دنیای داستایوسکی
اثر گئورگ باکچی
(بخش دوم)
برگرداننده: حسن واهب زاده
-
-
رؤیاها، موفقیت ها، سرخوردگی ها
داستایوسکی در اثر مطالعۀ کتاب های محبوبش، بدیل خود ساختۀ قهرمان رمان های شکسپیر و بالزاک و ژرژسان و والتر اسکات و دیگران را بخواب می بیند. و در ذهن خود از نو آن هارا می آفریند. « در جوانی چه رؤیا هائی که نداشتم و با قلب و روح خود چه تصوراتی که در این باره نداشتم. در حال اشتعال و مشتاقانه – انگار که تریاک کشیده باشم – در زندگیم لحظاتی کامل تر و مقدس تر و پاکیزه تر از این نداشته ام. آن چنان شیفتۀ رؤیاهای خود شدم که سراسر جوانیم پرید و گم شد. وقتی که سرنوشت ناگهان از من کارمند ساخت. من. . . . من بطور نمونه وار کارهایم را انجام دادم و وقتی ساعات کار به پایان می رسید به طرف اتاق زیر شیروانیم میشتافتم. بالاپوش پاره پوره ام را می پوشیدم و کتاب شیللر را به دست می گرفتم و در رؤیا فرو می رفتم و سرمست می شدم و آن چنان رنجها آزارم می دادند که آنرا از تمام لذات جهان شیرین تر احساس می کردم. دوست داشتم و دوست داشتم. دلم می خواست که به سویش فرار کنم. در خیال در برابر خود الیزابت، لوئیزا، آمالیا را تصور می کردم. ولی آمالیای واقعی را مشاهده نمی کردم. در حالی که زیر یک سقف و پشت دیوار اسپانیائی با من زندگی می کرد، و هریک دریک گوشه ای سکونت داشتیم و به قهوۀ جوُی تقلبی قناعت می کردیم. در پشت دیوار اسپانیائی مردی زندگی می کرد به اسم مله کوپی تایوف Mlekopitayof» » این مرد در سراسر عمرش به دنبال شغل می گشت و سراسر زندگیش را بهمراه زن مسلولش گرسنگی می کشید. چکمۀ زواردررفته ای داشت با پنج بچۀ گرسنه. آمالیا بزرگترینش بود. اسمش آمالیا نبود بلکه ناگا « Nagya « بود. بگذارید تا ابد برای من آمالیا باشد. چه کتاب های زیادی را با همدیگر می خواندیم. رمان های والتر اسکات و شیللر به او می دادم. در کتابخانۀ اسمیرگین اسم نوشته بودم، ولی برای خود چکمه نمی خریدم و وصله های لباسم را با مرکب رنگ می کردم. سرگذشت کلارا مووبرای « Clara Mowbray » را می خواندیم و از خود بیخود می شدیم، که هنوز هم با تأثر تمام به یاد این شب ها هستم. وقتی من رمان هارا می خواندم و برایش حکایت می کردم، ناگا جوراب پاره ام را وصله می زد و یقۀ پیراهنم را آهار می داد »
دخترک بالاخره عاشق جوان خیال پرست می شود. « ولی من چیزی در این باره احساس نمی کردم، شاید هم احساس می کردم. . . . اما برای من مطبوع تر ازاین، مطالعۀ کتاب « نیرنگ و عشق شیللر و نوول های هوفمان بود » حالت این خیال پرستی ی مشتاقانه ولی بی حاصل را در اثر « شبهای سپید» و « خانم خانه دار » خود بیان می دارد. اما بزودی این رؤیاها تبدیل به
نقشه های خلاقانه می شود.
داستایوسکی می خواهد « ماری استوارت » و « بوریس گودانوف » خود را بنویسد، و حتی بغیر از آثار شیللر و پوشکین با گوگول هم وارد مسابقه شود. تصمیم دارد چهرۀ « ژانکل » یهودی قهرمان رنگین رمان « تراس بولبا » اثر گوگول را به شکل درام درآورد. در ژانویۀ 1844 هنگام گردش، لب رود نوا می ایستد « چنین بنظر می رسد که سراسر دنیا با تمام ساکنانش با قوی هایش و با ضعیفانش، با زاغه های گدا نشینش و قصر های زرینش، در این ساعت غروب آفتاب آدم را به یاد یک رؤیای افسانه آمیز و سحر انگیز می اندازد. رؤیاهائی که بزودی ناپدید شده و در این آسمان تاریک و آبی رنگ تبدیل به بخار می شود. غفلتاً فکری در اندرونم در تکاپو می شود. بدنم به لرزه در می آید و انگار که در قلبم در اثر یک احساس بزرگ که تا آن دم ناشناس بود جویی از خون جاری می شود. انگار که حالا چیزی را که تا این لحظه برایم مبهم بود درک کرده باشم. انگار که در روحم یک چیز نو روشن شود، یک دنیای کاملاً نو که تا این لحظه نمی شناختمش و تا حال بصورت صداهای مقطع و علامات مرموز تظاهر می کرد. چنین خیال می کنم که از این لحظه وجود واقعی ی من شروع شده است.. . . . »
در سپتامبر 1844 هم زمان با ارائۀ درخواست برای بازنشستگیش به برادرش چنین می نویسد: « دیگر امیدوار هستم. نوشتن رمانی را دارم تمام می کنم، درست به همان قطوری « اوژنی گرانده ». حتی المقدور یک رمان خواندنی و اصیل خواهد بود. . . .» نامه های آکنده از امید پشت سر هم نوشته می شود. « از کارم راضی هستم. . . . اثر جدی و مناسبی است » دیمیتری گریگورویچ که بعد ها خود نیز نویسندۀ مشهوری شد، در این ایام با داستایوسکی در یک خانه سکونت داشت. با تعجب تمام او را زیر نظر دارد. « داستایوسکی همۀ روز را و قسمتی از شب را در کنار میز تحریرش می گذراند. اصلاً نم پس نمی داد که روی چه چیزی کار می کند. به سؤالاتم پاسخ کوتاه و سربالا می داد، و چون می دانستم که آدم گوشه گیری است، دیگر زیاد سؤال پیچش نمی کردم. فقط می دیدم که دست نویسش قطورتر می شود و با خط ویژۀ داستایوسکی صفحات کاغذ پر نوشته می شود. کلمات آن چنان از نوک خامه بر رخسارۀ کاغذ جاری می شد، انگار که دانه های مروارید باشد. » در این روز هاست که زندگی ی نویسندۀ بی چیز و بی یار و بی شغل بکلی فلاکت بار می شود. ( اگر به چاب رمانم موفق نشوم شاید خود را به نوا « Neva » پرت کنم. ) در اثر خود لااقل سه بار تجدید نظر می کند و از نو می نویسد، اثری که حالا همۀ زندگی و حتی آینده اش وابسته به آن است. به این شکل ماه ها در هیجان نویسندگی و فقر سپری می شوند و بالاخره ماه مه سال 1845 فرا می رسد. داستایوسکی دست نویس خود را که به نام « انسان های فقیر » بود برای گریگورویچ می خواند. گریگورویچ در این باره چنین می نویسد: « مجذوبیتم بحدی بود که دلم می خواست که او را در آغوش بگیرم، فقط از برای این خودداری کردم زیرا می دانستم که از سر و صدا و تظاهرات تئاتری خوشش نمی آید. با وجوداین نتوانستم راحت سر جای خود بنشینم و خواندن اورا با صداهای ناشی از تحسین خود قطع نکنم. » گریگورویچ دست نویس را از داستایوسکی می گیرد و با آن با شتاب پیش نکراسوف « Nyekrasof » می برد و باهم در میان هیجان پرشور دست نویس را می خوانند.
