روسبيگري[i] بدن، روسبيگري انديشه
درباره مالکیت و اشتراک / تولید و تکثیر آگاهی
پیمان غلامی
دلوز ميپندارد كه "آگاهي فقط آگاهي بنده است."[ii] يعني بنده سوژه شناسنده است. بنده است كه جهان را ميسازد، توليد ميكند و به سر انگشت معجزه خويش (نوشتار) ميآفريند. بنده هيچگاه چيزي براي از دست دادن نداشته است، جز زنجيرهايش. بنده براي "از دست دادن" هيچ ترسي ندارد. "ترس" بتنهايي هيچ مفهومي ندارد. من واژه "ترس" را فقط معادل با "ترس از از دست دادن" ميدانم. "از دست دادن" همان روسبيگري و روسبيگري همان "اشتراك" است. از دست دادن داشته هاي مادي در برابر آنچه من ميخواهم از آن سخن بگويم بيشتر به هيچ ميماند: ترس از "از دست دادن مالكيت بر انديشه و بدن".
وقتي شما ميترسيد چيزي به لرزه درميآيد: ترس از "از دست دادن". اما بنده مالك هيچ چيزي نيست. حتي بر خودش. چه برسد به اينكه بخواهد آن را خصوصي كند. پس او هيچ ترسي ندارد. ترس از "از دست دادن"، ترس از "روسبي شدن" است. روسبيگري عدم مالكيت است. "مالكيت" معادل با ترس است. هم خدايان ذهن و هم خدايان بدن يعني نوابغ و فواحش مالكيت بر انديشه و تن را رها كرده اند. پس رهايي در گرو اين "عدم تعلق" است. در انديشه و بدني همه جايي و هيچ جايي. روسبيگري وضعيتي ست كه در آن "آگاهي" تكثير ميشود و اين تكثير شدگي از هيچ منطق دلالتي اي سود نميبرد. هر چه باشد تنها سرايت است.
آنچه در تكثيرشدگي اهميت دارد، ميدان زيست مشترك است. سوژه هاي شناسنده بنا بر ميدان زيست مشترك در جهاني از شبكه هاي جغرافيايي مشترك ميتوانند در شرايط ستم و در راستاي منفعت جمعي شان تكثير شوند. پس يك مبارز در كنار من يك همدرد با من است، يك زبان مشترك در بخشي از شبكه اي فراگير در جغرافيايي جهان شمول است: زيستي مشترك در جامعه ي طبقاتي. پس بايد بنده باشي، تا درباره بندگان بنويسي و بايد بنده باشي تا از منفعت يك بنده دفاع كني. همين بنده بودن است كه من را به موقعيت سوژه شناسنده ارتقا ميدهد. وگرنه من، بعنوان بنده، كارگر، فرزند، و بعنوان يك ماركسيست توهمي مبني بر نزديكي بيشتر به حقيقت بر اساس شناخت شناسي ام نسبت به شناخت شناسي يك ايدئولوگ مذهبي يا ليبرال ندارم بلكه من اساسا به توهمي به نام حقيقت معتقد نيستم. يعني هيچ هستي شناسي اي از نظر من بعنوان سوژه شناسنده و كارگزار كه قائل به دستيابي به آن باشم وجود ندارد. آنچه اهميت دارد تلاش من براي رهايي زبانهاي مشترك است. تلاش براي رهايي مجموعه اي كه تنها در شرايط ستم ميتوانند در كنار يكديگر بايستند. مجموعه اي از زبانهاي بدون مالكيت و همه جايي و هيچ جايي.
اكنون بگذاريد از اين خصوصي شدگي و مالكيتي كه بايد "از دست برود" كمي سخن بگويم:
مالكيت بر ابزارآلات توليد و خصوصي شدن آن نزد سرمايه دار است كه ثروت را در نظام بازار آزاد بازتوليد ميكند تا كارگر با قرباني ساختن ارزش مصرفي خويش به كالاي توليدي بدل خود گردد، جامعه حول امر خصوصي شكل بگيرد و سرمايه دار بعنوان نماد يك انسان موفق به بندگان معرفي شود. فنآوري در اختيار سرمايه دار است.
ماكيت بر نوشتار و خصوصي شدن آن نزد خدايگان است كه نوشتار را در نظام دانش بازتوليد ميكند تا آدم با قرباني ساختن ارزش مصرفي خويش به جهان طبقاتي سقوط كند، مذهب قانون ابدي بشر معرفي شود و خدا بعنوان نماد كمال به انسانها معرفي گردد. خواست نيستي در اختيار مذهب است.
