پنجشنبه
به آقای برشت، بگویید زرشک!
یک دزدی بزرگ از آقای برشت


براساس نمایشنامه اپرای سه پولی برتولت برشت
کلاهبردار: فتح‌اله نیازی

توضیح: همه شخصیت‌ها به شکل بوزینه هستند.

صحنه: جنگلی با درختانی بریده و شکسته شده، به‌هم‌ریخته و پر از آشغال، از دور صدایی به گوش می‌رسد. پیرمردی ژنده‌پوش به حالت دلقک‌ها لباس بر تن دارد. تعدادی زن و مرد که حالت او را به خود گرفته‌اند به‌دنبالش وارد خرابه می‌شوند. افراد کتاب‌های مختلفی که بر دست دارند را بالای سر می‌گذارند، مانند مارش عزا وارد می‌شوند. یکی از افراد، نوای مسخره‌ای را زمزمه می‌کند، پیرمرد از افراد جدا می‌شود و یکی از آنها را صدا می‌کند؛ یک صفحه از کتاب مقدس را می‌خواند.

آقای جَکیس: بَ... برکت در دادن است نه در گرفتن.

جکیس عصبانی می‌شود به گوشه‌ای دیگر می رود، افراد نیز به دنبال او می روند.

آقای جَکیس: ما از این آیه مقدس حدود سه هفته استفاده کردیم... ولی دیگه فایده‌ای نداره، من می‌تونم آیه‌های تازه‌تری پیدا کنم... حتی دوستان، آیه‌هایی رو بسازم!... اما مثل اینکه آیه‌های کتاب مقدس هم هیچ دردی رو دوا نمی‌کنن (دوباره ناراحت و افسرده می‌نشیند افراد هم ولو می‌شوند، یکدفعه با خوشحالی زنگوله‌اش به‌صدا در می‌آید) هَی!... آماده!... ملکه بزرگ جهت تاج‌گذاری وارد می‌شوند.

همه خوشحال می‌شوند، این طرف و آن طرف می‌روند. همه با هم می‌خوانند.

آقای جکیس: ملکه... تاجش هنوز رو هَواس.
افراد: رو هَواس... رو هَواس.
آقای جکیس: اعتصاب... یه لنگش رو دوش ماست.
افراد: دوش ماست... دوش ماست.
آقای جکیس: ملکه... پادشاهی بی‌وفاست.
افراد: بی‌وفاست... بی‌وفاست.
آقای جکیس: یه دفعه... دیدی که نوبت ماست.
افراد: ماست، ماست... ماست...

صدای چق‌چق چیزی می‌آید، آقای جکیس زنگوله‌اش را به صدا در می‌آورد همه مانند بچه مدرسه‌ای‌ها می‌نشینند و ساکت می‌شوند. شخصی با لباس‌های رنگارنگ، مسخره و هراسان وارد می‌شود.

مرد: اوه ببخشید، آقای جکیس شما هستین؟
آقای جکیس: بله... خودمم.
مرد: (زانو می‌زند) به من گفتند شما صاحب شرکت دوست فقرا هستین... منو فرستادن، بیام پیش شما.
آقای جکیس: (او را برانداز می‌کند، مکث) اسمت چیه؟
مرد: (به یکی از زن‌ها نگاه می‌کند و می‌خندد، با خود) اوه! چه مامانی زیبایی!
آقای جکیس: (عصبانی شده به او لگد می‌زند) گفتم اسمت چیه؟... اسمت چیه؟
مرد: (به او آویزان می‌شود) آقای جکیس خواهش می‌کنم... من از بچگی تا به حالا با بدبختی و بیچارگی عمرم‌رو می‌گذرونم... مادرم گدا بود و پدرم یه قمارباز... من از همون بچگی مجبور بودم هوای خودم‌رو داشته باشم... هیچ‌وقت تا به‌حال، مزه عشق و محبت رو نچشیدم... همین‌طور که وضعم‌رو می‌بینی. (دست در جیب آقای جکیس می‌کند و پول‌هایش را می‌قاپد.)
آقای جکیس: آره! کاملاً می‌بینم.
مرد: کاملاً آس و پاسم... من قربونی شده حرکات زشت خودمم.
آقای جکیس: عین یه موش، ها!؟ عین یه موش توی تله، گیر کردی. لام تا کام حرفات رو خوندم... بگو ببینم این قصه غم‌انگیز خودتو در کدوم ناحیه تعریف می‌کنی؟...
مرد: برای چی؟
آقای جکیس:... حتماً این قصه غم‌انگیز خودتو برای همه تعریف می‌کنی... نه!؟
مرد: آخه چاره دیگه‌ای ندارم... دیروز تو خیابون آکسفورد اتفاق خیلی بدی برام افتاد!
آقای جکیس: آکسفورد!؟ (به فکر فرو می‌رود و چیزی به خاطرش می‌آید.) گفتی خیابون آکسفورد، آها!... پس تو همون پدرسگی هستی که دو تا از بچه‌ها، تورو گیر انداختن.
مرد (با ترس و لرز) بَ... بَ... بله.
آقای جکیس: باید بدونی که ما اصلاً سخت نگرفتیم (شروع به کتک زدن مرد می‌کند)... خیال می‌کردیم ممکنه تو، آدرس شرکت دوست فقرارو ندونی... آره!؟
مرد: آقای جکیس، خواهش می‌کنم چی‌کار می‌تونم بکنم، اونا... (افراد را نگاه می‌کند) نه، نه... اینا تو خیابون آکسفورد بدجوری کتکم زدن، اون‌وقت نشونی شمارو به من دادن... اگه کتم را دربیارم می‌بینید که بدنم خیلی کبود شده...
آقای جکیس: بایدم اینطور باشه، احمق جونم... بایدم این طور باشه.
مرد: چرا؟
آقای جکیس: اتفاقاً بچه‌های من، وظیفه‌شون‌رو به خوبی انجام ندادن... تو باید بدونی که قسر در رفتی... قسر... لندن به چهارده ناحیه تقسیم شده، اگر کسی بخواد تو ناحیه من گدایی کنه باید از شرکت...
افراد (همه باهم) دوست فقرای آقای جاناتان جکیس...
مرد: آقای جکیس... وای!...
آقای جکیس: (ادامه می‌دهد) جواز رسمی داشته باشه و مثل اینا آموزش ببینه (می‌خندد) وگرنه هر کثافتی می‌تونه هر جایی گدایی کنه.
مرد: آقای جکیس من فقط دو سه پنی دارم... اگه این دو سه پنی‌ام نداشتم وضعم واویلا بود...
آقای جکیس: نه! نه! واسه جواز باید بیست تا بدی!
مرد: بیست تا! خواهش می‌کنم آقای جکیس ...
آقای جکیس: (زنگوله را به صدا در‌می‌آورد همه بر می‌خیزند) گدایان را دست بگیرید... برکت در دادن است نه گرفتن...
مرد: (فکر می‌کند و پول‌هایش را می‌شمارد) اقلاً ده تا بگیر!
آقای جکیس: باشه.
مرد: اوه...
آقای جکیس: (پول را از دستش می‌گیرد) ولی پنجاه درصد حق اخاذی و هفتاد درصد مخارج لباست رو باید به شرکت پرداخت کنی...
مرد: لباس دیگه چیه آقای جکیس!؟...
آقای جکیس: لباس در اختیار شرکته احمق جان (سکه‌ای را پرتاب می‌کند، همه به طرف سکه شیرجه می‌روند.)... کی گفت از جاتون تکون بخورین؟... گفتی اسمت چی بود؟
مرد: چارلی اسم واقعی‌مه اما بچه‌ها بهم می‌گن لاک‌پشت یتیم (همه می‌خندند)
آقای جکیس: زهرمار... خفه!... خانم جکیس، آهای خانم جکیس (یکی از افراد را مجبور می‌کند که خانم جکیس را پیدا کند) برو زود باش پیداش کن! ( زنی تلوتلوخوران وارد می‌شود )... اوه! عزیزم سیلویا!... ایشون آقای چارلی هستن، واسه کار، قسمت بالای خیابون بنکر رو بهشون بدین ( زن مشغول نوشتن آدرس می‌شود )... اون‌جا واست ارزون‌تر تموم می‌شه جوان!
مرد: ممنون آقای جکیس.

آقای جکیس سکه‌ای دیگر پرتاب می‌کند، اما کسی عکس‌العمل نشان نمی‌دهد.

خانم جکیس: خاک بر سرتون کنند! (پا روی سکه می‌گذارد)
آقای جکیس: خاک بر سرتون! وقتی یه عابر، واسه‌تون سکه می‌اندازه باید همه به سمت اون شیرجه برین...
مرد: اوه! شیرجه!... (شیرجه می‌رود متوجه می‌شود که زن پا روی سکه گذاشته)... اوه چه کفش‌های زیبایی دارین خانم!... لطفاً پاتون‌رو بردارین (پول را می‌قاپد و به آقای جکیس می‌دهد)
آقای جکیس: خوشم اومد... خوشم اومد جوان... مثل این که بدک نیستی... بهتره پیش از مراسم تاج‌گذاری دست به‌کار بشی، ها؟ (خانم جکیس می‌خندد.)
مرد: آره!... آره.
آقای جکیس: این روزها پیش از شروع تاج‌گذاری بهترین موقع تیغ زدن مردمه... مگه نه؟
مرد: آره، بهترین وقت تیغ زدن مردمه.
آقای جکیس: بیا اینجا تا چند تا از بهترین مدل‌هام‌رو نشونت بدم.

