چهارشنبه
سنکوپ به ساعت سه صبح
نمایشنامه کوتاه
محمود ناظری

اشخاص:
مرد
جوان


صحنه:

اتاق نشیمن یک آپارتمان با وسایلی که در طول نمایشنامه معلوم می‌شود.



صحنه تاریک است. مدتی بعد در اتاق خواب باز می‌شود و مرد در حالی ‌که در تاریکی راهش را پیدا می‌کند...

مرد‌: اه، گندت بزنن چه قد خون!

سر یخچال می‌رود و آب می‌نوشد. مکث طولانی. قامتی متوسط و پهن و شکمی بر‌آمده دارد با سری که وسطش طاس است و ته‌ریش. از شل ‌و‌ ول بودن اندام و برخی نشانه‌های دیگرش، می‌توان حدس زد که سنش کم نیست. در روشنایی نور یخچال، شبح مرد جوانی که روی کاناپه نشسته به چشم می‌آید.

جوان: آبتو هم که خوردی! می‌تونیم بریم!

مرد یک آن خشکش می‌زند. سکوت ممتد، بعد از آن، کمی به خود می‌آید و خمیازه می‌کشد. می‌خواهد برگردد که جوان دوباره شروع می‌کند.

جوان: حالا دیگه وقتشه!

مرد پشت به صحنه متوقف می‌شود. بعد ناگهان برمی‌گردد.

مرد: کی یه؟!
جوان: اومده‌م دنبالت. آماده‌ای؟
مرد: چی؟! کی‌یه؟ (بعد راه می‌افتد و چراغ اتاق نشمین را روشن می‌کند. با دیدن مرد جوان در آن ظاهر بی‌آزار و آرام، انگار تا حدی خیالش راحت می‌شود) چه جوری اومدی داخل؟ از کی اجازه گرفتی؟
جوان: من خودم اومدم. سخت نبود. یعنی اصلاً سخت نیست.
مرد: یعنی در باز مونده بود؟
جوان: برای من سخت نیست...
مرد: خب لابد یادم رفته یا... چی؟... مهم نیست. خب چی می‌خوای؟ چرا فرستادن دنبالم؟ من مثلاً مرخصی‌ام. تازه الآنم که...

ساعت مچی‌اش را نبسته. به ساعت دیواری نگاه می‌کند.

