جمعه
دنیای داستایوسکی
اثر گئورگ باکچی
(بخش اول)
برگرداننده: حسن واهب زاده

غولی بزرگ اما نا کامل
بارون وگوئه « Vogué» سفیر متشخص دولت فرانسه در دربار تزار روس نخستین کسی است که به اطلاع جهانیان می رساند که در رمان و ادبیات روسی نسل جدیدی در حال تکوین است. وگوئه در این اثر خود بیش ازهمه با داستایوسکی اشتغال ورزیده است. او شخصاً داستایوفسکی را می شناخت . با او صحبت ها کرده و چند اثر وی را خوانده بود. در این اثر تحسین و نکوهش و تأیید و رد درهم آمیخته شده است. او عقیدۀ شخصی خود را این گونه بیان می کند :
« داستایوسکی غول ناکامل و عظیمی است، که در اصالت موثر بودن نظیری ندارد» بعد از اطلاع از این دیدگاه ، به زحمت می توان تصمیم گرفت که آیا مقصود او تصدیق و تأیید مقام داستایوسکی است و یا رد و محکوم کردن آن. این مسأله از این نظر جالب است که گوئه بحث پر دامنه ای را که از بیش از یک قرن پیش پیرامون آثار داستایوسکی در جریان است، برای اولین بار منعکس می کند.
تا کنون هزاران تک نگاری و بروشور تحلیلی در بارۀ این « غول عظیم و ناکامل » منتشر شده است،
در آن ها ، هم تحسین هوادارانش – که اورا پیامبر ژنی نامیده اند - دیده می شود و هم افشای بی امان و نفرین مخالفانش که داغ « خیانت و پیوستن به اردوی دشمن » بر چهره اش زده اند.
حال دو نظری را که تقریباً در یک آن به وجود آمده پهلوی هم قرار می دهیم. هر دو نظر از مورخین ادبی ی اتحاد جماهیر شوروی می باشد
« علیرغم این که ارزش هنری داستایوسکی را تأیید می کنیم، نمی توانیم از کینۀ مفرط و تاریک او بگذرم– کینه ای را که در ارتجاعی ترین آثارش به چشم می خورد فراموش کرده براو ببخشیم »
ولادیمیر یرمیلوف 1956
-
« هر اثری که از فیودور میخائیلویچ داستایوسکی صحبت می کند، باید از این دیدگاه حرکت کند، که بشریت این نویسنده را تأیید می کند. بدون این که به بشریت توهین کنیم، نمی توانیم داستایوسکی را تحقیر بکنیم. دیگر وقت آن فرارسیده که داستایوسکی را درک کنیم و زنجیری را که داستایوسکی ی مرده را با زندۀ طرد شده اش مرتبط می کند پاره کنیم .
ویکتور اسکلوسکی 1957
-
بعضیها می خواهند داستایوسکی را در یک کلمۀ « سحر آمیز » خلاصه کنند.: مصنف رمان برادران کارامازف، اسرار مگو بر وی وحی می شود، دیوانۀ صرعی، سادیستی که به دختر بچه ها تجاوز می کند، شیفته بازی رولت، انسان هیپنوتیزم شده ای که دارای خصوصیات ماوراء انسانی است. الخ. از این کلمات سحرآمیز فراوان می شود پیدا کرد.و سازندگان این کلمات هر کدام ادعا دارند که عقیدۀ آن ها یگانه کاشف داستایوسکی می باشد. گروه دیگر چون قادر نیستند که آثار باشکوه وی را یکجا بپذیرند، آن را به اجزاء کوچک تقسیم می کنند تا در زیر میکروسکوپ کوچولوی آن ها بگنجد. به نظر این گروه داستایوسکی فقط « نویسندۀ زیبائی است»، « فقط متفکر است ، فقط عصیانگر است و یا کشیشی است که به ترویج و تحسین خدا و روحانیت مشغول است ».