زنگوله را به‌صدا درمی‌آورد، نور می‌رود ـ نور می‌آید و همان افراد وارد می‌شوند.

مرد: (با تعجب) اوه! اینا دیگه چیه آقای جکیس!؟
آقای جکیس: (می‌خندد) اینا از بهترین مدل‌هایی هستن که می‌تونن دل مردم‌رو بسوزونن... منظره این‌ها روی مغز مردم اثر می‌ذارن، باعث می‌شن مردم اختیار از کف بدن و دست تو جیب‌شون بکنن. (زنی از افراد جدا شده، دست خود را فلج کرده و شروع به گدایی می‌کند )... نمونه اول! اون خانم خوشگل و ناز رو می‌بینی؟
مرد: واقعاً خوشگله!
آقای جکیس: اون قربونی ترافیک سنگین خیابونای شهره، تازه یکی از بازوهاشم از کار افتاده!
مرد: البته، واقعاً مثل این‌که سمت راست بدنش از کار افتاده!...

مردی از جماعت جدا شده و شروع به لرزش می‌کند.

آقای جکیس: این‌ها از بهترین نمونه‌های من هستند، از این نوع نمونه‌ها هیچ‌جای دیگه‌ای نمی‌بینی... نمونه دوم؛ اون صدمه دیده جنگه... واسه همینه که نمی‌تونه جلوی رعشه خودشو بگیره...
مرد: نه!
آقای جکیس: آره... اول که اونو ببینن حالشون به‌هم می‌خوره، اما وقتی مدال‌های روی سینه‌ش‌رو ببینن مهربون می‌شن...
مرد: اوه! مدال‌ها را ببین.
آقای جکیس: سیلویا، عزیزم، نمونه بعدی... با دقت نگاه کن... نمونه سوم؛ (زنی خود را کور وانمود می‌کند؛ در حال گدایی کردن)... ببین چی درست کردم... نمونه صنعت عصر جدیده!
مرد: عصر جدید!؟
آقای جکیس: آره!... اوه... چی چی... اوه! چی چی... (مرد هم ادای آقای جکیس را در می‌آورد)... نگاش کن کورِ کوره... کارش هم ردخور نداره، دل آدم رو هم بدجوری می‌سوزونه.
مرد: کورِ کوره... کارش هم رد خور نداره... (شروع به ادا در آوردن می‌کند اما خیلی ناشیانه) به من عاجز کمک کنین... بده در راه خدا...
آقای جکیس: عجب... تو به درد این کار نمی‌خوری، توئه احمق اگه یک میلیون سال هم آموزش ببینی حرفه‌ای این کار نمی‌شی... احساس تو مثل ترحمی می‌مونه که عابرا باید داشته باشن... تو فقط به درد این می‌خوری که گداها از تو گدایی کنن احمق!... سیلویا، فکر می‌کنم مدل‌های قدیمی بیشتر به درد این آقا بخوره... (سیلویا آروغ می‌زند) سیلویا تو که بازم مست کردی؟... هی! چرا اینجا وایسادی؟ گم‌شو بیرون برو لباس‌هات رو در بیار!...
مرد: بله!؟...
سیلویا: گفت لباس‌هات رو در بیار...
مرد: اوه! خانم در حضور شما کمال بی‌ادبی است.
آقای جکیس: (به طرف او حمله می‌برد) اوه، کثافت مگه قراره اینجا سکس، بازی کنی. اینا رو در می‌اری لباس کار می‌پوشی، احمق. تازه این لباس‌هات هم می‌شه جزو اموال شرکت...
خانم جکیس: بله... درسته.
مرد: آها! لباسام رو در بیارم... چشاتون رو ببندین... اوه! آقای جکیس این از اولی (شلوارش را در می‌آورد)... این هم از دومی (زیرشلواری‌اش را هم در می‌آورد)... (می‌خواهد شرتش را هم در بیاورد) آقای جکیس سومی و آخری...
آقای جکیس: گم‌شو... گم‌شو بیرون...

زنگوله را به صدا در می‌آورد و مرد بیرون می‌رود. افراد دو دسته می‌شوند. همه با هم می‌خوانند.

خانم جکیس: یکدفعه، نگاه کن به چشم ما (همه عینک می زنند)
افراد: چشم ما... چشم ما.
آقای جکیس: یک شلینگ، پرتاب کن به سوی ما.
افراد: سوی ما... سوی ما (همه شلینگ فرضی را پرتاب می‌کنند)
آقای جکیس: (مکث) سیلویا! دخترمون کجاست؟
خانم جکیس: پالی‌رو می‌گی؟... طبقه بالاست.
آقای جکیس: اون... اون مرد هم اون‌جاست؟
خانم جکیس: مردای زیادی اینجا رفت و آمد می‌کنند... کدومشون رو می‌گی؟
آقای جکیس: همونی که وقتی من نیستم می‌آد اینجا دیگه!
خانم جکیس: خوب همشون وقتی تو نیستی می‌آن اینجا.
آقای جکیس: کاپیتان! (زنگوله را به صدا در می‌آورد)
خانم جکیس: یه نظر، بنداز به این پای ما (همه پاهای خود را فلج می‌کنند)
افراد: پای ما... پای ما.
آقای جکیس: ندی پول، می‌شکنی تو قلب ما.
افراد: قلب ما... قلب ما.
خانم جکیس: اوه! کاپیتان رو می‌گفتی؟ بهتر از اون مردی پیدا نمی‌شه، بدجوری گرفتار پالی شده... آره اگه اشتباه نکنم پالی کمی هم خل شده (زنگوله را به صدا در می‌آورد)
آقای جکیس: این که نشد سیلویا، عزیزم پالی اگه ازدواج کنه، کار هر دوتامون ساخته‌س... اون پته‌مون‌رو به آب می‌ده!
خانم جکیس: اوه! چه عقیده خوبی در مورد دخترمون داری!
آقای جکیس: سیلویا، عزیزم!... این رو جدی می‌گم، اون احمق دلش واسه هر مردی بشکن می‌زنه.
خانم جکیس: وای! اقلاً این یکی‌، به تو که خیلی بی‌حالی نرفته!

آروغ می‌زند. زنگوله به صدا در می‌آید.

آقای جکیس: تمرین بیان،... پالی من می‌خواد ازدواج کنه... آخه چرا؟... هان! چرا؟... من ازش انتظار داشتم زمانی که پیر شدم ازم مراقبت کنه... چنان فکر ازدواج را از کله‌ش بیرون کنم، که دیگه حرفشم نزنه...
خانم جکیس: جاناتان، تو واقعاً زبون نفهمی.
آقای جکیس: من نفهمم!؟... یا اله، یا اله اسم این جناب آقا رو بگو ببینم.
خانم جکیس: اوه!! اونو همیشه کاپیتان صدا می‌کنن...
آقای جکیس: اوه!! حتی اسمش رو هم نپرسیدی؟... سیلویا این چه وضع معامله کردنه!؟
خانم جکیس: اوه، تو انتظار داری ما شناسنامه‌شم ببینیم... اون مرد مهربون مارو واسه رقص توی هتل اختاپوس دعوت کرده...
آقای جکیس: گفتی کجا؟
خانم جکیس: هتل اختاپوس... واسه تفریح و یه کمی قر دادن (می‌خندد)

آقای جکیس ادایش را در می‌آورد.