. « نتوانستم برخود مسلط شوم. صدایم می لرزید و دزدکی از گوشۀ چشم به نکراسوف نگاه می کردم. از چهرۀ او نیز قطرات اشک جاری بود. شروع به دلیل و برهان آوردن کردم – که در کار خیر نباید درنگ کرد. - علیرغم بی وقت بودن ( ساعت نزدیکی های چهار صبح را نشان می داد ) باید پیش داستایوسکی رفت و بهش تبریک گفت و در بارۀ نشر رمانش با او صحبت کنیم.. نکراسوف که خود نیز بقدر کافی به هیجان آمده بود موافقت کرد و بسرعت لباس پوشید و با هم به سوی داستایوسکی حرکت کردیم. در زدیم، خود داستایوسکی در را باز کرد. وقتی در کنار من چهرۀ ناشناسی را دید، رنگش پرید و دست پاچه شد. در برابر پیشنهاد نکراسوف تا دقایقی قدرت حرف زدن نداشت. بعد از مراجعت شاعر نکراسوف، در انتظار این بودم به خاطر هیجان زیاده از حدم سرزنشم خواهد کرد ولی چنین نشد. فقط در اتاقش را بست و وقتی من به رختخواب رفتم، تا چندی صدای گام های وی را که ناشی از هیجان درونیش بود می شد شنید.
روز بعد دست نویس پیش بلینسکی « Blinski» بود. در این ایام اعتبار منتقد شهیر و مخوف روسی در محافل مترقی ی ادبی بحدی بود که قادر بود آدم را به عرش عالی برساند و یا به خاک پست فرو نشاند. آننکوف « Annykof » در این باره در یادداشت هایش چنین آورده: یکبار از بلنیسکی درساعات قبل از ظهری دیدن کردم. . . . به همدیگر سلام کردیم، بعد چنین گفت: « دومین روزاست که نمی توانم از این دست نویس فارغ شوم. ببین این جاست. نخستین رمان استعداد نو در حال شکفتن است. هنوز نمی دانم که این آقا چگونه ظاهر می شود، قادر به چه کارهائی است. همین قدر بگویم که این رمان زندگی و خصوصیات انسان روسی را آن چنان می شکافد که حتی کسی در خواب هم جنین کشفیاتی نداشته است. فکر کنید، این نخستین آزمایش در پیرامون خلق رمان های اجتماعی ی روسی است. مضافاً چنان نوشته شده که فقط یک هنرمند واقعی قادر به آن می باشد. معمولاً خود هنرمند هم نمی داند که چه چیزی از آب در خواهد آمد. . . . چگونه درامی است و چه تیپ هائی! راستی نزدیک بود فراموش کنم، اسمش داستایوسکی است. . . . »
روز بعد برای نخستین بار دوتائی باهم ملاقات کردند. متقابلاً مجذوب و شیفتۀ همدیگر شدند. با کلمات شور انگیز و با چهره های برافروخته، چنین به نظر می رسید که سراسر کشور روسیه به نویسندۀ جدیدش درود می فرستد.
داستایوسکی در سال 1877 در سن 56 سالگی از این ملاقات چنین یاد می کند:
« تا امروز نتوانسته ام آن روز را فراموش کنم. این خوشبخت ترین ساعات زندگیم بود. در زندان نیز وقتی به یاد آن روز می افتادم، به من روح و ایمان می داد. وقتی به آن روز فکر می کنم هنوز هم خود را خوشبخت احساس می کنم.»
خواننده ای که امروز ها رمان « انسان های فقیر » را بدست می گیرد و می خواند، از این استقبال شدیداً به حیرت در می آید، بخصوص اگر آثار بعدی داستایوسکی را هم خوانده باشد. این رمان به صورت مکاتبه است. قسمت های زیبای آن مانع از آن نمی شود که ترکیب کم و بیش تصنعی و توصیفات با ریزه کاری های افراطی ی آن را فراموش کند. ولی در آن سال ها ، زمانی که این رمان نوشته شد، تصور این را نمی شد کرد که از نقطۀ نظر هنری و شخصی با روح زمان مناسبتی داشته باشد. ده سال تمام از مبارزه بین روشنفکران - که در انتظار تغییر و تبدّل بودند – از یک طرف و مطبوعات رسمی ی هوادار دولت از جانب دیگر، می گذشت. در بین صفوف روشنفکران نیز مبارزه بین هواداران غرب و اسلاوی ها ( اسلاوفیل ها) در برنامۀ روز قرار داشت. در حکومت مطلقۀ نیکولای اوّل، به علت فقدان امکانات، دیگر خلاقیت ادبی تبدیل به جرم سیاسی می شود، به همان قرار تحلیل آثار ادبی به بحث های اجتماعی و رجل سیاسی که زندگی اجتماعی دارد (بلینسکی) به منتقد ادبی تبدیل می شود. وقتی بلنیسکی نام گوگول را بر روی پرچم خود می نویسد و در سنگر به اصطلاح مکتب ناتورل پوزیسیون می گیرد، توصیف واقعی ی حقایق و مسألۀ تغییر حقیقت را که از آن جدا ناپذیر است طلب می کند. وقتی مخالفینش او را سرزنش می کنند که متد توصیفی ی مکتب ناتورل کم عمق است و قادر به کشف تمام رموز روح انسانی نیست، این انتقاد ادبی در لحظۀ مشخص اهمیت زندگی اجتماعی دارد. وقتی در میان بحث های پرشور ادبی ، یک اثر ادبی قابل توجهی بروز می کند که سنت های گوگولی را تعقیب می کند و از روی عقیده دنیای روح قهرمانش را نیز تجزیه تحلیل می کند، این براستی برای بلنیسکی یک ارمغان غیر منتظره و ارزش غیر قابل وصف محسوب می شود. در این باره داستایوسکی به برادرش چنین می نویسد: « بلنیسکی در واقع اثبات ایده های خود را و تأیید عقیده اش را در برابر مردم در من می بیند. »
دو قهرمان « انسان های فقیر » ماکار گووشکین « Makar Gyevushkin « مأمور دون پایۀ دولتی ی بی چیز و واروارا دوبروسیولووا « Varvara Dobrosiolova » دخترک یتیم که بین بیگانگان تنها دست و پا می زند و در مقابله با واقعیت خود را به دست رؤیاهای خود می سپارد، هر دو به قعر زندگی رسیده اند. حقوق ماکار - بمانند قهرمان گوگول در رمان شنل آکاکی آکاکیویچ « Akaki Akakievich » - حتی برای این که بطور ساده لباس بپوشد کافی نیست. واروارا دیر یا زود بالاخره مجبور می شود خود را تسلیم کند. . . .
داستایوسکی، کارمند نگون بخت دون پایه را به صدا در می آورد و آرزو ها و تمایلات وی را در برابر ما قرار می دهد و توضیحاتش را که بسان غوطه خوردن در خواب عمیق است بازگو می کند.
در این اثر نیز سبک توصیفی ی داستایوسکی را می شود مشاهده نمود: اوسلسله افکارش را چند بعدی بنا می کند و خواننده در یک آن اطلاع حاصل می کند که قهرمان داستان در بارۀ خودش چه فکر می کند و واقعیت از چه قرار است.
و بالاخره سلسله ی افکاری که در اوّل از هم جدا می شدند، در یک خود شناسائی ی تلخ و شناخت دنیا یکی می شوند.