بعضی ها در هواداری از آثار اولیۀ وی سینه می درند و چنین عقیده دارند که این آثار هنوز محتوی فلسفۀ ارتجاعی ی بعدیش را شامل نیست. عدۀ دیگر فقط طرفدار آثار بعدی وی هستند و بر آنند که این ها فاقد فعالیت انقلابی ی ایام جوانی ی وی هستند. متعاقب آین ها تک نگاری های درجه دو و سه نیز یکی پس از دیگری منتشر می شود. در حالی که او آن چنان متفکر و هنرمندی است که بدون رمز و توضیح خوش آیند هم قابل فهم است. یعنی فقط این طور قابل فهم است. بگذاریم دیگر خود او به صدا درآید و با همان زبانی که در آثار، نامه ها و یادداشت هایش صحبت می کند، شهادت دهد. بگذاریم خاطرات معتبر هم عصران وی شهادت دهند. و اگر در این سطور به حد وفور با تناقض و ناپیگیری و حتی با خود فریبی مصادف شدیم، همۀ این ها با یک افسون واقعی ی داستایوسکی قابل توجیه است. در یک عصر بی رحم و دوران انتقالی، او از خود شکافی و راه جوئی و حتی از شرم باکی نداشت. او قادر بود سؤال کند، فریاد بکشد و بوحشت اندازد.
-
* * * * *

خانواده، مدرسه، پترگراد
(1844-1821)


نویسنده در خانواده ای با سرشت و خوی تند متولد شد، که ستارۀ اقبالش در حال افول بود. نام داستایوسکی هارا برای نخستین بار در اسناد سدۀ 16 می خوانیم. در جنوب غربی روسیه خانواده ای از نجبا زندگی می کرد که مالک دهکدۀ کوچک دوستویه و « Dostoyevo » بود. انسانهائی بودند جاه طلب با تمایل خزش به طرف قشربالای اجتماع. در بین افراد این خانواده همه گونه آدم می شد پیدا کرد: قاضی ی عدلیه، افسر آرتش، کشیش، حتی گاه بی گاه نامشان در اوراق دادگاه ها هم دیده می شود. مثلاً ماریا داستایوسکی به کمک فاسق خود شوهرش را به قتل می رساند « خون مقتول حوضچه ای را تشکیل داده بود که سگ ها و خوک ها آن را می لیسیدند » در مقابل، یک داستایوسکی ی دیگر را در یکی از صومعه های شهر کییف « Kiyef » بعنوان قدوس گرامی می داشتند.
بعد ها خانوادۀ دوستایوسکی ها فقیر شد. پدر بزرگ فیودور دوستایوسکی در یک دهکدۀ دور افتاده کشیش فروتنی بود. او دوست داشت که از فرزندانش کشیش تربیت کند. ولی میخائیل آندرویچ دوستایوسکی ( پدر نویسنده) در 15 سالگی از خانۀ پدری فرار کرد و بالاخره پزشک ارتش از کار در آمد و در یکی از بیمارستان های فقیر مسکو بعنوان پزشک مشغول کار شد. او با عرق جبین راه را پیش خود می شکافت. از استعمال مشروبات آلکلی هم ابا نمی کرد. در سال 1819 ماریا تجایووا دختر تاجر مسکوئی را به زنی گرفت و تا آخر عمرش او را با حسادت و خسیسی ی خود آزار داد. دخترک خیال پرست و احساساتی در کنار شوهر از پا در آمد. او هشت بچه برای شوهرش به دنیا آورد و حتی در بارداری بچۀ هفتمش هم مجبور بود پیش شوهرش سوگند یاد کند که به او خیانت نکرده است.