آقای جکیس: لابد شما هم، به یه کم قر دادن راضی می‌شین‌ها!؟
خانم جکیس: اوه جاناتان! اون هنوز دستش به ما نخورده... مگر موقعی که دستکش پوست خز دستش بوده!
آقای جکیس: پوست خز!؟
خانم جکیس: آره... اون همیشه دستکش پوست خز دستش می‌کنه.
آقای جکیس: با یه عصای دسته‌عاجی و کفشهای مشکی که سگک صدفی داره؟...
خانم جکیس: درسته!
آقای جکیس: با یه شرت مامان‌دوز قرمز؟
خانم جکیس: نه، آخری‌رو اشتباه گفتی! آبی!
چارلی: (با لباس‌های جدید وارد می‌شود) لطفاً یه خورده منو راهنمایی کنین... این لباس‌های جدید خیلی اذیتم می‌کنه!
آقای جکیس: آها، حتماً شما هم با کاپیتان می‌خواین برین هتل اختاپوس، ها!؟
مرد: (زن به او اشاره می‌کند) آره!...
خانم جکیس: آره... می‌خواد راه و رسم کار رو یاد بگیره.
آقای جکیس: آه... خوب عزیزم، پسرم... خودم یادت می‌دم.
مرد: خیلی ممنون آقای جکیس.
آقای جکیس: اَه، ببرید بیرون این کثافت‌رو (دست و پایش را می‌گیرند و بیرون می برند)
مرد: خیلی لطف کردین آقای جکیس... همین‌طور شما خانم جکیس.
آقای جکیس: سیلویا حالا موقعشه که بهت بگم اون آقای به ظاهر مهربون با اون دستکش پوست خز کیه!؟
خانم جکیس: اوه! کاپیتان!
آقای جکیس: اون اسمش مکیس ِ.
خانم جکیس: اوه! اسمش مکیس ِ؟
آقای جکیس: مکِ چاقوکش!
خانم جکیس: نه! (دستپاچه می‌شود) خدای من!... مک چاقوکش!؟
آقای جکیس: آهای پالی... پالی، دخترم... (ناامید می‌شود) سیلویا نیست... پالی روی تختخوابش نیست سیلویا!... وای پالی! پالی! زودباش دنبالش بگرد.
خانم جکیس: خب... خب شاید زیر تخت باشه!
آقای جکیس: چرا زیر تخت!؟
خانم جکیس: خب انتظار داری روی تخت باشه، تا تو مچش رو بگیری... اوه شایدم امشب‌رو پیش اون تاجر فرش باشه.
آقای جکیس: خدا کنه حداقل امشب‌رو پیش اون تاجر پشم باشه، واله... و اله بدو بیرون کارت دارم... بدو! (افراد نیز به دنبال آنها می‌روند) کثافت‌ها گم شین پی کارتون (افراد به این طرف و آن طرف می‌روند که صدایی از بیرون آنها را متوقف می‌کند)
صدا: شعر دزدها!
افراد: دزدیم... ما می‌ریم بالا، از هر دیواری... راهی چاهی نداریم. دو دست بیکاریم... تو رنج و غمیم، از این بی‌پولی... خب من چی بگم. خودت خوب می‌دونی... درد همه، خب همینه، بی‌پولی آی بی‌پولی.
صدای راوی: و اما پالی،... قراره ازدواجش با مک چاقوکش سر بگیره (کمی مکث می‌کند، یکی از افراد با کمی خرت و پرت در دست وارد می‌شود و مشغول پوشیدن لباس می‌شود )... ازدواج مک چاقوکش با پالی دختر آقای جکیس.
مرد: بابا یه کمی صبر کن.
صدای راوی: ازدواج مک چاقوکش با پالی...
مرد: حالا چه عجله‌ایه.... اینا که صبر کردن.
صدای راوی: ازدواج پالی.
مرد: اَه... خوب حالا می‌تونی بگی...
صدای راوی: ازدواج مک چاقوکش با پالی دختر آقای جاناتان جکیس، دوست‌دار فقرا (صدا قطع می‌شود. مرد لباس‌ها را پوشیده اسلحه ای به‌دست دارد و کفشی پاره به‌پا، به این طرف و آن طرف نگاهی می‌اندازد می‌خواهد بیرون برود که ناگهان مک چاقوکش جلویش سبز می‌شود.)
مرد: (دستپاچه) دستا بالا اگه کسی اینجاست!؟...
مکیس: هی مَت... کسی اینجاست؟
مَت: نه... خالی خالیه!... ما هم راحتِ راحت می‌تونیم ترتیب عروسی‌رو همین‌جا بدیم.
مکیس: (او را بیرون می‌اندازد) پس گورتو گم کن!... ( دختر وارد می‌شود ) خب این هم تالار عروسی!
پالی: مَکی اینجا که یه طویله‌س!...
مکیس: خب، طویله باشه... مهم اینه که اینجا هیچ‌کس توش نیست و من و تو تنهای تنهاییم!... (دوستان ولگرد مکیس با لباس‌های مسخره وارد می‌شوند. مکیس متوجه آنها شده خود را جمع‌وجور می‌کند.) اوه، سلام اساتید... آقایون و خانوم‌ها، امروز قراره تو این طویله مراسم ازدواج من و دوشیزه پالی روبه‌راه بشه (افراد دست می‌زنند)... ایشون می‌خواد تا آخر عمر تنها با من باشه و منو هیچ‌وقت از یاد نبره!...
مت: خیلی از مردم این شهر این عروسی‌رو از یاد نمی‌برن، چون تو خیلی جرات کردی تنها دختر آقای جکیس‌رو از جلوی چشاش بقاپی و ببری و...
مکیس: این آقای جکیس دیگه کیه؟... چه‌جور جونوریه؟...
پالی: مک!... بابامه!
مت: خودش می‌گه فقیرترین آدم این شهره...
مکیس: راست می‌گه پالی... راست می‌گه!؟...
پالی (می‌خواهد قضیه را از ذهنش پاک کند) اوه! مک! تو جای بهتری برای عروسی‌مون پیدا نکردی؟ مثلاً کشیش چطوری می‌تونه اینجا‌رو پیدا کنه، قرار بود امروز یکی از بهترین روزهای زندگی‌مون باشه!...
مکیس: می‌شه،... صبر داشته باش!... یکی دو دقیقه دیگه اسباب‌ها‌رو می‌آرن اینجا!... مت، اسباب‌ها...
مت: اسباب‌ها‌رو بیاریم اینجا!؟... خفه‌شین بدوین... بدو... (افراد ولگرد را مجبور می‌کند تا وسایل عروسی را تهیه کنند)
افراد (می‌خوانند) دزدیدیم غذا رو، از تو شِراتو/ کش رفتیم، آوردیم، اساس براتون/ کارمون همینه، هر روز هر روزی/ عروس امروزی، چقدر تو لوسی!
یکی از افراد: ( تابلویی نقاشی به‌دست می‌گیرد) از ته دل واسه‌تون آرزوی خوشبختی می‌کنم... برای این تابلو یه پیرمرد رو لت و پار کردم!
پالی: یعنی چی!؟!؟
مرد: اما حالش زیاد خطرناک نیست...
مکیس: هی جیک... جیک! مگه نگفتم خونریزی تو کار نباشه، ها؟...
افراد: بله، چرا! گفتی!
مکیس: وقتی این‌جور اتفاقات می‌افته پالی...
افراد: عقم می‌گیره!...
مکیس: اینم شد اسباب دزدی؟... شما هیچ‌وقت دزد نمی‌شین، آدم‌کش می‌شین، اما دزد حرفه‌ای نمی‌شین.
پالی: اصلاً!
زن: اصلاً... (ادایش را درمی‌آورد)
زنی از افراد: (جلو می‌آید) خانم! از ته دل، واسه‌تون آرزوی خوشبختی می‌کنم.
پالی: مرسی!
زن: این لباسی که تن شماست، واسه‌تون از یک خانوم درباری، کش رفتم.
پالی: چی!؟... اینا!
زن: من اون خانوم‌رو گول زدم و لباس‌هاش رو درآوردم...
مکیس: آفرین! درآوردی... لباس‌اشو درآوردی.
پالی: این همه اثاثیه برای چی!؟
مکیس: خوشت می‌آد پالی؟... خوشت می‌آد ؟... (پالی می‌خندد)
مکیس: بچه‌ها پالی خندید!... (همه می‌خندند و پالی شروع به گریه کردن می‌کند)
مکیس: نه! نه! گریه می‌کنه. (همه گریه می‌کنند)
پالی: پس مردم بیچاره‌ای که اثاثیه اونا رو دزدیدین چی‌کار باید بکنن؟...
مکیس: اصلاً می‌دونی چیه؟... حق با توئه... آهای، این لباسای مسخره، چیه تنتون کردین!؟ ( همه گریه می‌کنند) شما دیگه چرا گریه می‌کنین!؟...
پالی: من خیلی بدبختم... امیدوارم کشیش دیگه نیاد اینجا.
مکیس: اصلاً راست می‌گه پالی، مگه زن من می‌خواد چند بار عروسی کنه؟!... اصلاً می‌دونی چیه، شما همین‌طور دارین زن منو ناراحت می‌کنین.
باب: آی! پالی جونم. (مکیس باب را می‌زند)
مکیس: حالا ممکنه ازتون بخوام اون لباسای مسخره‌تون‌رو عوض کنین ناسلامتی عروسی‌ یه آدم بی‌کس‌وکار که نیست... هی بجنب زنبیل خوراکی دزدی رو بیار!
پالی: چی! خوراکی‌هام دزدیه!؟... اگه پلیس اینجا بریزه چی‌کار کنیم؟ (گریه می‌کند) نه! همه‌چیز دزدیه...
باب: این که چیزی نیست... عروسمون هم دزدیه! (همه می‌خندند)
مکیس: اون چاک دهنتون‌رو ببندین... سریع برین لباساتونو عوض کنین!
مکیس: امروز پلیس‌ها همه‌شون باید کشیک باشن... امروز ملکه قراره برای تاج‌گذاری بیاد تو شهر.
پالی: این که نشد عروسی، همه وسایل جشن دزدیه!... من می‌ترسم. (ولگردها با لباسی دیگر وارد می‌شوند)
ولگردها:
مت: شادی ما، اشرافی.... تو عروسیتون
زن: کراوات، می‌بندیم.... با یه پاپیون
زن: طلا و جواهر....... به گردنامون
زن: ثروتمند و خوشحال.... هستیم همه‌مون
زن: مک، ما می‌خواستیم چیزهای درجه یک رو انتخاب کنیم...
مت: با اجازه کاپیتان به نیابت از همه بچه‌ها... بچه‌ها!... امروز که شادترین روز زندگی‌تونه براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم...
مکیس: متشکرم عزیزم.
مت:... و حالا به نیابت از بچه‌ها هدیه عروسیتون رو تقدیم می‌کنم...
پالی: اوه! هدیه! (هدیه را از مت می‌گیرد)
مکیس: این دیگه چیه!؟ (کسی جواب نمی‌دهد)
پالی: شوهرم می‌پرسن این دیگه چیه!؟...
جیک: بادکنکه! (می‌خندد)
پالی: عزیزم می‌گن بادکنکه.
مکیس: خب کور نیستم، خودم دیدم... بگو چرا قرمز!؟
پالی: کور که نیستن، چرا قرمز!؟
مت: آخه با طعم توت‌فرنگیه! (همه می‌خندند)
جیک: بس کنین ناسلامتی اینجا یه عروسیه (می‌خندند)
مکیس: زهرمار، حروم‌زاده. هی!... پالی! تحمل یه مشت آدم بی‌سروپا، خیلی سخته.
پالی: آره... خیلی سخته...
مکیس: اونا آبروی آدم‌رو می‌برن...
پالی: بچه‌ها، هدیه شما خیلی خیلی، خوب بود.
مت: کاپیتان این‌که می‌گه آبروریزی نیست...
باب: هی! مک... کسی آبروی تو رو نمی‌بره...
مکیس: اوه، من نمی‌خواستم شما رو تو این روز شاد، ناراحت کنم... (می‌رود و توی گوش مت، چیزی می‌گوید)
مت: دوشیزه خانم... مادام، غذا چی می‌خورید؟
پالی: باید بگید چی میل دارید؟
مت: چی میل دارید؟
پالی: ناهار.
همه: اوه! ناهار! (وسایل را می‌آورند – می‌خواهند غذا بخورند اما مکیس اشاره می‌کند که دعا کنند اما پالی شروع به خوردن می‌کنند)
پالی: مک، چه ماهی دودی خوشمزه‌ایه!...
مکیس: متشکرم عزیزم،... غذای عروس دومادیه دیگه... نوش جان!
زن: من حاضرم شرط ببندم تا به حال ماهی دودی به این خوشمزگی نخورده بودم... مک هر روز می‌خوره، نونت تو روغنه. من بازم می‌گم، مک واسه دختر باسلیقه‌ای مثل تو جفت خیلی خوبیه... این‌رو دیروز به لوسی هم گفتم!...
پالی: چی؟ لوسی!
زن: (می‌خواهد او را از قضیه پرت کند) پالی ببینم اون‌ور صورتت‌رو... اَه، تو چقدر لوسی!
پالی: من لوسم!؟
همه: نه ملوسی... ملوسی!...
پالی: بله ملوسم!...
جیک: گفتی لوسی؟... یه موقع فکر بد در مورد لوسی به سرت نزنه!