جوان: پنج دقیقه‌س که ساعت سه صبحه.
مرد: سه صبح! تا حالام نتونسته‌م بخوابم.
جوان: باید منتظر می‌موندم خودت از اتاق‌خواب بیای بیرون. نگران بودم حالا حالاها نیای. ولی خب، پنج دقیقه بیشتر طول نکشید.
مرد: اونجا اتاق کارمه. کی گفته اتاق خوابه؟!... فعلاً حرفتو بزن، بعداً واسه در نزدن و بی‌خبر اومدنت و این فضولیات، می‌دم گوشمالیت بدن...
جوان: (برای اولین‌بار بلند می‌شود) خیلی خب، بریم.
مرد: کجا بریم؟ (بعد با اشاره به سر و وضعش) این‌جوری بریم؟
جوان: فرقی نمی‌کنه. همین‌جوری هم، خوبه.
مرد: بامزه! پس جناب‌عالی از اون گماشته‌های تو پوز نخورده‌ تشریف داری! تازه‌کاری؟
جوان: یه چند هزار سالی می‌شه که مشغولم.
مرد: روتو برم!... (مکث و بعد) از طرف کدومشون اومدی؟ مسئله امنیتی‌یه یا سیاسی؟ شایدم تجاری... محموله‌ای، چیزی تو راهه؟
جوان: نه...
مرد: آها گرفتم! قضیه یه هدیه‌ی شبونه‌س. یه ناز شست. واسه جفت و جور کردن اون مناقصه... خب کوش؟ با خودت آوردیش؟ زبون ما‌رو بلده؟... (کیفور و کوک) خودم فهمیدم کار کی‌یه، دیگه نمی‌خواد نقش بازی کنی. بذار انعامتو بدم... (از جیب شلوارش که روی جالباسی‌ست، کیف پولش را در‌می‌آورد) بیا بگیر... چی‌یه؟ کمه؟ خوب نگاش کن بچه! چک‌پوله. اسکناس نیست. بگیر روتو هم کم کن. (جوان آن‌ را بی‌خیال می‌گیرد و زیر و بالایش می‌کند) خب بدو برو بیارش. اهل کجاس؟ اوکراین؟ بوسنی؟ یا تحفه وطنه؟... پس چرا معطلی؟
جوان: کسی رو نیوردم.
مرد: ها؟! پس چی؟ (چک پول را ازش می‌قاپد)
جوان: موضوع ‌رو بد فهمیدی. ماجرا اصلاً اون چیزا نیست.
مرد: ماجرا؟!
جوان: شاید ماجرایی هم نباشه. بستگی داره که مرگ رو ماجرا بدونی یا نه!
مرد: مرگ؟ کسی مرده؟ یه آدم مهم؟
جوان: قراره بمیره. البته تشخیص مهم بودنش با من نیست.
مرد: پس بگو! فزرتی! یه جوری خودشو گرفته، انگار مسئول عملیاته! (مکث) خب چرا تورو فرستاده‌ن؟
جوان: همیشه منو فرستاده‌ن. همیشه من می‌اومده‌م.
مرد: نه بابا؟ عینکی نیستم خیال کنی چون نزدم به‌جا نیوردم! تا حالا ندیده‌مت.
جوان: درسته. اگه یه بار دیده بودی، دیگه نمی‌اومدم سراغت. همیشه همون بار اول اتفاق می‌افته. هیچ‌وقت بار دومی در کار نیست.
مرد: جدی؟ به به‌! باریکلا، بچه خوب. خوب درس پس می‌دی. حظ کردم. جدیداً پس کلاس اکابر هم می‌ذارن واسه‌تون، بعد می‌فرستنتون آدم‌کشی! خوبه، من‌ که محضوض شدم نصفه‌شبی! (مکث) بنال! طرف کی هست؟ کی باید کارش ساخته بشه؟ آدرسو بهت دادن یا حفظی؟ تو فقط پیغام‌رسونی یا هماهنگ‌کننده‌ای، چیزی هستی؟ طعمه‌ای، رابطی، بپایی، وردستی؟ چی‌کاره‌ای؟ اصلاً چرا یهویی، چرا من؟ چرا تو؟ (می‌رود سمت تلفن، بعد دوباره به ساعت نگاه می‌کند) خب چرا ساکتی؟ چرا نشستی؟
جوان: فرقی نمی‌کنه. نشسته یا ایستاده انجامش می‌دم. تو آماده‌ای؟
مرد: یعنی چی آماده‌م؟! آماده‌ی چی آخه؟ شورشو درآوردی، ها! من سرم درد می‌کنه. بی‌خواب شده‌م. خواب بد دیده‌م. حوصله ندارم... می‌دونی ساعت چنده؟ می‌دونی من کی‌ام؟ اصلاً می‌دونی کجا اومدی؟ اندرونی! آره! حریم خصوصی من... این چیزا رو بهت گفتن؟... (مکث. براق می‌شود) اصلاً رئیست کی‌یه؟ اسمشو بگو ببینم... (مکث و بعد، وقتی می‌بیند در جیب لباس خوابش چیزی ندارد، می‌رود سمت جالباسی) آدرس اینجارو که کسی نداره هنوز. (از داخل کتش طپانچه‌ای بیرون می‌آورد و سمتش می‌گیرد) دزدی، چیزی هستی؟! به کاهدون زدی ناشی. با بد کسی طرف شدی. بدشانسی آوردی. می‌دونی من کی‌ام؟ ها؟ می‌دونی؟
