
نویسنده: فکراتونو کردین؟
زن: آره!
نویسنده: خوبه! فقط باید بدونین تا فردا بیشتر فرصت ندارین!
زن: ولی شما هنوز نگفتین چی میخواین!
نویسنده: یعنی شما نمیدونین؟
زن: نه! از کجا باید...
نویسنده: آخرین دستنوشتههای اون!
قطع میکند، سیگاری به لب میگذارد و کبریت میکشد، شعله کبریت را زیر کاغذهای توی سطل زباله میگیرد، صحنهها یکی میشوند، پیرمرد گزلیک دسته استخوانی توی دستش و زن گوشی توی دستش خشکشان زده، نویسنده با لبخندی تلخ بر لب، سیگارش را از آتش کاغدپارهها روشن میکند، نور صحنه به گونهایست که انگار تمام صحنه کم کم میسوزد و خاکستر میشود.
بهسوی آرشیو نوشتههای محسن عظیمی در اثر