-
مجسمه
شعری از آزاده دواچی
عاشق زنی می شوی،
که گندم می خورد
پاهایت را وسط میدانی گذاشته ای
که بوی افغانستان می دهد
زنجیرهای به گوشت ،
کوههای کرد است
که از ناله زنی عرب در کوفه،
به پا خواسته بود
شمع در دستت ،
آن قدر پیکر تراشید
که خشک شد
با نگاهی ملکوتی،
روزها را در گلویت خیمه زدی
تا نمیری،
از فرط عطشی که
زنهای حرامت را کرکرده بود
می لرزند چشمهایت،
در سو سوی شماره نفسها
و تو دست می کشی
به رحم سردی که هفت پسر زایید
پیکر این شهر شهید
افسانه ای است در شانه های تو
کسی نمی داند
که تو همانی،
مجسمه ای معشوق حوا
وبلاگ شخصی
Http://www.nice-writings.blogfa.com -
کار را تمام می ند
آزاده
.
.
فرشته پناهی