جوان: آدرسو که درست اومده‌م. نشونی‌هاتم دقیقه. مرد، پنجاه و هفت ساله، شکم برآمده، پهن و شل و ول، با کله طاس.
مرد:حالا بلبل‌زبونی کن، بعداً حالیت می‌شه یه من ماست چه قد کره داره. بذار بهت بگم. آدما دو دسته‌ن. اونایی که اسلحه دارن و اونایی که اسلحه ندارن. اونایی هم که اسلحه دارن، باز دو دسته هستن. اونایی که مجوزشو دارن و اونایی که ندارن. اونایی هم که مجوزشو دارن، فقط یه دسته‌ن. آدمای مهم!
جوان: خب من نمی‌دونم چی بگم... کار من اینجوری نیست. یعنی اونایی که من می‌یام دنبالشون تا با خودم ببرمشون، دو دسته نیستن. فقط یه دسته‌ن.
مرد: چه دسته‌ای؟
جوان:... دسته... دسته اونایی که می‌یام دنبالشون تا با خودم ببرمشون!
مرد: چرت و پرت نگو! بگیر همون‌جا بشین و تکون نخور! (سراغ تلفن می‌رود. گوشی را بر‌می‌دارد، اما بوق آزاد ندارد. چند بار سعی می‌کند...)
جوان: فعلاً کار نمی‌کنه.
مرد: پاشو وای‌سا!
جوان: ببین اینقدر حرص و جوش نخور. آروم باش.
مرد: می‌گم وای‌سا. دستات رو سرت.
جوان: خودت هم بیا بگیر بشین. الان تموم می‌شه.
مرد:چی تموم می‌شه؟ می‌خوای چی کار کنی؟ اصلاً تنهایی یا... ولی بدجور تو تله افتادی. بقیه کجان؟
جوان: هیچ‌کی نیست. من تنها اومدم. همیشه تنها می‌یام. اون اسباب‌بازی رو هم نمی‌تونیم با خودمون ببریم!
مرد: اسباب‌بازی؟ هه! (اسلحه را مسلح می‌کند.)
جوان: فعلاً کار نمی‌کنه!
مرد: (عقب‌تر می‌رود و اسلحه را وارسی می‌کند) این پره. پر! فکر اینجا‌شو نکرده بودی. پیش می‌یاد.
جوان: من فقط اومدم. معمولاً هم به چیزی فکر نمی‌کنم. قرار نیست اتفاق دیگه‌ای بیافته. من می‌یام و طرفمو با خودم می‌برم.
مرد: خیلی از خودت مطمئنی. کی هستی؟ کیا فرستادنت؟ گرفتن رد اینجا از بر و بچه‌ها بعید نیست؛ ولی من که خبطی نکردم که بخوان... موضوع چی‌یه؟ تسویه حساب؟ تلافی؟ انتقام؟ یا نکنه... جایی کم و زیادی شده، انداختن گردن من؟... بگو دیگه. موضوع رو بگو خودم حلش می‌کنم. باهاشون حرف می‌زنم. اوضاع‌رو درست می‌کنم. رئیست کی‌یه؟ اسمت چی‌یه؟
جوان: مرگ!
مرد: چی؟
جوان: مرگ.
مرد: یعنی فرستادنت که منو... می‌خوان منو سربه‌نیست... خب برای چی آخه؟ به همین راحتی؟ نه، اشتباه شده. من باهات نمی‌یام. بهشون بگو.
جوان: ولی چاره‌ای نیست.
مرد:هست. تو دستمه!
جوان: به کار ‌نمی‌یاد.
مرد: چاره هست. برای من هست. فقط واسه بیچاره‌ها، چاره‌ای نیست. حالا می‌بینی. کافیه یه کم درباره‌ش حرف بزنیم. نمی‌خوام قضیه پیچیده‌تر از چیزی که هست و من نمی‌دونم چی‌یه بشه. فقط بگو از طرفشون اجازه تصمیم گرفتن داری یا فقط یه... ببین جوون! سخت نگیر. اون تلفنو وصل کن و شماره‌شونو بگیر.
جوان: شما‌ره‌ای نیست. یعنی جایی نیست که بشه شماره‌شو گرفت. اینجوری! تصمیم گرفته شده. تا جایی که می‌دونم!
مرد: اینجور که نمی‌شه بی‌حساب کتاب...