مکیس حرف او را قطع می‌کند، می‌خواهد پالی از مسئله پرت شود.

مکیس: ببینم، جیک! چی بود تو بشقابت که تو گلوت گیر کرد؟
جیک: ماهی قزل‌آلا!
مکیس: این که قزل‌آلا نیست!
پالی: هست!
دیگری: نیست!
مت: این ماهی... حلواست.
زن: اَه... تو که فرق ماهی با حلوا را نمی‌دونی، نمی‌خواد حرف بزنی!
مت: خفه‌شو من منظورم ماهی ِ‌حلوا بود...
مکیس: اَه... بابا... اصلاً شیرِ... شیر.
زن: نه بابا... یکدفعه بگو زرافه‌س.
مکیس: منظورم، ماهی ِ‌شیرِ...
پالی: احمق! منظورش ماهی ِ‌شیرِ...
مکیس: پالی جون... اصلاً یه نگاه به آبشش ماهیه ِ بکنی، می‌فهمی ماهیه چی‌کارس.
زن: اوه!... حتماً ماهیه خیاطه.
زن دیگری: رئیس مارو باش، زِکی!... آبزی‌ها فقط آبشش دارند، نه این!...
مکیس: اوه موش بخوردت، قلپه، قلپه... پالی جون، من اصلاً حواسم نبود که این ماهیه از خونواده‌...
پالی: نرم‌تن‌انه... (صدای گوش‌خراشی از دور می‌آید)
مکیس: خفه... خفه... اوه... این صدای کشیش کیم باون ِ که داره می‌آد!
همه (یک صدا) داره می‌آد!... کشیش کیم باون داره می‌آد.

کشیش کیم باون با قیافه‌ای مسخره‌تر از همه، وارد می‌شود.

همه: سلام آقای کیم باون. کشیش کیم باون، سه نکنی‌ها!
کیم باون: فر... فرزندان من خوب شد عاقبت پیداتون کردم... (صدایش عوض می‌شود) اَه! چه جای نحسی دارین!
مت: خفه‌شو بی‌شعور...
کیم باون:... اشکال نداره، مهم اینه که مال خودمونه...
پالی: کشیش کیم باون، چقدر از دیدارتون خوشحالم!
مکیس: حالا به افتخار کشیش کیم باون یه سرود می‌خونیم چطوره؟ ها! (دست می‌زند)
مت: آواز بیلوماریه.
جیک: عالیه! منتها، سرود بیلوماری...
زن: چه فرقی می‌کنه؟
مت: خفه‌شو، بی‌شعوری تو!
کیم باون: شنیدن صدای شما هنگام سرود خوندن... (باز هم صدایش عوض می‌شود) روحم رو شاد می‌کنه.
همه: کشیش کیم باون سه نکنی ها!
مت: گروه مک چاقوکش... آماده... یک... دو... سه.

همه بدون اینکه چیزی بخوانند، ادا در می‌آورند.

مکیس: صبر کنید... صبر کنید... دوباره!...
مت: گروه سرود مک چاقوکش... آماده... یک... دو... سه.
همه: شاهزاده و نجیب‌زاده، به همسری دراومدن... دراومدن و دراومدن.
کیم باون: اِهم... اَه...
مکیس: چیه!؟
کیم باون: گروه اصلاً جنب و جوش نداره!...
مکیس: جنب و جوش!؟... جنب و جوش!... دوباره...
مت: گروه سرود مک یابو کش...
پالی: چی!؟ چاقوکش. مرتیکه بی‌تربیت...
مت: ببخشید خانم لوسی!
پالی: چی؟ لوسی!؟
مت: هر چی شما بگین... گروه سرود مک چاقوکش... آماده... یک... دو... سه.
همه: می‌گفت سریعتر، هی!... سر کوچه‌مون رفت، هی!... می‌گفت سریع‌تر، هی!... بریم پشت در، هی!... (مکیس قطع می‌کند)
مکیس: بریم پشت در دیگه چه صیغه‌ایه... بابا از کشیش کیم باون خجالت بکشین.
کیم باون: خجالت بکشین...
مت: کاپیتان... کاپیتان... یکی... یکی
کیم باون (نگاهی می‌اندازد) چوبه‌دار... چوبه‌دار منتظرمونه...

همه فرار می کنند مردی درشت اندام وارد می‌شود.