در خانۀ دوستایوسکی قوانین بی رحمانه ای حکمروائی می کرد. آندره- برادرکوچک نویسنده از این روز ها چنین یاد می کند:
« در خانوادۀ ما روز ها برای همیشه بر روال و نظم مقرر- یکی پس از دیگری – بطور یکنواخت سپری می شوند. صبح زود ساعت 7 از خواب بیدار می شدیم. ساعت 8 صبح پدر به بیمارستان می رفت، ساعت 9 به خانه برمی گشت. بلافاصله برای ویزیت بیماران شهری خود از خانه حرکت می کرد. . . .در غیاب پدر، ما بچه ها درس می خواندیم. . . در حدود ساعت 12 پدر بر می گشت و ساعت یک ناهار می خوردیم. بعد از ناهار پدربه اتاق مهمانان می رفت، درها را پشت سر خود کیپ می بست و با لبادۀ خود روی تختخواب دراز می کشید. استراحت پدر 1.5 تا 2 ساعت طول می کشید. در طی این یکی دو ساعت ما و سایر افراد خانواده در اتاق دیگر می بایستی ساکت و آرام باشیم. کمتر حرف می زدیم، آن هم زیر گوشی. وقتی پسر های مسن تر بزرگ شدند، پدر آن هارا به مدرسۀ ملی فرستاد. زبان لاتین را خود پدر با آن ها تمرین می کرد.
. . . وقتی پدر برادران بزرگم را پیش خود فرا می خواند، اغلب یک ساعت تمام و گاهی بیشتر با آن ها کار می کرد. برادرانم جرأت نمی کردند بنشینند. حتی جرأت تکیه کردن به میز را هم نداشتند. فقط صاف و خشک آن جا می ایستادند و بردیف به صرف افعال می پرداختند. برادرانم از این ساعات درس که معمولا ً طرف های عصر برگزار می شد سخت هراس داشتند. علیرغم اینکه پدر خوبی هایی داشت فوق العاده آدم سخت گیر و بی حوصله بود. طبیعتی عصبی داشت. وقتی برادرانم در پاسخ دادن مرتکب اشتباهی می شدند، او بلافاصله نعره می کشید. . . »
پسر ها هرگز حق نداشتند تنها به جائی بروند. در جیب هایشان یک کوپک پول پیدا نمی شد. پدر بار ها برزبان می آورد که او آدم فقیری است. بچه هایش می بایستی با نیروی خود برای خود زندگی فراهم کنند.. در حالی که میخائیل آندریچ درآن ایام پزشک پر درآمدی بود. در سال های 1831 و 32 او دو دهکده – که در حاکم نشینی ی شهر تولا قرار داشت - خرید. صحبت از این نیست که اومسؤلانه در ادارۀ خانواده اش کوشا نبود، بل او مانند ستمگری تنگ نظر، همه روزه بر زبان می آورد که بچه هایش تا چه حد زیادی مرهون پدرشان می باشند. دیگر کسی به عنوان مهمان پا به منزل آن ها نمی گذاشت. جوّ سنگین خانواده را فقط گاه بیگاه تماشای تئاتر و مطالعۀ دسته جمعی در خانه یا دیدار از قصر کرملین یا یکی از صومعه ها مرتفع می کرد. فقط در تابستان، زمانی که به دهکده شان می رفتند به بچه ها خیلی خوش می گذشت. این جا بود که بچه ها به میل خودشان می توانستند بازی بکنند.
فیودور (نویسنده) در 30 اکتبر 1821 متولد شد. بچۀ دوم خانواده محسوب می شد، که بچۀ سرحال، پرجنب و جوش و بازیگوش شلوغی بود. در این ایام بود که به عنوان پیش قراول بیماری وخیم آینده اش وحشت غیر قابل توضیحی سراپای فیودور را فرا می گیرد. از ماه اوت سال 1831 داستان کوچکی را نقل می کنم:
بچه که بزحمت دهساله می شد در حین بازی غفلتاً چنین به نظرش می رسد که کسی فریاد می زند گرگ! گرگ! دیوانه وار به بغل « مارای » دهقان موژیک که در آن نزدیکی ها مشغول شخم زمین بود پناه می برد.. دهقان پیر اندام متشنج پسر بچه را با دست نوازش می دهد و آرامش می کند.. داستایوسکی با سپاس فراوان به یاد ناجی ی خود می بود، بعد ها در « یادداشت های نویسنده »، در قست لیریک آن « مارای » را به عنوان موژیک عاقل و ساعی ی روسی معرفی می کند.
