شنبه

شانس

از یک نویسندۀ ناشناس مجاری
برگرداننده: حسن واهب زاده



با دختر خانم انگلیسی قرار گذاشتم که ساعت 1.5 بعد از ظهر در هتل به سراغش خواهم رفت، و ناهار را باهم صرف خواهیم کرد. اندکی بعد از ساعت 12 ظهر در هشتی هتل نشستم و منتظرش گشتم.
روز قبل در قطار با او آشنا شده بودم . کای « Kay » از لندن می آمد و من از کاله « Calais » . کوپۀ ی خواب ما در همسایگی ی همدیگر بود و هنگام صرف شام نیز معمولا دور یک میز می نشستیم. صحبت ما بهیچوجه از حدود صحبتهائی که غالبا در این گونه موارد پیش می آید تجاور نمی کرد. به همدیگر حکایت کردیم که چرا به زوریخ می رویم و اطلاع کدام یکمان از میهن دیگری بیشتر است. ولی صبح وقتی به ایستگاه انژه « Enge » رسیدیم، انگار که گرم تر از دفعات پیش دستم را فشار داد و سؤال کرد:
ـ میل دارید با من ناهار صرف کنید؟
ـ با کمال خرسندی!
ـ چرا در بور دو لاک «Bord de lac» منزل نکردید، در حالی که آنجا بهترین هتل محسوب می شود.
ـ و گران ترین هتل هم.
چنان به صورت من نگاه کرد، انگار که در چهرۀ من چیزی را که تا حال متوجهش نبود کشف کرده است.
ـ چیزغریبی است که باید بحساب آورد که چه چیزی گران تر است و چه چیزی ارزان تر.
در ضمن چمدان های دختر خانم بر روی چهار چرخۀ بار کشی رویهم انباشته شده بود. نمی خواست ساهت به 1.5 برسد. کله ام پر از زیبائیهای دختر بود. حتی عقربۀ بزرگ ساعتم هم پاهای بلند کای را به خاطر من می آورد، در حالی که او از پلۀ کوپۀ قطار پائین می آمد. کوشش کردم سر و وضع خود را مرتب کنم پیپ خود را آتش زدم، تصمیم گرفتم مردم را تماشا کنم. آخر این گران ترین هتل دنیاست و چیزهای تماشائی در این فراوان است . بزودی قیافۀ مرد سپید موی و چاق توجه مرا بخود جلب نمود. حتما عکسش را در جائی دیده ام. در میان جمعیت طوری جلو محل پذیرائی ایستاده بودء انگار که با روزنامه نگاران دارد مصاحبه می کند.. کمی بعد جمعیت خنده کنان بطرف در خروجی حرکت کرد. از پشت این جمعیت – وقتی که از هم پراکنده شدند- مرد جوانی نمایان شد. از برای آن توجهم را جلب نمود، زیرا لباس فقیرانه ای به تن داشت. با امتناع بطرف محل پذیرائی نزدیک می شد. یکی از دربانان به او اشاره ای کرد و مرد جوان بطرف دربان حرکت کرد. دربان پاکتی را به دست جوان داد و جوان روی صندلی ای در کنار من نشست و سر پاکت را باز کرد. روی پاکت تمبر مجارستانی دیده می شد. کوشش کردم بدانم که این جوان کیست و دراین جا، در این هتل« بور دو لاک » با این بالاپوش رنگ و رو رفته چه می کند و چه نامه ای از مجارستان دریافت کرده است. از جایم بلند شدم و بطرفش رفتم. پاکت روی میز سیگار بود، پاکت زرد 10 فیلری. آدرس با خط ناخوانائی نوشته شده بود: آقای ایمره بوروش « Imre Boros» زوریخ هتل« بور دو لاک ». در این وقت بود که « کای » وارد هتل شد. دیگر نتوانستم سر این کار مرموز فکر کنم..
روز های بعد درمغزمن عوض« بوروش » اشخاص دیگری بودند. نتوانستم به ماهیت« کای » پی ببرم. همۀ روز ما با هم بودیم. او اغلب بازو بر بازوی من می انداخت و یا دست خود را در دست من نگه می داشت. هروقت حین رقص او را بیشتر به طرف خود می فشردم، با حرکت کوچکی خود را از من اندکی دور می کرد. و حتی وقتی در رستورانی در برابر هم می نشستیم، باز هم احساس می کردم که کوشش دارد خود را ازمن دور تر نگه دارد. بخصوص این احساس وقتی بیشتر می شد که می پرسید:
ـ زندگی ی شما از چه قرار است؟
یک بار هنگام گردش در خیابان بانهوف « Bahnhof » طوری به من نگاه کرد که در راه آهن انژه « Enge» نگاه کرده بود.