مکیس: اوه... تایگر براون... ببر قهوه‌ای!... رئیس شهربانی و پشتیبان دادگاه جنایی لندن... سلام مرد... سلام...
تایگر براون: سلام مک (دست او را می‌فشارد)... گوش کن.. ببین! من یک دقیقه دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم... ببینم مرض داشتی طویله یکی دیگه رو قرق کردی... اینم یه دزدیه شبانه دیگه‌س!؟
مکیس (با آه و ناله) براون، خیلی خوشحالم کردی که تونستی به عروسی تنها دوست قدیمی‌ت بیای... می‌خوای زنم پالی رو بهت معرفی کنم؟... آخ شکست، این دسته... ول کن! (براون دست او را رها می‌کند.)
مکیس: آخ... پالی این تایگر براونه، مرد کار کشته‌ایه... (رو به تایگر براون)... براون، پالی! دختر آقای جکیس!... اونا رو هم که می‌شناسی... (افراد شروع به ناله می‌کنند) آروم باشید، خدا با ماست... خدا با ماست.
تایگر براون: آقایون... با شما کاری ندارم... خانم، از این که همسر دوست خوبم رو می‌بینم، خیلی خوشحالم!...
مکیس: آقایون شما امروز در میان خودتون مردی رو می‌بینین که ملکه، با بصیرت تموم، همه مقام‌هارو به او بخشیده... به افتخار تایگر براون! (همه دست می‌زنند)... چون ایشون مقام بزرگی داره، هرگز دوستیش رو با ما فراموش نکرده به افتخار تایگر براون! (همه دست می‌زنند)... و... و هر چی که دستمون می‌آد، البته از طریق قانونی!... با همدیگر تقسیم می‌کنیم... در غیر این‌صورت به هیچی دست نمی‌زنیم. (نور می رود ـ دوباره نور می‌آید) با وجود این دوست محبوب ما هیچوقت از اقدامات پلیسی من رو بی‌خبر نگذاشته... ما همین‌طور به دوستی خودمون ادامه می‌دیم... به افتخار تایگر براون! (همه دست می‌زنند)
تایگر براون: (دستمال سفیدی را به دست می‌گیرد) هی! مک. ببینم... اینو از مغازه‌های بالای شهر بلند کردی؟...
مکیس: من لوازم پارچه‌ای خودم‌رو از مغازه‌های شیک شهر می‌خرم... من مشتری دائمی اونام!... (او را در بغل گرفته)... ما همین‌طور از بچگی با هم دوست بودیم... اگر چه بعضی وقتا بعضی مشکلات ما رو از همدیگه جدا کرده... آقای براون...
تایگر براون: (از دست مک رها می‌شود) مک می‌دونی که هیچ‌وقت از تو هیچ‌چیز رو دریغ نمی‌کنم، اما خودت می‌دونی که باید زودتر برم. اگر در طول مراسم تاج‌گذاری کوچکترین...
مکیس: گوش کن ببین یه چیزی بهت می‌خواستم بگم براون... آقایون عذر می‌خوام... براون، پدر زن من یه پیرمرد پر دردسرِ... اگه بخواد در طول مراسم ازدواجم با دروغای شاهکاری که از خودش در می‌آره، عروسی مارو بهم بزنه... آیا تو شهربانی بر علیه من پرونده‌ای هست که اون بتونه استفاده کنه یا نه؟...
تایگر براون: مک! باید بگم توی شهربانی پرونده ای بر علیه تو نیست!
مکیس: (خیالش راحت می‌شود) کاملاً حواسم بود که پرونده‌ای وجود نداره... اما نمی‌دونم چرا پرسیدم!؟...
تایگر براون: من ترتیب همه‌شونو دادم مک!...
همه: ترتیب کیا رو!؟...
مکیس: پرونده‌ها رو...
تایگر براون: بله، پرونده‌ها‌رو.. خَب، آقایون از دیدنتون خوشحال شدم... خانم، شب خوبی داشته باشین... خداحافظ شما...
مت: بای بای...
مکیس (با خود) مرتیکه کله‌پوک گورتو گم کن.
زن: نمی‌دونم چرا وقتی آقای براون اومد، کشیش هم نصف شد!
جیک: وقتی آقای براون اومد من داشتم از ترس ضحله‌ترک می‌شدم.
مت: دیدی ما چه نفوذی روی آدمای کت و کلفت داریم!...
مکیس: کت و کلفت ها! نمی‌خواین برین بخوابین... ناسلامتی امشب عروسی ما دوتا بود... (نشنیده می‌گیرند)... برید گم شین بیرون! کت و کلفت ها (بیرون می‌روند)
مت: مکی موفق باشی! (حالا مکیس و پالی تنها هستند)
مکیس: چقدر به کار فکر کنیم؟ ها!؟... یه کمی به عشقمون فکر کنیم... موافقی؟... وای! پالی صندلی هم از عشقمون داره حرکت می‌کنه!... هیس! (بیرون را نگاه می‌کند، برق طویله را قطع می‌شود)... پالی اینجا برقاشون با ما شوخی دارن... (پالی می‌ترسد)... پالی ماه را بر فراز آسمان می‌بینی!؟...
پالی: نه!
مکیس: چرا!؟
پالی: خب، چون اینجا سقف داره مکی!...
مکیس: پالی از اون نظر!
پالی: از اون نظر!؟... آره، می‌بینم عزیزم...
مکیس: پالی صدای قلب منو می‌شنوی!؟
پالی: از اون نظر!؟
مکیس: آره... آره!
پالی: آره، می‌شنوم عزیزم...
مکیس: قربون صدای قلب من بشوم... آیا کسی هست که صدای قلب مرا نشنود!؟ (همه ولگردها گوش ایستاده‌اند)
مت: از اون نظر!؟
مکیس: برید گم شید بی‌شرفهای پست!
پالی: اگر کسی نیست که مارو عقد هم بکنه!...
همه: برای ما چه فرقی می‌کنه!
مکیس: اگر نمی‌دونیم که لباس‌هامون رو از کجا آوردیم...
همه: برای ما چه فرقی می‌کنه!
پالی: اگر توی اصطبل عروسی می‌گیریم...
همه: برای ما چه فرقی می کنه!
مکیس: اگر کسی نیست که عروسی‌مون رو بهمون تبریک بگه...
همه: برای ما چه فرقی می‌کنه!... برای ما چه فرقی می‌کنه!

بیرون می روند، صدای راوی دوباره می‌آید.

