نفرت، نیرویِ محرکِ ادبی
لنا کُرهلَند
برگردان: رباب محب
سال 1832 میلادی بالزاک در نامهایِ به دوستِ جواناش اجین سو مینویسد: شما دشمن ندارید؟ او در پاسخ مینویسد: دشمن؟ البته که دارم، خیلی هم دارم. دراینزمان هر دو نویسنده هنوز به شهرت نرسیده بودند، ولی با این وجود ازعواقب شهرت به خوبی واقف بودند. آنها میدانستند که در معرضِ انتقادات و اهانت و تمسخرِ دیگران هستند، اما معتقد بودند که نباید ساکت نشست و گذاشت که مورد حمله قرارگیرند .
حمله، بهترین دفاع بود. قربانی امروز، متجاوزِ فردا میشد. با چنین تاکتیکی نامِ نویسنده برزبان میافتاد و موردِ توجه مردم قرار میگرفت، چیزی که هم در گذشته و هم امروز کماکان برایِ نویسندهگان حائزِ اهمیت است.
نویسندهگان قرن نوزدهم فرانسه بسیار مورد نفرت و بیزاریِ همکارانِ خود و منتقدان بودند. نفرت یکی از شرایط نوشتن و نیرویِ محرکِ ادبی بود. دشمن داشتن جزئی از بازی تلقی میشد. حداقل به نظرِ آن بوگل و اِتین کِرن، در کتابِ سیصدو سی و شش صفحهای خود:
Une histoire des haines d, écrivains. De Chateaubriand á Proust (Flammarion).
آن بوگل و اِتین کِرن با بسیاری از دانشگاههای پاریس از جمله پاریس IV و پاریس X گرهخوردهاند و اثرِ مذکور شاهدِ خوبی است از وسعتِ اطلاعاتِ آنها. کتاب مایهاش را از مراسلات و نامههایِ نویسندهگان قرن نوزدهم به بعد فرانسه، یاداشتها و بیوگرافیها و دفتر هایِ خاطرات و همچنین انتقادات و بحثهایِ موجود، گرفته است. دفتر خاطراتِ برادرکنکورت یکی از منابعِ این دو نویسنده میباشد. البته گاهی پیش میآید که بوگل و کِرن هنگام ارائهیِ تِز یا نظراتِ خود، در ذکرمنابع موردِ استفادهیِ خود اندکی نا مسؤلانه برخورد میکنند، مثلن نامه ها در چه رابطهای نوشته شدهاند، نویسنده و دریافت کنندهیِ نامه چه رابطهای باهم داشته اند و از این قبیل.
ویکتورهوگوی چهارده ساله مینویسد: "شاتوبریان بودن یا هیچ نبودن" و به این ترتیب نویسندهیِ جوان مخالف سرسختی چون فرانریکس که در این زمان صاحب نام است، پیدا میکند. منظورِ هوگو از جملهیِ فوق ایناست که نویسندهگی مترادف با برخورد با رقبیان است. سودِ اقتصادی مسئلهی اول هوگو نبود، بلکه این افتخار و موفقیتهایِ آینده و نام بود که برایِ هوگو (همانند بسیاری دیگر از نویسندهگان) مهم بود. نویسندهگان میخواستند هم موردِ توجهِ همکاران خود قراربگیرند، هم مورد مرحمت و التفاف عمومِ مردم. در میانِ سبکهایِ مختلفِ ادبی هیرارکی سختی حاکم بود. در اینزمان شعر مقام والایی داشت، و رومان و داستان از ارزش کمتری برخودار بود. اما از میان درامنویسان یا پیسنویسان و روزنامهنگاران بودند که درامد خوبی داشتند. بسیاری از همکارانِ اِجین آسکرایب او را به باد تمسخر میگرفتند ولی در خفا حسرت مال و دارائی او را میخوردند. بسیاری الکساندردوما را به خاطرِ پرکاربودن، تحقیر میکردند، و همزمان او را به خاطرِ شهرت و دارائیاش میستودند. فرهنگ و ادب فرانسهیِ قرن نوزدهم محدود به پایتخت میشد. حتا نویسندهگانی که دشمنان سرسخت هم بودند به مناسبتهای مختلف گردهم جمع میآمدند. نویسندهگان موجودات ایزولهای نبودند. مردمی اجتماعی بودند که با همدیگر هم به صورت