ـ اگر دلتان خواست چیزی بخرید، قبلا فکر می کنید که بقدر کافی پول دارید یا نه؟
جواب دادم:
ـ آری
- این یک مانع وحشتناکی است.
ـ چرا مانع وحشتناکی است؟
جلو ویترین یک جواهر فروش ایستاد و در حال نشان دادن یک انگشتر گفت:
ـ اگر مثلا بگویم این انگشتر را دوست دارم، لابد نمی توانید بخرید. این طور نیست؟ آیا این مانعی برایتان نیست؟ و شما احساس کوچکی در خود نمی کنید؟
تبسم کنان جواب دادم:
ـ نه!
دخترک نخندید و گفت:
ـ من از شدت شرم حتماً هلاک می شوم، اگر بقدر کافی پول نداشته باشم.
از آنچه گفت من فقط صدایش را شنیدم و مفهوم گفته اش را درک نکردم، امیدوار بودم که بالاخره او در میان بازوان من جا خواهد گرفت. او منتظر پدرش بود که از یوهانسبورغ وارد شود. قرار بود در حدود عید نوئل با دخترش ملاقات کند. تعطیلات عید را می خواستند در کولوستر « Koloster » بگذرانند. و من می بایستی تا آخر سال در زوریخ باشم.
ـ ممکن نیست این مسافرت را به بعد از عید نوئل بیندازید؟
ـ هر وقت که دلمان خواست خواهیم رفت. چرا بعد از عید نوئل برویم؟
ـ هرگز در عید نوئل خوشبخت نبوده ام، همیشه در انتظار چیز فوق العاده ای بوده ام. از زمان کودکی قضیه از این قرار بوده است. همیشه در عید نوئل با عدم موفقیت روبرو شده ام.« کای » در حالی که پیپم را از دهن من بیرون می کشید پاسخ داد:
ـ بسیار خوب اینجا میمانیم. بعد پکی به پیپم زد و سپس دود آن را به صورتم فوت کرد.
چند روز دیر تر جوان مجار با لباس رنگ و رو رفته را دیدم. طرف غروب بود. « کای » را تا هتل مشایعت کردم تا لباسش را عوش کند. جوان مجار از هتل خارج شد، پاکتی را در دستش مچاله کرده بود. انگار که دیگر انگشتانش یارا و و قدرت بیشتری ندارند. مثل کورها نگاه می کرد. « کای » را به آسانسور رساندم و بعد با عجله به دنبال جوان دویدم. آهسته راه می رفت. بزودی خود را به او رساندم.
ـ چه کمکی به شما می توانم بکنم؟
سرش را به طرف من برگرداند و پرسید:
ـ از کجا دانستید که محارستانی هستم؟
ـ چند روز پیش در این هتل نشسته بودید، روی پاکت تمبر مجاری را دیدم.
ـ شما هم فراری هستید؟
ـ نه!
ـ از من چه می خواهید؟
ـ می خواستم کمک تان بکنم.
با صدای گرفته پاسخ داد:
ـ من نمی خواهم به میهنم برگردم!
و سپس راه خود را پیش گرفت.
ـ به من مربوط نیست که به میهن برمی گردید یا نه.
ـ پس آن وقت از من چه می خواهید؟
ـ از من دلخور نشوید. معلوم است که گرفتاری دارید. خبر بدی شنیده اید؟
بزحمت با صدای بلند خندید:
ـ خبر بد! آقای من! مادرم پاسپورت خود را گرفته است.
ـ نمی فهمم!
نمی دانم چه چیزی مرا به سوی جوان جلب کرده است. فکر می کنم این نه تنها به علت کنجکاوی بود ، بلکه به این علت هم بود که او هم به درد من گرفتار بود. در هتل این احساس در ذهن من به وجود آمد که روی پالتو من علامتی هست که راز مرا بر ملا می کند. به من هیچ مربوط نیست که به هتل می آید و که می رود. گفتم:
ـ نیم ساعت وقت دارم. جائی بنشینیم!.
وارد چایخانه ای شدیم. با چهرۀ اندوهباری گفت:
ـ شما باید بپردازید. من الان همه چیز را برایتان حکایت میکنم.. خیال نکنید که داستان جالبی باشد. سال 1956 از میهن فرار کردم. مرتکب هیچ گونه جرمی نبوده ام. من نمی خواهم در برابر شما نقاط مثبتی جمع کنم. ولی آنچه گفتم حقیقت است. با هیچکس حب و بغضی نداشته ام. فقط آمده ام تا شانس خود را بیازمایم. همانطور که شاعر گفته است، مرده شور شانس مرا خورده است. در یک انبار پنیر مشغول عملگی هستم. پشیمان نیستم. ولی مادرم! ولی مادرم به وجود من هم مفتخر است وهم سرفراز.