سرنوشت گووشکین از سرنوشت آکاکی آکاکیویچ تراژیک تر است. این یکی کند و بی احساس تسلیم نظم جهان می شود و فقط در خواب وهم انگیز جرأت شورش و عصیان را دارد، ولی برعکس گووشکین در مانده و نا امید مبارزه می کند تا لااقل اورا جزو آدم ها به شمار آورند و نه بمانند «کهنه پارۀ مفلوک » . تراژدیش در این است که هیچگونه خود فریبی و حتی تجلیل و تکریم متعالی او را نمی تواند از این تنگنا نجات دهد. مجبور است بی اهمیت بودن خود را قبول کند. شاید اگر آدم عامی بود می توانست تحمل کند و در حاشیۀ وجود می توانست بار زندگی را حمل کند دانسته با زندگی روبرو شدن با نابودی یکی است. « احساسم این بود که به درد هیچ چیز نمی خورم. شاید فرق چندانی با پنجۀ چکمه ام نداشته باشم.احساس می کردم که حق ندارم خود را یک جوری آدم با ارزشی بدانم. حتی برعکس آدم بدبخت و تا حدودی پست و فرومایه و بیکاره ای هستم . وقتی این چنین احترام خود را از دست دادم، وقتی دیگر خصوصیات خوب خود را و حتی امتیازات خود را تصدیق نکردم، همه چیز را در این لحظه از دست دادم و این دیگر به معنی ی سقوط بود. سقوط اجتناب ناپذیر. »
بلنیسکی بحق امیدوار بود که توصیف روانی ی آثار داستایوسکی را که تا این حد در ادبیات روسی ناشناس بود، به « ادبیات انسان بیچاره » که بتدریج رو به اولگو سازی و تکرار مکررات می رود تجدید حیات بدهد. ولی نه بلنیسکی و نه آن هائی که بخاطر حمایت بلنیسکی از داستایوسکی و بخاطر « در گل فروماندن » ناتورالیزم و سانتیمانتالیزم داستایوسکی اورابه باد حمله قرار می دادند، مشاهده نکردند که داستایوسکی در جادۀ دیگری گام بر می دارد. او می خواهد آثار خود را بر مبنای کشف روانشناسی بنا کند و برای او انتقاد مستقیم جامعه کمتر مهم است. لحظات مستی آور استقبال از اثر « انسان های فقیر » دیگر هرگز برگشت پذیر نبود. حتی نویسندۀ این اثر بزودی آن چنان در معرض بحران های انسانی و هنری قرار می گیرد که تقر یباً به فاجعه منتهی می شود. داستایوسکی ظاهراً قهرمان روز شناخته می شود. همه در پی دوستی با او هستند، ولی شوخی های نیشدار در دور و بر او در پرواز بود. همه جا دنبال او بدگوئی می کنند و از ( ژنی ی کوچولو ) نوشته های مسخره آمیز منتشر می کنند. نویسندۀ جوان براستی از این تحسین ها به سرگیجگی می افتد. داستایوسکی در این باره به برادرش چنین می نویسد:
« همه جا بیحد و حصر به من احترام می گذارند و شدیداً در بارۀ من پرس و جو می کنند. . . . رو راست اقرار می کنم که از این همه تحسین و تمجید سرمست شده ام. . . . رمان من مورد پسند شورانگیز قرار گرفته. . . .این آقایان دیگر نمی دانند چقدر من را دوست بدارند. همۀ شان عاشق من هستند.»
پانایو وا « Panayeva « خانم، که در مجالس معاشرت جلوه گری می کرد، متوجه می شود که داستایوسکی ی ترسوی سابق بعد از مدتی تا چه حد دگرگون شده و عکس رفتار قبلی را دارد « دیگر دست پاچه نمی شود و حتی به جای آن اندکی غرور هم دارد، با همه بحث می کند و خلاف گفتۀ دیگران حرف می زند. طبیعی است که همۀ این هارا از روی سماجت می کند. جلو حرارت جوانیش و طبیعت تندش را نمی تواند بگیرد. خود نمائی ی نویسندگی ی خود را و عقیدۀ ناشی از استعداد خود را بی پرده ابراز می دارد. موفقیت درخشان نخستین گام نویسندگیش او را سرمست کرده بود. ادبای متعادل اورا با انبوه تحسین های خود محاصره کرده بودند. . . . باید اضافه کرد که خیلی ها با نظر موفق بلنیسکی در بارۀ « انسان های فقیر » توافق نداشتند. در میان این ها از جمله از تورگینوف « Turgenyev » باید نام برد، که هم زمان با داستایوسکی نویسندگی را آغاز نمود. تورگینوف داستایوسکی را دوست نداشت و همراه با دیگران فقط در انتظار فرصت بود تا احساس مخالف خود را ابراز دارد. این فرصت بزودی فرارسید. داستایوسکی اثر جدید خود « دو رو » رابه پایان می رساند. در این شکی نداشت که با این رمان کوچکش دیگر بیشتر موفق خواهد بود. به برادرش در این مورد می نویسد: « گولیادکین Golyadkin ده بار در درجۀ والاتر از انسانهای فقیر قرار دارد. » رمان جدید منتشر می شود ولی بلنیسکی با سرخوردگی در بارۀ آن اظهار نظر می کند. منتظر چنین اثر نبود. ولی طرفداران منتقد بزرگ با همان شور وحرارت زبان به تحسین « انسان های فقیر » باز کرده بودند. با هم در نشان دادن نقاط ضعف « دو رو » مسابقه می دهند.
قهرمان « دو رو » گولیادکین یک مهرۀ بی اهمیت است، که تا حدودی بهتر از گووشکین زندگی می کند. اما بمانند که اودر قید لطف و تفقد اربابانش است. دردسر و گرفتاری هایش وقتی شروع می شود که در بارۀ زندگیش آغاز به فکرکردن می کند. خود را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهد و با نگرانی ی احتیاط آمیز دقت می کند که از وی قدر شناسی می کنند یا نه. از دختر رئیس خود خوشش می آید. می خواهد از این راه برای خود کسب و کاری دست وپا کند، ولی بقدر کافی ماهر و پست نیست. برخلاف گووشکین، انسان یک ذره هم نسبت به اواحساس همدردی ندارد. زیرا یک گوشتخوار ناشی ای است که اگر تصادف یارش باشد خود اوهم به آسانی شرافت خود را از دست می دهد. داستایوسکی در این اثر بیش از « انسان های فقیر » سطوح مختلف فکری را به کار می برد. در این اثر از یک طرف پی می بریم که گولیادکین راجع به خود چگونه قضاوت می کند و در عین حال وارد دنیای رؤیا های آرزوهایش هم می شویم. از جانب دیگر خود گویندۀ مسخره باز داستان نیز گاهی با ابراز همدردی از او حمایت می کند و زمانی بزشتی گولیادکین را دست می اندازد و در عین حال ما را در جریان واقعیت وضع او قرار می دهد. این نوع کاربست سبک نگارش اختصاصی با مقایسه با « انسان های فقیر » گامی است به پیش. با همۀ این، مطالعۀ رمان کوچک را مشکل تر می کند.
در سراسر این اثر خصوصیات واقعی ی گولیادکین در هاله ای از رمز پوشیده می ماند. حواس پرتی ی اورا احساس نمی کنیم، نمی دانیم او را باید جدی تلقی کنیم یا نه، خود عمل کرد هم در ابهام باقی می ماند.
در این جا هم ستون فقرات حوادث را خود شناسی ی تدریجی ی قهرمان تشکیل می دهد. در دنیای درونی ی گولیادکین هرچه بیشتر خواب و واقعیت در هم می آمیزد و محیط غیر قابل فهم و نا شکیبا ضربه را بر او وارد می کند. فرارمالیخولیائی ی گولیادکین طرد شده در شبهای طوفانی ی سن پترزبورگ براستی تراژیک است : « اگر یک فرد بیگانه و نا شناس گریز و فرار ترحم انگیز آقای گولیادکین را ببیند، حتی قلب او هم فشرده می شود و یک همچون آدم بیگانه هم پی می برد که بدبختی ی وی دهشتناک است و با خود بی اختیار می گوید فرارش طوری است انگار که آقای گولیادکین آرزو دارد که خود را از خود مخفی کند، انگار که از وجود خود پا به فرار گذاشته است. . . . چرا نه؟ » آخر برای او دیگر علی السویه است: همه چیز برایش پایان یافته است. همه چیز به آخر رسیده. حکم محکومیت تصویب شده و به امضاء رسیده است.
به دشمنان خیالی یا واقعی و خارجی ی او یک چیز دیگر که وحشتناک تر از همه است اضافه می شود: یک « من » خودی دیگر که بدتر از خود وی است، یک محرک موفق، یک کاریریست مشابه گولیادکین جوان. واین « من » جوان « من » پیرتر را یعنی گولیادکین مردّد و «باشرف» را نابود می کند. فرجام اندوهناک قهرمان ما: مفت و مجانی از دولت، خانه ای با شوفاژ و برق و خدمات در یافت می کند. یعنی راهش به تیمارستان می افتد.