جوان: بی‌حساب کتاب، نیست.
مرد: آخه من نمی‌دونم گناهم چی‌یه! باید حرفامو بزنم.
جوان: خب اگه می‌خوای حرف بزنی... باشه. من عجله‌ای ندارم.
مرد: که اینطور! (بعد با صدای بلندتر) خیلی دلم می‌خواد بدونم کی زیرآبمو زده. من که کاری نکرده‌م. نه جایی سوتی دادم نه زیرآبی رفتم... تنهاخوری‌ام نکردم... این دختره هم همین‌جور، بی‌حساب، خورده به پستم! آش دهن‌سوزی‌ام نیست. از سر شب بی‌حال افتاده و به همه چی گند زده رفته! اگه موضوع اینه. یا... یا نکنه بی‌خبر از کسی غرش زده باشم؟ آره؟ (به جوان) آره؟
جوان: موضوع، اصلاً این چیزا نیست.
مرد: خب پس چی‌یه؟ ها؟ پس چی‌یه؟... دیگه داری کفرمو در می‌یاری. یعنی درآوردی. خودشونم می‌دونن من چه اخلاق سگی دارم. مجبورم نکن که...
جوان: من فقط می‌تونم یه مدت پیشت بمونم. بعدش باید با هم بریم.
مرد: یعنی چون بهت گفتن کارو تموم کنی، باید بکنی؟
جوان: نه اونایی که فکر می‌کنی!
مرد: کیا؟ من به کیا فکر می‌کنم؟ من اسم کسی‌رو آوردم؟ کسی‌رو لو ندادم! من چیزی نگفتم. هیچی.
جوان: درسته. حق با توئه. نگران نباش. من که فعلاً کاری به اونا ندارم!
مرد: ...ها!... پس... اومدی ازم حرف بکشی!... (مکث) روزنامه‌چی هستی؟ مخبری؟ (در حالی که مراقبش هست، می‌رود از پنجره، بیرون را می‌پاید. بعد نزدیکش می‌شود. با یک دست پیراهن زیر گلوی جوان را مچاله می‌کند و بالا می‌کشد و با ته تپانچه ضربات مدام و نه چندان محکمی را به سر و چانه و گونه‌اش می‌زند...) شیشه شیرتو ازت گرفتن، به‌جاش قلم و کاغذ و ضبط صوت دادن دستت، خیالات برت داشته، نه؟ ولی اینا قاقا لی‌لی نیستن بچه! (در همان حال او را تفتیش بدنی می‌کند...) خیال کردی اینجا کجاس که هوا برت داشته به همین آسونی بتونی قسر در بری... به حرفت می‌یارم... به گه خوردن می‌ندازمت... تفریح بدی نیست. چند‌وقته از کسی حرف نکشیده بودم...از وقتی که دماغ یه ریقوی زردنبو عین تو رو گرفتم و جونش از کونش در رفت! فقط یه کف دست خوابوندم بیخ گوشش و انگار برق گرفته باشدش، چشماش از حدقه زد بیرون. همینطور بی‌تکون مونده بود و زل زده بود تو چشمام... بعدش مثل یه شاخه خشکیده جرقی صدا کرد و افتاد. سنکوپ کرده بود... ترسیدی! ها؟ قیافه‌ت شده عینهو میت... تو چه قد شبیه‌شی... یا نکنه روحشی؟ ها ها‌ ‌ها... چرا لالمونی گرفتی پس؟ نه آخی، نه التماسی... انگار پوستت کلفته... چرا سرخ نمی‌شه؟ چرا کبود نمی‌شه؟ چرا زخم نمی‌شه؟ چرا چاک برنمی‌داره؟ با توام...هی... (عقب می‌کشد) زنده‌ای؟
جوان: من، آره. زنده‌م!
مرد: پس محکم نمی‌زدم. آره محکم نزدم. شایدم دیگه پیر شدم واسه اینکارا. اوندفعه‌م محکم نزده بودم. قرار بود فقط بترسونمش. از ترس، مرد. ترس زیادی. مثل مردنش که زیادی بود واسه‌ش، مثل پخی که نبود و تو اون قاراشمیش هوا ورش داشته بود، هست! اینارو گفتم تا حساب بیاد دستت خیال نکنی من همون دیو بی‌شاخ و دمی‌ام که پی‌شو گرفتی اومدی سراغش مثلاً عیششو عزا کنی یا پته‌شو بندازی رو آب! با اون قیافه ماتم‌زده حق‌به‌جانب دلبرانه‌ت! (می‌رود سر یخچال) چیزی می‌خوری؟ می‌خوام یه کم خوش بگذرونی. به جایی برنمی‌خوره که. تازه فقط خودمونیم. چی دوست داری؟ آب معدنی؟ آبجو. شراب خلر شیراز. مسکرات روسی! یا... با عرق سگی خودمون چطوری؟ مزه‌ش هم هست... (چند بطری زیر بغل پهنش می‌زند و توی یک دستش می‌گیرد. ظرف کوچک ماست و شیرینی را به دهان بزرگش می‌گیرد و با اسلحه توی دست دیگرش می‌آید پای میز. با اشاره سر و دست و صدای نامفهوم، از جوان برای چیدن بساط روی میز کمک می‌گیرد.) مشغول شو! راحت باش. (برای خودش معجونی از همه بطری‌ها درست می‌کند و سر می‌کشد و پشت بندش یک شیرینی خامه‌ای توی دهانش می‌تپاند...) اووفیش... بزن تو رگ، نفله، از کفت رفته‌ها! (آروغ می‌زند و بی‌هوا قاه‌قاه می‌خندد و از معجونش سر می‌کشد) خوب تماشام کن. حظ ببر. تا حالا یه مفسد اقتصادی رو از نزدیک ندیده بودی. اسکله و بندر ثبت نشده. یه برگه عبور دائمی. من یه منطقه آزادم. چاه نفتم خودم! مجوزم... (باز از معجون کذایی، می‌سازد و بالا می‌اندازد...) که نمی‌خوای بگی کی هستی! باشه. می‌دم ته‌توتو در می‌یارن... (کم کم‌ لایعقل و کمی مست...) بعدش در جمع مردگان در قبور بی‌نام و نشان خوش بگذران... ها هه ها هه...هه ها هه ها... اسمت چی‌یه دلبر؟!
جوان: مرگ.
مرد: (دیوانه‌وار قهقهه می‌زند...) با حال! گوگولی مگولی!... ببینم از این جوون جقله‌های گزینش ردی نیستی؟... قیافه چندتاشونو اگه زور بزنم گمونم یادم بیاد... قیافه‌ت آشناس... نیس؟... همین غروبی به نظرم یکی‌تونو سر خیابون دیدم... همین‌جور، زل زده بود بهم، نسناس علاف!... ولی قیافه‌تو کجا دیدم؟ از این دانش‌گه‌های اخراجی، چی؟ از این بابا سگ مرده‌های مادر به خطا! از این داداش خون غیرت به‌جوش اومده‌ها که آبجی‌شو از گوشه کنار خیابون جمع کردن محض دستخوش، یه وخ افتاده باشه زیر دستم، آب طهارت ریخته باشم سرش؟! (از معجون روی سر و صورت جوان می‌ریزد... بعد یک آن میخکوبش می‌شود) داداششی؟ به قیافه‌ت می‌خوره. (مکث. عقب می‌کشد) اصلاً چه‌جوری این‌همه رنگ عوض می‌کنی؟ چرا شبیه همه می‌شی؟ (حالا، هم مسخره و هم جدی می‌خندد و گاه صدایش را فرو می‌خورد و گاه بیرون می‌دهد... اسلحه را سمت جوان بالا می‌گیرد و فهمیده و نفهمیده، ماشه را می‌چکاند. اما تیری شلیک نمی‌شود. باز شلیک می‌کند. چند بار دیگر. اسلحه را باز و بسته می‌کند و باز شلیک نمی‌شود. جوان بی‌خیال نشسته...) من خیلی‌ام بی‌هوش و حواس نشدم‌ها... با دو سه پیک و یه بطری پاتیل نمی‌شم... (سمت اتاق خواب می‌رود. در را باز می‌کند. همچنان‌که مستأصل و کمی گیج اسلحه‌اش را رو به جوان نگه داشته...) بیدار شو... هی... شنگول... منگول... گلی! گل منگلی!!... انگار چی کارش کرده‌م! جونتو که نگرفته‌م... پاشو... (به جوان) اینم فعلاً کار نمی‌کنه؟
جوان: چیزی نمی‌شنوه. خوابه.
مرد: (تلو تلو خوران سمت پنجره می‌رود. بازش می‌کند و داد می‌زند) آهای... های... یه نفرو می‌خوان نفله کنن... یه نفرو دارن سر به نیست می‌کنن... کمک... آی ی ی... کسی نیست؟... کسی نمی‌یاد... چرا کسی نیست، چرا خلوته؟... همه فعلاً کار نمی‌کنن؟!... خب محض منه؟ چون آدم مهمی‌ام؟ آره مهمم. خیلی مهمم. یه شهرو واسه‌م قرق کرده‌ن... گفته بودم مهمم بهت... آهای...های ی ی... من مهمم...مهم...