ـ خیال می کند که شما. . .
ـ آری اوایل چنان می نمود که تیغم همه را می برد. آخر من بهش خیلی دروغ نوشتم. حالا دیگر نمی شود حقیقت جریان را برایش نوشت. همۀ خانه و اهل کوچه از موفقیت سریعم اطلاع دارند. ماشین! شغل عالی! نامزدی دارم که دختر بانکداریست! ! همۀ این ها را باور می کنند. آخر عمو نادلر « Nadler » هم این اکاذیب را به خانواده ام نوشته است. او ساکن همین هتل است.
ـ از برای این آدرس این هتل را داده اید تا خیال کنند که زندگی ی شاهانه ای دارید. اینطور نیست؟
ـ آری. عمو نادلر پیش بینی می کرد که من در هتل « بور دو لاک » منزل خواهم کرد. من نخستین بار اسم این هتل را از او شنیده ام. از دربان هتل خواهش کردم تا اجازه دهد نامه های من به آدرس هتل برسد. اقلا تا این حدود به مبارزۀ ضد کمونیستی ی من کمک نمایند ...
با تمسخر لب های خود را در هم کشید. بعد ادامه داد:
ـ مشکل من در فرستادن بسته بود. هر که زندگیش رو براه است باید به خانواده اش بسته بفرستد. عمو « نادلر » برایم نوشت که مادرم منتظر بسته است. نخوردم و عوضش برایش بسته فرستادم. بدیهی است در ایتصورت هم فادر نبودم برایش پالتو پوستی بفرستم.. در نامه ای به مادر نوشتم بسته را به پست داده ام و گویا در وسط راه حیف و میل شده است. بعد مادرم مریض شد. سرطان داشت، خیال می کرد اگر اینجا بیاید بهبودی خواهد یافت. می آید پیش پسرش و در بهترین بیمارستان بستری می شود! و بهترین پروفسورها مداوایش می کنند! می دانستم که برایش پاسپورت نخواهند داد، ولی بالاخره پاسپورت گرفت. حالا بگو ببینم چه باید بکنم آقای من؟ آیا اتاقی در هتل « بور دو لاک » برایش اجاره کنم؟ !
* * *
سه روز پیش از عید نوئل پدر « کای » وارد شد. جنتلمن بلند قد، چهارشانه با چهرۀ سرخ دارای رگهای خونی ی ظریف بود. با چهرۀ مهربان و خوش گوش می داد و فراموش می کرد پاسخ بدهد. انگار که گوش نمی داد چه حرف می زنیم. شب اول با آن مرد چاق و سپید موی شام خوردند. « کای » گفت:
ـ این مرد طرف تجارتی ی پدر بود. رئیس تروست زغال است. شام کسالت آوری خواهد بود و از برای آن شمارا دعوت نمی کنم.
روز بعد « کای » حواسش پرت بود، مثل پدرش او هم گاهی به آدم جواب نمی داد. غفلتاً حرف مرا قطع کرد و گفت:
ـ متاسفم که ما فردا حرکت می کنیم.
ـ شما قول دادید که نوئل را این جا می مانید.
ـ آری ولی شما دارید مرا عصبانی می کنید. شاید دو سه روز دیگر عاشقتان بشوم. بعد حتماً پشیمان می شوم. با هم دعوا می کنیم. بدون دعوا ازدواج مفهومی ندارد. جلو چشمتان می گویم: من شمارا تحقیر می کنم، زیرا فقیر هستید. لابد شما از من روی برمی گردانید، شاید هم نروید، آن وقت من بحق به شما توهین می کنم. بهر صورت قضیه تمام می شود. آیا نمی خواهید مرا ببوسید؟
ـ نه، نه، من انعام قبول نمی کنم.
ـ مردان احمق را هم من تحقیر می کنم.
روز بیست چهارم دسامبر حرکت کردند.
تنها ماندم. شهردر سکوت بارش برف غوطه می خورد. پیش دربان هتل رفتم بپرسم « ایمره بوروش »
اینجا ست یا نه؟
ـ عنقریباً به این جا خواهد آمد. الان بهش تلفون زدم. تلگرافی رسیده است.
نشستم و منتظرش شدم. به زودی از راه رسید، به طرفش رفتم، درست موقعی که سر پاکت تلگراف را باز می کرد. پرسیدم:
ـ خبر بدی هست؟
با صدای بلند خندید.
ـ خبر بد؟ حالا دیگر هیچ گونه خبر بدی نیست! امروز صبح مادرم فوت کرد.
بعد شروع به گریستن کرد.

-

به‌سوی آرشیو نوشته‌های حسن واهب‌زاده در اثر

-

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!