مالكيت بر همسر و اندام جنسي او و خصوصي شدن آن نزد پدر است كه لذت را در نظام خانواده بازتوليد ميكند تا فرزند هر چه بيشتر سركوب جنسي گردد، خانواده ي اتمي و مقدس شكل بگيرد و پدر بعنوان نماد موفقيت براي آينده فرزندان خانواده معرفي شود. پوچي در اختيار پدر است.
و همسر شما كيست؟ جز روسبي اي كه ميتوانيد هزاربار به او تجاوز كنيد و هنوز بخشي از مالكيت خصوصي شما باقي بماند؟ يك روسبي "يك جايي". يك روسبي "خصوصي و اتمي". من در اينجا تنها تنوره ميل قرباني شده را ميشنوم. "لذت"ي كه در راه پدرشاه قرباني شده است. تمایز میان حوا و لیلیث از همین جاست. در تفاوت خواست دیگری بزرگ برای تصاحب یا غیر آن. باید از "مالکیت" رها شد تا بتوان از "لیلیث" لذت برد. شما هیچگاه نمیتوانید به لیلیث "دست یابید" چراکه لیلیث خارج از "مالکیت" و "خصوصی شدن" و "ترس از از دست دادن" قرار دارد. تنها در چنین لذتی ست که میل رها میگردد و از مالکیت انحصاری فالوس مدار جدا میشود. آنچه در چنین موقعیتی پدید میآید "لذت تولیدی" برمبنای "اشتراک" است و نه "انحصار". من "لیلیث" را نه فقط به دلیل شرارت اش یا آلوده ساختن دختران باکره که بدلیل "تولید وضعیتی خارج از مالکیت برای تصاحب اش" دوست دارم. وضعیتی که تنها همجنسگرایان از آن آگاهند. همجنسگرایانی که در جغرافیایی مشترک زیست میکنند و زبانی مشترک و شبکه ای به واسطه موقعیت واقع در آن (یعنی استند پوینت) دارند. در چنین شرایطی ست که آگاهی تولید و تکثیر میشود.
پس تنها اين بنده است كه بنابر جايگاه اش آگاهي دارد. آگاهي اي كه ميتوان آن را به "آگاهي استند پوينت" تعبيرش كرد. آنچه من از آن سخن گفتم الزام به تخطي در حيطه بدن و انديشه است. عدم تعلق پذيري و لزوم "از دست دادگي". ميتوانم براحتي و با يك اتصال ريزوم دلوز را به تكثير شدگي ام و فراموشي سوژه دلوزي را به از دست دادگي ام جفت كنم. روسبيگري راهي ست براي رهايي. عدم تعلق پذيري و رهايي از ترس. ترس از "از دست دادن". ترس از فاحشه شدن، ترس از هر جايي شدن، ترس از "از دست دادن آخرين نوع از مالكيت خود يعني زندگي خود" يعني مردن. زندگي اي كه در آن آدمهاي اطرافمان جز ديوارهايي در مقابل نيستند؛ پس زندگي همان زنداني شدن در دايره مرگ است. و مرگ در موقعيت موجود زنجيرهايمان هستند كه پدرشاه با خصوصي سازي و كسب مالكيت بر فن توليد ما را با آن يكي ساخته است. بقول نيچه بندگاني كه جز ميله هاي قفسي كه در آن افتاده اند نيستند. و اين دردناكترين تصور ممكن از بشر امروز است.
اما وقتش رسيده است كه براي يكبار هم كه شده بدن را به پاساژي براي كسب لذت بدل سازيم. وقتش رسيده كه لذت رها شود يعني مالكيت بر بدن ملغا گردد. اگر با فهم از خاصيت نمايش گونه پاساژ با جمله قبلي ام برخورد كنيد، توليد علاوه بر خاصيت درزيست و سرايتي كه پيشتر گفتم، وضعيتي نمايشي نيز به خود ميگيرد. بدن تنها زماني به پاساژي براي لذت بدل ميشود كه به زندان لذت ماركي دو ساد درافتد. آنجا كه هيچ چيزي در كار نيست. تنها بدن و لذت بردن از بدن اهميت دارد. آنجا که بدن در غار خون آلود سایکلوپس میرقصد.