عمومی هم خصوصی معاشرت میکردند. به سالنِهایِ آرایشِ مخصوصِ نویسندهگان میرفتند. در رستورانهایِ خاصی همدیگر را ملاقات می کردند. همهیِ آنها برای نشر کارهایشان به سراغِ سردبیرروزنامه ها و ناشر ها میرفتند. کتابها میان آنها رد و بدل میشد. نامهنگاری میانِ آنها مرسوم بود و انها به خوبی از حال و وضع هم با خبر بودند. رقابت میانِ نویسندهگان به نوعی هنرپیشگی تبدیل شده بود. اوج گرفتن نفرت در چنین محیطی ابدان عجیب نبود. در سالنهایِ آرایش و در لوایِ کُد و رمزهایِ اجتماعی، احساسات زیر نقاب ادب و احترام پنهان نگاه داشته میشد. اما در طی گذشت زمان شکلِ رابطه ها تغییر کرد. درحالیکه شاتوبریان خشم و غضباش را با ترفندهایِ اشرافی ابراز میکرد، ماجرایِ دریفوس سرچشمهیِ بروزِ احساساتِ تلختر شد. در یک سدهیِ تمام بحث و جدلهایِ ادبی میانِ گروههایِ مختلف و به عنوان عامل قدرت، بهخصوص در روزنامهها تلقی و دنبال شد. اما به مرور زمان سالنهایِ آرایش از جمعیت خالی ماند و نویسندهگان ترجیح دادند در کافهها به بهانهیِ نوشیدن یک گیلاس عرق، با هم ملاقات کنند. در کافهها حرف زدن راحتتر صورت میگرفت و حملهها مستقیمتر و بیپردهتر بود.
بسیاری از نویسندهگان به نفرت به عنوانِ چیزی با ارزش نگاه میکردند. بودلر نفرت را "یک لیکورِ قوی؛ یک سمِ با ارزشتر از بورگیاس میدانست، زیرا که نفرت از خونِ، سلامت، خواب و یکسومِ عشق آدمی ساخته شده است و پس باید با احتیاط خرج شود."
امیل زولا نیز در مقالههائی تحتِ عنوانِ "نفرت مقدس است" با همین شیوه با نفرت برخورد میکند و مینویسد: "این رنجش درونیِ قوی و عظیم". او با استفاده از پارادوکسها وتضادها میکوشد نظرش را به اثبات برساند: "نفرت داشتن عشق ورزیدن است. با حقیر شمردنِ زشتیها و حماقتها، رسیدن به خود است؛ به درونِ خود و سخاوتمندی رسیدن است."
افتخارِ نویسنده در گِرو تعداد دشمنانش بود. ویکتورهوگوی پیر با افتخار و سربلندی از خود به عنوان مردی متنفر یاد میکرد. به عقیدهیِ هوگو نفرت ادبی، نفرت حقیقی بود. نویسندهگان بنا به هنرِ سخنوریاشان بهتر از سیاستمداران قادر به توصیفِ حقارت و تمهت بودند.
بسیاری از نویسندهگان معتقد بودند که شهرتِ همکارانشان بیهوده بود. سال 1832 وقتی رومان "ایندیانا" اثر جرجه سَند موردِ توجه و تمجید منتقدان قرار گرفت، ویکتورهوگو نتوانست تاب و تحملِ تجمیدها را بیاورد و در نامهای تند به جوله جانینِ منتقد نوشت: " چطور میتوانید از "ایندیانا" به عنوان بهترین کتاب یاد کنید؟ کتاب من چی؟ آیا "نُتردامِ پاریس" کتاب بدتری است؟" (رومان هوگو یکسال پیش از "ایندیانا" منتشرشده بود.)
آثار امیل زولا ناگهان پشتِ سرهم تجدیدِ چاپ میشد. اغلبِ انتقادهائی که به آثار او میشد، جنبههایِ غیراخلاقی کتابها را مورد نظرداشتند. زولا به عنوان سردرمدارِ ناتورالیسم/طبیعتگرا در اواخر قرن نوزدهم یکی از نویسندهگان مورد بحث بود. سیلِ توجه باعث شد که او 19 بار بیهوده بکوشد تا به عضویتِ آکادمیِ فرانسه درآید . عضویت در ادکادمی به معنایِ شهرت و پذیرشِ ادبی بود. ویکتور هوگو چهار بار تقاضای عضویت در آکادمی کرد تا سرانجام در سالِ 1841 موفق به عضویت و پوشیدنِ کتِ سبز رنگ آکادمی شد.