آتمسفر خانواده گاهی غیر قابل تحمل می شود وبیش از بیش بر روی دنیای فکری پسر بچه که در سن بلوغ بود تأثیر می کند. فیودور ( نویسنده) بعد ها در تهیۀ شمای رمان « پسر بچه »اش چنین می نویسد: « بچه هائی هستند که هنوز در ایام بلوغ در بارۀ خانوادۀ شان به فکر فرو می روند. احساسات این گونه بچه ها را زندگی پدرشان و بی نظمی ی محیط جریحه دار می کند. این بچه ها
(این از همه مهمتر است) آری این گونه بچه ها هنوز در سن بلوغ به تزلزل پایه های زندگیشان و تصادفی بودن آن پی می برند. »
این احساس بد و ناامیدانه که در این ایام بسط پیدا می کند، بعد ها تعیین کنندۀ لحن کلام رمان های
« نئوچکا نزوانوا » و « پسر بچه » می شود.
در رمان های داستایوسکی روز های تباه شدۀ کودکی و پسر بچه و دخترک رنجدیده در مرکز توجه قرا می گیرند.
مادر داستایوسکی در فوریۀ سال 1837 بمرض سلّ فوت می کند. و با این یگانه نیروی نگهدارندۀ جمعی از بین می رود و خانواده از هم می پاشد. دختر ها را خویشاوندان با خود می برند. پدر خود را باز نشسته می کند و به دهکده زادگاهش اسباب کشی می کند.. دو پسر بزگسال : میخائیل و فیودور را
به پتر گراد می برند و در آموزشگاه مهندسی ی ارتش اسم می نویسند. هر چند هر دو پسر به ادبیات و آثار شیللر و والتر اسکات علاقه داشتند، ولی در برابر تصمیم پدر کسی را جرأت حرف زدن نبود. پدر عقیده داشت که این رشته سریع تر از همه آدم را به جادۀ ترقی هدایت می کند. دو برادر در ماه مه سال 1837 باهم رهسپار پایتخت تزار ها می شوند. سر راه فیودور در یکی از ایستگاهها با چاپاری مصادف می شود. این چاپار برای این که رانندۀ کالسکه اش را وادار کند که تند تر براند، پشت سر هم به پشت سر راننده ضربه وارد می کرد، تا با تمام نیروی خود اسب ها را به تاخت وا دارد و چاپار با رضایت کامل توی کالسکه لم می داد. . . . این واقعۀ به ظاهر بی اهمیت که در روسیه یک امر عادی و همیشگی بود، نویسندۀ آینده را به پرخاش وامیدارد و در افکار خود آن را بمثابۀ سمبل بیرحمی و نافهمی ی رنج ثبت می کند.
دو برادر در پترگراد نخست می بایستی کلاس مقدماتی را به پایان برسانند و در ژانویۀ سال 1838 بالاخره فیودور را به سال اول مدرسۀ مهندسی ی ارتش می پذیرند. ولی او بزودی سرخورده می شود. انضباط آهنین آموزشگاه نظامی و فراگیری بی معنی ی علوم، بلا فاصله تخیلات رمانتیک فیودور را از هم می پاشد. در این آموزشگاه از بچۀ سرحال و زنده دل سابق، پسرکی عبوس و در خود فرورفته و گوشه گیر بار می آید. « اعمال و تمایلات و عاداتش هیچگونه وجه تشابهی با دیگران ندارد. بحدّی مختص به خود بود و اصالت داشت که در اوایل کار همه اورا آدم شگفتی می دانستند و این سبب تحریک کنجکاوی و تعجبشان است... اما بعد ها وقتی بر همه ثابت شد که کاری به کار کسی ندارد، مسئولین و همکلاسانش دیگر به کارهای عجیب و غریب وی توجهی نمی کردند.» مطالب سطور بالا از خاطرات یکی از همشاگردانش می باشد. تروتوسکی « Trutovski » که نخستین تصویر داستو یوسکی را رسم کرده و به یادگار گذارده است، در یادداشت هایش چنین می نویسد:
« از نظر اخلاقی بکلی از همکلاسان کم و بیش سهل انگارش متفاوت بود. همیشه در حالی که در خود فرو رفته و فکر می کرد، ساعات فراغت خود را با قدم زدن می گذراند. از دیگران کناره می گرفت. آنچه را که در دور و برش رخ می داد، نه می دید و نه می شنید. آدم خوش نیت و مهربانی بود. فقط با یکی دو نفر از همکلاسانش دوستی می کرد.»