صدای راوی: جکیس که می‌دونه زندگی چقدر مشکله... می‌فهمه که از دست دادن دخترش مصیبتی بس بزرگه!
خانم جکیس: پالی عروسی کرده؟... یعنی ما این‌همه براش خرج کردیم تا بزرگش کردیم، همه‌ش پشم!؟ و همین‌جوری خودش‌رو انداخت تو چاه؟...
آقای جکیس: عروسی کرده؟ یعنی کار از کار گذشت!؟
صدای راوی: و اما پالی... پالی می‌خواد دلیل ازدواجش با مک چاقوکش رو شرح بده...
پالی: خجالت می‌کشم!...
صدای راوی: اما خجالت می‌کشه!... برای همین داستان اونو با هم می‌خونیم (افراد وارد می‌شوند)
پالی: در یک صبح زیبا مردی به خواستگاریم اومد که چیزی همراه خودش نداشت... اون نه مهربون بود نه ثروتمند! اون مث اشرافیان لباس نمی‌پوشید و مبادی آداب نبود... و من به او جواب رد ندادم...
همه: چی!؟
پالی: غرورم رو زیر پا گذاشتم و به اون جواب رد ندادم... چون اون مرد دلخواه من بود!...
همه: چی!؟
پالی: بابا... بابا تورو خدا در مورد مکی عاقلانه‌تر فکر کن... اون از دزدای زبردسته! یه مقدار هم پول تو بانک پس‌انداز کرده... یه چند تا دزدی نون و آب‌دار که کرد، بعدش با هم می‌تونیم فرار کنیم و یه جای خیلی خوب زندگی کنیم...
آقای جکیس: پالی... پالی، اون‌وقت کی از من و مادرت مراقبت کنه؟
خانم جکیس: دختره بی‌حیا، منظور پدرت اینه که از این مرتیکه طلاق بگیر!...
پالی: اما من مکی رو دوست دارم!...
خانم جکیس: دوست دارم یعنی چه!؟... خجالت بکش.
پالی: مامان... مامان تو تا حالا تو زندگیت عاشق شدی!؟...
خانم جکیس: عشق... عشق یعنی چی!؟... این همون چرت‌وپرت‌هایی ِ که تو کتابا می‌خونن.
آقای جکیس: پوستت‌رو می‌کنم دختره هرزه...
پالی: ولی توی دنیا عشق بزرگترین نعمته! (همه می‌خندند)
خانم جکیس: می‌دونی اون مرتیکه با چند تا زن سرو کار داره!؟
پالی: نخیر!...
خانم جکیس: اگه دارش بزنن سر و کله پنج شش تا زن پیدا می شه و ادعا می‌کنن که بیوه اونن! تازه هر کدوم برای ثابت کردن ادعا‌شون یه حروم‌زاده تو بغلشون می‌گیرن!
پالی: نه! این‌طور نیست...
خانم جکیس: وای... به دادم برسین...
آقای جکیس: چی شد؟...
خانم جکیس: نوشیدنی...
آقای جکیس: گفتی دارش می‌زنن!؟... چطوری این فکر به کله‌ت زد!؟... اوه! فکر جالبیه!... پالی... برو گم شو بیرون.... گم شو (پالی بیرون می‌‌رود) عزیزم، اگر اعدامش کنن برای ما هزار‌تایی نفع داره ها!...
خانم جکیس: هزار تا!... یعنی می‌گی اونو لو بدیم!؟...
آقای جکیس: یه تیر با دو نشون... اوه عزیزم پول‌دار شدیم... اما سیلویا، عزیزم... اول باید جاشو پیدا کنیم...
خانم جکیس: اون با من... اما اول نوشیدنی...
آقای جکیس: باشه اول جاشو بگو...
خانم جکیس: نه! اول نوشیدنی... باشه، باشه... اون تو محله دخترای خیابونیه...
آقای جکیس: اَه! چه فایده؟... اونا که اونو لو نمی‌دن... اونا سر مکی دعوا دارن!...
خانم جکیس: اونم با من... پول حلال مشکلاته.
پالی: (یکدفعه وارد می‌شود) بی‌خود زحمت نکشین، مامان اون از وقتی‌که با من ازدواج کرده دیگه هیچ‌وقت این‌جور جاها نمی‌ره!... برعکس یه راست می‌ره سراغ پلیس... بعدشم می‌ره پیش رئیس شهربانی، آقای براون... بعدش اون یه بطری ویسکی و یه بسته سیگار بهش می‌ده و... بعدش هم اون، آزاد می‌شه!... آخه می‌دونی، اونا با هم، دوستای جون‌جونین!...
آقای جکیس: رئیس شهربانی با رئیس دزدها!؟...
پالی: آره!
خانم جکیس: یعنی اونا با هم دوستن!؟...
خانم و آقای جکیس: معامله خوبیه!... (نور می‌رود، نور می‌آید)
خانم جکیس: اوه، جاناتان، تو نمی‌تونی با اون طرف شی... از آدم‌کشای خطرناکه!... تازه اون هر چی بخواد می‌تونه به‌دست بیاره!...
آقای جکیس: سیلویا! مکی سگ کی باشه!... اون رو تو سلول خواهیم دید... همه آرزوهاش رو به باد می‌دم... پالی زود باش حاضر شو تا بریم پیش آقای براون... سیلویا تو هم برو دنبال آقای مکیس (‌سیلویا خوشحال می‌شود)
خانم جکیس: اوه! یعنی برم!؟...
آقای جکیس: مثل اینکه بدت نمی‌آد اونو ببینی.
پالی: من هم از دیدن دوباره آقای براون خوشحال می‌شم!
همه: اون هم خوشحال می‌شه! (پالی و پدر و مادرش خارج می‌شوند.)
صدای راوی: حالا شعر مک.
همه: مک مک مک...... می‌بنده خالی
بَ را... ی ِ ـ بَ را... ی ِ...... مَ لَ کِه ـ مَ لَ کِه
داره هواشو...... داره هواشو، همسرش پالی
مک مک مک.... می ده سهم مو... می ده سهمش رو
شهر... با... نی ـ شهر... با... نی......... گرفت دزده رو
بَه... دِش... هَم ـ بَه... دِش... هَم... اِه اِه پولا رو ـ اِه اِه پولا رو
یه یه یه..... یه یه یه یه تک دلاری یه تک دلاری
اگه تو....... اگه تو دستام بذاری.... دستام بذاری
واسه هر کاری...... واسه هر کاری آزادی.... آزادی..... واسه هر کاری آ... زا... دی
صدای راوی: مک چاقوکش طبق معمول می‌خواد توی طویله، عروس دیگه‌ای رو به عقد خودش در بیاره... اما عروس جدیدمون دیر کرده!... (مک مضطرب و نگران خود را با ولگردها مشغول می‌کند، ناگهان پالی وارد می‌شود)
پالی: مک!... مک.
مکیس: نه!...... پالی! باز هم تو!؟
پالی: چرا شک کردی!؟
مکیس: هیچی! هیچی!
پالی: مک، من الآن کنار آقای براون بودم!...
همه: خب...
پالی: پدرم هم اونجا بود.
همه: خب...
پالی: اونا دارن نقشه می‌کشن تو رو گیر بندازن! (همه می‌خندند)
مکیس: خب!...
پالی: مک تو باید فوراً اثاثیه‌ت رو جمع کنی.
مت: زکی!... تازه ما منتظر عروسیم که... (حرفش را قطع می‌کند)
مکیس: پالی من حالا کارهای مهمتری دارم......
پالی: مک!... اونا نقشه‌شون اینه که تو رو دار بزنن!...
مکیس: پالی،... پلیس مدرکی علیه ما نداره.
پالی: شاید پلیس مدرکی علیه تو نداشته... ولی حالا داره.
مکیس: چطوری!؟
پالی: من یک برگ از جرائمت رو آوردم آقای مکیس! (برگه را روی زمین پهن می‌کند) می‌گن که تو دو تا از مغازه دارا رو کشتی!
مکیس: آره؟
همه: نه!
پالی: بیشتر از سی فقره دزدی کردی و بیشتر از بیست مرتبه دست به غارت زدی!
مکیس: آره؟ آره؟
همه: نه!
پالی: اموال مردم رو دزدیدی، هتاکی کردی، اسناد جعل درست کردی و شهادت دروغ دادی!
همه: نه! نه!
پالی: در مدت یک سال و نیم اخیر!
همه: اوه!
پالی: عجب مردی هستی مکی!... در یکی از شهرها می‌گن دو تا خواهر رو که به سن قانونی نرسیدن اغفال کردی!...
مکیس: باورکن خودشون قسم خوردن گفتن بیشتر از بیست سال دارن.
زن: آره؛ اونی که بیشتر از بیست سال داره عروس امروز ماست!...
همه: هیس!...
پالی: مک... براون گفت که دیگه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آد.
مکیس: آره... می‌دونم... چون حق و حساب ملکه رو پرداخت نکردم... ببین پالی!... در نبود من باید اینجا رو بگردونی.... این دفترچه پس‌انداز منه... پالی! بچه‌ها! (ولگردها را به او معرفی می‌کند)... این پاتِله اصلاً نمی‌شه به اون اطمینان کرد... این هم جیکِ جیکِ که به جیک پنجه طلایی معروفه... اون هیچ استعدادی نداره، اون می‌تونه تو این کار، شلوار مادر‌بزرگش رو از پاش در بیاره... فقط باید بهش انعام بدی!
همه: هیس!
مکیس: بعدی به باب اره‌کش معروفه... اون هم هیچ استعدادی نداره... اون واقعاً یه دَله دزدِ مادرزادِ... فقط هواشو داشته باش.
پالی: باشه مکی فقط خودم هم باید دزدی کنم، تا یاد بگیرم. فقط قسم می‌خوری که با من رو راست باشی؟
(مکیس خود را از مساله پرت می‌کند)
مکیس: لولاست!؟...
همه: لو لاست!
پالی: رو...
مکیس: لو...
پالی: روراست.
مکیس: لو لاست راحت‌تره... البته این روش ماست، کسانی که به ما وفادارترن، ما هم باید به اونا وفادار باشیم.
همه: آره جون خودت، تو که راست می‌گی!
مکیس: آخه من دوست ندارم که...
همه: چی دوست نداری!؟
مکیس: دوست ندارم که کوفت!... چه ربطی به شما داره که به حرف یه تازه عروس و یه تازه‌دوماد گوش کنین. (همه می‌خندند)
مکیس: پالی گوش کن چی بهت می‌گم همه پولامو به حساب بانکیم تو سوئیس می‌ریزی به‌زودی می‌خوام وارد کارهای بانکی بشم!...
پالی: اگه حسابت رو کنترل کنن.
مکیس: می‌گم می‌خواستن منو بدنام کنن، تازه این همه پول از این مملکت خارج می‌شه، این هم روش... مخصوصاً، فوقش بگن اعدام!
پالی: نه!
مکیس: پالی، قاضی رو می‌خریم.
پالی: اوه!
مکیس: می‌گن زِندان... براون رو داریم، رئیس شهربانی، اون خودش می دونه چه‌کار کنه... اوضاع روبه‌راه می‌شه و تو به براون خبر می‌دی (تلفن فرضی)
پالی: اَلو، آقای براون.
مکیس: بعد بچه‌ها رو لو می دی.
پالی: بله! و لوشون می دم! (انگار غریبه‌ای پشت خط با مکیس کار دارد)
پالی: الو... بله... مک!... مک
مکیس: الو (نامفهوم با غریبه صحبت می‌کند)... یه حساب مخصوص هم برای ملکه جدید در نظر می‌گیری.
(نور می‌رود ، دوباره نور می‌آید)
پالی: اما مک! چطور می‌تونی با اونا دوست باشی در حالی که همیشه داری براشون نقشه می‌کشی!؟...
مکیس: پالی اونا یه سری آدمای ولگرد بی‌سروپا و... (پالی شروع به فحش دادن به ولگردها می‌کند که آنها با پلاکاردهای مراسم تاج‌گذاری وارد می‌شوند)