فصلهایِ مختلفِ Une histoire des haines d, écrivains. دیدگاههایِ گوناگونی ارائه میدهند. در یک فصل که از عشق میگوید، اینطور به نظر میآید که بسیاری از مطالبِ امده بر اساس شایعات نوشته و تنطیم شدهاند. اما عشق در نگاهِ نویسندهگان قرن نوزدهم یک امر شخصی نبود. در جهان کوچکِ نویسندهگان حتا سکشوالیته یک میدانِ مبارزه بود در خدمتِ نفرتِ ادبی. آنها همگی همان زنانی را ملاقات میکردند که همهگیشان. همانندِ هم زنان را تمجید و ستایش میکردند. تمجیدِ شاعرانهیِ زنانِ ارایشگاه جزء قوانین نانوشتهیِ زندهگی سالنهایِ آرایش بود. یکی از سالنهایِ معروف اوایل قرن نوزدهم سالن مادام رِ کامیر بود. گفته میشود شاتوبریان معشوقِ شمارهیِ یک صاحب این سالن بوده است. شکلِ روابط از لاسِهایِ خشک و خالیِ فلوبر با ملکه مَتیلده که او نیز صاحب یک سالن آرایش بوده است، تا عشقِهایِ شورانگیزی چون عشقِ آلفرد دِ ویگنی و ماری دوروالِ هنرپیشه متفاوت بود.
بنا به گفتهیِ بوگل و اِتین کِرن بخشی از دشمنیای ویکتورهوگو با سانت – بوو منتقد معروف ِ آن زمان، از رابطهیِ کوتاه مدتِ سانت با عادله، همسر ویکتور هوگو نشأت گرفته بود. در سالهایِ جوانی سانت بوو و هوگو دوستان نزدیک هم بودند. اما بووِ منتقد که خود شعر و رومان هم مینوشت گویا تحملِ موفقیتهایِ هوگویِ درامنویس و شاعررا نداشت. تأترِ جنجالیِ "هرنانی" (1830) پایگاهِ فرهنگیِ هوگو شده بود و او به زودی رهبری نویسندهگانِ نسل جوان با نامِ " لِ سِناکل» را به عهده میگرفت، چیزی که حسادتِ سانت را برانگیخت. سانت بوو حسادتاش را با وجودِ عادله که وضع و شرایطِ او را میفهمید تخفیف داد. در این زمان هوگو در تازهترین دفتر شعرش هم همسرِ خود عادله را ستوده بود و هم معشوقِ تازهاش ژولیت دورِت را. و این نیز از تحملِ سانت بوو خارج بود. پس او دست به انتشار یک سری مقالات بر علیه نویسندهگان رومانتیک زد. هوگو در پاسخ به او به دوستیاش خاتمه داد و به کلی با دوستِ قدیمیاش قطعِ رابطه کرد.
اوژنی سو این جنابِ شیکپوش و محبوب نیز در آغاز دورانِ نویسندهگیاش متوجه شد که به یک سالن، بر طبقِ مد روز و به یک معشوقِِ توانا که بتواند شخصیتهایِ فرهنگی – ادبی را به سالنِ او جلب کند، نیاز دارد. به لطفِ ارثِ پدری توانست بزرگترین سالنِ را به راه بیاندازد. به زودی سیل آدمها به سالناش سرازیر شده و نه تنها خودِ او، که معشوقاش؛ اولیمپه پِلیزرِ هنرپیشه را نیز ستایش کردند. یکی از مهمانان این سالن بالزاکِ نویسنده، دوست سو بود که بسیار مجذوب اولیمپه شد. این دوتن به زودی با هم رابطهای عاشقانه برقرارکردند، اما این رابطه بر دوستیِ سو و بالزاک تأثیری نگذاشت. چندی نگذشت که سو ناگهان متوجه طبقهیِ کارگر و شرایطِ بد زندهگی آنها شد و شروع به نوشتنِ ادبیاتِ کارگری کرد؛ از جمله میتوان از رومان مشهورِ Mystéres de Paris نام برد. او از این نوع زندهگی، سالنها، لباس و کراواتهای رنگارنگاش خسته شد و از مردِ شیکپوشِ متمول به یک سوسیالیستِ جمهوریخواه مبدل گردید و به این ترتیب موردِ انتقاد و حملهیِ شدید اطرافیاناش قرارگرفت. بالزاک که همواره سایهیِ طلبکارانش را پشتِ سرش میدید، معتقد بود که سو بیهوده با یک سریِ رومانِ بیارزش پول به جیب میزد.