سرمايه دار بدليل مالكيت بر فنون توليد، قانون شهر را اينگونه نوشته است: شما بايد مالكيت بر موقعيتي مكاني در شهر داشته باشيد تا بنويسيد. اما تكليف نوشتارهايي كه "نميتوانند نوشته بشوند چون هيچ مالكي ندارند" چيست؟ بايد مالكيت بر انديشه را نيز رها كرد. در آنجايي كه شما پدر فرزندي هستيد به نام انديشه تان، هنوز روسبي نشده ايد. نميتوان در چنين شرايطي "از موقعيت پيشين" گذر كرد. ترس از همه جايي شدن و ترس از پرسه زدن نوشتار در خيابان شهرتان را رها كنيد. اگر چنين ترس يا مالكيتي از دست برود شما نيز همچون خيابان گردها خواهيد بود كه انحصار مكان را در شهر رها كرده اند. هیچ جایی متعلق به آنها نیست چون دقیقا همه جا متعلق به آنهاست. انديشه در چنين "از دست رفتگي" اي در يكي از هزاران شكلش ميتواند به نوشتار بدل گردد: به نوشته هاي روي لباس، سطلهاي آشغال، ديوارها، برچسبها، صورتها. يعني حذف مالكيت انحصاري پدرشاه در شهر. يعني تسخير موقعيتهاي نوشتاري شهري در مكانهاي منحصر در املاك سرمايه دار. يعني تكثير آگاهي سوژه شناسنده از طريق همه جايي شدن نوشتار. پس هرزه شويد. مالكيت بر انديشه و بدن را رها كنيد. روسبي شويد. تكثير شويد.
[i] با وجود تاكيد بر همساني معنایی و کاربردی واژه هاي "روسبيگري" و "روسپيگري"، در فرهنگ دهخدا، تفاوتي در این ترم هاي فلسفه وجود دارد. "روسپيگري" صرفا كاركردي زنانه دارد يعني در واقع با انتخاب واژه "روسبيگري" ميان زن و مرد فاصله اي جنسيتي ايجاد كرده ايم و به مفهوم جنسيت به عنوان برساخته اي فرهنگي تاكيد كرده ايم كه از نظر من چنين چيزي قابل قبول نيست؛ چراكه جنس بازنمود بيولوژيكي اندام هاست حال آنكه جنسيت برساخته اي ست فرهنگي. اما براي "روسبيگري" چنين تفاوت گذاري اي ديده نميشود و بنظرم ميآيد كه مفهوم جنسيت در اين ترم حذف گشته (يا بيشتر ناديده انگاشته شده است) و هر چه هست تنها تفاوت جنس ها يا بازنمودهاي بيولوژيكي اندامهاست. -------------------------------
[ii] Gilles Deleuze - Nietzsche And Philosphy - 1992
--
-
-
aia farghi dar asle ghazie soorat gerefte: aia aslitarin vijhegie zan_biolohiki va farhangi_ hanuz ham "zad_avari" nist? yani aia hanuz deluz zir_gozareie aflatoon be hesab nemiaiad?merci
نه! درست است كه خوانش دلوز بدون خوانش افلاتون اصلا صحيح نيست اما دلوز زير گزاره اي از افلاتون نيست. از چه سويه اي حرف ميزنيد؟ سويه ي ارتباطي جملات تان را روشن تر كنيد. جملات بهم جفت نيستند!
برخلاف افلاتون، دلوز معتقد به "قمار" است. آري-گو است به جريان پرشتاب زندگي و هستندگي ها و باشيدگي ها. قماري كه به ايلياتي گري اش پيوند ميخورد يعني گريز از امور استعلايي و قمار در حيطه "امر واقع" بگونه اي همه جايي. اين قمار در حيطه آگاهي و خرد است. همين خرد است كه براي دلوز "همه جايي" ست چون بنظر من "هيچ جايي" ست چنانكه در مقاله نيز كوتاه اشاره كرده ام. (در اين مورد ميتوانيد رجوع كنيد به مقاله the fold از دلوز). دلوز پنداشتي مازوخيستي از افلاتون دارد يعني وضعيتي ديالكتيكي كه در كار مازوخ ديده ميشود را در افلاتون نيز ميجويد. (در اينجا نيز ميتوانيد رجوع كنيد به كتاب coldness and cruelty از دلوز) اما خود ضد-ديالكتيك است. يعني در صيرورت نيچه اي بسر ميبرد. يعني وضعيتي كه اضداد نه به ديگري برتر يا ديگري كهتر يا يكي از دوسويه تقليل نمييابند و در كشاكشي آري-گويانه به موقعيت در-زيست خود به پيش ميروند. (ميتوانيد رجوع كنيد به كتاب nietzsche and philosophy و بخش ديالكتيك آن)
"زادآوري" زن اگر قرار باشد او را به بخشي از حلقه اوديپي مرتبط با پدرشاه تبديل سازد كه "كارگر كار خانگي" و "ابزار آلات توليد" در نظام فاليك است، و نهايتن او را به وضعيت "مبادله" سوق ميدهد: بايد بگويم: نه!