پای دیوار پنجره، وا می‌رود و می‌نشیند... نفس می‌زند... آرام‌تر می‌شود... سرش سنگینی می‌کند و کمی یله می‌شود و بعد بیشتر. سرش را راست می‌گیرد. زل می‌زند به روبه‌رو. سعی می‌کند چشمانش را باز نگه دارد. پلک‌هایش فرو می‌افتند. مدتی بی سر و صدا به همین منوال می‌ماند و بعد ناگهان چشم باز می‌کند و نیم‌خیز می‌شود. دوباره متوجه موقعیت می‌شود و خودش را بالا می‌کشد. دوباره اسلحه را به خودش می‌چسباند و به آن پناه می‌برد...
جوان: بریم؟
مرد: بعدش نوبت توئه!
جوان: بریم دیگه. باشه؟ بریم.
مرد: بعدش نوبت خودته که سرتو بکنن زیر آب... وقتی من به این مهمی... باورت نمی‌شه؟ خیال می‌کنی چاخان می‌کنم که خودمو خلاص کنم؟... ولی این روش کاره... از من بپرس... من دارم بهت می‌گم... من که آدم مهمی هستم... اصلاً خودم یکی‌رو که اجیر کرده بودیم، نفله کردم... چه‌قدرم شبیه‌ت بود!...باورکن. باور نمی‌کنی؟ طرف من باش. طرف یه آدم مهم. ها؟ چی می‌گی؟ هستی؟
جوان: من آدمای مهم‌رو هم می‌برم!
مرد: ببین... اینجا من چیزای دندون‌گیری ندارم. شاید یه مقدار از هدیه‌هایی که براشون می‌خریدم ‌رو بشه هنوز اینجاها پیدا کرد. جون خودم راست می‌گم، گفتم که خیلی‌وقت نیست اینجارو دارم. می‌تونی همه‌جارو بگردی. حتی توی اتاق خواب. این یکی که هر چیز قیمتی‌رو که بشه پولش کرد، پول می‌کنه و می‌ریزه به حساب خودش و بابا ننه‌ش تو شهرستان. می‌خوای باهاش آشنات کنم؟ دانشجوئه. می‌خوایش؟ می‌خوای باهاش بری ویلای ولنجکم؟ می‌خوای بری پیشش؟
جوان: ولی نوبت توئه!
مرد: می‌شه یه تلفن کنم؟ چند تا کار هست باید جفت‌و‌جورشون کنم. بسپارم دست آدم مطمئن. یه چند تا قرار واسه فردا دارم چند نفر منتظر تماس منن. به یکی باید اوکی بدم به یکی باید بگم نه... من اون بیرون خیلی کار دارم، خیلی‌هام با من کار دارن... ها؟ چی می‌گی؟ یه تلفن کوچولو!
جوان: ساعت سه صبحه!
مرد: بله. آره. درسته. سه صبحه!
جوان: خب. بریم.
مرد: باشه. بریم. می‌ریم. باشه می‌ریم... (ناگهان ماشه اسلحه را دیوانه‌وار و پشت سرهم سمتش می‌چکاند. گلوله‌ای شلیک نمی‌شود. به سمتش یورش می‌برد و رویش می‌افتد. گلویش را می‌فشارد. بی‌فایده است. خودش از تک و تا می‌افتد و دراز به دراز می‌غلتد و نفس‌نفس می‌زند...) نمی‌فهمم چه خبره... یعنی راسته که تو مرگی؟ بهت نمی‌یاد عزرائیل باشی. ولی خب من که عزرائیلو تا حالا ندیدم. هیچکی ندیده که واسه بقیه تعریف کرده باشه چون هر کی دیده بعدش مرده... آره مرده... (خنده‌ی عصبی و دردناک) نه! شوخی می‌کنی... شوخیه... بازیه... شاید دستای من دیگه جون ندارن کسی رو خفه کنن... شاید دارم... شاید این فقط... من خواب نیستم؟ (نیم‌خیز می‌شود و جوان را می‌بیند که راه افتاده سمت یخچال و یک بطری آب و لیوان می‌آورد، روی میز جلوی کاناپه می‌گذارد. برایش آب می‌ریزد. مرد خودش را آن سمت می‌کشد و لیوان آب را سر می‌کشد. دوباره آب می‌ریزد و می‌خورد. بطری آب را روی سر و صورت خودش خالی می‌کند... سکوت... بعد به زحمت سعی می‌کند دوباره به جوان نگاه کند. به او خیره می‌ماند.) چه جور می‌خوای...
جوان: خیلی دنگ و فنگ نداره، نگران نباش!
مرد: خب کجا می‌خوای...
جوان: همین‌جا!
مرد:همین‌جا؟
جوان: چه فرقی می‌کنه جای دیگه‌ای باشه؟
مرد: یه کم باعث آبروریزی نمی‌شه؟ واسه خونواده‌م... بچه‌هام... خود رفقا؟
جوان: راستش این مسائل به من مربوط نمی‌شن.
مرد: لابد فکرشو کرده‌ن. همیشه می‌شه قضیه رو یه جوری ماست‌مالی کرد.
جوان: چیز خاصی نیست دوست داشته باشی انجام بدی یا بگی؟! به‌عنوان آخرین چیز... چیزی نمی‌خوای بخوری؟ یا به چیز خاصی فکر کنی؟.. من به‌ هرحال یه اختیاراتی دارم... مثلاً بعضیا می‌خواسته‌ن باهام شطرنج بازی کنن یا تخته‌نرد، پوکر...
مرد:چی‌جوری می‌خوای... یعنی روش کارت...
جوان: تو یه لحظه اتفاق می‌افته. اصلاً درد نداره. یا لااقل، خیلی زود فراموش می‌کنی. مرگ تو، اینجوری‌یه. (مکث طولانی. زمانی که جوان دارد می‌گوید: پس خواسته‌ای نداری، می‌تونیم بریم... مرد سمت در می‌دود و سعی می‌کند، بیرون برود، اما نمی‌تواند در را باز کند... جوان بطری آب و لیوان را برمی‌گرداند توی یخچال...) وقتی داشتی از یخچال آب می‌خوردی ، سنکوپ کردی!
مرد: یعنی جایی نمی‌ریم؟ پس... یعنی می‌خوای قرصی، چیزی، تو بطری...
جوان: من و روحت با هم از اینجا می‌ریم و جسمت اینجا می‌مونه. فعلاً. تا بعد بهت ملحق بشه. اون دنیا. (مکث) چراغو خاموش می‌کنی؟
مرد:چراغ؟ برای چی خاموشش کنم... نه... همین‌جوری خوبه...
جوان: خب اومدی آب بخوری چراغو لازم نداشتی یا نخواستی روشن کنی...