در قرن نوزدهم سه زنِ نویسنده با نامهایِ ماری دوروال و جرجه سَند که نامشان قبلن امد، و لوئیز کوله به شهرت رسیدند؛ تلاشِ این سه زن برای آزادسازیِ خود از بندها، با تمسخر و تهمت روبهرو شدند. دوروال و سَند بنا به شیوهیِ آزاد زندهگی خود و داشتن معشوق از جامعه مطرود شده و با مشکلاتِ بزرگ اقتصادی دست و پنجه نرم کردند. این دو مدتی با هم رابطهیِ عاشقانه داشتهاند. سند در رومانِ «لیلا» (1833) شرح این رابطه راآورده است. لوئیز کولهیِ نویسنده که از روستا به پاریس امده بود، به خاطرِ رابطهاش با فلوبر مشهور شد. رابطهیِ انها بیشتر به رابطهیِ مادرفرزندی شبیه بود. آنها نظراتِ مختلفی داشتند. ادبیات و نویسندهگی مهمترین مسئلهیِ زندهگیِ فلوبر بود، در حالیکه برایِ کوله ادبیات تنها وسیلهیِ رسیدن به شهرت بود. لوئیز کوله در رومانِ خود «سرگذشت یک سرباز" (1856) تصویری از فلوبر به دست داده است.
پیش میآمد که نویسندهگان با نوشتنِ تجارب عشقیِ خود از معشوقِ خود اتنقام میگرفتند. جرجه سَند در کتابِ Elle et lui (1859) اینکار را با آلفرد دِ موسه می کند. این دو درسالِ 1830رابطهیِ عاشقانهیِ مخربی باهم داشتند. تصویری که او در این کتاب از موسه به دست میدهد بسیار تیرهتر از تصویری است که موسه از خود در کتابِ
Confession d´un enfant du siécle (1836) ترسیم کرده است. برادرِ موسه ازکتاب سند بسیار ناراحت شد و این کتاب را عاملِ مرگِ برادر کوچکترش دانست و برآن شد تا از حیثیتِ برادرش را به او بازگرداند. او تمامِ گناه را به گردنِ جرجه سند انداخت. در مجلات نیز بحثِ دامنگیری به راه افتاد و هرکس جانب یکی از طرفین این داستان عشقی را گرفت.
به طور خلاصه کتابِ Une histoire des haines d, écrivains تصویرِ جالبی از محیط و زندهگیِ اجتماعی و شرایطِ کاریِ نویسندهگانِ قرن نوزدهم فرانسه به دست میدهد. به نظرِ بوگل و اِتین کِرن نفرت، رقابت و سنگاندازیها زندهگیِ نویسندهگان این قرن را نقش داده بود. بوگل و کِرن بدین ترتیب از عوامل دیگرِ اجتماعی که میتوانسته است در آثار این نویسندهگان نقش تأثیر بگذارد، غافل ماندهاند. اما نگاهِ این دو نویسنده به آثار و نویسندهگان قرن نوزدهم فرانسه باعث شده است که بُتِ قدیمیِ «نویسندهیِ بزرگ» بشکند. بزرگانی چون بالزاک، فلوبر و هوگو در صحنهیِ زندهگیِ روزمره در پاریسِ شلوغ ظاهر میشوند و از این زاویه است که به هنرِ نویسندهگیِ آنها نگاه میشود.
هنگامِ خواندن این کتاب یک پرسش در ذهنم نفش بست: آیا نفرت خصیصهیِ تمامِ نویسندهگان قرن نوزدهم بود یا این فقط یک پدیدهیِ فرانسوی بود. پرداختن به این مسئله میتوانست به کتاب بُعدی جالبتر دهد. یقینن پرداختن به نویسندهگان سوئدی قرن نوزدهم و نفرت به عنوان یک اهرم امکانپذیر است. استریندبرگ، خود به تنهائی کافی است.
.................................................................................................................
حاشیه:
این مقاله به تاریخِ 25 ماه جولای سال 2009 در روزنامهیِ سونسکا داگ بلادت، بخش فرهنگی صفحهیِ 8 به چاپ رسیده است. نویسنده لنا کرلند پروفسورادبیات در دانشگاهِ اُپسالا و یکی از منتقدانِ روزنامهیِ مذکور است.
اسامی:
Lena Kåreland- Honoré de Balzac – Eugéne Sue – Goncourt – Frankrike - Victor Hugo – Baudelaire – Chateaubriand – Geoge sand – Indiana – Jules Janin – Madmae Récamier – Hernani – le Cénacle – Juliette Droute – Alfred de Musset – Olynpe Pélissier – Flauber – Mathilde – Alfred de Vigny – Marie Dorval – Sainte, Beuve – Adéle – Louise Colet – Lélia – Strindberg.