بلنیسکی ادعا دارد که این اثر از رمان « انسان های فقیر » ضعیف تر است و خاطرنشان می گردد که این اثر گوگول را تداعی می کند. ( این رمان کوچک براستی رابطۀ فشرده ای با « دماغ » و یا « یادداشت های یک دیوانه » اثر گوگول دارد. ) و رنگ فانتازی مانند آن را محکوم می کند. بلنیسکی انتقاد خود را با این جملات به پایان می رساند: داستایوسکی. . . . استعدادش ازآن نوع استعدادهائی است که بلافاصله آن را نه می شود شناخت و نه می شود فهمید. در جریان دوران نویسندگی آنچنان استعدادهائی تظاهر می کند که آنرا با نویسنده مقایسه می کنند، ولی همۀ این ها را وقتی که اشتهار داستایوسکی به نقطۀ اوج خود می رسد فراموش می کنند. انتقاد سرد بلنیسکی از این اثر، کم و بیش بجا بود ولی از نظر راه بعدی داستایوسکی، انتقاد تنگ نظرانه ای به حساب می آید. بلنیسکی آثار بعد از « دو رو » را بی چون و چرا محکوم می کند. هنوز چند سال بیشتر از روزهای خاطره انگیز نگذشته است که بلنیسکی در نامه ای به آننکوف « Annyenkov » چنین می نویسد: « نمی دانم اشاره کردم که داستایوسکی اثر تازه ای با عنوان « خانم خانه دار » نوشته است. خریّت دهشت آوری است! . . . . آثار دیگری را هم به رشتۀ تحریر در آورده است، ولی هر اثر تازه اش قوس نزولی ی تازه ای را طی میکند. در خارج از پایتخت مردم از او تنفّر دارند. در پایتخت دیگر « انسان های فقیر» را هم محکوم می کنند. خود من هم وقتی می خواهم کتاب را به دست گرفته از نو بخوانم چندشم می گیرد. دوست عزیزم! ازاین داستایوسکی ی ژنی بکلّی مأیوسم. »
بلنیسکی در مورد دیگری، در بارۀ « روسو » چنین می گوید: « نسبت به آقا شدیداً احساس نفرت می کنم. نوشته هایش داستایوسکی را به یاد آدم می آورد. »
حالا ببینیم چه اتفاق افتاده، این تغییر عقیدۀ تراژیک در بارۀ داستایوسکی از کجا آب می خورد؟
گرتسن « Herzen » شاعرروسی در بارۀ بلنیسکی چنین می نویسد: « در این آدم خویشتن دار، در این جثِۀ شکننده سرشت گلادیاتوری پر قدرتی آرمیده است. آری او مبارزی قوی پنجه بود! او موعظه کردن و تعلیم دادن بلد نبود. او فقط بحث را دوست داشت. بمانند یوز پلنگ آنچنان به مخالفینش می تاخت و قطعه قطعۀ شان می کرد، مضحک و ترحم آمیزشان می ساخت. . . . »
داستایوسکی که روزگاری به طور لجام گسیخته به بلنیسکی کینه می ورزید، بعد ها کم و بیش با عینیت از او یادآوری می کند. « در روز های اول آشنائی با تمام قلبش به من دلبستگی داشت، و بلا فاصله ، درست با سرعت بچگانه ای کوشش می کرد که مرا به راه و آئین خود وارد کند. . . . آن موقع او سوسیالیستی پرشور بود و با من مستقیماً از آتئیزم شروع کرد. . . . بدون فکر با شوری وافر به پایه های نو سوسیالیزم تا حد جنون ایمان داشت. . . . او می بایستی مذهبی را که از آن مبانی ی اخلاقی ی جامعه سرچشمه می گیرد - و او منکر آن بود - واژگون کند. »
بلنیسکی خداشناسی ی خوش باورانۀ نویسنده جوان را بشدت می کوبید. ولی داستایوسکی کوشش داشت از بعضی از تصورات خود دفاع کند: « سوسیالیزم را بمانند لانۀ مور می داند و در قدر قدرت بودن آن تردید دارد. »
در بارۀ نقش و رسالت ادبیات هم عقیدۀ آن دو با هم تفاوت اساسی دارد. « نظر من با عقیدۀ بلنیسکی بکلی متفاوت است. او را متهم کردم و گفتم به هر قیمتی که باشد نمی گذارم وظایف کوچک و نا برازنده را به ادبیات تحمیل کند و سطح آن را پائین بیاورد. او از ادبیات واقعیات موجود در روزنامه ها و توصیف حوادث افتضاح آمیز را طلب می کند. ولی من علیه آن اعتراض دارم که سودامزاجی کسی را به طرف خود جذب نمی کند. و حتی تا حد مرگ کسل کننده هم است. بلنیسکی از دست من عصبانی است. . . . به طوری که در سال های آخر دیگر با هم ملاقات نداشتیم.. . . »
بعد از انتقاد محکوم کنندۀ بلنیسکی، تورگینف « Turgenyef» ونکراسوف « Nyekrasof » و دیگران در رقابت با او در بارۀ این ژنی ی تخت و تاج از دست داده، اشعار مسخره آمیز نشر می دهند.
پانا یوا « Panayeva » با تأسف چنین می نویسد: « نه تنها در برابر نویسندۀ جوان که مریض عصبی بود گذشت نداشتند، بلکه با دهن کجی هایشان بیش از پیش اورا تحریک می کردند. . ..
تورگینف یک بار در حضور داستایوسکی بیان داشت که در خارج از پایتخت با یک شخص معینی آشنا می شود. این آدم خود را تیز هوش و ژنی می دانست – با مهارت جوانب مضحک نامبرده را با ادا و اطوار مسخره می کند. داستایوسکی مثل دیوار سفید می شود و بدنش به ارتعاش درمی آید و از آن جا خارج می شود. تورگینف آن چنان سرحال و شنگول بود که نزدیک بود که از پوست خود بیرون بپرد » بخاطر شور و هیجان اجباری و بی جای سابق خودشان بیرحمانه از داستایوسکی انتقام می کشند. ووقتی پی می برند که که فیودور میهائیلویچ
با شیوۀ جبونانۀ خود عاشق پانایوای زیبا شده است، دیگر اول و آخر مسخره بازیهایشان نا پیدا بود. این عشق یگانه عشق ایام جوانی ی داستایوسکی بود. در میان نویسندگان سودا مزاج، این فقط پانا یوا بود که پی برده بود که نویسندۀ جوان تا چه حدی رنج می برد. این تندخوئی ها که بعد ها – اختلافات عقیده ای آن را شدید تر کرده بود - در شکل گرفتن عقیدۀ داستایوسکی در بارۀ بلنیسکی و محفل او، همچنین در بارۀ تورگینف نقش اساسی بازی می کنند، واین لشکرکشی هائی که از اواسط سال های هفتاد علیه اردوی دموکرات های انقلابی و لیبرال ها شروع شده بود، نتیجۀ پی آمد عوامل بالا بود.
در نیمۀ دوم سال های چهل احساسات و حالت روانی ی او بطور شورانگیزی در هم می آمیزد. « در زندگیم هر روز برای من چیز نوی می آورد. آن چنان تغییر و تبدّل و احساس نو فراوان است، آن چنان اتفاقات خوب رخ می دهد که برای من همراه با امتیازات است، و آنقدر رخ داده های نا مطبوع و افتضاح آمیز پیش می آید که حتی خودم نیز قادر نیستم تا پایان آن فکر کنم. »
تغییر و تبدل دائمی و بیداری تلخکامانه از رؤیا های پری وار، اعصاب وی را بی حد و حصر در تنش نگه می دارند. « سلامتیم بطور دهشت آوری مختل شده است. بیمار عصبی هستم. از تب عصبی و صرع سخت در هراسم. » طبق گفتۀ « گریگورویچ » او پیش از تولد اثر « انسان های فقیر » هم صرع داشته است. بار ها اتفاق افتاد که در جمع دوستان حالت غشّ به او دست داد. ( در این موارد بود که بخاطر صرعش او را مسخره می کردند. ) از این وضع بخصوص بیماریش، بعد ها در اثر « تحقیر شدگان و در اندوه افکندگان » ( آقای ناصر مؤذن نام این رمان را « جن زدگان » آورده است. مترجم) خود داستایوسکی چنین یاد می کند: « وقتی شب فرا می رسد، آهسته و بتدریج گرفتار یک نوع حالت روحی می گردم که امروز و در ایام بیماریم بار ها مرا تکان داده است و من آن را بنام وحشت مرموز می نامم. این یک ترس مهیب و آزاردهی است از یک چیزی که من نمی توانم آن را توصیف کنم. ترس از یک چیز غیر قابل لمس و در معنی این اصلاً وجود خارجی ندارد و شاید در آن لحظه وجود خارجی پیدا می کند و بمانند این که ادلۀ شعور را به سخره گرفته باشیم پا پیش من می گذارد. مثل یک واقعیت انکار ناپذیر وچندش آور و وحشت آور، بی امان در برابر من می ایستد.»