ناگهان چراغ خود به خود خاموش می‌شود. چندی تاریکی. بعد در اتاق خواب، باز می‌شود و مرد بیرون می‌آید، در تاریکی راهش را پیدا می‌کند و سر یخچال می‌رود، آب می‌نوشد. مکث طولانی. در روشنای نور یخچال، معلوم است که هیچ‌کس در اتاق نشیمن نیست. مکث طولانی و به همین منوال... شاید بد نباشد کسی از میان تماشاگران برود و زیر نور متمرکز جایی که قبلاً جوان نشسته بود، بنشیند؛ یا اینکه تنها شاخه‌ای نور بر آنجا متمرکز شود و بعد آرام بلغزد سمت تماشاگران و در همان حال گسترده شود... در غیر این صورت، پرده.


1 Comments:
Anonymous sheida ebrahimi said...
داستان خوبی است اما با تمام احترامی که برای نویسنده قائل هستم ،یک انتقاد به نظرم می رسد و آن این است که داستان در برخی قسمتها خیلی کشدار شده است.در واقع دیالوگ خیلی طولانی است.مثلا قسمت ابتدا که مرگ ح.دش را معرفی م یکند و صحبتهای دو نفره طولانی است اما به هر حال موفق باشید
شیدا ابراهیمی

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!