مکیس: اوه! سلام دوستان عزیز خودم... چقدر از دیدن همه‌تون مشعوفم!
همه: سلام مک...
مکیس: بچه‌ها... ببخشید، من قراره برای یه مدت خیلی کوتاه شماها رو ترک کنم و به خدا بسپارم!
باب: مک، ما همه وسایل تاج‌گذاری رو آماده کردیم، حالا تو می‌گی نمی‌خوام بیام، اون هم توی این موقعیت...
زن: هی! مک! بدون تو مراسم تاج‌گذاری صفایی نداره.
مت: مک! اونا که نمی‌خوان تو رو بازداشت کنن.
مکیس: هیس!... ببینید، فقط برای یه مدت کوتاهه... تو این مدت هم سرپرستی اینجارو به عهده پالی می‌ذارم!
همه: اون! یعنی پالی!؟...
پالی: بله آقایون، از این به بعد کارها تو دست منه... ما کارا رو خیلی خیلی خوب می‌گردونیم... این‌طور نیست؟...
همه: نه!
پالی: نیست؟
همه: نه! (مک اشاره می‌کند)
همه: آره! هست!
مت: من نمی‌خوام بحث کنم، اما تو همچین موقعیتی یه زن... (پالی به او لگد می‌زند)
جیک: شاید یه زن مثل یه مرد از پس همه کارها بر نیاد...
همه: زرشک!...
زن: اما من فکر می‌کنم خانم مناسب این کار باشه!
همه: آره... جانمی! پالی.
پالی: خیلی خوب، همه‌تون مرخصین، راه بیفتین...
باب: هی! هی! اگر شما رئیسمون هستین، یادتون باشه ها! پنجشنبه‌ها باید حقوق ما رو بدین.
پالی: باشه آقای باب.
مکیس: اوه پالی! سخته، ولی دیگه باید برم.
پالی: اوه، مک! فقط بهم قول بده به زن‌های دیگه نگاه نکنی...
مکیس: خب معلومه! (زنی از بیرون برای او دست تکان می‌دهد) وقتی من تو رو دارم، واسه چی به زن‌های دیگه نگاه کنم... من قلبم برات تیکه تیکه می‌شه، پالی!
پالی: مک من دیشب یه خوابی دیدم.
مکیس: چه خوابی.
پالی: خواب ماه رو دیدم.
مکیس: چرت‌وپرت نگو!
پالی: خواب دیدم ماه تو آسمونه و داره هر لحظه کمرنگ‌تر می‌شه.
مکیس: خب... نه!
پالی: مک!
مکیس: آها! از اون نظر...
پالی: دیدم تو داری به یه مسافرت طولانی می‌ری... مک قول می‌دی منو فراموش نکنی؟
مکیس (فریاد می‌کشد) آره قول می‌دم!
پالی (فریاد می‌کشد) یعنی قول می‌دی!؟
مکیس: آره قول می‌دم، تا وقتی من تو رو دارم چرا به زنای دیگه نگاه کنم.
پالی: من هم تو رو دوستت دارم...
مکیس: آره من هم دوستت دارم!... (لوسی و خانم جکیس وارد می‌شوند)
لوسی: مکیس! شوهر من!؟
خانم جکیس: آره، مکیس، شوهر تو....
لوسی: با یه زن دیگه!؟
خانم جکیس: آره با یه زن دیگه، اون به تو خیانت کرده!
لوسی: به من خیانت کرده!؟
خانم جکیس: آره، خیانت کرده، حالا موقع اونه که ازش انتقام بگیری... هر وقت اونو دیدی باید به پلیس گزارش بدی.
لوسی: اگه من اونو به پلیس گزارش بدم... دیگه هیچ‌وقت دور و بر من و پدرم پیداش نمی‌شه.
خانم جکیس: لوسی... تو خیلی خری!
لوسی: بله... خیلی خرم!
خانم جکیس: مگه اون به جز تو و پدرت پشتوانه دیگه‌ای هم داره؟
لوسی: البته که نداره!...
خانم جکیس: خب، حتماً می‌بینیش.
لوسی: درسته، حتماً می‌بینیش و به اولین پلیس گزارش می‌دم... آقای مکیس!
خانم جکیس: خب، خداحافظ.
لوسی: خداحافظ!
صدای راوی: شعر مک و پالی!
همه: مک مک، مک مک، مکی مکی از سر تا پا تو کلکی ( 2 )
لا لا، لا لا، لا لا لا لا، لا لا، لا لا
پال پال، پال پال، پالی پالی می بنده هی مک خالی خالی
قول قول، قول قول می‌ده به هر زنی اون الکی
مک مک مک، مکی مکی از سر تا پا تو کلکی
لا لا، لا لا لا لا، لا لا
پول پول، پول پول می‌دزدی تو هر کشور هر کی هر کی
پرپر، پرپر پول می‌کنی هر چی حساب بانکی
مک مک مک، مکی مکی از سر تا پا تو کلکی
لا لا، لا لا لا لا، لا لا
صدای راوی: همون‌طور که خانم جکیس گفت مکیس برای فرار از قانون، کسی جز تایگر براون، رئیس شهربانی رو نداشت... اما لوسی... لوسی درست در همان روز تاج‌گذاری، مک چاقو‌کش را لو می‌ده! (صدای آه و ناله مکیس) پلیس مک چاقو‌کش رو دستگیر می‌کنه و به زندان می‌آره. (رئیس زندان او را داخل زندان می‌اندازد )
مکیس: شما چرا زحمت کشیدید! یکی رو می‌فرستادین خودم می‌اومدم زندون خدمتتون.
(صدای تایگر براون می‌آید)
تایگر براون‌: (یواشکی وارد می‌شود) مک... مکی... یه چیزی بگو... ببین من هر کاری از دستم برمی‌اومده برات کردم (مک بلند می‌شود و یقه تایگر براون را می‌گیرد) مک خواهش می‌کنم آروم‌تر... من هر کاری از دستم بر می‌اومده برات کردم خواهش می‌کنم آروم باش... من به پالی گفتم که بهت خبر بده که اوضاع چقدر خرابه!... مک... مک... (او را به زمین می‌اندازد) مک من هر کاری از دستم بر بیاد برات می‌کنم اینو بهت قول می‌دم. (رئیس زندان با افراد بطری به‌دست وارد می‌شود)
مکیس: (رو به تایگر براون) دارن می‌آن... زودباش گورتو گم کن... برو!.. (تایگر براون می‌رود) اوه! نه!.... دوستان اینجا جمعند... عذر می‌خوام آقای اسمیت ولی شما خیلی خوش‌اشتها هستین!... من تحمل این همه رو با هم ندارم.
اسمیت: چشم کاپیتان،... ما اینجا شیشه‌های مختلفی داریم.... بستگی به این داره که چقدر سر کیسه‌رو شل کنی! (مکیس چشمش به بطری‌ها می‌خورد)
مکیس: باشه، باشه، من شل می‌کنم... هر چی شما بگین... حالا چقدر!؟
اسمیت: پونصد چوب!
مکیس: پونصد چوب!؟... باشه، قبول می‌کنم (بطری به‌دست‌ها می‌روند)... متشکرم آقای اسمیت (اسمیت هم می‌رود)... آه، آخه اینم شد زندگی... بچه که بودم بهم می‌گفتن پول حلال تمام مشکلاته... بعد به ما می‌گن از زندگی مردان بزرگ عبرت بگیرین! مردانی که گرسنگی می‌کشند و دانش می‌آموزند... زندگی اشرافی ارزانی اشرافیان باد... چه کسی گفته تنها ثروتمندان زندگی آسوده دارند!؟... نه! نه! زندگی با این شیشه به این گنده‌گی و این همه بدبختی اصلاً خوشایند نیست (لوسی وارد می‌شود)
لوسی: ای حیوون حروم‌زاده! چطوری روت می‌شه تو چشم من نگاه کنی... اونم بعد از کاری که کردی.
مکیس: اوه لوسی! عشق من... تو برای شوهر بیچاره‌ت که تو حبس افتاده دلت نمی‌سوزه!؟ ها! (لوسی با بطری بزرگ توی سرش می‌زند) من سگتم... من...
لوسی: شوهر من!؟.... توئه ناکس!... خیال می‌کنی من هیچی در مورد اون پالی جونت نمی‌دونم... چشات رو در می‌آرم! چی خیال کردی...
مکیس: لوسی، تو بچه نیستی که به پالی حسودی کنی... هستی!؟
لوسی: معلومه که نیستم!
مکیس: خب پس چی!؟... جون!... دوستت دارم!
لوسی: ای کثافت!... عروسی‌تو باید بهم بزنی.
مکیس: چی شد!؟... عروسی!؟... پس این‌طور!
لوسی: آره!...
مکیس: کی گفته که ما با هم عروسی کردیم؟... لوسی من گاهی‌وقتا از در خونه اونا رد می‌شدم... این‌طوری (نشان می‌دهد) بازم گاهی‌وقتا مجبور بودیم یه چند کلمه‌ای با هم رد و بدل کنیم... مبادله... لوسی، این دختره هرجایی لاف می‌زنه... هرجایی می‌ره می‌گه زن من شده... منو باور کن! (زانو می‌زند)
لوسی: مکی! عزیزم!...
مکیس: جونم...
لوسی: من دوست دارم تو فقط مال من باشی و آبروریزی نکنی....
مکیس: همه‌ش همین!؟
لوسی: آره همه‌ش همین!...
مکیس: خب همه من مال تو!
لوسی: آره!...
مکیس: آره لوسی یادته وقتی با هم ازدواج کردیم اون دستمال رو می‌بستم به چشم و زیر تخت با هم تائی تائی می‌کردیم (لوسی دستمال را به چشمش می‌بندد) عزیزم قول بده تا پالی نیومده بهم رحم کن.
لوسی: عزیزم قول بده مثل همون روزا دوستم داشته باشی (پالی وارد می‌شود)
پالی: شوهرم کجاست!؟
لوسی: اوه. زنیکه هرزه...
پالی: تو اینجایی مکی... چرا می‌ترسی عزیزم!؟... من که به تو گفته بودم از دست اون براون کاری ساخته نیست. (مکی می‌خواهد هر طوری که شده از دست هر دو فرار کند)... ولی باشه، هر اتفاقی که بیفته من پشتتم عزیزم!...
لوسی: بله!؟... زنیکه بی‌چشم‌ورو...
پالی: بله!؟
لوسی: بله!...
پالی: بلا!...
لوسی: زهرمار!...
پالی: مک، مک... مک (مکیس فرار می‌کند)
مکیس: چیه!؟
پالی: ازت پرسیدم این زن کیه؟
مکیس: لوسی!
پالی: بهش بگو که من زنتم!
لوسی: بله!؟...
پالی: نگاه کن... مگه من زنت نیستم!؟
لوسی: ای آدم‌کش کثیف... پس دو تا زن گرفتی!... مگه نه!؟
پالی: هه هه هه...
لوسی: هه هه هه...
پالی: می‌دونم الآن چه احساسی داری خانم!
لوسی: جداً!؟
پالی: جداً ولی باید به عرض‌تون برسونم که بنده همسر قانونی ایشون هستم و این اتفاقی‌یه که افتاده... می‌دونی آخه انسان جایز‌الخطاست.
لوسی: جایزالخطا!؟
پالی: بله، جایز‌الخطاست!
لوسی: ای کثافت! تو دو تا زن گرفتی!؟ (گریه می‌کند)
مکیس: نه جون خودت لوسی!... این هم یکی از اون کلک‌هاست... فهمیده که می‌خوان منو دار بزنن حالا خودش رو بیوه من می‌بینه!
پالی: جلوی خودم می‌زنی زیرش!؟... کثافت... آشغال...
لوسی: اگه بخوای سر و صدا راه بندازی، به پدرم می‌گم که از زندان بندازتت بیرون!...
پالی: پدرت!؟...
لوسی: بله پدرم! تایگر براون رئیس شهربانی، پدر منه!
پالی: اِه... حالا فهمیدم که چرا آقای براون هوای این آشغال رو داره.... کثافت!... ببینم، تو رو هم توی همون طویله عقد کرده زیبای خفته!؟...
لوسی: نخیر، سفید برفی!

رئیس زندان وارد می‌شود و دو زن با بچه همراه او وارد می‌شوند.

اسمیت: ده، دوازده تا زن، هر کدوم یه بچه بغلشونه و ادعا می‌کنن که تو اونا رو، تو طویله عقد کردی!
مکیس: شایعه‌س!
لوسی: منم از اون باردارم... (خانم جکیس وارد می‌شود)
مکیس: چرا دروغ می‌گی!؟ تو که بچه‌دار نمی‌شدی!
لوسی: چرا می‌شدم!
پالی: من کثافتم همین‌طور!
خانم جکیس: می‌دونستم.
مکیس: تو دیگه چی رو!؟ ...
خانم جکیس: همه بیوه‌هات رو کاپیتان.
لوسی: پس تو مادر این ورپریده‌ای، مگه نه!؟
خانم جکیس: بهت نگفتم، موقع اعدام همه بیوه‌هاش سر می‌رسن!
لوسی: هه هه، پس اختیارش دست مادرشِ...
پالی: خفه‌شو کثافت... آشغال! (مادرش او را بیرون می‌برد، رئیس زندان خواب است)
مکیس: لوسی دوستت دارم!... من می‌خوامت... من به تو افتخار می‌کنم.
لوسی: عزیزم... می‌دونی چیه؟ حاضرم تو رو بالای دار ببینم اما با یه زن دیگه نبینم.
مکیس: همه‌ش همین!؟
لوسی: آره!
مکیس: همه من مال تو!...
لوسی: حالا می‌گی چی‌کار کنیم؟...
مکیس: نمی‌دونم... من رو بکش و راحت کن.
لوسی: موافقی فرار کنیم و از اینجا بریم یه جای دیگه؟
مکیس: دو نفری فرار کنیم!؟
لوسی: آره!
مکیس: حرفش رو نزن... اصلاً... قاعده‌ش اینه که یه نفر می‌ره... آب که از آسیاب افتاد، می‌آد دنبال اون یکی، می‌بره تو آسیاب.
لوسی: آسیاب!؟...
مکیس: منظورم اینه که، می بره اون‌جا... حالا اینا رو ول کن زودتر کلید رو از نگهبان بگیر... دوستت دارم... کلید رمز موفقیت!... با تمام نفس می‌خوامت... لوسی زود باش الآن بیدار می‌شه... ولش کن... (لوسی کلید را می‌قاپد و شروع به باز کردن دست و پای مکیس می‌کند) اوه!... من می‌خوامت!... من دیوونه‌تم!... زود باش... (دست و پایش باز می‌شود) ولم کن!... دوستت دارم ولی نمی‌خوامت (لوسی به دنبال او می رود. صدای تایگر براون می‌آید)
تایگر براون: مک! مک... کجایی بلا؟ ملکه جدید دستور داده از زندان آزادت کنم!... می‌بینم ناکس، با ملکه جدیدم آره!... ( متوجه می‌شود که مک فرار کرده) این یکی هم از زندان فرار کرده (یکدفعه آقای جکیس وارد می‌شود)
آقای جکیس: اسم من جکیس ِ...
تایگر براون: آقای جکیس، بله! بله!... آقای جکیس!
آقای جکیس: من اومدم اینجا، واسه جایزه‌ای که برای اون مکیس ِ راهزن تعیین شده اونو بگیرم.
تایگر براون: باید به خدمت شما عرض کنم... نیروهای پلیس برای کسی که از زندان فرار کرده نمی‌تونن پاداش بدن!... شیر فهم شد!؟ (دست‌بند به او می‌بندد و داخل زندان می‌اندازد. براون از زندان خارج می‌شود)
آقای جکیس: بالاخره ما شما خائن‌ها رو تیکه تیکه می‌کنیم، باج‌گیرها!...
آقای جکیس: (رئیس زندان را از خواب بیدار می‌کند) پاشو مرتیکه... مرغ از قفس پرید! (هر دو بیرون می‌روند... اینک راوی ظاهر می‌شود)
راوی: گوش فرا دهید!... گوش فرا دهید... به پیغامی که قاصد سواره آورده گوش فرا دهید... بانوی بزرگ ما ملکه به یمن تاج‌گذاریشان دستور داده‌اند... (مکث) بانوی بزرگ‌وار ما ملکه به یمن تاج‌گذاریشان دستور داده‌اند، آقای مکیس به دلیل سودی که به ملکه و البته به جامعه می‌رسانند در دربار به مقامی بلند نایل گردند و از این لحظه زمام‌دار امور حکومتی خواهند بود... ملکه بزرگ‌وار ما بر کسانی که عالی‌جناب مکیس را حمایت کنند و یاری‌گرشان باشند، درود می‌فرستد! زمام‌دار امور مملکتی، مک چاقوکش! (افراد وارد می شوند، مکیس با لباسی فاخر وارد می‌شود)
همه: مکی... مک... مکیس... مکی... مک... مکیس...
مکیس: بچه که بودم، بهم می‌گفتن؛ پول حلال تمام مشکلاته!... بعد به ما می‌گن؛ از زندگی مردان بزرگ عبرت بگیرید... مردانی که گرسنگی می‌کشند و دانش می‌آموزند... زندگی اشرافی ارزانی اشرافیان باد... چه کسی گفته تنها ثروتمندان زندگی آسوده دارند؟... ما درباریان ملکه، خود در فقر و تنگ‌دستی زندگی می‌کنیم!... که البته اخلاقیات ما نشان می‌دهد که بیشتر به شمش طلا علاقه داریم!... این را گذشته پرافتخار ما ثابت می‌کند... من دستور می‌دهم تمام طویله‌ها را آتش بزنند و تمام گدایان و دزدان را گردن بزنند!... رشوه‌دهی و رشوه‌گیری را ریشه‌کن کنند...
زنی از افراد: نگاه کنین مک چاقو‌کش چه حرف‌هایی می‌زنه...
مکیس: من کارهای دیگر و دیگر و... می‌کنم... به‌راستی چه چیزی بشر را زنده نگه داشته است؟
مردی از افراد: شما که ما را پند می‌دهید و از وسوسه و شهوت دوری می‌کنید...
زن: و ما را به یک زندگی پاک و دور از گناه رهنمون می‌سازید...
مرد دیگر: پیش از هر چیز به ما غذا دهید و قحطی را ریشه‌کن سازید.
زن دیگر: آری!... شما که شکم‌تان را می‌پرستید و راحتی زندگی را دوست دارید....
زن دیگر: به پیامی که سرود ما است گوش فرا دهید! زیرا که ما شادی‌ها و غم‌هایتان را می‌پذیریم...
مرد 1: قبل از هر چیز به ما غذا بدهید! آنگاه درس زندگی بدهید!
مکیس: راستی چه چیزی بشر را زنده نگه می‌دارد!؟...
همه: آنچه بشر را زنده نگه می‌دارد، تنفر و گناه است.
مکیس: نه!... نه!.... نه!

مکیس فریاد می‌کشد و دردی بزرگ احساس می‌کند. هیاهوی افراد بیشتر می‌شود. نور می‌رود.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!