حساسیت و خود خواهی ی اورا حملات بحق و بنا حق آن چنان جریحه دار می کند که از صمیم قلب حاضر می شود که به همۀ ادبیات روسیه اعلام جنگ بدهد. می دانیم که او دوران نویسندگیش را همزمان با نویسندگان بزرگی نظیر تورگنیف، گانچاروف « Goncharov » و گرتسن Herzen آغاز می کند.« فعلاً حق تقدم با من است و امیدوارم که همیشه هم این باقی بماند »
با حالت روانی ی تحریک شده اش درهمۀنوشته های تازه اش دوست دارد که « دشمنان » را لجن مال کند. « با سعی کافی مشغول نوشتن هستم، هرچند بیشتر احساسم اینست که با تمام ادبیات و مجلات ادبی و منقدین در محاکمه هستم. با قسمت سوم رمانم. . . . بکوری چشم بدخواهانم امسال نیز حق تقدم خود را ثابت خواهم کرد. » ( منظورش رمان نتوچکا نیزوانوا
Nyetochka Nyezvanova »» می باشد.
به این حالت روانی ی افراطی - که در ارتباط با آینده خطرات زیادی را در خود مستتر کرده – غیر از بیماریش و خودخواهی ی جریحه دار شده اش، باید یک عامل عینی ی دیگری را نیز اضافه نمود: داستایوسکی در بارۀ ادبیات به منزلۀ « حرفه » سرخورده شده است. موفقیت درخشان در « انسان های فقیر » و متعاقب آن ورود در « ادبیات بزرگ » سبب تعالی ی وضع مادی ی وی نمی شود. روشنفکران کم نفوس روسی و گروه دو سه هزار نفری ی خوانندگان مجلات ادبی، قادر به نگهداری مناسب نویسنده ای که دارای مستغلات نیست نمی توانند باشند. (مثل تورگنیف و تولستوی نبود، که هر دو مالک بودند ) ونه اقلاً صاحب ارث پدری و پست پردرآمد (نظیر گانچاروف) . داستایوسکی دائم خود را به این در آن در می زند. به همه چیز تن می دهد. بدهکار می شود. (بخصوص کرایوسکی « Krayevski » مدیر ماهر بنگاه نشریاتی، که فرد تاجر پیشه ای بود و از مشکلات مالی ی داستایوسکی سوء استفاده می کند) و در نامه هایش هرچه پر صداتر از کار « مزدور روزانه » و امکانات برباد رفته اش شکایت می کند. « درست امروز می خواندم که شعرای آلمانی از گرسنگی و سرما نابود شدند و به تیمارستان افتادند. در حدود 20 نفر بودند و چه شعرای پر مایه ای هم بودند. هنوز هم در بهت فرو رفته ام. باید شارلاتان بود . . . . . آه چقدر باید کار کرد، وچند جور بار مشکل را حمل نمود تا زندگیم را رو براه کنم! باید با سلامتیم ریسک بکنم. . . . خدا می داند که کی خود را در امنیت احساس خواهم کرد. این امنیت را درسراسر زندگیش، با کار مشقت باری که تا دم مرگ ادامه داشت نتوانست به دست آورد.
آثار جدیدش غریب و بی شکل هستند. امروز دیگر می دانیم که این ها آزمایشاتی بودند. بعضی از تمهای آن ها بعد از چندین سال به صحنه آمدند. هم عصرانش اصلاً صبر و حوصله ندارند. دیگر از افول ستارۀ داستایوسکی صحبت می کنند و اعلام می دارند که داستایوسکی استعدادش را در راه ارزان قیمت به هدر می دهد. در مورد نوول های « زن بیگانه » و یا « شوهر حسود »، ( از بهم آمیختن این دو اثر بعد ها اثر « دو مرد در زیر تختخواب » به وجود آمد. ) و یا « رمان در9 نامه » که یک اثر کمیکی است، حق بجانب منقدین است. این ها داستان های سالونی ی سبکی هستند. در بارۀ شوهرانی که زن هایشان به آن ها خیانت کرده اند و در بارۀ وضع کمیک آن ها و سوء تفاهمات آن ها. پولزونکوف « Polzunkov » طنزی است با لحن کلام گوگول از دنیای « چینوونیک های - بروکرات های دستگاه تزار» و «آقای پروهارچین Proharchin » میلیونرگونی های حصیری که در هر صورت داستان سبک و پیش پا افتاده ای را بازگو می کند. رمان « قلب ضعیف » مکمل داستان های ماکار گوشکین و گولیادکین می باشد. این بار در زندگی ی فقیرانۀ مأمور دون پایۀ اداره همه چیز بر وفق مراد است. ولو بطور ساده او قادر نیست این خوشبختی را که بر « فرق او فرو آمده » تحمل نماید و در زیر سنگینی ی شبحی که خود ساخته است نابود می شود. اثر هجو آمیز ( ساتیریک) درخت بابانوئل و عروسی در بارۀ تاجر خوشگذرانی است که زن جوان آیندۀ خود را از میان کودکان اتاق بچه ها انتخاب می کند.
این آثار فاقد نیروی عمومیت دهندۀ « انسان های فقیر » و یا « دو رو » هستند. در این آثار قسمت هائی که سرسری و با عجله نوشته شده است و روده درازی شده است زیاد دیده می شود، ولی همۀ آن ها شامل قسمت های قابل دقتی است که دیرتر و یا در آثار پر ارزش بعدیش تحقق پیدا می کنند.
مالیخولیای آقای « پروهارچین » که نخستین شمای نیروی مسخ کنندۀ پول در آثار نویسنده می باشد. قهرمان اصلی ی « پولزونکوف » که مرد دلقکی است در تمام آثار داستایوسکی از نو دیده می شود. ولی منتقدین این را نمی توانستند بدانند، و این نوشته ها در آثار زندگی ی داستایوسکی که در طلب حق تقدم مطلق بود براستی بی اهمیت هستنند.
اثر عمیق « خانم خانه دار» می باشد، هرچند همین اثر بود که بزرگ ترین مسخره بازی و انتقاد نابود کننده را سبب شد. به نظر بلنیسکی « نه تنها نمی توانیم فکر اصلی ی آن را پیداکنیم، بلکه قادر به گشودن مفهوم آن هم نیستیم.. . . . این چه معنی می دهد؟. . . . فقر استعداد یا اتلاف آن در راه هدف های بد؟. . . . در سراسر این رمان کوچک، یگانه کلمۀ زندۀ ساده ویا تعبیر و بیان وجود ندارد.. همه تصنعی، پر فیس و افاده و پر تکلّف و ناشی و جعلی است. . . . این چیست؟ یک نوشتۀ عجیب و غریب! یک نوشتۀ غیر قابل مفهوم.» بلنیسکی از نقطۀ نظرخود حق دارد. « خانم خانه دار » نه تنها برازندۀ استتیک بلنیسکی نیست، بلکه منکر همۀ افکاری است که بلنیسکی بلندگوی آن می باشد. بجای توصیف رآلیستی ی واقعیات، خواب آشفتۀ بیمار تبداری است با کلوریت توده ای که رنگ تقلبی دارد با اعمال بی منطق . همۀ این ها نه تنها گامی به جلو محسوب نمی شود، بلکه گامی است به پس به سوی رمانتیک پف کرده. با همۀ این ها « خانم خانه دار » کشف مهمی در راه داستایوسکی محسوب می شود و برخلاف رمان های مذکوردر بالا، این رمان کوچک آن چنان اثری است که امروز ها هم برای خواننده لذت بخش می باشد.