دائم با ارسال نامه از پدر تقاضای پول می کرد. با لحن کاملاً کودکانه و متواضعانه – در حین حال مکارانه – « برای شرکت درزندگی در اردوی آموزشگاه نظامی دست کم به 40 روبل احتیاج دارم ...
در این 40 روبل خرج احتیاجات دیگری نظیر قند و چای و غیره منظور نشده است. بدون این ها هم به این پول احتیاج هست و لازم است. . . . من مراعات بی پولب شما را می کنم. قول می دهم دیگر چای نخورم »
پولی را که میخائیل آندریچ برای پسرش می فرستاد، هر چند زیاد نبود ولی باز کافی بود. عیب کار در این بود که در آموزشگاه شاگردان با هم هم چشمی داشتند. دانشجویان متمکن دانشجویانی را که پول جداگانه برای چای نداشتند تحقیر می کردند. فیودور حساس این مسألۀ چائی را چنان به دل می گیرد که، بعد از یک چهارم قرن در رمان « یادداست هائی از سوراخ موش » چنین فریاد می کشد: « بهتر است که دنیا نابود شود تا من بتوانم همیشه چای بخورم » فیودور دوست دارد که از آموزشگاه آزاد شود ولی در اکتبر سال 1838 مجبور شد برای برادر بزرگش در این باره گزارش دهد.« آه دیر وقتی است که برایت نامه ننوشته ام. برادر گرامیم . . . . این امتحانات نفرین شده. . . . حق ترفیع به کلاس بالاتر را ندارم! وحشتناک است ! باز یک سال دیگر، یک سال بیهوده لازم است! اگر نمی دانستم که من قربانی ی پستی – آری فقط قربانی ی پستی شده ام این قدر عصبانی نمی شدم. اگر اشک های پدر بیچاره ام روحم را بسوزاند تاسفی در این باره ندارم. تا حال نمی دانستم که غرور جریحه دارشده چه معنی دارد. . . . دوست دارم که با یک ضربه گیتی را در هم نوردم. . . . این امتحانات تمام وقت مرا گرفت. مریض شدم. لاغر شدم. با نمرات عالی امتحاناتم را گذراندم . . . .با وجود این رد شدم. یکی از استادان چنین می خواست ( درس جبر!) چرا که روزی مراعات احترامش را نکرده بودم. چنان پست بود که هنوز آن را به خاطر داشت.» ولی فاجعۀ بعدی که بلافاصله رخ داد همه را در بوتۀ فراموشی انداخت. کلمات آندره داستایوسکی را نقل می کنیم: « پدرم . . . . بالاخره در دهکده ساکن شد. ماه های پائیزی و زمستانی را که کارهای کشاورزی تعطیل می شد، در آن جا می گذراند. . . . بعد از 25 سال کار سنگین و خسته کننده در خانۀ دهقانی 2 یا 3 اتاقه خود را زندانی کرده بود و با کسی معاشرت نمی کرد. یک همچون وضعی، بخصوص اگر با تنهائی همراه باشد به آسانی می تواند تبدیل به جنون شود. پدر بتدریج اسیر آلکل هم شد. در این موقع بود که رابطۀ نزدیکی با دختری بنام کاترین پیدا کرد. اعتیادش به مشروبات آلکلی روز بروز شدید تر شد. می توانم بگویم که او دیگر هرگز هشیار نبود. بهار فرا رسید. ولی چندان نوید خوشی برای ما نیاورد. . . . در آن ایام در زمین های حاشیۀ جنگل دهگدۀ چره موشنا «Cheremoshnya » گروهی مشغول کار بودند. این گروه 15 تا 20 نفری، بقدر کافی از محل مسکونی دور بودند. ناشیگری ی بخصوص بعضی از موژیک ها پدر را یک بار از کوره در کرد. یا ناشیگری بود و یا این که نظیر آنچه پدر آن را ناشیگری می پنداشت. پدر از کوره در رفت و سر موژیک ها داد و فریاد راه انداخت. یکی از موژیک ها که از همه خشن تر جواب پدر را داد، بعد از ترس جواب خشونت آمیز خود جا خورد و هوار زد: « بیائید بچه ها کار این مرد را بسازیم !! متعاقب این هر 15 دهقانموژیک خود را بروی پدر انداختند و در عرض یک دقیقه بقتلش رساندند.. . . . »
در جریان باز جوئی ی مسألۀ قتل، هم وارثین و هم موژیک ها کوشش کردند تا سر و ته قضیه را هم آورند. وارثین از این لحاظ کوتاه آمدند ، چرا زیرا با تبعید دهقانهایشان خود ورشکست میشدند. قیم بچه ها باجاناق داستایوسکی بود. از پسر ها طلب کرد که طبق آرزوی پدرشان آموزشگاه را بپایان برسانند. فیودور میخائیلویچ داستویوسکی چهار سال بعد در اوت1843 آموزشگاه را با درجۀ ستوانی ی مهندسی بپایان رساند.
سالها ی بعد تا حدودی مطبوع تر گذشتند. فیودور از آموزشگاه شبانه روزی اسباب کشی کرد و در شهر اتاقی اجاره کرد. او دیگر به تئاتر و کنسرت راه داشت. در این سال ها احساس کرد که هیچ تجانسی بین او و « مدرسۀ اجباری» نیست و رسالت او در زندگی بکلی چیز دیگری است. بی اندازه کتاب مطالعه می کند و در فکر فرو می رود.از ایام کودکی، زمانی که در خانۀ پدری مطالعۀ دسته جمعی داشتند، عشق به انجیل و کارامزین و پوشکین و شیلر را بهمراه آورده بود، و حالا به این ها کشف های جدیدش را می شد اضافه کرد: شکسپیر، بالزاک، گوته، گوگول و ویکتور هوگو، هوفمان، ژرژ سان، و هزاران رمان گوتیک انگلیسی و رمان های پاورقی ی فرانسه را. هنوز 20 سالش نیست که در نامه هایش در بارۀ مطالعاتش با ذوق فراوان یاد می کند. در اکتبر 1837 که 17 سالش بود، در نامه ای که به برادر بزرگش نوشت با این « فکر » مصادف می شویم که از روی آن اجزا و استتیک ضد خرد ستیزی بعدی فیودور را می شود شناخت. از گفتن کلمۀ « توانستن » تو چه چیز می خواستی بگوئی؟ می خواستی طبیعت و روح و خدا و عشق را بشناسی؟ . . . . آخر می دانی که به همۀ این ها نه با عقل بلکه با قلب می توانیم نزدیک بشویم. . . . . فکر در روح زائیده می شود. عقل ابزار یا ماشینی است که آتش روح آن را می گرداند. . . . فلسفه چیزی نظیر فرمول ریاضی نیست که طبیعت بمثابۀ مجهول معادله باشد. . . . دقت کن ببین که شاعر در اثنای الهام خدا را کشف می کند و وظیفۀ فلسفه را اجرا می کند. پس جذبۀ شاعرانه جذبۀ فلسفی است. . . . پس فلسفه همان شعر و شاعری است. و عالی ترین شکل آن.