قهرمان این اثر اردینوف « Ordinov » می باشد. دانشمند خیال پرستی است . بهانه ای را که خیال پرستان در پی جستجویش هستند، در دانش جسته است تا از انسان ها و از واقعیت زندگی متمایز گردد. این جوان در کلیسائی با زن جوانی مواجه می شود. « که با چشمهای پائین افتاده گام برمیداشت و از خطوط زیبای چهرۀ مهربان و کودکانه اش وقار رؤیاانگیزی به وجه زنده و حزن انگیز منعکس بود. این وقر در معنی از همۀ وجود وی ساطع بود » این زیبائی «اردینوف » را تکان می دهد و در یک چشم بهم زدن زندگی ی او را که منظم شده به نظر می رسید بهم می زند. زن را تعقیب می کند. زن با یک تاجر کهنه پرست که نگاه های خبیثی دارد زندگی می کند. مرد اتاقی در خانۀ آن ها اجاره می کند. بعد از این مقدمه قسمتهای غیر قابل فهم رمان شروع می شود. نمی دانیم که قهرمان ما در خواب تب آلود است یا واقعی و یا به داستان های کاتیه رینا « Katyerina » که ارتباطی با همدیگر ندارند گوش می دهد. آیا این دختر زیبا دیوانه است؟ و آیا مورین « Murin» جادوگری خبیث است؟ و آیا « اردینوف » به روی برده دار « کاتیه رینا » خنجر می کشد. این دخترک براستی که را دوست دارد؟ پیر مرد را یا مردجوان را؟ بعد از مدتی هیچ کدام از این ها مسألۀ اصلی نیستند. این حالت روانی ی ویژه و نامحتمل، نظر خواننده را بخود جلب می کند. ( این جاست که بلنیسکی اشتباه می کند ) این قسمت نه قصۀ « هوفمان » است و نقل رمانتیک وحشی ی روسی. این هیپنوتیزم پختۀ « داستایوسکی » است. و نویسنده از وراء یک داستان نامحتمل و تقریباً فاقد اهمیت، آن چنان
هیجان جادوئی و پرحرارتی بار می آورد که بعد ها قسمت ارگانیک رمان هایِ وی را تشکیل می دهند. قهرمان دوست داشتنی و مهربان رمانِ « شبهای سپید » هم آدم را به یاد « اردینوف » می اندازد. خیال پرست در بارۀ خودمی گوید: اگر بخواهیم دقیقاً مشخص کنیم ، نمی شود گفت آدم بلکه یک موجود بینابینی است. تقریباً در یک زاغۀ غیر قابل دسترسی زندگی می کند. در آن جا آرمیده است و حتی از پرتو آفتاب نیز خود را مخفی می کند و حالا که ساکن این زاغه شده دیگر به آن دلبستگی پیدا کرده است. همان طور که حلزون به پوستۀ خود می چسبد.»
همه را از خود طرد می کند تا به تنهائی در رؤیاهای خود غرق شود. گاهی شکل شاعر به خود می گیرد که دراوایل کار قبولش ندارند ووقت دگیربه عنوان قهرمان درمحاصرۀ شهر « کازان » شرکت می کند و زمانی درماجراهای معاشرتی شرکت می کند. ولی همۀ این ها مسا ئل در جۀ دومی هستند . زیرا این ها احیای ادبیات و خاطرات تاریخی هستند. خیال پرست جز از این که روزی باید واقعاً کاری انجام داد، از چیز دیگری ترسی ندارد. یگانه رشته ای که تا حدودی رؤیاهای او را با واقعیت بهم پیوست، پاره می شود. در برابر او دختری خوشگل که نظیرش را در افسانه های پریان می شود دید ظاهر می شود. درست به همان فرمی که در رؤیاهایش تصورش را می کرد. و به زودی خیال پرست بی جرأت را ترک می کند. برای او فقط خاطرۀ یک قطره خوش بختی ی بی ابر باقی می ماند : « پروردگارا ! یک دقیقۀ کامل سعادت ازلی! پس این برای سراسر زندگی کافی نیست؟ »
داستایوسکی هرچند یک سری نوول و رمان کوچک می نویسد . نه تنها نمی توانند لحظات پر نشئۀ موفقیت « انسان های فقیر » را برای او از نو بیاورند، بلکه درست پرثمر بودنش بزرگترین دلیل برای اثبات پایان استعدادش می باشد.
در سال 1849 بعد از آن که مزد تلخ انتقاد « خانم خانه دار» را چشید، خود را زیر وارسی قرار می دهد: « اگر واقعاً دارای استعداد هستم، وقت آنست که قدردانی بکنم و ریسک نکنم. باید روی آثارم از نو کار بکنم و نباید نوولم بعد ها سبب تلخکامیم گردد و به خاطر آن از پشیمانی رنج ببرم و بالاخره از نام نویسندگیم حفاظت بکنم. یعنی از یگانه سرمایه ام که نام نویسندگیم باشد حفاظت نمایم. . . . »
برای دفع شکست تعهداتی را متقبل می شود که تا حال نکرده بود. شروع به نوشتن نخستین رمان خود می کند. : رمان « نیوتچکا نیز وا نوا » « Nyotochka Nyezvanova » . در بارۀ زن آوازخوانی است که استعدادش در حال شکفتن است. این زن خواننده، بعد ازگذر از دوران مشقات بار کودکیش جای خود را در میان مردم و در هنر پیدا می کند. فقط سه قست اول اثر تهیه شد: توصیف کودکی ی « نیوتچکا » تا نخستین بیداری وجدان. در معنی داستانی است که از سه
قسمت تشکیل شده که با هم ارتباط چندانی ندارند. نیمۀ اول کتاب راجع به نا پدری ی «ناتچکا» است که ویولونیستی ماهر، بدون شناخت فنی بود. یفیموف « بمانند قهرمان رمانهای « شبهای سپید » و « خانم خانه دار » انسان خیال پرستی است و در عین حال بمانند « پروهارچین » از عارضۀ مالیخولیا رنج می برد. هنر، فکر و ذکر دائمی ی اوست، که با استعداد غریزی در خود احساس می کند و با یک رنج غیر قابل توصیفی در اشتیاق آنست. ولی بیش از حد خیال پرست است و « نازک دل تر » از آنست تا استعداد خود را صرف کارهای خرده ریزه و کسل کننده بکند. دوست کم استعداد ولی کوشای وی در باره اش چنین می گوید: « در برابر چشمانم، بین ارادۀ متشنج و پرتنش و بی دست و پائی ی درونیش نبرد تبدار و بی امیدی در جریان بود. این مرد بدبخت را هفت سال تمام آن چنان این خیال پرستی ی بی حاصل – نیل به افتخار بزرگ آینده – پرکرده بود که متوجه هم نشد که در این میان عناصر اساسی ی ویولن زنی و شناخت پایه ای آن را نیز فراموش کرده است. . . . این ژنی چشم گیربرایش کافی نبود که بزرگ ترین ویولنیست جهان باشد ، نه تنها خود را ژنی می پنداشت بلکه مضافاً خواب آهنگسازی را هم می دید، در حالی که از فوت و فن آن کوچک ترین اطلاعی نداشت. وقتی به این دنیای
واقعیت که از پندار و خیال ساخته شده بود پا گذاشت این خود به معنی ی نابودی او بود.
درست همان روزی که یفیموف به ویولن یک هنرمند واقعی و بزرگ گوش می داد، مادر « ناتچکا » - زنی که زجر فراوانی کشیده بود فوت می کند. مرگ اورا حمل بر سرنوشت بد او می کنند. « یفیموف » بالای سر مرده از نو می خواهد ویولن بنوازد و سپس بی هدف به سوی شب های « پترگراد » پناه می برد. . . . « چشم هایش باز می شوند، چشمانی که همیشه با سماجت مانع از احساس این بود که روشنائی روشنائی است و تاریکی تاریکی. . . . حقیقت با شعله هایش او را فرا گرفت و با انوار خیره کننده اش تبدیل به خاکسترش کرد. این پرتو نور سرنوشت وار غفلتاً به او حمله کرد غیر منتظره، بمانند صاعقه. چیزی را که دائم با ترس و بیم در انتظارش بود به دست آورد. در سراسر زندگیش، شمشیر با یک رشته موئی بالای سرش آویزان بود. در همۀ دقایق زندگیش، در میان زجر های غیر قابل توصیف منتظر بود که بر سرش فرود آید و بالاخره فرود آمد. سقوط شمشیر مرگ را با خود آورد »
سیمای « یفیموف » علیرغم این که یک حالت نهائی است، خطوط سیمای قهرمانان ایده آلی ی آیندۀ او را با خود به همراه دارد. این دوگانگی ی خود شناسی ی واقع بینانه و خود فرییبی ی عمدی سبب نا آرامی ی شیفتگان رمان های بزرگ می شود. ولی برخلاف تراژدی ی ناچیز « یفیموف »، آن ها از برای رنج های همۀ بشریت نابود می شوند.
سرنوشت « ناتچکا » هر چند ناتمام می ماند، ولی « داستایوسکی » در قسمت های تهیه شدۀ رمان، آن چنان پرده از اسرار دردناک و واقعی پرورش کودکان و برخورد های تراژیک و نخستین احساس شان از دنیا بر می دارد، که خود نویسنده را باید در پشت سطور احساس نمود. « افکار عجیب و غریبی مرا به خود مشغول می داشتند. خوب بر من واضح بود – هرچند نمی دانم چگونه به آن پی بردم - که در یک خانوادۀ یزرگ زندگی می کنم. که والدین من مانند انسان های دیگر نیستند. با خود فکر می کردم آخر چرا چنین است که من فقط آدمی را می بینم که حتی از نظر شکل خارجی هم شبیه والدینم نیستند؟ چرا پی بردم که دیگران می خندند و چرا من را به تعجب واداشت که در خانۀ ما هرگز کسی خنده بر لب نمی آورد و شاد نیست. چه نیرو و چه علتی مرا که 9 سال بیشتر نداشتم، تشویق می کرد که این سان با سماجت انسان ها را تحت مطالعه قرار دهم و با اشتیاق تمام به حرف هایشان گوش بدهم.؟ »
خود شکافی ی « ناتچکا » و خود نویسنده در سنّ 13 سالگی: « گاه و بیگاه هرچه بیشتر به طور ویژه ای دوست داشتم تنها باشم و خود را به دست افکارم بسپارم. . . . بی صبریم در تزاید بود، اندوهم عمیق تر بود. حملات احساسی ی ناخودآگاهم افزایش می یافت. حساس تر و و پذیرا تر می شدم . دایرۀ توجهم وسیع تر می شد. . . . » این تعقیب گام بگام و فوق دقیق، دنیای احساسی ی کودک است. و جادوی توصیف وقتی بیشتر می شود که بدانیم صحبت از یک دختر خانمی است که دارای تمایلات هنرمندانه می باشد.
رمان درست در نقطه ای ناتمام ماند که دختر مریض و بی حد و حصر حسّاس با محیطش در تضاد قرار گرفت. جریان در توری اسرار تراژیک خانوادۀ بیگانه انجام می گیرد و رمان دیگر هرگز ادامه پیدا نمی کند. وقوع حوادث میان حرفشان می دود.
از افکار سیاسی و فلسفۀ سابق « داستایوسکی » کمتر خبر داریم. تغییر وقتی صورت می گیرد که وضع مادی و اخلاقیش نویسنده را وادار می کند که دنیائی را که او را در برگرفته وسیع تر تماشا کند.
در سال 1847 چنین فریاد می کشد: « پروردگارا چقدر زیاد است شمارۀ سپید های عاقل نفرت آور و تهی مغز پست دنیا شناس و زهد فروش، که از برای پرتجربه بودنشان باد بر غبغب می اندازند. ( زیرا همۀ شان از یک اولگو ساخته شده اند ). . . . دائم موعظه می کنند که از سرنوشت خود راضی باشیم، یعنی به یک چیز باور داشته باشیم، زیاده طلبی نکنیم، با جا و مقام خود بسازیم و کفایت بکنیم و روی هیچ چیز حتی در بارۀ حرفهای آن ها هم خود خوری نکنیم. رذیلت آن ها آدم را به یاد ریاضت در صومعه و روزه داری در آن می اندازد. این گونه آدم ها پست هستند، با آواز خوان های کمدی های موزیکال تئاتر وبا خوشبختی ی دنیوی شان پست هستند. »
نیکولای اوّل وارد دهۀ سوّم سلطنت خود می شود. خیلی هارا عقیده براینست ، حکومت پلیسی ای را که با خودسری تاجرمنشی بوجود آورده اند، درست بخاطرپیگیر بودنش نمی تواند دیری بپاید، زیرا به علت نامتناسب بودنش با توقعات زمان خود را دست می اندازد.
« نیکی تینکوNykitinko » سیاستمدار لیبرال چنین عقیده دارد : هرچند عجیب و غیر قابل فهم است،، ولی دراینجا سیستمی حکومت می کند که دارای ریشه های محکمی است. عناصر مشکلۀ این سیستم – سوء استفاده ها، اخلالگری ها و هرگونه قانون شکنی ها که بالاخره در یک سیستم منتظم و پایدار متحد شده اند – حکومت می کند. درست همان طور که در سایر کشور ها قانون و عدالت حکومت می کند. « باکونین Bakunyin » در اعترافات سال 1850 خود اعلام می دارد: « نیروی محرکۀ اساسی ی روسیه همۀ زندگی و روح و هرگونه نوسان نجیب روح را نابود می کند. . . .
این برای توده های ساده و موژیک های فقیر از همه بدتر است، چون در پلۀ پائین نردبان جامعه قرار دارند به هیچ کس نمی توانند آزار برسانند ولی از همه باید آزار ببینند- همان طوری که مثل روسی می گوید < فقط کسانی مارا نمی زنند که تنبل هستند >
احساس شدید بیگانگی ی آشکار که رژیم تزاری در حیات فرهنگی و علمی بکار می برد بشدت بر گردۀ روشنفکران سنگینی می کرد.به نظر « اوواروف Uvarof » وزیر تعلیم و تربیت تزار « نفع فلسفه را تا حال کسی نتوانسته ثابت بکند، در حالی که می تواند مضّر باشد » . سانسور براستی در روسیه بیداد می کرد. « سرگی سولوویوف Sergey Solovyov » مورخ شهیر در این باره چنین یاد می کند:
« سانسور را از دست پروفسور ها گرفتند به دست باندی دادند که باحقوق ماهانۀ عالی، رهبری ادبیات را مدیریت می کردند. اگر به چیزی که مشکوک بود دانسته یا ندانسته اجازۀ نشر می دادند، بلافاصله حقوقشان را از دستشان می گرفتند و اگر دست نویس نویسندگان را دست کاری می کردند کسی حق اعتراض نداشت . کتاب ها یا مقاله ها را – که از آن ها چیزی حالیشان نمی شد – به دست یک محکمۀ جزائی ی نادان و نتراشیده می سپردند. آن ها نوشتار هارا به سرعت مرور می کردند – چرا که وقت ناهار خوردنشان و ورق بازیشان می گذشت. هرچه را که مشکوک می دانستند خط می کشیدند. حتی گاهی مطالبی را که در کتاب های درسی هم هست، مشکوک و غیر مجازقلم داد می کردند. قلم بطلان بر آن ها می کشیدند، چرا که مدت هاست که مواد درسی را فراموش کرده اند.»