داستایوسکی جوان اغلب گرفتار بدبینی با خلق و خوی بایرون « Byron » می شود که معمولاً این حالت ریشه در زندگی واقعی ی آموزشگاه دارد. در فوریۀ 1841 چنین می نویسد: « پرتو امید را نمی بینم، نه در حال و نه در آینده. درست است که اشتباه می کنم؟ برای من احتمال امید یک در میلیون است و این واقعاً امید نامیده می شود؟! یک احتمال ضعیف – یک در برابر میلیون! »
عجیب اینجاست که پسر جوان که می خواهد مشکلات اساسی ی سرنوشت انسانی را حل کند – بزحمت می تواند یک سال انضباط نظامی ی آموزشگاه سنت پترز بورگ را تحمل کند. وقتی خود را آزاد احساس می کند، بلافاصله کاری می کند که خویشاوندانش هم از شدت تعجب صلیب بر روی سینه رسم کنند. مقروض می شود. بطور حیرت انگیز از رباخواران پول قرض می کند. دو روز دیرتر باز یک کوپک هم پول ندارد. دائم از قیم خود پول طلب می کند. اورا به صبر وادار می کنند و اصرار دارند که از « سوگند به شکسپیر » منصرف شود. با خشونت پاسخ می دهد: « به فکر خود اما خدا برای همه! این یک مثل اعجازانگیزی است. این مثل محصول مغز کسانی است که بقدر کافی عمر طولانی داشته اند. از جانب خودم کامل بودن مقررات عقلانی را با طیب خاطر تصدیق می کنم. ولی صحبت سر این است که این مثل را بعد از زائیده شدنش برگردانده اند: همه برای خود، همه بر ضد تو، و خدا برای همه. با این وصف طبیعی است که آدم دلسرد می شود »
قیمش آدم بدی نبود. در معنی از منافع پسر ولخرج دفاع می کرد، پسری که واقعاً بی فکر ولخرجی می کرد. در گران ترین رستوران ها غذا می خورد. لباس های آخرین مدل سفارش می داد. ولی داستایوسکی حد اعتدال را نمی شناخت با عجله می خواست همۀ آن چه را که او را به زندگی ی هوشیارانه ولی محقر و مسکینانه پای بند می کند نابود کند. در برابر مبلغ ناچیزی از ارثیۀ خود منصرف می شود. و این پول را هم در عرض چند روز قمار می کند و از دست می دهد.
دکتر ریزن کامف « Dr. Riesenkamph » ، کسی که در سال 1843 با داستایوسکی یک جا سکونت داشت، چنین حکایت می کند: « بی پولی ی فیودور میخائیلویچ تقریباً دو ماه طول کشید. در این وقت، در ماه نوامبر یک دفعه بیک طرز بخصوص و دیگری در هال شروع به بالا و پائین رفتن کرد. با گام های صدادار و مغرور و مفتخر. معلوم شد که هزار روبل از مسکو برایش رسیده است.
. . . . . روز بعد معهذا باز با گامهای همیشگی، ساکت و کم جرأت آهسته وارد اتاق خوابش می شود و از من خواهش می کند که به او 5 روبل قرض بدهم. فیودور گفت که قسمت اعظم پول دریافتی ی روز قبل را برای جبران بدهیهایش پرداخته است. یک قسمت دیگربقیۀ پولش را در بازی بیلیارد باخته است و قست دیگرش را یکی از بازیکنان دزدیده است. فیودور میخائیلویچ دزد را خود فرا می خواند و برای یک دقیقه در اتاق تنها می گذارد، در حالی که 50 روبل آخرین پولش روی میز قرار داشت. »
وقتی در ژوئن 1844 اولین اثر ادبی ی او – ترجمه اوژنی گراندۀ بالزاک – منتشر می شود، در برابر حق الزحمۀ ناچیز دست به کاری بزرگ می زند. از پستش استعفا می دهد. از این تاریخ به بعد ده ها سال در بی پولی بسر می برد و سرنوشت نویسندۀ پرولتاریای روسی را که قابل رشک نیست به جان می خرد.
پایان فصل اول






0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!