در مورد « داستایوسکی » سانسور اولین بار داستان « پروهارچین » را دست کاری کرد، به حدی که نویسنده هراسناک فریاد می کشید که : همۀ عناصر زنده را نابود کرده اند، فقط اسکلت داستان باقی مانده. »
وقتی که سال 1848 فرارسید و همراه با آن انقلابات کبیر اروپائی، یک گروه روشن فکری روسی از نو امیدوار شد که روسیه دیگر از ترقی ی عمومی ی اروپا برکنار نخواهد ماند. از قیام و « شورش »سال 1825 دکابریست ها و سرکوب بیرحمانۀ آن یک ربع قرن می گذشت. نسل جدید کمتر می داند که نیکلای اول تا چه حد قدرت دارد. با یک امید تحریک شده اخبار تازۀ اروپا را مطاالعه می کنند. از این دوران « داستایوسکی » چنین یاد می کند: افکار نظری آن روز سوسیالیسم، به ما هم سرایت کرده است.. . . . همه چیز را به رنگ گل سرخ، به رنگ معنوی بهشتی می دیدیم. این حقیقت است که سوسیالیزم در حال زایش را در آن روز ها . . . با مسیحیت مقایسه می کردیم و آن را شکل کاملتر مسیحیت برحسب توقع قرن و تمدن می دانستیم. همۀ این افکار نو آن روز ها در « پترگراد » مردم پسند بود و آن را در حد بزرگی مقدس و با حیثیت تر می پنداشتیم و بطور کلی انسانی تر تلقی می کردیم. عقیده داشتیم که در آینده سوسیالیزم تبدیل به قانون کلّ بشریت خواهد شد. هنوز خیلی جلوتر از انقلاب 1848 پاریس این افکار من را شیفتۀ خود کرده بود. « بلنیسکی » در سال 1846 حقیقت کامل این دنیای آینده را در برابر من گسترد. او دم از تقدّس جامعۀ کمونیستی ی آینده می زد. »
جملات بالا را « داستایوسکی » در سال های 1870 نوشته است. در این موقع دیگر او سوسیالیزم را یک پندار زیان آور و لولوی مزاحم می نامد. با همۀ این باز از وراء سطور، ایمان پرشور وی به سوسیالیزم – ولو این که آن را دیگر پشت سر داشت به چشم می خورد.
پی آمد خشونت بیرحمانۀ تزار، که هر نوع فکری را خفه می کرد این بود که وقتی روشنفکران و عده ای از افسران ارتش در « پترگراد » به دنبال اخبار وقایع اروپا مرتب در خانۀ « پتراشوسکی Petrashevskiy – » جمع می شوند و آن را تبدیل به برخورد عقاید مختلف و بی بند و بار می کنند. خود « پتراشوسکی » تا حدودی یک رادیکالیست طرفدار افکار « فوریه – Fourier » است. سخنران و آژیتاتور ماهری است که مجموعۀ نادری از نوشته ها و کتاب های انقلابی و ممنوع سوسیالیست های پندار گرا را در اختیار دارد. ( از میان این کتاب ها « داستایوسکی » آثار « اشتراوسSrauss – ، کابه – Cabet ، پرودون – Proudhon ، لوئی بلان – Louis Blanc » را به عاریت گرفته و خوانده بود ) . درجلساتی که ساعات عصری روز های جمعه برگزار می شد، مجلس شکل بسته نداشت، محفل در کادر افکار آزاد باقی میماند. در محفل اعضائی هم شرکت می کردند که انقلابی با ایمان بودند و یا به لیبرال های آینده تعلق داشتند و یا حتی از طرفداران حزب دولتی هم بودند. خود نویسنده ( داستایوسکی ) موضع دو پهلوئی می گرفت. همان طور که « یانوسکی – Janoskiy » دوست و پزشک « داستایوسکی » می نویسد : « فیودور داستایوسکی » از معاشرت خیلی خوشش می آمد. . . . بخصوص آنجائی که خود را بالای منبر می دید و می توانست در آن مجلس سخنرانی موعظه کند و پند دهد » در محفل « پتراشوسکی – Petrashevskiy » با طیب خاطر به صحبت های نویسندۀ نامدار گوش می دادند. گزارش مستقلی هم می داد و حتی چندین بار نامۀ « بلنیسکی » به « گوگول » را که نشرش ممنوع بود خوانده بود. سیستم « فوریه » داستایوسکی را به خود جلب کرده بود، زیرا در مقابله با تعالیم رادیکالیست ها و سوسیالیست های خیال گرای فرانسه در عین حال که کوشش دارد تغییرات ریشه ای در جامعه بدهد اصل خدا را حفظ می کند و تغییر و تبدّل را از عقیدۀ مردم توقع دارد.
» داستایوسکی » از یک طرف تصویر جامعه را دوست دارد از نو ترسیم کند، بطوری که هر انسانی در آن خوشبخت زندگی کند. از جانب دیگر « داستایوسکی » در مؤثر بودن عملیات سیاسی ی روزانه اصلاً باور ندارد. « پالم – Palm « که طرفدار « پترا شوسکی » بود، در رمان کلیدی خود که قهرمانانش را از « داستایوسکی » نمونه ریزی کرده از زبان قهرمانان کتابش چنین می گوید: « مسائل سیاسی برای من خیلی کم مطرح است. برای من کاملاً علی السویه است که که در رأس حکومت قرار دارد. « لوئی فولوپ - Luis Fülöp » یا کسی از خانوادۀ بوربون و یا یک رئیس جمهور. . . .
من عقیده ندارم که بازی با شکل حکومت های قدیمی مفید باشد. » داستایوسکی گاهی ورق سفید را دوست دارد و گاهی نیز با بی ایمانی متوجه سیاست روز می شود. به این دلیل قضاوت در بارۀ موضع پر از تناقض آن روزی ی نویسنده مشکل می باشد.
از آغاز سال1848 در محفل پتراشوسکی « Petrasheveskiy » یک نوع جنبشی به چشم می خورد. اعضای رادیکال این محفل گروه مستقل فشرده تری را تشکیل می دهند. داستایوسکی با « سپشنف Speshnyev » که ملاک مصمّم و سخت کوش بود آشنائی پیدا می کند –این ملاک
ازنظر مادی به داستایوسکی کمک می کرد. « سپسنف » یکی از نخستین کمونیست های روسیه محسوب می شد. کمتر حرف می زد و اگر حرف می زد تأمل به خرج می داد. تصوراتش را دوست داشت هرچه زود تر به تحقّق برساند. بغیر از او « دوروف – Durov » و « پلش چیوف – Pleshchiev » شاعر و دیگران تصمیم به کار گذاشتن چاپخانۀ مخفی می کنند و به این طریق شروع به پخش بیانیه می کنند. « داستایوسکی » این تصمیم را با شور تمام قبول می کند. ولی تصوراتشان در معنی در هیچ زمینه تحقق پیدا نمی کند. حکومت از مدت ها پیش متوجه جلسۀ انقلابیون بود. در بهار 1849 در دوران حضیض انقلابات اروپائی خود را آن چنان قوی می پندارد تا ضربه را بر روی « فضول » ها وارد کند. در این باره « داستایوسکی » چنین به خاطر می آورد : « 22 آوریل 1949 – یا صحیح تر در ساهت 4 صبح 23 آوریل به خانه بر گشتم. وارد رختخواب شدم و بلافاصله خوابیدم. بزحمت یک ساعت بود که خوابیده بودم، آدم های مشکوکی وارد اتاقم شدند. صدای جرنگ جرنگ شمشیر را می شنیدم، انگار که با چیزی برخورد کند. چه اتفاقی افتاده است؟ بزحمت چشمانم را باز کردم. صدائی آهسته و تسلی بخش مرا مخاطب قرار داد:
بلند شوید!
نگاهی کردم، دیدم افسر شهربانی است. کاپیتان ناحیه در برابرم ایستاده بود، باریش خوش ریخت بزی. ولی این صدا مال او نبود، بل مال اونیفرم پوش آبی رنگ با سردوشی ی سرهنگ دوی. پرسیدم:
چه اتفاقی افتاده است؟
و بعد از رختخواب بیرون پریدم. جواب داد:
به دستور بالائی ها!
-
-
-